eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
645 دنبال‌کننده
665 عکس
84 ویدیو
5 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
🎈 کمتر از ۲ ساعت باقی مانده ⏳ تا نشست ادبیِ « ما زنان امتداد هم هستیم » ┄┅ چهار ┅┄ 🌧 چند دهه قبل برخلاف امروز اینطور نبود که راه‌های متفاوت متنوع و متکثری پیش روی زنان باشد و خانه‌داری شاید جدی‌ترین گزینه بود؛ اما امروز که گزینه‌های بسیاری برای بانوان وجود دارد، جایگاه خانه‌داری متغیر شده است. همین تفاوت امر باعث شده است که خانه‌داری زنان امروز چهره‌ی متفاوتی به خود بگیرد.
┄┅ آخر ┅┄ 🌱 ایده این کتاب مثل جوانه زدن گندم‌های سبزه هفت سین بود، آرام و لطیف و دلبرانه. همه چیز از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتیم دوربینمان را جایی بگذاریم تا بتوانیم بخشی از زنان را ببینیم که در ادبیات و فیلم و سریال تصویر واضح و صحیحشان را کمرنگ می‌دیدیم. ❗️متوجه شده بودیم مسئله‌ای تغییر کرده است؛ مسئله‌ای که در نگاه‌های گاه نامتناسب جامعه به خانه‌داری و زنان خانه‌دار، به آن کم‌توجهی شده است. 🪴 در این میان آنچه ما را به ادامه‌ی کار مصمم می‌کرد همین مسئله بود: مسئله «انتخاب». این واژه شش حرفی کوتاه و گاه کلیشه‌ای دقیقاً همان نقطه عطفی است که خانه‌داری را در زمان حاضر، با توجه به راه‌های متنوعی که روبروی آن قرار دارد، ارزش و عمق دیگری می‌بخشد. 🕊 مجموعه حاضر تلاشی است از گردآوری روایت‌هایی که در آن بیست‌وسه زن از نسبت خود با خانه‌داری می‌گویند. در این روایت‌ها به گوشه کنار زندگی زنان خانه‌دار، باورها دغدغه‌ها، جهان‌بینی‌ها و واگویی‌های ذهنی‌شان سفر کرده‌ایم و راه برقراری تعادل درونی و بیرونی‌شان را با این مفهوم کاویده‌ایم. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
⏰شروع نشست: ساعت ۱۸ 📌مکان : نمایشگاه پل شهرستان به قول بلاگرها پاشید آماده شید باهم بریم نمایشگاه 😉
📣 یک برای دوستان روایتخانه‌ای در تهران 🎉 آیین رونمایی کتاب ِ «چله هفتم» به همت انتشارات صاد با حضور نویسنده‌ی اثر: فاطمه سادات حسینی https://saadpub.irدوشنبه ۱۱ دی، ساعت ۱۵ 📌 دفتر انتشارات صاد، سالن جلسات 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📣🔻روایتخانه با همکاری حوزه هنری اصفهان برگزار می‌کند: 📚 جمع‌خوانی کتاب‌های کودک و نوجوان 2⃣جلسه دوم رمان «هومان» با حضور: ✍️ نویسنده‌ی اثر، محمد نصراوی 📕کارشناس حوزه کتاب نوجوان، محمدرضا رهبری ⏰ پنج شنبه ۱۴ دی، ساعت ۱۵ 📌خیابان سعدی،حوزه هنری اصفهان @art_esfahan 😊 منتظر حضور گرم شما هستیم.. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی این هوای سرد❄️ هیچی گرم تر از صدای تو نیست...❤️ 🎞 @sedkhareji 🌹 ولادت حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) و روز مادر بر تمام زنان و مادران سرزمین‌مون مبارک! 🥰 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🥀 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر نگاه‌هایمان مبهوت مانده به صفحه‌ی تلویزیون، دهان‌ها خشک شده و چشمانمان پر اشک شد.. در مقابل رشادت‌های مردی که زورشان در میدان به او نرسید؛ خودش، فکرش و دوستدارانش را ترور می‌کنند... و این آغاز راهی است برای شکفتن خون‌هایی که دیروز و امروز ریخته شد.. 🩸شهادت مظلومانه هم‌وطنان عزیزمان در گلزار شهدای کرمان بر رهبر معظم انقلاب و ملت شریف ایران تسلیت باد.. @revayat_khane
🌱 تو اسطوره‌ای و در ذهن ما، اسطوره‌ها نمی‌میرند؛ شهید می‌شوند... در صفحه‌‌ی نخست ضمیمه‌ی پایداری روزنامه‌ بخوانید: (صفحه ۹) 👉 B2n.ir/p10576 ✍ به قلم @esfzibanews 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
بنا بود دو سه نفر از اهالی روایتخانه برای چهارمین سالگرد حاج قاسم عزیز شهر باشند، تا از شور و حس و حال مردم بنویسند. دور چرخید و قرعه به نام سه نفر افتاد و راهی شدند و مشغول بودند که آنچه که فکرش را نمی‌کردند اتفاق افتاد. حالا ورق روایت‌شان چرخید سمت حادثه‌ای که رخ داده و روایت‌شان قرمز شد و تلخ... • @revayat_khane
این آقا دیشب مداح عادل رضایی بود. امشب شهید عادل رضایی. ✍️@revayat_khane
مثل اسب عصاری می‌دویدم که خودم را برسانم رادیو مقاومت. دیر رسیدم، مهمان آمریکایی‌شان رفته بود. گفتم باید از مهمان‌های خارجی مصاحبه بگیرم. گفتند بروم موکب مس ایران. آقایی توی موکب بیسیم دستش بود. نیم ساعت پیگیری کرد تا با چند نفر مصاحبه کنم. بعد از مصاحبه دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و از ته دل تشکر کردم. دستش را روی چشم راستش گذاشت. نگاهش پایین بود. گفت: این شماره‌م. هر کاری داشتید هماهنگ کنید. خدمت‌گذارم. تیکه کلام همسرم را توی دلم تکرار کردم. «شهید شی مَرد» عصر پسری توی آسانسور هتل با شانه‌های افتاده موبایلش را روشن کرد. صدایش درد داشت. مثل همه‌مان. گفت دوستم رفت. عکسش را نشانم داد! من بگویم غلط کردم برای آن دعایی که در حقت کردم، کافی‌ نیست؟؟؟ 😭😭😭 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر ✍@revayat_khane
شب از نیمه گذشته و مردم دوباره سرازیر شده اند به سمت حاج قاسم@revayat_khane
- میشه ازتون فیلم بگیرم + نه. - عکس چی؟ + نه. حالم خوش نیست. - صحبت هم نمی‌کنید؟ + نه. من کارمندم با اونایی که خدایی اومدن صحبت کنید. - دارین چیکار می‌کنین؟ + دارم کیسه‌های خون رو آماده می‌کنم بفرستم بخش فرآورده‌ها. - چرا حالتون بده؟ البته همه حالشون بده. + دخترم تو تشییع سردار مصدوم شد. چند ماه دستمون بندش بود. امروز خبر را که شنیدم قلبم گرفت. - خدا قوت. چشمش نمناک بود. ✍ @revayat_khane
همین‌جا، جای این شمع‌ها اون کیف لعنتی منفجر شد... ✍ @revayat_khane
پسره می‌زد رو پیشخوان می‌گفت: مگه نگفتین O منفی لازم دارید؟ همین گوشه راهرو ازم خون بگیرید!@revayat_khane
۶۸ ساله بود از تهران. با همرزم‌هایش آمده بود کرمان زیارت. بعد از مراسم ِ شب سالگرد، از کرمان زده بودند بیرون. وقتی خبر را شنیده بودند، دوباره برگشته بودند برای خون دادن.. ✍ @revayat_khane
نصفه شبی تو این سرما، زن و شوهر دوقلوها رو بغل زده بودن برگشته بودن تو مسیر گلزار. گفتم چرا دوباره برگشتید این وقت شب؟ خانم گفت: بمب منفجر کردن که این مسیر خالیشه، برگشتیم این اتفاق نیفته. بگیم به خاطر شهدا هنوز این مسیر شلوغه! گفتم برا بچه‌ها نترسیدید؟ آقا گفت: شهادت خونوادگی می‌چسبه@revayat_khane
می‌گفت پام لب گوره، یه نصفه جونی دارم اونم فدای مردم@revayat_khane
موکب شهید بلباسی بود، برادرش ایستاده بود دم در، ایستادم به صحبت. مهربان پاسخ‌هایم را داد. صحبت از معجزه که شد، بغض کرد. گفت: «نیت کردم امسال موکب را بیاورم کرمان، صبح نشده رفیقم زنگ زد،خواب دیده بود دیشب کربلا موکب زده‌ایم.» موقع آمدن هم یک سربند بست روی پیشانی هلیا و سرش را بوسید و التماس دعا گفت. بعد انفجار تماس گرفتم، موکب نزدیک محل انفجار بود. گفت «دیدین درست بغل گوشمان کربلا شد.» ✍ @revayat_khane
📚 📦 بسته‌ی به مناسبت ایام سالگرد شهادت سردار دل‌ها 📙 آورتین ✍ بهزاد دانشگر انتشارات ستارگان درخشان 📗 حُسن یوسف ✍ بیست‌وسه نفر از اهالی روایتخانه انتشارات شهید کاظمی @nashreshahidkazemi 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
به بهانه‌ی روز آخر نمایشگاهِ شهربانوی زندگی و حضور روایتخانه 🌱 «حُسن یوسف» 🪑 نشسته‌ام روی صندلی نمایشگاه و مردم را نگاه می‌کنم. به جای همه‌ی نگاه نکردن آنها به کتاب‌ها، من نگاه‌شان می‌کنم. آدم ها همه می‌گذرند. دخترم می‌گوید : - چرا کسی کتاب نمیخره؟ - چون نیومدن کتاب بخرن - پس برا چی اومدن؟ ❓نمیدانم برای چه آمده‌اند؟ دم غرفه‌ی چرم روبرویی هم که کسی نمی‌ایستد. پس خلق‌الله برای چه آمده‌اند نمایشگاه؟ چه چیزی باید جلوی چشمان‌شان رژه برود تا دیده شود؟ غرفه را به دخترم می‌سپارم و می‌روم نماز. وقتی برمی‌گردم دخترم می‌گوید: کسی ازش خودکار خواسته تا پوستر کتاب حسن یوسف را امضاء کند و او گفته است این امضاء‌ها مربوط به روز رونمایی‌ست، نمی‌شود. طرح جلد حُسن یوسف را خیلی دوست نداشتم به نظرم عکس حاج قاسم درست پیدا نبود لابه‌لای برگ‌های حسن یوسف. 👨‍👧 مردی می‌گذرد همراه خانواده‌اش، همراه دختر بچه‌ی نازش که صورتش را نقاشی کرده است. چشم‌هایش قاب شده میان دوتا بال سفید. رد می‌شود بدون نگاه. فقط چند ثانیه‌ایی روبروی پوستر کتاب حسن یوسف تأمل می‌کند، صدایش را می‌شنوم « هییی! حاج قاسم» مردم آمده‌اند نمایشگاه شاید فقط برای یک «آه»، شاید برای یک آرزو که رد و نشانی از خودشان پای عکس سردار بگذارند، مثلاً امضا کنند. 🔹 پس لابد میان برگ‌های حسن یوسف عکس شهید سلیمانی مشخص است. میان روزمرگی ما هم همین‌طور، سردار یک جاهایی هست یک جاهایی نیست، مثل برگ‌های حسن یوسف روی کتاب. میان خنده‌ها و شادی‌های نمایشگاه شاید نباشد اما ساعت یک و بیست، میان خلوت و دلتنگی حتما هست. 📔 تنها کتابی که کسی از غرفه ما خرید، کتاب حسن یوسف بود، دختر نوجوانی بدون حرف آمد و بدون ورق زدن نگاهش کرد و بعد کارتش را از توی کیف گل گلی ش داد بهم. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane