#بهار_در_بهار 🌱
#بهار_قرآن
بسمالله الرَّحمن الرَّحیم
وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا ...
همگی به ریسمان خدا چنگ زنید، و پراكنده و گروه گروه نشوید ...
آل عمران - ۱۰۳
ای ریسمان خدا کجایی؟ ای رشتهی محکم اتصال دل عاشق و معشوق کجایی؟ چیستی؟ کیستی؟ با تمام وجودم نیازت دارم. همانقدر که به دانهی محبت و عشق او در دلم. اما بیم آن دارم که طوفان دنیا از معشوق جدایم کند. پس صف به صف به دنبالت میگردم. خودت را نشانم بده.
گفتند: ای رسول خدا! وصیّتان كیست؟ فرمودند: همان كسی كه خداوند به شما دستور داده است به او بپیوندید در آیهی «وَاعتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعا وَلاَ تَفَرَّقُواْ» ...
... گفتند: ای رسول خدا! قسمتان میدهیم به كسی كه شما را به حق به پیامبری مبعوث گردانیده است. او را به ما نشان بدهید، بسیار مشتاق دیدار او هستیم ...
... داخل صفها بشوید و به چهرهها نگاه كنید. قلبهای شما به هر كس تمایل پیدا كرد، او همان است.
بلند شدند و به داخل صفها رفتند. چهرهها را برانداز كردند و دست علیّبنابیطالب (ع) را گرفتند. گفتند: قلبهای ما مشتاق ایشان است ای رسول خدا!
وقتی او را دیدیم قلبهای ما لرزید و سپس جانهای ما مطمئن شد. جگر ما جوشید و چشمهایمان اشكبار گردید و سینههایمان شكافت، تا آن جا كه گویی او پدر ما است و ما فرزندان او.
پس ای عاشقان! به مولا علی علیهالسلام ، ریسمان خدا ، چنگ بزنید که اوست راه نجات عشق الهیمان
فرموده است: «واعتصموا…، لا تفرّقوا»
راه نجات خواهی اگر ریسمان یکیست
به قلم✍: سید مرتضی مرتضوی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#بهار_در_بهار 🌱
#پیشنهاد_من_به_تو
پیشنهادهای سرکار خانم امینی:
آثار📚: قابیل فراموش نمیشود
/پیشنهاد کتاب:
زایو
ایذا
شاگرد قصاب
چیزهای تیز
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#بهار_در_بهار 🌱
#خاطره_نویسی_بهار
۱/
به نام خدا
اردوی جهادی امسال عکسی از یکی از بچهها بیرون آمد که به بیلش تکیه داده بود و ایستاده خوابیده بود. یک جملهی کوتاه هم کنارش نوشته بود: اینجا قامت ها خم میشود ولی نمیشکند. این تصویر مرا برد به اردوی جهادی سال گذشته.
پنجم فروردین ۱۴۰۱. آخرین روز. آخرین ساعت. همهی جهادگرها رفته بودند. ما که تیم رسانه بودیم مانده بودیم شادگان برای یک مصاحبه. بعد از ده روز کار شبانهروزی. مصاحبه از یکی از رفقای جهادگر شادگانیمان. آن هم توی خانهشان. از آن عربهای خونگرم است.
آنجا که رسیدیم یک راست بردمان توی مُضیفِ خانه.
اتاق بزرگی نبود ولی همهی ویژگیهای مضیف را داشت. مُتَکّیهای آبی با گلدوزی کرمی دورتادور چیده شده بود. نشستن توی مضیف حس خیلی خاصی دارد. حس شاه بودن به آدم دست میدهد. مخصوصاً وقتی تکیه بدهی و دستت را روی آن ... اسمشان را نپرسیدم که بدانم آیا متکی میگویند یا نه. ولی وقتی دستت را روی آن متکیهای کوچکتر بگذاری حس شاه بودن کامل میشود. خیلی هم حس راحتی به آدم دست میدهد. از من بپرسی میگویم از مبلِ راحتی راحتتر است. این بهترین حالت برای در رفتنِ خستگی از بدن حینِ کار است.
لازم میدانم یک پرانتز طولانی اضافه کنم. (بین عمرانیها شایع است رسانه آسانترین کار در اردوی جهادی را دارد. شاید چون خودشان بیل میزنند. ملات درست میکنند. فرغون میرانند. آجر جابهجا میکنند. به آجرها آب میدهند. آجر میچینند. اتفاقاً خود من هم سال اول همین فکر را میکردم. خدا میداند که چهقدر بدنها کوفته میشود. هر چند دقیقه یکبار آدم تشنه میشود. دست و پا زخم میشود. بیشتر بچهها وزن کم میکنند.
اما آنها نمیدانند حمل وسایل فیلمبرداری از این پروژه به آن پروژه با سرعت بالا، آن هم با آن درجهی احتیاط که وسایل حساس و گرانش نیاز دارند چه کار سختی است. نمیدانند چشمی که برود توی ویزور دوربین برای عکاسی چه عذابی میکشد. نمیدانند همهچیز موقع پوشش رسانهای باید دقیق باشد که نیاز نباشد همه را دوباره انجام بدهیم.
نمیدانند دویدن که هیچ راه رفتن با یک استابیلایز یا یک لنز ۷۰ - ۲۰۰ روی دوربین چه فشاری به کمر و مچ دست میآورد. تازه همهی اینها قبل از این است که یک جفت چشم بینوا بخواهد شب تا صبح خیره به مانیتور بماند. یک جفت گوش بینوا هدفون بگذارد توی گوشش تا صبح که مبادا آن چندنفری که خوابند بیدار نشوند.
و اینها جدای از دقتی است که باید حین تدوین به خرج داد. و حتی جدای از اصلاحیهها. و همهی اینها بعد از .....
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
۲/
و همهی اینها بعد از کلی توی سر و کله زدن توی اتاق ایده هاست.
بگذریم از سفارشهای جورواجورِ بینِ راهی که تمرکز را به آبِ خوردن از آدم میگیرد.) پرانتز بسته. برگردیم به مضیف.
با آجیل و شربت آلبالو ازمان پذیرایی کردند. شربتش یخِ یخ بود. تگری. برای همین مجبور بودیم آرام آرام و جرعه جرعه بخوریم و این یعنی بهترین حالت برای سکوتِ زمانِ فیلمبرداری. من که داشتم صدا را ضبط میکردم میتوانستم آجیل هم بخورم. ولی باید دقت میکردم شکستن پستهها و خرد کردن بادامها زیر دندان کمترین صدای ممکن را داشته باشد. رفیقمان هم خیلی بلند حرف نمیزد. صدای نرمی هم دارد. مخملی. حالا با آن خستگی ده روزه و این جای گرم و نرم و این سکوت و لالایی، نتیجه چیست؟ بچهها موقع فیلمبرداری، دوربینها روی پایشان بود و چشمان بستهشان به صفحهی دوربین. خواب بودند. البته گاهی یادشان میافتاد باید بیدار شوند و صفحهی دوربین را بررسی کنند که کادر بههم نخورده باشد. من هم به دنبال لحظهای که پلکهایشان روی هم برود تا با دوربین گوشی عکسی ازشان بگیرم. فرصت فراهم شد. قاب را طوری بستم که فیلمبردارها و دوربینشان توی یک قاب باشند. عکس را گرفتم و بعد از مصاحبه بلافاصله گذاشتم وضعیت. به نظرم بهترین توصیف بود برای ده روز کار رسانهای جهادی. یک بیانیهی خیلی خیلی کوچک هم کنار عکس نوشتم.
آخرین روز، آخرین ساعت، خسته و بیرمق ولی ماندیم...
آری مرام جهادیها ماندن تا آخرین لحظه است، خم شدن و نشکستن.
به قلم✍: سید مرتضی مرتضوی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
عصری دلگشا. حضور مجلس انس بود و دوستان جمع. زبانمان روزه بود و دلمان گرم به همراهی دوستانمان در رویداد گشتوگذار در سرزمین عجایب اصفهان، تخت فولاد.
سرزمینی که قدمبهقدمش انسانی خفته است قیمتی که ماجرایی دارد و ما هم که سرمان درد میکند برای شنیدن ماجراهای آدمها.
🔸🔹🔸
روز چهارشنبه ۹فروردین ۱۴۰۲ برگی تازه و دیدنی از دورهم جمع شدن خانواده روایت خانه ورق خورد. برگی که یقیناً سالها بعد میوهای شیرین و دلچسب خواهد داشت.
#گزارش_تصویری
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#بهار_در_بهار 🌱
#بهار_قرآن
بسمالله الرَّحمن الرَّحیم
إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ۚ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ ۖ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِيلِ وَالْقُرْآنِ ۚ وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ ۚ وَذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ
خدا جان و مال مؤمنان را به بهای وعدهی بهشت، از آنان خریدهاست؛ همانهایی که در راه خدا میجنگند، میکشند و کشته میشوند. این وعدهی حقّی است که خدا در تورات و انجیل و قرآن وفایش را به عهده گرفتهاست. و چه کسی از خدا به عهدش وفادارتر است؟ پس، خوشحال باشید از چنین معاملهای که با خدا میکنید و این است همان کامیابی بزرگ.
توبه - ۱۱۱
محبوبا! معشوقا! ای کسی که مرا ، عشقِ مرا ، جانِ مرا پیشپیش خریدهای! تو فقط اشاره کن و منتظر بمان و ببین که چگونه جهان را به خاطرت به هم میریزم. اگر بهای رسیدن به تو و دیدارت این است پس شمشیر میکشم و همهی مدعیان را از معرکه به در میکنم. و چه کسی از تو، ای محبوبِ من، خوشحسابتر است؟
میدانم اگر در راهت کشته شوم بازمیگردانیَم تا برایت بمیرم و اگر برایت بمیرم بازمیگردانیَم تا در راهت کشته شوم.
و منِ عاشق حاضرم بمیرم و کشته شوم تا هر بار روی تو را ببینم و باز جان دهم و باز ببینمت. که این فوزِ عظیمِ من است.
این همان راه مقرّبان توست که میخواهم به مدد خودت و خودشان پا جای پای آنان بگذارم. باشد که خودشان قدم به قدم راهنمایم باشند.
امام باقر علیه السلام میفرمایند:
خداوند به وسیلهی جهاد از مؤمنان، جانها و اموالشان را خریداری کرده که این خرید و فروشی رستگارانه و پیروزمندانه است که خداوند در آن حفظ حدود الهی را شرط کردهاست.
و نخستین قدم آن، دعوتکردن مردم از اطاعت بندگان بهسوی اطاعت خدا و از عبادت بندگان به عبادت خدا و از ولایت بندگان بهسوی ولایت خداست.
پس ای عاشقان! "مردانه" بهپاخیزید و "خالصانه" در این راه قدم بردارید تا مبادا در روز ملاقات پایمان بلغزد ...
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
✍️سید مرتضی مرتضوی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#بهار_در_بهار 🌱
🔸مهمانی اول 🔸
✍ طیبه رفیع منزلت
به صورت گرد مهتابی اش نگاه می کنم که نور بی رمق چراغ خواب سایه ی مژه های بلند بورش را بر آن گونه های لطیف نشانده.
و نگاه لرزانش را به یاد می آورم که گفت: می ترسم! صدبار گفت تا خوابید. ابروهایش را بالا می داد: یعنی میتونم؟
و هر بار خندیدم و گفتم: نترس، قراره با هم بریم مهمونی! هواتو دارم!
آخ! باید می گفتم: میزبان هوای هر دو مان را دارد
یکبار گفت: مامان آخه من شکمو ام! اینبار راستکی خنده ام گرفت: نگران نباش منم شکموام ولی می تونیم خدا کمکمون میکنه.
گفتم: مطمئن باش بهمون خوش میگذره. از روزی هایی که در این محفل هست و با دهان خورده نمی شوند حرفی نزدم. به جایش گفتم: هر روز عصر با هم می رویم و خوراکی های دوست داشتنی برای افطارمان می خریم.
صورتش درخشید: دوغ و گوشفیل؟!
با همان ماسک خنده گفتم: دوغ و گوشفیل...
- و بستنی؟!
انگشت اشاره ام را نشانش دادم:
- هر روز یک چیز بامزه
دوباره صورتش را هم کشید: ولی من خیلی میترسم!
گفتم: بستنی و دیگه چی؟...
- می ترسم نتونم!
اینبار دل خودم هم لرزید.
دست می کشم روی دستهای کوچک لطیفش. گوشه چشمی ساعت را نگاه می کنم. یک ربعی مانده تا بیدارش کنم. نمی دانم اصلا می تواند برای سحری بیدار شود؟ از فکر تلو تلو خوردنش یا نالیدن خواب آلوده اش که خوابم می آید هم کلافه می شوم. دیشب از هیجان دیر خوابش برد. برای نماز صبح هم سخت بیدار می شود چه رسد به الان! بوی برنج توی خانه پیچیده. قورمه سبزی سفارش داد و خوابید.
ادامه دارد ....
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#بهار_در_بهار 🌱
🔸مهمانی اول 🔸
🔹قسمت دوم🔹
✍طیبه رفیع منزلت
میز را برایش چیده ام. کره و خرما به رسم مادر. از آن روزها همین را خوب به یاد دارم. چرا وقتی دختری می کردم حساب اینجایش را نکرده بودم که باید روزی هم مادری کنم. آنوقت دانه دانه حرفها و کارهای مادر را به خاطر می سپردم. مادر می گفت روزه اولی ام مصادف با تیر ماه شده بود و روزه های 18 ساعته. تنها باری که فراموش کردم روزه ام، همان سال بود شاید روزهای اول. با محمد یک دل سیر پیچک ترش انگور چیدیم و نشُسته خوردیم. یک مشت را بردم از شیر حوض بشویم، مادر با یک بشقاب برنج و قیمه از آشپزخانه پا به حیاط گذشت. قیمه های سحری بود برای محمد آورده بود که یکسالی از من کوچکتر بود. زدم زیر گریه. حالا گریه کن و کی گریه نکن. پیچک های سبز را روی زمین انداختم و مثل عزیز از دست داده ها زار زدم. خیال می کردم آسمان روی سرم خراب شده. راستی معنی واجب و حرام را مادر و پدر چطور در سر ما جا انداخته بودند که روزه خواری غیر عمدی را هم تاب نمی آوردیم.
این چند روز اینقدر که به مغزم فشار آورده ام مادر چطور دلم را قرص می کرد خسته شده ام. از آن روزها تنها خاطرات کمی در یادم مانده.
دوباره در سرم مرور می کنم: برایش فیلم می گذارم. بتوانم با دوستش قرار پارک می گذارم. آنجا که هم دل و داستان باشند سختی ها آسان می شوند. دیگر نشد، می خوابانمش. در آغوش خودم، که خیلی دوست دارد. شاید آن دوتا جگر گوشه ی دیگرم حسادت کنند. ولی این رمضان باید برای او مادری کنم.
صدای گریه ی طفل همسایه می آید. خم می شوم پیشانی دخترکم را می بوسم چشم بسته لبخند می زند.
یک گوشه هایی در بندگی هست که آدم تا پدر و مادر نشود آنجاها را نشانش نمی دهند. طفل می نالد. حتما مادرش برخاسته تا آرامش کند. یاد کودکی های مریم می افتم. روز دنیا آمدنش خنده هایش دندان در آوردنش که مثل بقیه ی بچه ها نبود. راه افتادن... بزرگ شدن و بزرگترشدنش و حالا هر چه هم در نظرم کوچک باشد باید دستش را بگیرم و با هم پا به پا به میهمانی برویم. تا آشنا شود با محفل رمضان. دستهایش را باید محکم در دستهایم بگیرم تا اینهمه نترسد و غریبی نکند. و سالهای بعد در زمره ی موحدین خودش با اشتیاق پر بکشد و بیاید و جست و خیز کند. آشنا وبی ترس .
دوباره طفل می گرید. وقتی بچه ها آرام نگیرند آدم را مستاصل می کنند. به صورت معصوم مریم نگاه می کنم. نفسهای آرامش را می شمارم. نمی دانم من تاب می آورم فردا از گرسنگی یا تشنگی شکایت کند؟! از دلم می گذرد بی خیال، خودش بزرگ شود و با اختیار و اشتیاق درونی بیاید روزه بگیرد.
یادم می اید بچه بودم "بابی انت و امی" را هم "بنفسی" می خواندم. گاهی بذل عزیز از بذل جان عزیزتر می شود. یک گوشه هایی از بندگی هست که آدم فقط با مادری و پدری به آنها بار می یابد.
ساعتش زنگ می زند و از جا می پراندم. چشمهایش توی تاریک روشن اتاق گشوده می شود و همراه با خنده اش می درخشند. بی هیچ حرفی بلند می شود. یک طوری بلند می شود که انگار وسط روز است و قیلوله ای کرده تا بلند شود. در آغوش می گیرمش: خوش آمدی مهمان کوچولوی خدا!
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#بهار_در_بهار 🌱
#بهار_قرآن
بسمالله الرَّحمن الرَّحیم
وَآتِ ذَا الْقُرْبَىٰ حَقَّهُ وَالْمِسْكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ ...
حقّ قوموخویش و فقیر و درراهمانده را ادا کن ...
اسراء - ۲۶
محبوب من! ما فقیران و درراهماندگانِ عشقت چه داریم جز محبت تو در دلمان؟ همان را هم که خودت بهمان بخشیدهای. ای کریم و مهربان! خودت راهش را نشانمان بده تا عشق و محبتت را در عالم جار بزنیم و عالمیان را فقیر و درراهماندهی عشقت سازیم. تا مگر حقی را که به گردنمان است، ادا کرده باشیم.
و اما ذا القربایت! همان چهارده نوری که همه از تو سرچشمه گرفتهاند و مثلِ خودت مثل و مانندی ندارند. اصلاً آنها خودِ تو هستند در کالبد مخلوق. پس همانطور که تو را دوست داریم آنها را دوست داریم. و همانطور که تو را اطاعت میکنیم آنها را اطاعت میکنیم. که حق همین است.
و همانطور که به تو چشم امید داریم به آنها چشم امید داریم. و همانطور که از تو میخواهیم از آنها میخواهیم.
و حاشا که کار با کریمان دشوار باشد!
از امام حسن مجتبی علیهالسلام پرسیدند:
«چرا شما هیچ گاه فقیری را مأیوس بر نمیگردانید؟»
امام حسن علیه السلام پاسخ دادند:
«من خود، نیازمند خداوند هستم و به الطافش امید دارم. به همین دلیل شرم دارم که خود، فقیر باشم ولی فقیری را مأیوس کنم.
خداوند، مرا عادت داده است که نعمتهایش را به من ارزانی دارد و من هم خود را عادت دادهام که نعمت هایش را به مردم ببخشم.»
پس ای عاشقان! ای نیازمندانِ الطافِ حضرتِ عشق! بیایید درب خانهی کریمش را بکوبیم تا بیتمنّا از عشق بینیازمان کند ...
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در محضر کریم تمنّا چه حاجت است
به قلم✍:سید مرتضی مرتضوی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
🔺روایت خانه به روایت بهزاد دانشگر و اهالیاش قسمت پنجم 5️⃣ زیر درخت طوبی ✍️بهزاد دانشگر : 🔸دوره م
🔺روایت خانه به روایت بهزاد دانشگر و اهالیاش
6️⃣ طعم شیرین کشف
✍️اهالی:
🔸 ما آن روزها دانشجوی دانشگاه معارف و علوم قرآن و حدیث بودیم. خبر آمد که قرار است کلاس نویسندگی داشته باشیم. آن هم کجا؟ خانهای قدیمی که ویژۀ دانشجویان پسر در دانشکدۀ معارف قرآن بود. اینجا برای ما دخترها کشف جدیدی بود. خانهای با حیاط قشنگ و باغچهای پر از گل که به تنهایی برای نویسندهشدن کافی بود.
🔹 استاد دانشگر را برای اولین بار در ظهر پنجشنبهای مهآلود دیدیم. سال 88 بود. مردی جوان با محاسن مشکی و پلیوری که نقشهای مشکی و نارنجی داشت. ظاهرش بسیار متفاوت با استادهای ملبس و کتشلواری دانشکدۀ معارف بود.
🔸چهل نفری بودیم. استاد موضوع میدادند و ما مینوشتیم. از آن چهل نفر چند تایی قلابمان به نویسندگی گیر کرد. ادامۀ راهمان شد حوزۀ هنری. با چند نفر از شاگردان استاد که اهل یزد بودند و هفتهبههفته با هر مشقتی بود، خودشان را به کلاس میرساندند.
🔹برای ما دخترهای جوان استاد هیبت خاصی داشت. با اینکه از استاد حساب میبردیم؛ ولی بذر کشفکردن در دلمان جوانه زد. مدتی بعد دورِ هم جمع شدیم و دوباره شدیم شاگرد استاد. مسیر نویسندهشدن صبوری و پایداری میخواست. ریزش و رویش زیاد داشتیم. شاید مهمترین علت ماندگاری ما عزم استاد بود. وقتی جا و مکان نداشتیم، یا وقتی زن باردار و بچۀ کوچک داشتیم، استاد به خانههای ما میآمد تا نور داستاننویسی در جمع ما خاموش نشود.
این عزم فقط برای مانبود بلکه برای یک حرکت و فکر نو بود...
#قصه_روایتخانه
ادامه دارد
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تماشا کنید...
.
پوستهای میشکافد و از درون آن نهالی شکفته میشود؛ شکافتن، شکفتن و شکوفه. چنین است که عالم در خود تجدید میشود ... و انسان نیز.
.
.
📚رستاخیز جان/ سید مرتضی آوینی
.
🎞 دقایقی از مستند آقا مرتضی
🔸به مناسبت سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔶️ #معرفی_کتاب
🔹️#شنبه_عزیز
✍ به قلم مطهره شیرانی
داستان در دهه پنجاه شمسی در منطقه جویباره ی اصفهان میگذرد. سعی شده در بستر چنین مکان تاریخی به همزیستی بین دو قوم مسلمان و یهودی پرداخته شود.
شخصیت اصلی داستان رحیم پسرخوانده شیخ محل در مخالفت و لجبازی با شیخ، شاگرد مغازه یک عتیقه فروش یهودی بدنام شده است. در ادامه طی رفت و آمدهایی که به واسطه موقعیتش پیدا کرده، دل به دختری یهود زاده به نام راحیل میبندد.
از طرفی دوست نزدیک رحیم طی یک نا آرامی و دعوا که بر سر پدر آن معشوق است، کشته میشود. رحیم در دوراهی بزرگی قرار می گیرد. به مرور مشخص می شود دوست رحیم نه بر سر یک اتفاق و کینه، بلکه در جریانی مرتبط به قاچاق عتیقه توسط یهودی ها قربانی شده.
شیخ محل یک قرآن خطی در خانه دارد که از اجدادش به ارث رسیده، شمعون سعی می کند از طریق رحیم به نسخه دست پیدا کند.
در پس زمینه رمان به مهاجرت عمدهی یهودی ها و دست های پنهان در تلاش برای جمع آوری یهودیان در فلسطین اشغالی پرداخته می شود..
#مطهره_شیرانی
#روایتخانه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#بهار_در_بهار 🌱
#بهار_قرآن
بسمالله الرَّحمن الرَّحیم
أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ وَيَجْعَلُكُمْ خُلَفَاءَ الْأَرْضِ ۗ أَإِلَٰهٌ مَعَ اللَّهِ ۚ قَلِيلًا مَا تَذَكَّرُونَ
[بتها بهترند] یا آنکه خواستۀ هر درماندهای را وقتی صدایش بزند، برآورده میکند و گرفتاریاش را برطرف میسازد و شما را جانشینان [دیگران روی] زمین قرار میدهد؟ آیا معبودی همردیف خدا هست؟! حیف که کمتر بهخود میآیید!
نمل - ۶۲
کارِ عاشقانت به اضطرار افتاده. درمانده شدهایم.
ببخش از اینکه شیرینیِ محبتت را چشیدیم اما به جای آمدن درِ خانهی تو، دنبال دیگران دویدیم تا شاید آنها برایمان کاری کنند.
ای محبوبِ من! میدانم که روا نبود برای به تو رسیدن، به کسی جُز خودت امید داشته باشیم. که هیچکس همردیفِ تو نبوده و نیست و نخواهد بود. چارهی این دل فقط خودت هستی و بس.
قسم به آن مُضطر، به چهاردهمین نورت، که در مقام ابراهیم دو رکعت نماز خواهد خواند، سپس دست دعا به سویت بلند خواهد کرد. همان آخرین نشانهات، که دعایش را مستجاب و ناراحتیهایش را برطرف خواهی کرد و او را خلیفهی زمین قرار خواهی داد.
این دستهای بلند شده به سویت را دریاب!
اميرالمؤمنين عليهالسلام میفرمایند :
نمیشود که خداوند در دعا را باز کند اما در اجابت را ببندد.
ای عاشقان! بیایید با تمام نَفَسمان و به امید اجابت، او را بخوانیم و بخواهیم.
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنّا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدهاست
به قلم✍: سید مرتضی مرتضوی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
در شب و روزی که قرار است تقدیر یک سال مان رقم بخورد؛ هر کسی با شغلی وجایگاهی یک جوری عمل می کند. شیوه ی خودش را دارد. کنج دلش عهد می بندد و با تو قرار می گذارد. ما هم مثل همیشه عهد می بندیم و قرار می گذاریم که:
تک تک کلماتمان نذر تو، نذر روضه های تو..🥀
شهادت مولای مان علی (علیه السلام) به قدر هر چه که نوشتنی ست با تمام قلم های دنیا روی تمام برگه های دنیا تسلیت باد..
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔶#شنبه_عزیز
🔹#مخاطب_نوشت✍
با رحیم حدودا سال ۱۳۹۳ آشنا شدم. وقتی بعد از ظهر روزی پائیزی دست هایمان را زده بودیم زیر چانه هایمان و زل زده بودیم به لب های مطهره. نشسته بودیم دور یک میز و مطهره از روی دفتر خطی خطی اش برایمان داستان کوتاه تازه از تنور درآمده اش را میخواند . صحنه ای که رحیم لپ شمعون را کشید توی ذهنم ماندگار شد هرچند این صحنه وقتی داستانش را به رمان تبدیل کرد در پیرنگ جدید حذف شد.
وقتی شنبه ی عزیز را شروع به خواندن کردم یک سوم اولش برایم کند پیش رفت، اما دو سوم باقی مانده را بست نشستم و در یکی دو روز تمام کردم.
در تمام مدت، سعی می کردم یک نقطه ضعف یا حداقل سوتی پیدا کنم.
کمی سخت بود. چون متن تقریبا یکدست بود.
ویژگی دیگر متن توصیف های فراوان از شخصیت ها، صحنه و محیط پیرامون قهرمان است. توصیف ها در طی ماجراها خیلی خوب جا افتاده بود.
گاهی بعضی از توصیف ها ذهنم را مشغول می کرد که ارتباطش با خط اصلی و کارکردش در پیش برد ماجرا چیست؟
اما باز هم آن توصیف جوری نبود که از متن بیرون زده باشد و نچسب باشد.
به عنوان اولین رمان برای یک نویسنده کار تروتمیز و خوبی از آب درآمده.
وقتی داریم این رمان را میخوانیم حس میکنیم با یک نویسنده ی تازه کار اما با استعداد و حرفه ای طرف هستیم که پیرنگ رمانش را خیلی خوب و دقیق کار کرده.
و تمام تلاشش را کرده تا هرآنچه را از عناصر و ویژگی های داستان میداند در رمانش پیاده کند.
با یک رمان شلخته طرف نیستیم.
همان طور که پایان بندی اش بر خلاف برخی از رمان های ایرانی خیلی سرهم بندی شده و عجولانه نیست.
از صحنه های آخر رمان و شباهت قهرمان و نامدار لذت بردم.
ویژگی دیگر رمان فضا و زمان و مکان واقعه است.
شاید رمان دیگری شبیهش نباشد. کوچه پس کوچه ها و دالان های مسقف بازارهای اصفهان. شخصیت هایی که شبیه آدم های معمولی اند و همان احساساتی که ممکن است از ذهن هرکسی بگذرد. اما پنهانش میکند. همان شخصیت ها و همان احساسات در این رمان به یک ماجرا تبدیل می شوند بدون اینکه قهرمان تلاش کند خودش را خیلی خوب و مثبت نشان دهد. اما در عین حال مسیر رشد مخصوص به خودش را طی می کند.
گاهی در بعضی از رمان ها سعی می شود شخصیت هایی ساخته شوند که خاص هستند.
رحیم ما یک نوجوان معمولی است با احساسات معمولی. اما با خودش روبه رو می شود. همان جوری که هست.
به قلم✍: مریم زمانی
#مطهره_شیرانی
#معرفی_کتاب
#روایتخانه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
.
.
هوالعزیز
قصدم آموزش پخت #مقلوبه نیست.
قصدم فوران ذوقتان نیست برای دیدن برگرداندن قابلمهای پر از غذای عربیِ تهچینطوری!
قصدم روزهدارآزاری هم نیست که مثل بعضیها شما را دعوت کنم به مبارزه با نفس اماره!
یحتمل با دیدن این تصویر سوالی گوشه ذهنتان وول وول میخورد که این زنها قاطی یک مشت سرباز چه میکنند؟
رفتهاند برای رجزخواندن، برای مبارزه، برای خالینکردن صحنه. عدل دست گذاشتهاند روی مقلوبه. غذایی که باید در ظرفی گود بپزند و جلوی سربازان واژگون کنند به کنایه #سقوط_اسرائیل. با چشمانشان هم به سربازان حالی میکنند که داریم برایتان آشی میپزیم که رویش یک وجب روغن بایستد!
این زنان معروفند به #مرابطه. یعنی کسی که حواسش جمع است و مراقب کار دشمن. #مرابطات زندگیشان وقف مسجدالاقصی است. هر روز نقشه میکشند برای به چالشکشیدن اسرائیل. در ایام ماه مبارک رمضان هم با قابلمههایشان میافتند به جان سربازان. به بهانه افطاریدادن زنان و کودکان فلسطینی، دور سفرهشان نقشههای جدید صهیونیستها را بر باد میدهند. خیلیهاشان حتی ممنوعالورود شدهاند. کم هم طعم زندان و شکنجه نچشیدهاند.
الغرض! قصه همان حکایت امام است که اگر مسلمین مجتمع بودند و هر کدام یک سطل آب به اسرائیل میریختند، او را سیل میبرد.
مهم این است که خود را در جبهه مبارزه با اسرائیل ببینیم! اگر اینطور شد لباس، غذا، درآمد، علم، قلم و همه زندگی و متعلقات ما تیریست به قلب تلاویو!
#روز_قدس
#مقلوبه
#روایتخانه
به قلم✍: محمد علی جعفری
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸#شنبه_عزیز
🔷#معرفی_کتاب
شما #صدای_کتاب را میشنوید🎧
.
شمعون روی سکوی انتهای حمام کنار خزینه ی آب داغ نشسته. حتما سبیل اصغر را چرب کرده که حمام خیلی شلوغ نشود.
حمام خلوت یعنی آشنای کمتر، یعنی دردسر کمتر!
اگر بفهمند جهود پا به حمامشان گذاشته اند بی بُروبَرگرد یک آشوبی به پا می شود.
✂️برشی از کتاب شنبه عزیز
به قلم✍ مطهره شیرانی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
💠 حوزه هنری استان اصفهان برگزار میکند:
کارگاه نگارش رمان
🗣️ استاد دوره: بهزاد دانشگر
♨️ در این دوره از ایدهیابی تا نگارش نهایی توسط استاد همراهی میشوید و آموزش میبینید.
✨ سرفصلها:
▪️ چگونگی گسترش ایده تا شکلگیری طرح رمان
▫️ شکلهای مختلف روایت
▪️ شیوههای نوشتن پیرنگ
▫️ طراحی شبکه شخصیت
📌 این کارگاه ویژه کسانی است که با مقدمات داستان و عناصر داستان آشنا هستند.
🗓️ این دوره در بیست جلسه و دو هفته یکبار برگزار میشود.
📱 جهت ثبت نام در مصاحبه ورودی کارگاه تا پایان هفته دوم اردیبهشت ماه به شماره زیر پیام بدهید:
۰۹۱۳۱۰۱۸۹۸۳
🔰شبکه اطلاع رسانی حوزه هنری اصفهان
ℹ️Instagram.com/artesfahan.ir
🌐www.artesfahan.ir
📽️www.aparat.com/artesfahan
💠t.me/artesfahan
🔘eitaa.com/art_esfahan
📌rubika.ir/artesfahan
✨ ble.ir/artesfahan
حوزه هنری قلب تپنده فرهنگ و هنر نصف جهان
🔸#شنبه_عزیز
🔷#درباره_نویسنده
.
سرکار خانم مطهره شیرانی متولد سال ۱۳۶۷. متاهل و دارای دو فرزند هستند👫. رشته تحصیلی شان کارشناسی ارشد فیزیک.💡
از سال ۹۱ فعالیت در عرصه نوشتن را با استاد دانشگر آغاز کردند و اکنون ده سال مداوم است که در پناه روایتخانه قلم میزنند.✒️
پنج سال ابتدایی را به تمرین نویسندگی و داستان کوتاه پرداخته اند.
آثار های چاپ شدهی ایشان در کتاب های جمعی عبارتند از:
■روز دیدار
■داستان های سپید
■معجزهی بن سای
■حسن یوسف
بعد از پایان دوره داستان کوتاه وارد دوره رمان شده اند.
دو رمان به پایان رسیده ایشان،
●شنبه عزیز
و
●قلعه پرتقالی
است
و اکنون نیز درحال نوشتن رمان پل هستند.
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
#بهار_در_بهار🌱
#بهار_قرآن
بسمالله الرَّحمن الرَّحیم
يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ (۲۷) ارْجِعِي إِلَی رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً (۲۸) فَادْخُلِي فِي عِبَادِي (۲۹) وَادْخُلِي جَنَّتِي (۳۰)
ای جانِ بهآرامشرسیده! پیش صاحباختیارت برگرد درحالیکه تو از او راضی هستی و او هم از تو راضی است. واردِ جمع بندگان مخصوصم شو! و به بهشتم قدم بگذار!
محبوبِ من! آرامِ جانم! ای صاحباختیار هر آنچه که منم!
این جانِ عاشق، تنها و تنها به دیدن معشوقش که تو باشی به آرامش میرسد.
بهشت کجاست؟ بهشت من خودِ تویی. من آن لحظهای که برزخِ هجرانِ دیدارت به پایان برسد و چشمِ مشتاقم رویِ تو را زیارت کند به بهشت رسیدهام.
اما ... اما زبانم در دهانم مردد است که بچرخد و بپرسد یا نه، قلم در دستانم لرزان مانده که بنویسد یا نه.
که آیا از دستم راضی هستی؟
آیا در آن لحظهی موعود اجازهی دیدار میدهی یا رو برمیگردانی از من؟
راست میگویند که وقتی معشوق به عاشقش تمایل دارد برایش شرطهای سخت میگذارد. و چه شرطی سختتر از رضای تو؟
حال آنکه پیش از این اعتراف کردهام و نه ... خودت اعتراف نکرده میدانی و خبر داری که در مسیر عاشقیام چهقدر کم گذاشتهام.
ولی میشناسم آن کسی را که این شرط را با همهی جانش پذیرفت و با همهی جانش به آن عمل کرد.
همان نفسِ مطمئنهای که هم او از تو راضیاست و هم تو از او. همان که رحمت گستردهی توست در این دنیای پر از ظلم.
همان که سریعترین کشتیست برای رهایی از این دریای طوفانی.
همان که چراغ هدایت و امید است در این تاریکی شب.
همان که باب نجات عاشقان توست و همان راهیست که به تو میرسد.
امام صادق علیهالسلام میفرمایند:
منظور از نفس مطمئنّه که راضی و مرضی است امام حسین (علیه السلام) است. و اصحاب امام حسین که از آل محمّد (صلی الله علیه و آله) هستند فردای قیامت از خدا راضی و خدا هم از آنان راضی خواهد بود.
آخرین لحظات این فرصت طلایی است ... دارد صدای ارجعی میآید ...
پس ای عاشقان! بیایید دستمان را در دست نَفسِ مطمئنّهاش بگذاریم تا راضی و مرضی به او برسیم.
دست من گیر که این دست همانست که من
سالها در غم هجران تو بر سر زدهام
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔸#معرفی_کتاب
🔷#شنبه_عزیز
نویسنده نوشت📝✍
.
شنبه عزیز از یک داستان کوتاه متولد شد که وقتی در جمع دوستانم خواندمش شورانگیز بود، روایت یک نوجوان از کار کردن در عتیقه فروشی یک پیرمرد جهود زاده. رحیم میان چرک نویسهای دفتر مشق بلاتکلیف مانده بود تا روزی که در یک پیاده روی عصرگاهی تصمیم گرفتم پا به یکی از عتیقه فروشیهای چهارباغ بگذارم. صدای زنگوله سردر مغازه، گرمای علا الدین آبی رنگ و حال و هوای عتیقه فروشی شهر فرنگی ساخته بود پر از آشنازدایی نسبت به دنیای آن سوی در. اینجا اشیا روح داشتند، این را به وضوح حس کردم. همانجا رحیم دوباره پا گرفت.
نتیجه شد چهار بخش داستانی از واگویه های ذهنی رحیم. بازنویسی و بسط داستان یک سالی طول کشید. بعد از آن که رمان را برای چند ناشر فرستادم و به جایی نرسید با مشورت استاد پیرنگ جدیدی با شخصیتهایی بیشتر نوشتم. لوکیشن داستان را حضورا بررسی کردم. بازارچه های داستان زیر سقفهای گنبدی، حمام سفید، زورخانه و مساجد و کنیسه ها همه مکانهایی واقعی هستند.
در نسخه نهایی داستان شنبه عزیز رحیم یک راوی پنهان است، به این معنا که کمتر ذهنیاتش را واگویه میکند. در طول داستان با سلسله ماجراهایی روبرو هستیم که رحیم را با ضعفهایش روبرو میکند، باعث رشد او میشود و به مقصد میرساند. داستان تم معمایی دارد. از اواسط داستان به بعد گره گشاییها آغاز میشود.
#مطهره_شیرانی
#روایتخانه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
🔺روایت خانه به روایت بهزاد دانشگر و اهالیاش 6️⃣ طعم شیرین کشف ✍️اهالی: 🔸 ما آن روزها دانشجوی دا
🔺روایت خانه به روایت بهزاد دانشگر و اهالیاش
قسمت هفتم
7️⃣ از تو حرکت از خدا برکت
✍️بهزاد دانشگر:
در همین سالها جبهۀ فرهنگی انقلاب تأسیس شد. جایی برای حمایت از تشکلهای مردمی.
دوستان جبهه از ما هم دعوت کردند تا با توجه به تجربههای قبلی و موفقیتهای پیشین، خانهای برای داستان انقلاب به پا کنیم. احساس کردم وقت اش رسیده است تا گام جدیدی برداشته شود. برای جمع کردن نویسندگان جوان و آموزش تخصصی شان و تولید کتاب. چیزی که مشابه اش را نداشتیم و جای خالی اش در جبهه انقلاب به چشم می آمد. این شد که روایتخانه را ساختیم.
با تأسیس روایتخانه تصمیم گرفتم همۀ فعالیتهای پراکندۀ قبلی مثل برگزاری کلاسهای داستاننویسی در مجموعه های فرهنگیآموزشی را متمرکز کنم در یک جا و اینگونه شد که روایتخانه در اولین سالهای فعالیتش بیشتر متمرکز شد بر برگزاری کلاسها و کارگاه جدید آموزش نویسندگی برای خانم ها و آقایان.
#قصه_روایتخانه
ادامه دارد
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
📣 تولد در سائوپائولو منتشر شد.
🔸کتاب « تولد در سائوپولو » به قلم راضیه مکاریان و به کوشش بهزاد دانشگر راهی بازار نشر شد.
🔸کتاب، داستان زندگی خانم کامیلا سلستینو است؛ دختری متولد سائوپائولوی برزیل. او در نوجوانی درگیر سوالهای بیپایان و بیپاسخ ذهنش میشود و در قدم نخست و با نرسیدن به پاسخهای خود، با اعتقادات مذهبی خانواده مسیحیاش مخالفت میکند. بعد هم پا به مسیر آتئیستها میگذارد و... تا اینکه در ۱۷ سالگی، با یک مسلمان آشنا میشود و در ادامه، مسیر زندگیاش کاملا تغییر میکند.
🔸این کتاب ادامه مجموعه «تولد در لسآنجلس» و «تولد در توکیو» است و انتشارات عهدمانا این کتاب را در ۱۵۲ صفحه منتشر کرده است.
#نو_رسیده
#راضیه_مکاریان
#بهزاد_دانشگر
#تولد_در_سائوپائولو
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane