eitaa logo
روایتگران شهدا
283 دنبال‌کننده
345 عکس
240 ویدیو
13 فایل
✍🏻جمع ما یه جمع از دهه شصتی تا دهه نودی هاست. ☀آتش به اختیاریم و از شهدا می‌پرسیم و برای شهدا می‌نویسیم. 💥با شهدا زندگی می‌کنیم و درس می آموزیم... راه ارتباطی با مدیر کانال: @admin_revayatgaran
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20190511-WA0005.mp3
3.1M
معرفی رمان🔻 به قلم: شهلا دینوی زاده(آبنوس) خواهر 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
بخشی از رمان از آن هجده ماه و هفت روز: 🔻 ✍به قلم: شهلا آبنوس(دینوی زاده)؛ خواهر شهید 🔻 💬این خوراک لوبیای امشبت خیلی خوشمزه تر شده! 💢این را بهروز می گوید. 💥شادی و رضایت از قلبم به چشم ها و لب هایم می رسد. من ساده دل باور می کنم؛ چشمکی میزنم و می خندم: 🔻 ♻️ای بد جنس... یعنی هر روز بهتون غذای بد مزه می دادم؟؟ 🔆نه دیگه آبجی خانوم امشب با این که غذات سوخته بود اما خدایی خوشمزه بود! 🌀راست می گوید. 🗯عصر که باز غرق کتاب خواندن بودم یک لحظه که غافل شدم آب لوبیا تمام شد و شام شب؛ بگی نگی کمی ته گرفت. ♨️هر چند طبق آموزش های مادر زود قابلمه را عوض کردم. 💠کسی هم در آشپزخانه نبود. 🌀اما بهروز زرنگ تر از این حرف ها است! زود می فهمد. عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
بخشی از رمان از آن هجده ماه و هفت روز: 🔻 ✍به قلم: شهلا آبنوس(دینوی زاده) 🔻 💬خودم را لوس می کنم؛ آدم دلش می خواهد در هر سنی گاهی برای محک زدن میزان عشق و علاقه اطرافیانش؛ خودش را برای آن ها لوس کند؛ هر چند منظورم بهروز است اما رو به بهرام می کنم و با اخم می گویم: 🔻 💢دیگه براتون اصلا غذا نمیپزم. 💥بشکنه این دست که نمک نداره! 🔆بهرام هاج و واج نگاهم می کند. ♻️بهروز که سمت راستم نشسته است؛ دستم را می گیرد سرش را پایین می آورد و آن را می بوسد و با خنده می گوید: 🔻 🌀قربون دستای آجیم؛ که توی این چند روز نذاشته ما از گشنگی تلف بشیم با این دست پخت خوبش! 🗯هر کی بگه ماکارونی ظهر بد بود بی انصافه والله. 💠والله را چنان غلیظ میگه که خنده ام میگیره؛ با این حال از او رو بر می گردانم. 🗯حالا کی گفته غذا سوخته اصلا؟؟؟ با مظلوم نمایی گردنش را کج می کنه: 🔻 💢به ما ربطی نداره ها اما خو یادت رفته قابلمه سوخته رو بشوری؛ هنوز توی ظرف شوییه؛ وگرنه که علم غیب نداریم که! 🌀مثل همیشه با محبت؛ دلخوری را تبدیل به شوخی و شادی می کند. عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
با سلام🌱 ✍ان شاا... به شرط حیات و توفیق در خدمتتون خواهیم بود با مطالعه کتاب از آن هجده ماه و هفت روز 💯خاطرات شهلا آبنوس(دینوی زاده) خواهر شهید بهروز دینوی زاده 🔻 🔰برای چندمین بار در ذهنم مرور می کنم که این موضوع را چه طور به پدر و مادر بگویم که باعث ناراحتی آن ها نشوم و مخالفت نکنند. 💢به خصوص پدر که با این طور کارها و فعالیت هایمان خیلی هم موافق نیست. 💯گرفتن رضایت از مادر همیشه برایم راحت تر است. 💭ظهر که پدر زنگ زد؛ گفت صبح از مشهد به تهران رسیده اند و خدا رو شکر بلیط قطار برای عصر از تهران به اندیمشک گرفته اند و خدا بخواهد فردا صبح به دزفول می رسند. 💥من هم که باید تا فردا و یا پس فردا به آن ها جواب بدهم. 💫مرداد ماه که می شود همه به دنبال دوختن لباس مدرسه و خرید کتاب و دفتر هستند. ♻️شور و شوق بیداد می کند در همه خانواده هایی که بچه مدرسه ای دارند؛ به خصوص خانواده ما که پنج نفرمان باید به مدرسه برویم. 💠همه خانواده می دانند من وسواس عجیبی روی کارهای مدرسه ام دارم. 🌐عادت هر سال تابستانم این است که زودتر از همه کارهایم را انجام می دهم تا در وقت باقیمانده به خواهر و برادرهای کوچک ترم کمک کنم. ▫️امسال به کلاس چهارم دبیرستان می روم. ▪️سالی که انتظارش را زیاد کشیده ام؛ تا سرنوشت و تکلیف دانشگاه رفتنم مشخص شود. ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍از دیروز که تلفن زدن و خبر دادند برای آموزش نظامی خواهران باید دو دوره ۱۰ روزه به دهلران بروم، شور و شوق عجیبی در دلم افتاده است. 💯ما جزو اولین گروه‌های خواهر هستیم در شهر که آموزش نظامی را زیر نظر برادران گذرانده‌ایم. ♻️بعد از پایان این دوره؛ آموزش خواهران به عهده ما است که آموزش دیده‌ایم. 🔰مردم علاقه عجیبی نسبت به آموزش و کار کردن با اسلحه پیدا کرده‌اند. 🔰عصرها یک روز در میان قبل از نماز مغرب و عشا دخترهای جوان و نوجوان محله سیاه پوشان در حسینیه شهید محمدی جمع می‌شوند تا به آنها آموزش کار با اسلحه بدهم. ▪️اغلب همان دخترهای در و همسایه فریبا و فرزانه؛ فاطمه؛ مهری و بقیه هستند که تمام تابستان در کلاس های آموزش قرآن و سیر مطالعاتی که در مسجد امام خمینی داشتم شرکت کرده اند؛ هر چند دختران جوان و هم سن و سال خودم هم علاوه بر دوستان و همسایه ها؛ از محله های دیگر می آیند مثل بچه های محله مادر بزرگ! 💢کلانشیکف و کلت ژ سه را برادران بسیج شهید محمدی در اختیارم قرار داده‌اند؛ که بیشترشان از دوستان برادرم بهروز و همسایه‌هایمان هستند. 💫گاهی برای بچه‌ها حتی مسابقه سرعت باز و بسته کردن اسلحه می‌گذارم. 💥هم خودم هم شاگردها خیلی خوب و ترو فرز شده ایم. 🌐شام شب را که آماده می‌کنم برای نماز جماعت به مسجد امام خمینی می‌روم. 💠خدا را شکر می‌کنم که فردا مادر از زیارت برمی‌گردد. 🔸گاهی حس می‌کنم مسئولیت خواهر و دو برادرم حتی در همین ۱۰ روز برایم خیلی سنگین است. 🔹هیچ کاری اضافه بر برنامه همیشگی خانه مان غیر از غذا پختن ندارم اما بودن پدر و مادر برایم قوت قلبی است. ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea