27.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
✍روایتی از زندگی شهید
عبد الحسین خبری
#قسمت_اول
#شهید_عبدالحسین_خبری
#آسمان_خبری_دارد
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
25.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
#قسمت_اول
✍روایتی از زندگی شهید غلامرضا فرهی
#شهید_غلامرضا_فرهی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_اول
✍پدرم بعد از اشتغال در راه آهن اهواز؛ با دختر دایی اش ازدواج کرده بود و من اولین فرزند آن ها بودم که اردیبهشت 1324به دنیا آمدم و نام اشرف السادات را برایم انتخاب کردند.
💬پدرم مدتی در راه آهن اهواز مشغول به کار بود؛ اما کار در راه آهن جذبه ی چندانی برایش نداشت و راهی تهران شد.
💥چون دیپلم ریاضی داشت به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در آنجا مشغول تدریس کلاس هفتم و هشتم شد.
🌀خانه ای در سلطنت آباد اجاره کرد و اثاث کشی کردیم.
♨️بعد از رفتنمان به تهران پدرم کم کم تغییر رویه داده و به اصطلاح امروزی شده بود.
▪️در آنجا بی حجابی و اختلاط زن و مرد خیلی برایشان عادی شده بود به خصوص در آموزش و پرورش!
🗯پدرم می خواست زنش هم مثل تهرونی ها باشد.
به مادر می گفت: 🔻
🔹من آموزش و پرورشی هستم؛ نمیشه که شما این طور باشی.
🔸همین مسئله یکی از اختلافات بین پدر و مادرم شده بود.
▪️مادرم آدم بی خیالی نبود و به هیچ وجه زیر بار این شرایط نمی رفت.
💬او دیانت را با هیچ چیز عوض نمی کرد.
ادامه دارد...
خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
بخشی از رمان از آن هجده ماه و هفت روز: 🔻
✍به قلم: شهلا آبنوس(دینوی زاده)؛ خواهر شهید
#قسمت_اول🔻
💬این خوراک لوبیای امشبت خیلی خوشمزه تر شده!
💢این را بهروز می گوید.
💥شادی و رضایت از قلبم به چشم ها و لب هایم می رسد.
من ساده دل باور می کنم؛ چشمکی میزنم و می خندم: 🔻
♻️ای بد جنس... یعنی هر روز بهتون غذای بد مزه می دادم؟؟
🔆نه دیگه آبجی خانوم امشب با این که غذات سوخته بود اما خدایی خوشمزه بود!
🌀راست می گوید.
🗯عصر که باز غرق کتاب خواندن بودم یک لحظه که غافل شدم آب لوبیا تمام شد و شام شب؛ بگی نگی کمی ته گرفت.
♨️هر چند طبق آموزش های مادر زود قابلمه را عوض کردم.
💠کسی هم در آشپزخانه نبود.
🌀اما بهروز زرنگ تر از این حرف ها است! زود می فهمد.
عنوان کتاب: #از_آن_هجده_ماه_و_هفت_روز
#شهید_بهروز_دینوی_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_اول🔻
✍محمد حسین نوجوان؛ با خواهرها و برادر خردسالش زندگی می کند که پدر خود را از دست داده و دست تقدیر روزگار؛ او را مرد سخت کوش زندگی و نان آور خانه پر جمعیتشان کرده است.
💥محمد حسین از سر کار به منزل می آید.
💢مادر... مادر...
💬گوهر چیکار مادر داری؟
💠برای چی صداش می کنی؟
گوهر با هراس می گوید: 🔻
💢محمد حسین دماغت داره خون میاد؛ کف سرت هم نرمه یه طوری شده...
🗯چیز مهمی نیست؛ مادر را نگران نکن؛ من خوبم
💠سرت را بالا بگیر؛ صبر کن کمی یخ بیارم.
💥خوبه یکی دو روز نری بنایی.
💬سردردت هم برای همینه که در آفتاب کار می کنی؛ چیزهای سنگین پوست سرت را نرم کرده.
محمد حسین پوزخندی می زند و می گوید: 🔻
🌀اگه کار نکنم از کجا بیاریم بخوریم؟؟
محمد حسین همان طور که به سقف خیره شده میپرسه:🔻
💥گوهر چرا ما این قدر فقریم؟؟
💢ما این طور نبودیم؛ یادت نیست وقتی بابا بود باغ داشتیم؛ مغازه داشتیم.
ادامه دارد...
📚عنوان کتاب: #از_سبزقبا_تا_بیت_المقدس
#شهید_محمد_حسین_اثنی_عشری
#فلسطین
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_اول🔻
✍نمی دونم برات تعریف کردم که خدا بعد از هفده سال؛ پدرت رو(شهید سید جمشید صفویان) رو به ما داد و چقدر برام عزیز بود.
💢خیلی کم سن بودم که یتیم شدم و داییم سرپرستیم رو به عهده گرفت.
▫️از همون بچگی سرپای خودم بودم و هر کاری انجام می دادم.
▪️خیلی سختی کشیدم تا بزرگ شدم.
💠با دختر داییم ازدواج کردم؛ ولی سال ها طول کشید و ما بچه دار نشدیم.
💥بعد از سال ها یه بار همراه زنم به سفر مشهد رفتیم پابوس امام رضا.
▫️اونجا بر حسب اتفاق یه نفر تو حرم سر راهمون قرار گرفت.
▪️کمی با هم صحبت کردیم و بعد به من گفت: تو سال هاست که در انتظار بچه ای؛ ولی از این همسری که داری بچه دار نمیشی.
🌀بعد ها زن دیگه ای میگیری و از او صاحب پنج فرزند میشی.
💢شما اطراف شوش زندگی می کنین.
▪️بعد ها اونجا جنگی اتفاق می افته که پسر اولت در جنگ کشته میشه.
▫️اون روز و اون مرد از یادم رفت تا سال ها بعد که به اصرار همسرم؛ زن دیگه ای گرفتم؛ مادر بزرگت رو.
💠بعد از ازدواج ما هم؛ دختر داییم که بیمار شده بود بعد از مدتی از دنیا رفت.
💥خدا به من چهار پسر و یه دختر داد.
💢اسم پسر اولم رو گذاشتم جمشید.
🌀جمشید نام پدر خدا بیامرزم بود؛ دوست داشتم اسمش را زنده کنم.
✍ادامه دارد...
راوی: سید محمد علی صفویان(پدر شهید)
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
با سلام🌱
✍ان شاا... به شرط حیات و توفیق در خدمتتون خواهیم بود با مطالعه کتاب از آن هجده ماه و هفت روز
💯خاطرات شهلا آبنوس(دینوی زاده) خواهر شهید بهروز دینوی زاده
#قسمت_اول🔻
🔰برای چندمین بار در ذهنم مرور
می کنم که این موضوع را چه طور به پدر و مادر بگویم که باعث ناراحتی آن ها نشوم و مخالفت نکنند.
💢به خصوص پدر که با این طور کارها و فعالیت هایمان خیلی هم موافق نیست.
💯گرفتن رضایت از مادر همیشه برایم راحت تر است.
💭ظهر که پدر زنگ زد؛ گفت صبح از مشهد به تهران رسیده اند و خدا رو شکر بلیط قطار برای عصر از تهران به اندیمشک گرفته اند و خدا بخواهد فردا صبح به دزفول می رسند.
💥من هم که باید تا فردا و یا پس فردا به آن ها جواب بدهم.
💫مرداد ماه که می شود همه به دنبال دوختن لباس مدرسه و خرید کتاب و دفتر هستند.
♻️شور و شوق بیداد می کند در همه خانواده هایی که بچه مدرسه ای دارند؛ به خصوص خانواده ما که پنج نفرمان باید به مدرسه برویم.
💠همه خانواده می دانند من وسواس عجیبی روی کارهای مدرسه ام دارم.
🌐عادت هر سال تابستانم این است که زودتر از همه کارهایم را انجام می دهم تا در وقت باقیمانده به خواهر و برادرهای کوچک ترم کمک کنم.
▫️امسال به کلاس چهارم دبیرستان
می روم.
▪️سالی که انتظارش را زیاد کشیده ام؛ تا سرنوشت و تکلیف دانشگاه رفتنم مشخص شود.
ادامه دارد...
منبع:#از_آن_هجده_ماه_و_هفت_روز
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_اول🔻
✍قبل از شروع جنگ؛ من فرمانده سپاه خوزستان بودم و تیمسار سید احمد مدنی؛ استاندار خوزستان.
💫در جلسه ی شورای تامین استان من با او ارتباط داشتم.
💢مدنی سعی داشت در خوزستان خود را مرتبط با امام خمینی(ره) جلوه دهد.
🔰او باورش شده بود که کسی شده است و خود را کاندیدای ریاست جمهوری کرد.
🗯مدنی در خوزستان برای جلوگیری از اغتشاشات نقشی نداشت.
💬نقش وی فتنه گری و آشوب در سطح استان بود.
▪️با ما رابطه خصمانه ای داشت.
💭مسئول دفتری داشت که رفیق ما بود.
🔹اطلاعات و تحرکات مدنی را گزارش می داد مثلا می گفت: مدنی نامه ات را خواند و آن را پاره کرد!
🔸مدنی از لفظ برادر بدش می آمد و از اینکه ما را تحصیل کرده خطاب بکنند؛ متنفر بود.
✔️من هم می نوشتم مهندس علی شمخانی و امضا می کردم و او نامه را پاره می کرد؛ می گفت: باز هم نوشت مهندس!
🌐در جریان تبلیغات دوره اول ریاست جمهوری؛ مدنی به عنوان منجی خوزستان مطرح شد.
💠خوشبختانه نیروهای انقلاب دست به افشاگری زدند و ماهیت او را عیان کردند.
❌پس از آن؛ با اشغال سفارت آمریکا؛ اسناد وابستگی مدنی به دست آمد و کنار گذاشته شد.
ادامه دارد...
منبع: #به_داد_ما_برسید
#نامه_تاریخی_علی_شمخانی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea