رفیق!
حواسـتبہجـوونیـتبـاشه،
نکـنہپـاتبـلـغـزه.
قـرارهبـاایـنپـاھـا
توگردانصاحبالزمانباشی!🌱
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#روایت_عشق
#کلام_شهدا
@Revayateeshg
╰─┅─🍃🌼🍃─┅─╯
#شب_سیوششم چله زیارت عاشورا
به نیابت از:
#شهيدحمیدسیاهکالیمرادی🖤
#روایت_عشق
#چله_نوکری
@Revayateeshg
مےگفت:
ازاینبهبعدهرغذایےدرستکردیم
نذریکےازائمهباشه
اینباعثمیشهماهرروزغذاےنذر
اهلبیتبخوریموروےنَفْسِمون
تاثیرمثبتداشتهباشه.💫
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
هربار مادرش تماس میگرفت
کاملا مودبانه رفتار میکرد...
اگر درازکش بود مینشست
اگر نشسته بود میایستاد
میگفت:
درسته که مادرم نیست
و نمیبینه ولی خدا که هست...🌸
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
🌸وضو قبل از خواب...
قرار بود روز جمعه حمید با یکی از دوستانش برود قم.
داشتم توی آشپزخانه برایش کتلت درست می کردم.
ساکش را که بستم از فرط خستگی کنار پذیرایی دراز کشیدم.
حمید داشت قرآنش را می خواند.
وقتی دید آنجا خوابم گرفته، آمد بالای سرم و گفت:
«تنبل نشو.
بلند شو وضو بگیر راحت بخواب.»
با خنده و شوخی می خواست بلندم کند.
گفت:
به نفع خودت است که بلند شوی و با وضو بخوابی وگرنه باید سر و صدای مرا تحمل کنی.
شاید هم مجبور شوم پارچ آبی را روی سرت خالی کنم.
#حدیث داریم بستر کسی که بی وضو می خوابد مثل قبرستان مردار و بستر آنکه با وضو بخوابد همچون مسجد است و تا صبح برایش ثواب می نویسند.
آنقدر گفت و سرو صدا کرد که به وضو گرفتن رضایت دادم .
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
براےاینکه گناهی ناخواسته صورت نگیره
با پیشنهاد داماد ، تصمیم گرفته بودند
که سه روز،روزه بگیرند
که مقام معظم رهبری درباره تصمیم شون می فرماید :به نظر من این را باید ثبت گردد
که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسی شان خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد. به خدا متوسل میشوند.
سه روز روزه میگیرند.🌱
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
لینک دانلود صوت #جزء_پانزدهم قرآن کریم
با صدای استاد پرهیزکار🌱
هدیه به #شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
🌸 http://j.mp/2bFRQIM
#ماه_رمضان
#روایت_عشق
@Revayateeshg
انقدرسینـہمیزد
بھشگفتمڪمخودتواذیتڪن..!
مےگفـت:
اینسینہنمےسوزه..
موقعشھادتهمہجاشترڪشبود
جزسینہاش...💔
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
از اردوی راهیان نور که برگشتم، بهم گفت :
چادر خاکی ات را در خانه بتکان میخواهم خاکی که شهدا روی آن پر پر شده اند ، در خانه ام باشد .❤️
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
انقدرسینـہمیزد
بھشگفتمکمخودتواذیتکن..!
مےگفـت:
اینسینہنمےسوزه..
موقعشھادتهمہجاشترکشبود
جزسینہاش...🌱
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
در کوچه ما پیر مردی بود که اختلال حواس داشت. همیشه صندلی اش را دم در می گذاشت و می نشست داخل کوچه. هر وقت حمید به این پیر مرد می رسید، خیلی گرم با او سلام و علیک می کرد. اگر سوار موتور بود، توقف می کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گرم حرکت می کرد.
آن شب رفته بودیم هیئت. موقع برگشت ساعت از نیمه شب گذشته بود و پیر مرد هم چنان در کوچه نشسته بود. حمید طبق عادتش خیلی گرم با او سلام و علیک کرد.
وقتی از او دور شدیم گفتم: حمید جان! لازم نیست حتما هر بار به ایشان سلام کنی. او به خاطر اختلال حواس اصلا متوجه نیست.
حمید گفت: عزیزم! شاید ایشان متوجه نشود؛ اما من که متوجه می شوم. مطمئن باش یک روزی نتیجه محبت من به این پیر مرد را خواهی دید.
وقتی بعد از شهادت حمید، وقتی برای همیشه از آن کوچه می رفتیم، همان پیر مرد را دیدم که برای حمید به پهنای صورت اشک می ریخت. این گریه از آن گریه های سوزناکی بود که در غم حمید دیدم.💔
راوی:
همسر شهید🌱
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#اخلاق_شهدایی
#روایت_عشق
@Revayateeshg