✍مدتی بود که فکرم درگیر بود و سرم توی لاک خودم.
💬سید کسی نبود که بی توجه از کنار رفقایش رد شود و حال و روز رفقا برایش مهم نباشد.
💢کسی بود که نسبت به غریبه ها هم احساس مسئولیت داشت، چه برسد به اینکه یکی از اطرافیانش را نگران و ناراحت ببیند.
آمد کنارم و دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت:🔻
💥عباس! دل تو مثل یه حوض میمونه.
💠با یه سنگ که بیفته داخلش، به هم میریزه.
♻️دلت باید مثل دریا بزرگ باشه و وسیع تا بزرگ ترین امواج هم نتونن به هم بریزینش و طوفانیش کنن!
🗯مثالی که آن شب زد، خیلی به دلم نشست.
🌀می خواست به من یاد بدهد که صبور باشم و در مقابل مشکلات کم نیاورم.
▪️می خواست به من بیاموزد که باید بیشتر روی خودم کار کنم و خودم را خیلی بیش از آنچه که هستم بسازم.
▫️سید می گفت اگر چنین کردی، دیگر مشکلات کوچک و بزرگ روحیه ات را به هم نمی ریزد.
🔹و با پستی و بلندی های روزگار بهتر می توانی کنار بیایی.
تا عمر دارم مثال آن سنگ و حوض و دریا، از ذهنم پاک نمی شود.
🔸آن شب واقعا سید به داد دلم رسید و درس بزرگی به من داد.
راوی: عباس جوهر قلی، بسیجی
عنوان کتاب: #سید_زنده_است
#شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍در پایان سال، بخشی از حقوق خود را خرج خریدهای دانشگاه می کرد و می گفت: 🔻
💥ممکنه تو وقت اداری، تلفن شخصی جواب داده باشم، یا کارهای بسیج رو پیگیری کرده باشم!
💬ممکنه بخشی از حقوقی که
می گیرم شبهه داشته باشه.
💢این طوری دیگه خیالم راحته که دینی به گردنم نیست.
راوی: محمد باقر امین راد، دوست
عنوان کتاب: #سید_زنده_است
#شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍در دوران دبیرستان دوستی داشتیم که اهل نماز و روزه نبود و به این گونه مسائل، اعتقادی نداشت.
💢از او خواسته بودند که والدینش را بیاورد مدرسه تا در این خصوص با پدر و مادرش صلاح و مشورتی داشته باشند.
ماجرا وقتی جالب تر شد که والدینش گفته بودند: 🔻
💬خب از کی می خواد یاد بگیره؟!
💥ما هم اهل این برنامه ها نیستیم!
🗯سید با اینکه می دانست این بنده ی خدا و خانواده اش اهل نماز نیستند، لکن با او رفاقتی صمیمانه داشت.
💠 و هیچ گاه او را به خاطر نماز نخواندنش شماتت نمی کرد.
♻️ و رفاقتش را با او به هم نزد.
💢همیشه احترام خودش و خصوصا خانواده اش را داشت.
💥 با اینکه خوب می دانست زیر بنای فکری و عقیدتی آنان با تفکر و دیدگاه ها و اعتقادات خودش سازگار نیست.
🌀از طرفی از راه های مختلفی هم وارد می شد و تلاش می کرد تا شاید بتواند او را به سمت و سوی نماز بکشاند و بذر اعتقادات مذهبی را در وجودش بکارد.
💢لذا هر از چند گاهی لا بلای حرف و حدیث های روزمره به او
می گفت:🔻
🌀بابا! بیا مسجد یه سری بزن!
💬خوبه! بچه های خوبی اونجا هستن!
💥سید تا آخرین روزها، رشته ی
دوستی اش را با این بنده خدا قطع نکرد.
💬 و حتی قبل از اعزامش به سوریه چون از ورزشکار بودنش مطلع بود، تمرینات مختلفی را با مشورت او برای تقویت حرکات قدرتی و سرعتی اش انجام
می داد.
راوی: سید عیسی آهو قلندری، دوست
عنوان کتاب: #سید_زنده_است
#شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍شب ها که با سید مجتبی می رفتیم شهید آباد، موتور را خاموش می کرد و گوشه ای می گذاشت و بعد می زد به دل تاریکی و لابه لای مزارها قدم بر می داشت.
💬دنبال مزاری بود که شمع یا فانوسی روی آن باشد و یا هر
نشانه ای که مشخص کند کسی همان روز دفن شده است.
آرام می نشست کنار مزار و
می گفت:🔻
💥محمد! این بنده خدا امشب دفن شده!
💢محتاج به چند آیه قرآن و دعاست.
💥بشین یه زیارت عاشورا و چند صفحه قرآن براش بخونیم.
💠حتما احتیاج داره.
🗯می نشستیم و چند دقیقه ای برای آن مرحوم قرآن و زیارت عاشورا می خواندیم.
بعد سید بلند می شد و می گفت: 🔻
▪️ببین کس دیگه ای امروز دفن نشده؟
▫️اگر قبر جدیدی پیدا
می کردیم، همین برنامه دوباره تکرار می شد.
راوی: محمد باقر امین راد، دوست شهید
عنوان کتاب: #سید_زنده_است
#شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍مدتی بود که وجود یک مشکل فرهنگی در شهر، فکر و ذهن سید را مشغول کرده بود.
💥و با اینکه راهکارهای مناسبی برای حل مشکل داشت، از اینکه دستش به جایی بند نبود، عذاب
می کشید.
چندین بار موضوع و راه حل هایش را با من در میان گذاشت و گفت:🔻
💢 اگه دستم به یه جایی بند بود!
🌀اگه یه مسئولیتی داشتم!
▫️می دونستم چیکار کنم برا این موضوع.
▪️حیف که چیزی دست من نیست و فقط مجبورم حرص بخورم!
💬خیلی دغدغه داشت و از کنار مشکلات موجود، بی تفاوت رد
نمیشد.
💥نسبت به مشکلات و کم کاری های برخی مسئولین، خصوصا در مسائل فرهنگی خیلی عذاب
می کشید.
🔸 و تا جایی که در توانش بود برای رفع این نواقص تلاش
می کرد.
🔹فوق العاده نسبت به مسائل فرهنگی_اجتماعی و سیاسی روز آگاهی و بصیرت داشت.
💥و همیشه اطلاعاتش نسبت به این مسائل به روز بود.
راوی: محمد اسماعیلی، دوست
عنوان کتاب: #سید_زنده_است
#شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی
#اگر_مسئولیت_داشتم...
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍مدتی بود که شب ها به
زمین های کشاورزی پدرش
می رفتیم.
🌀شب های خوبی بود.
▪️خوش میگذشت بهمان.
▫️تا صبح هم نگهبانی می دادیم و هم می گفتیم و می خندیدیم.
💥هم فال بود و هم تماشا.
💬هنوز تلفن همراه نداشتیم.
🔸آخر شب با موتور می آمد دنبالم.
🔹روش جالبی ابداع کرده بود تا زنگ خانه را نزند و احیانا باعث مزاحمت برای پدر و مادرم نشود.
💢معمولا با موتور می آمد پشت درب خانه و یکی دو تا گاز محکم
می داد.
💥صدای موتور سید و یکی دو تا گاز مکرری که به موتور می داد، کد رمز حضورش پشت در بود.
💬سید حتی بوق هم نمی زد که صدایش بخواهد همسایه ها را بیدار کند.
🌀خیلی مراقب چنین حق الناس هایی بود و دقت زیادی داشت که کسی را با رفتار و کردارش نیازارد.
راوی: عبد المهدی کوهپایی دار، دوست
عنوان کتاب: #سید_زنده_است
#شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی
#حق_الناس
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍کارهای نکرده🔻
راوی: حجه الاسلام سید علی
ابو القاسمی، برادر شهید
🗯تازه از سر کار برگشته بود که
لباس هایش را عوض کرد و دوباره رفت.
♨️صدایش کردم.
چند قدمی برگشت و گفت:🔻
🔰 بله؟! بفرما داداش!
💠گفتم آ سید مجتبی!
▪️نمیشه یه کم بیشتر تو خونه بمونی؟!
▫️ما هم از زیارت حضرتعالی سهمی داریم! یا نه؟
🔸مثل همیشه خیلی محترمانه و مودب رو به رویم ایستاد.
لبخندی زد و گفت:🔻
🔹 کار نکرده زیاده!
🗯باید نشست و با جوون ها رو در رو حرف زد!
💥با سمینار و همایش و یادواره که به تنهایی نمیشه کارها رو پیش برد!
🌀باید برای نسل جوون امروزی وقت گذاشت!
💢باید کنارشون بود و شونه به شونه شون حرکت کرد!
▪️اره داداش کار نکرده زیاده!
▫️کارایی که تکلیف خیلی هاست و انجام نمیدن!
💥این ها را گفت و سرش را انداخت پایین و رفت.
📚عنوان کتاب: #سید_زنده_است
#شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
نگاه محجوب🔻
راوی: حاج سید حسین ابوالقاسمی(پدر شهید)
🗯روی مسئله محرم و نامحرم بسیار حساس بود!
♨️من در بین اقوام و دوستان کسی رو ندیدم که به اندازه ی آ سید مجتبی این مسئله را رعایت کند.
🔰بسیار چشم پاک بود و خیلی از نگاهش مراقبت می کرد.
💠افسار نگاهش را در کنترل خودش نگه داشته بود.
🔸و این یکی از سخت ترین تمرینات دینی، اخلاقی است که کسی بتواند نگاهش را کنترل کند.
🔹 و سید در این مسئله بسیار قدرتمند ظاهر می شد.
📚عنوان کتاب: #سید_زنده_است
#شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
کادر سازی🔻
🗯بعد از پذیرش مسئولیت فرماندهی گردان بیت المقدس، در حیاط مسجد با سید مجتبی مشغول گفتگو بودم.
♨️بحث به سمت گردان بیت المقدس چرخید.
پرسیدم: 🔻
🔰" سید! برا چی فرماندهی گردان رو قبول کردی؟!"
جواب داد: 🔻
🔸اهداف زیادی دارم، اما
مهم ترین هدفم نیرو سازی و کادر سازیه!
🔹و در ادامه از برنامه های که برای گردان داشت حرف زد.
▪️از این که شب ها به مساجد مختلف سر می زند تا بتواند بهترین و زبده ترین نیروها را شناسایی کرده و جذب گردان کند.
▫️می گفت یکی از مهم ترین اهدافش ارتقای سطح علمی نیروهای گردان است و باید کاری کرد که نیرو ها در تحصیل سرآمد و نخبه باشند.
💥روی این مسئله تاکید داشت که نیروهای بسیجی باید در تمامی زمینه ها، بهترین الگو برای دیگران باشند.
🗯 و البته روی این موضوع هم تاکید داشت که ما باید با اخلاق و رفتار صحیح و انجام برنامه های با کیفیت و قوی، جاذبه های مناسبی برای جذب و حفظ نیروها ایجاد کنیم.
♨️سید هدف های بزرگی را در سر
می پرواراند و برای رسیدن به اهدافی که برای گردان در نظر گرفته بود، شبانه روز در تلاش و تکاپو بود.
راوی: حسین بصیری( عضو جلسه قرآن)
📚عنوان کتاب: #سید_زنده_است
#شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🗯هر شب نماز مغرب و عشایش را در یکی از مساجد می خواند.
♨️ابتکار جالبی بود.
می گفت: 🔻
💠اینجوری بچه های پایگاه ها رو از نزدیک می بینم و باهاشون حرف
می زنم.
🔰مشکلات بچه ها رو گوش میدم و راحت تر میتونم با نیروها ارتباط برقرار کنم.
▪️سید با بچه های تمامی پایگاه ها انس و الفت عجیبی داشت به گونه ای که نماز مغرب و عشایش را در هر مسجدی که می خواند، بعد از نماز، دورش حلقه
می زدند و گفت و گویی صمیمانه بینشان برقرار می شد.
▫️سید همیشه درون میدان بود، وسط گود بود، نه از آن دسته آدم ها که بیرون گود می نشینند و فریاد می زنند: لنگش کن!
راوی: علی شکری پور، دوست
📚 عنوان کتاب: #سید_زنده_است
#شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍گمانم این است که قبل از شهادتش صاحب چشمی حقیقت بین شده بود.
☀چشمی که تصاویری را می دید که دیگران از دیدن آن عاجر بودند.
💬چشمی که نیم نگاهی به آن سوی پرده داشت و نبود مگر محصول صفا و صدق و اخلاصی که در سر تا سر وجودش ریشه دوانده بود.
پیامبر اکرم می فرمایند: 🔻
💢که بترسید از فراست مومن!زیرا او با نور خداوند عزوجل نگاه
می کند.
🗯و این نور خدا، ثمره ی اخلاص و صدق و صفای موجود در وجود مومن است.
💭سید بسیار خالصانه و صادقانه زندگی و عارفانه و عاشقانه سیر و سلوک می کرد.
♻️کمتر کسی از ویژگی ها، اعمال و هنرها و عاشقانه هایش با خبر بود.
💠و اگر کسی مدتی قبل از شهادت او را دیده باشد، آمادگی برای شهادت در چهره و حالات و رفتارش موج می زد.
▫️همان حالتی که بارها و بارها، در هشت سال دفاع مقدس و در چهره ی برخی از شهدا دیده بودم.
همان حالتی که می گفتند:🔻
🌀طرف نور بالا می زند!و سید مجتبی واقعا نور بالا می زد.
💭در چهره اش آمادگی برای رفتن مشهود بود و معلوم بود که جز گل های اخر الزمانی است که قرار است به دست حضرت حق از شاخه ی این عالم چیده شود و در گلزار ربوبی پروردگار قرار گیرد.
راوی: دکتر محمد رضا سنگری، پژوهشگر و استاد دانشگاه
عنوان کتاب: #سید_زنده_است
#شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍عادل! یه دوربین پیدا کردم! بیا و با هم بریم چند تا عکس بگیریم!
♻️سید مجتبی بود که مرا صدا
می کرد.
⭕️گفتم: باشه! بریم!
💢دوربین را برداشت و با هم راه افتادیم.
در بین راه که مجالی برا گفتگو دست داد، گفت:🔻
▪️من اینجا نمیخوام مثل دزفول فرمانده باشم.
▫️این جا همین یک کلاش هم برام کافیه، یا اینکه بتونم به عنوان یه تخریب چی انجام وظیفه کنم، یا هر کاری که از دستم بر بیاد.
💠فرقی واسم نداره!
🌀بی ادعایی سید، یکی از ویژگی های بارزش بود که برای همه ی بچه ها به اثبات رسیده بود.
💭با آن همه تواضع و افتادگی، کسی نمی توانست متوجه بشود که فرمانده گردان است.
راوی: عادل شاه محمدی، همرزم
عنوان کتاب: #سید_زنده_است
#شهید_سید_مجتبی_ابوالقاسمی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea