eitaa logo
روایتگران شهدا
283 دنبال‌کننده
345 عکس
240 ویدیو
13 فایل
✍🏻جمع ما یه جمع از دهه شصتی تا دهه نودی هاست. ☀آتش به اختیاریم و از شهدا می‌پرسیم و برای شهدا می‌نویسیم. 💥با شهدا زندگی می‌کنیم و درس می آموزیم... راه ارتباطی با مدیر کانال: @admin_revayatgaran
مشاهده در ایتا
دانلود
✍پدرم بعد از اشتغال در راه آهن اهواز؛ با دختر دایی اش ازدواج کرده بود و من اولین فرزند آن ها بودم که اردیبهشت 1324به دنیا آمدم و نام اشرف السادات را برایم انتخاب کردند. 💬پدرم مدتی در راه آهن اهواز مشغول به کار بود؛ اما کار در راه آهن جذبه ی چندانی برایش نداشت و راهی تهران شد. 💥چون دیپلم ریاضی داشت به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در آنجا مشغول تدریس کلاس هفتم و هشتم شد. 🌀خانه ای در سلطنت آباد اجاره کرد و اثاث کشی کردیم. ♨️بعد از رفتنمان به تهران پدرم کم کم تغییر رویه داده و به اصطلاح امروزی شده بود. ▪️در آنجا بی حجابی و اختلاط زن و مرد خیلی برایشان عادی شده بود به خصوص در آموزش و پرورش! 🗯پدرم می خواست زنش هم مثل تهرونی ها باشد. به مادر می گفت: 🔻 🔹من آموزش و پرورشی هستم؛ نمیشه که شما این طور باشی. 🔸همین مسئله یکی از اختلافات بین پدر و مادرم شده بود. ▪️مادرم آدم بی خیالی نبود و به هیچ وجه زیر بار این شرایط نمی رفت. 💬او دیانت را با هیچ چیز عوض نمی کرد. ادامه دارد... خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
بخشی از رمان از آن هجده ماه و هفت روز: 🔻 ✍به قلم: شهلا آبنوس(دینوی زاده)؛ خواهر شهید 🔻 💬این خوراک لوبیای امشبت خیلی خوشمزه تر شده! 💢این را بهروز می گوید. 💥شادی و رضایت از قلبم به چشم ها و لب هایم می رسد. من ساده دل باور می کنم؛ چشمکی میزنم و می خندم: 🔻 ♻️ای بد جنس... یعنی هر روز بهتون غذای بد مزه می دادم؟؟ 🔆نه دیگه آبجی خانوم امشب با این که غذات سوخته بود اما خدایی خوشمزه بود! 🌀راست می گوید. 🗯عصر که باز غرق کتاب خواندن بودم یک لحظه که غافل شدم آب لوبیا تمام شد و شام شب؛ بگی نگی کمی ته گرفت. ♨️هر چند طبق آموزش های مادر زود قابلمه را عوض کردم. 💠کسی هم در آشپزخانه نبود. 🌀اما بهروز زرنگ تر از این حرف ها است! زود می فهمد. عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍محمد حسین نوجوان؛ با خواهرها و برادر خردسالش زندگی می کند که پدر خود را از دست داده و دست تقدیر روزگار؛ او را مرد سخت کوش زندگی و نان آور خانه پر جمعیتشان کرده است. 💥محمد حسین از سر کار به منزل می آید. 💢مادر... مادر... 💬گوهر چیکار مادر داری؟ 💠برای چی صداش می کنی؟ گوهر با هراس می گوید: 🔻 💢محمد حسین دماغت داره خون میاد؛ کف سرت هم نرمه یه طوری شده... 🗯چیز مهمی نیست؛ مادر را نگران نکن؛ من خوبم 💠سرت را بالا بگیر؛ صبر کن کمی یخ بیارم. 💥خوبه یکی دو روز نری بنایی. 💬سردردت هم برای همینه که در آفتاب کار می کنی؛ چیزهای سنگین پوست سرت را نرم کرده. محمد حسین پوزخندی می زند و می گوید: 🔻 🌀اگه کار نکنم از کجا بیاریم بخوریم؟؟ محمد حسین همان طور که به سقف خیره شده میپرسه:🔻 💥گوهر چرا ما این قدر فقریم؟؟ 💢ما این طور نبودیم؛ یادت نیست وقتی بابا بود باغ داشتیم؛ مغازه داشتیم. ادامه دارد... 📚عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍نمی دونم برات تعریف کردم که خدا بعد از هفده سال؛ پدرت رو(شهید سید جمشید صفویان) رو به ما داد و چقدر برام عزیز بود. 💢خیلی کم سن بودم که یتیم شدم و داییم سرپرستیم رو به عهده گرفت. ▫️از همون بچگی سرپای خودم بودم و هر کاری انجام می دادم. ▪️خیلی سختی کشیدم تا بزرگ شدم. 💠با دختر داییم ازدواج کردم؛ ولی سال ها طول کشید و ما بچه دار نشدیم. 💥بعد از سال ها یه بار همراه زنم به سفر مشهد رفتیم پابوس امام رضا. ▫️اونجا بر حسب اتفاق یه نفر تو حرم سر راهمون قرار گرفت. ▪️کمی با هم صحبت کردیم و بعد به من گفت: تو سال هاست که در انتظار بچه ای؛ ولی از این همسری که داری بچه دار نمیشی. 🌀بعد ها زن دیگه ای میگیری و از او صاحب پنج فرزند میشی. 💢شما اطراف شوش زندگی می کنین. ▪️بعد ها اونجا جنگی اتفاق می افته که پسر اولت در جنگ کشته میشه. ▫️اون روز و اون مرد از یادم رفت تا سال ها بعد که به اصرار همسرم؛ زن دیگه ای گرفتم؛ مادر بزرگت رو. 💠بعد از ازدواج ما هم؛ دختر داییم که بیمار شده بود بعد از مدتی از دنیا رفت. 💥خدا به من چهار پسر و یه دختر داد. 💢اسم پسر اولم رو گذاشتم جمشید. 🌀جمشید نام پدر خدا بیامرزم بود؛ دوست داشتم اسمش را زنده کنم. ✍ادامه دارد... راوی: سید محمد علی صفویان(پدر شهید) عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
با سلام🌱 ✍ان شاا... به شرط حیات و توفیق در خدمتتون خواهیم بود با مطالعه کتاب از آن هجده ماه و هفت روز 💯خاطرات شهلا آبنوس(دینوی زاده) خواهر شهید بهروز دینوی زاده 🔻 🔰برای چندمین بار در ذهنم مرور می کنم که این موضوع را چه طور به پدر و مادر بگویم که باعث ناراحتی آن ها نشوم و مخالفت نکنند. 💢به خصوص پدر که با این طور کارها و فعالیت هایمان خیلی هم موافق نیست. 💯گرفتن رضایت از مادر همیشه برایم راحت تر است. 💭ظهر که پدر زنگ زد؛ گفت صبح از مشهد به تهران رسیده اند و خدا رو شکر بلیط قطار برای عصر از تهران به اندیمشک گرفته اند و خدا بخواهد فردا صبح به دزفول می رسند. 💥من هم که باید تا فردا و یا پس فردا به آن ها جواب بدهم. 💫مرداد ماه که می شود همه به دنبال دوختن لباس مدرسه و خرید کتاب و دفتر هستند. ♻️شور و شوق بیداد می کند در همه خانواده هایی که بچه مدرسه ای دارند؛ به خصوص خانواده ما که پنج نفرمان باید به مدرسه برویم. 💠همه خانواده می دانند من وسواس عجیبی روی کارهای مدرسه ام دارم. 🌐عادت هر سال تابستانم این است که زودتر از همه کارهایم را انجام می دهم تا در وقت باقیمانده به خواهر و برادرهای کوچک ترم کمک کنم. ▫️امسال به کلاس چهارم دبیرستان می روم. ▪️سالی که انتظارش را زیاد کشیده ام؛ تا سرنوشت و تکلیف دانشگاه رفتنم مشخص شود. ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🔻 ✍قبل از شروع جنگ؛ من فرمانده سپاه خوزستان بودم و تیمسار سید احمد مدنی؛ استاندار خوزستان. 💫در جلسه ی شورای تامین استان من با او ارتباط داشتم. 💢مدنی سعی داشت در خوزستان خود را مرتبط با امام خمینی(ره) جلوه دهد. 🔰او باورش شده بود که کسی شده است و خود را کاندیدای ریاست جمهوری کرد. 🗯مدنی در خوزستان برای جلوگیری از اغتشاشات نقشی نداشت. 💬نقش وی فتنه گری و آشوب در سطح استان بود. ▪️با ما رابطه خصمانه ای داشت. 💭مسئول دفتری داشت که رفیق ما بود. 🔹اطلاعات و تحرکات مدنی را گزارش می داد مثلا می گفت: مدنی نامه ات را خواند و آن را پاره کرد! 🔸مدنی از لفظ برادر بدش می آمد و از اینکه ما را تحصیل کرده خطاب بکنند؛ متنفر بود. ✔️من هم می نوشتم مهندس علی شمخانی و امضا می کردم و او نامه را پاره می کرد؛ می گفت: باز هم نوشت مهندس! 🌐در جریان تبلیغات دوره اول ریاست جمهوری؛ مدنی به عنوان منجی خوزستان مطرح شد. 💠خوشبختانه نیروهای انقلاب دست به افشاگری زدند و ماهیت او را عیان کردند. ❌پس از آن؛ با اشغال سفارت آمریکا؛ اسناد وابستگی مدنی به دست آمد و کنار گذاشته شد. ادامه دارد... منبع: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea