اوایل که اعزام شدیم به سوریه هر فردی را مسئول کاری کرده بودند.
یکی از مسئولیتهای آقا محمد آب رسوندن به خط بود.
پیش خودم گفتم این همه راه اومدیم سوریه ، بعد این بنده خدا راضی شده که با اون مسئولیتی که در سپاه کربلا داشت فقط آب برسونه؟
بعد که محمد آقا بعد اون همه شجاعت و دلاوریهایی که اونجا خلق کرد به شهادت رسید پیش خودم گفتم چقدر من ظاهر بین بودم....
حضرت عباس علیه السلام هم روز عاشورا سقا بودن.❤️
راوی:
همرزمشهید🌱
#شهید_محمد_بلباسی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
🌸#شهیدمهدیشاهدی
🕊#خاطرات_شهدا
🌸#روایت_عشق
سـر پست نگهبـانی نشسته بـود رو به قبلــه با خودش زمزمه میکرد و اطـراف رو می پائیـد.
نفـر بعـدی که رفت پست رو تحـویل بگیـره دید مهـدی رفته سجـده؛ هر چی صداش زد صدایی نشنید. اومد بلنـدش کنـه دید تیـر خـورده تـوی پیشونیش و بشهادت رسیده.
فکـر شهـادتش اذیتمـون میکـرد؛
هم تنهـا شهـید شده بود هـم مـا دیـر فهمیدیم.
خیـلی خـودمـون رو خـوردیم. تـا اینـکه یـک شـب اومـده بـود بـه خـواب یکـی از بچـه هـا و گفـت: « نگـران نبـاشید! تنهــا نبـودم. همـین کـه تیـر اصـابت کرد بـه پیشـونیم؛ به زمیـن نرسیـده افتـادم تـو آغـوش آقـام امـام حسـین (علیهالسلام).»
🎼 تک بیتی سروده شهید:
عاشـق که شدی تیر به سر باید خورد
زهـریست کـه مانند شکـر بایـد خـورد
@Revayateeshg
🌱ناراحت شدم. گفتم: این چه کاریه شما می کنی؟ چرا میرید اون ور خط، وسط عراقی ها؟ کجای دنیا، فرمانده نیروی زمینی میره وسط دشمن؟
خیلی آرام گفت: من باید خودم به یقین برسم، بعد نیروهام رو بفرستم اون ور.
بیش تر لجم گرفت. گفتم:
اصلا بیا بریم پیش این حاج آقایی که توی قرارگاهه، تکلیف شما رو روشن کنه. ببینم شما شرعا حق داری بری توی مهلکه یا نه؟
گفت: حالا بشین، بعد من باید خط خودی رو رد کنم باید برم. که اگه پای بی سیم گفتم این کار باید بشه، بدونم شدنیه یا نه تو هم حرص نخور نیروی زمینی ارتش، بدون فرمانده نمی مونه من برم یکی دیگه. 💔
#شهید_صیاد_شیرازی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
✍ تو اتاق نشسته بودیم که محمود جستی زد و
گفت: آقا بیاید میخوام یه کار باحال کنم
و رفت سمت اتاقش
چند لحظه بعد با نخ و سوزن اومد و گفت: بیاید میخوام پیشگویی کنم
میخوام بهتون بگم در آینده بچه تون چی میشه
حتی میتونم بگم بچه های پدر و مادر هاتون به ترتیب چه جنسیتی داشتن
سوزن رو نخ کرد و داوطلب اول رو نشوند و سوزن رو از نخ آویزون کرد و عمود گرفت روی نبض دستش
سوزن چرخ میزد و محمود میگفت که بچه اول پدر و مادرت پسره، دومی هم پسره، سومی دختره
درست حدس زده بود
بعد مرتضی رو صدا زد و گفت دستتو بده ببینم بچه چی میاری
سوزن رو آویزون بالای نبض دست مرتضی ثابت کرد
و بعد از چند ثانیه سوزن شروع کرد به حرکت کردن
قهقهه ای زد و گفت پاشو مرتضی که بچه اولت دختره!
صدای خنده مون بلند شد
محمود پرسید: مرتضی اسمش رو چی میذاری؟
مرتضی یه کم فکر کرد و جواب داد زینب...
این ماجرا ادامه داشت تا محمود گفت بذار برای خودمم امتحان کنم
سوزن رو آویزون کرد و اونم شروع کرد به چرخیدن
چشم های محمود برقی زد و با خوشحالی گفت:
بیا برای منم دختره
پرسیدیم اسمش رو چی میذاری؟
بی معطلی گفت:
کوثر...
💞برای شادی روح
#شهیدمحمودرضابیضائی
و همه شهدا صلوات 🌸
#شهیدمحمودرضابیضایی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
یکبار قرار بود با بچه ها برویم موج های آبیِ نجف آباد. سانس استخر از هشت شب شروع می شد تا دوازده. . .
به بچه های گروه پیام داد که: نماز رو چکار کنیم؟ ساعت هشت و نیم اذونه. . .
جواب دادم: تو بیا، بالاخره یه کاریش می کنیم
گفت: شرمنده من نمازم رو می خونم بعدش میام. . .
گفتم: همه باید سر ساعت هفت و نیم جلوی استخر باشن اگه دیر اومدی؛ باید همه رو بستنی بدی . . . !
قبول کرد؛نمازش را خواند و بعد هم به عنوان جریمه همه را بستنی داد.🙂💜
#شهید_محسن_حججی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
میخواست بیدارش کند؛ نمیگذاشتم. بحثمان گرفت. گفتم: مگه تو نمیدونی اون چقدر کم میخوابه؟ صدای محمود کاوه از توی اتاق بلند شد: اون بیرون چه خبره؟ به طرف گفتم: آخرش کار خودت رو کردی؟ در اتاق را باز کردم. گفتم: یه بسیجیه، میگه با شما کار داره. آمد دم در. گفت: من در خدمتام. طرف، خیلی خونسرد گفت: راستش میخواستم با شما عکس بگیرم. محمود دمپایی پاش کرد. گفت: کجا میخوای عکس بگیری؟ گفت: توی محوطه. چهار_ پنج بار کشاندش اینطرف و آنطرف تا سرانجام عکساش را گرفت. محمود که برگشت، رفتم سراغ بسیجی. ناراحت و دمغ گفتم: ارزشش رو داشت برای یه عکس، فرمانده تیپ رو از خواب بیدار کنی و هی ببریش اینور و اونور؟
سرش را انداخت پایین. گفت: راستش شنیده بودم آدم فروتنیه؛ ولی دوست داشتم از نزدیک ببینم.
#شهید_محمود_کاوه
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#خـــاطرات_شهدا
یک روز بدون مقدمه پرسید ،
صدقی ! ، می خواهی عاقبت بخیر بشی !؟
فوری جواب دادم ، معلومه حاجی ! ، چرا نخوام !؟
انگار که بخواد یه گنجی را دو دستی بزاره توی بغلم با اشتیاق گفت ،
زیارت عاشورا بخون ، من از زیارت عاشورا خیلی چیزا گرفتم !
اگر می توانی هر روز بخوان ، نتونستی هفته ای یک بار رو بخون.....
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی
📕 حاج قاسم
#وعده_صادق
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#خاطرات_شهدا
حسین آقا زیارت عاشورای بعد از نماز صبحش را هیچ گاه فراموش نمیکرد و به خاطر میآورم که اگر فرصت کمی برای قرائت زیارت عاشورا داشت، در مسیر رفتن به سرکار، زیارت عاشورای امام حسین(ع)، دعای عهد و زیارت امام زمان (عج) را میخواند. همسرم تاکید میکرد که باید هر صبح تجدید میثاقمان با امام زمان (عج) را انجام دهیم.
#روایت_عشق
#شهیدانه
#سالروز_شهادت🥀
@Revayateeshg
چند بار بہ آقا محمد گفتم براے خودمون
کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین براے
طواف، ولے ایشون هے طفره میرفت.بعد
چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت:
"دوتا کفن میخواے ببرے پیشِ یِ بے کفن؟!"💔
راوی:
همسرشهید
#شهیدمحمدبلباسی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
🌼حساسیت به بیت المال🌼
وقتی بهم گفت:
ازت راضی نیستم، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود.
پرسیدم:
واسه چی؟
گفت:
چرا مواظب بیت المال نیستی؟
میدونی اینا رو کی فرستاده؟
میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟
همهش امانته!
گفتم:
حاجی میگی چی شده یا نه؟
دستش را باز کرد، چهار تا حبّه قند خاکی توی دستش بود، دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود!
#شهیـد_مهدی_باکری
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت:
شونه هاتو دیدی؟
گفت :
مگه چی شده؟
گفت :
یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه...🔥
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
🌷 رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش.
بعد از یک مـاه که برگشته بود اهواز،
دیده بود دخترش لیـلا، مریض شده؛ افتاده روی دست مادرش.
یک زن تنـها با یک بچه ی مریض.
باز هم نمی توانست بماند و کـاری کند.
باید برمی گشت.
رفت توی اتاق؛ در را بست.
نشـست و یـک دل سـیر گــریه کــرد.
📚 مجموعه کتب «یادگــاران»/ جلد دهم
#شهید_مهدی_زین_الدین
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg