رِیْحانَةُ الحُسَینْ🌱
همهی قافیه ها تابع زلفش بودند چادرش را به سرش کرد غزل ریخت به هم دختر خانمی که در غرفه عید سعید غد
#ماجراهای_پرچم
#روایت_نگاری
غرفه به مناسبت روز غدیر برگزار می شد. دختری که از زائران غرفه بود با حال خیلی خوشی به سمت من آمد و از من خواست با گیره روسری که هدیه گرفته، شالش را ببندم.
به صورتش نگاه کردم. گریه می کرد. به حال خوبش غبطه می خوردم.
احساس می کردم که به غرفه تعلق خاطر دارد. انگار نزدیک بود. خیلی نزدیک....
از او پرسیدم دوست داری شالت را چه گونه ببندم؟
گفت لبنانی.
بعد از بستن شال، بخشی از موهایش خودنمایی می کرد. از او پرسیدم که موهایت را با شال بپوشانم؟
گفت بله.
این شیوه من است که در مواجهه با زائران غرفه، آزادی عمل می دهم و شیوه خاصی از بستن روسری یا شال را تحمیل نمی کنم. دوست دارم راحت باشند و برای هر کاری از آن ها اجازه می گیرم.
وقت بستن شال، با او حرف می زدم. گریه می کرد و می گفت مرا ببخشید که بدون چادر در حریم غرفه آمدم!
من حیا و صفا را در چشمانش می دیدم. غرفه، حرم شده بود و احساس دختر درست بود که در حرم نمی شود بدون احترام ظاهر شد...
سعی کردم آرامَش کنم. گفتم حجابت کامل می شود. من کمک می کنم تا حجاب ات کامل شود.
بعد هم از اسمش پرسیدم و اینکه چند ساله است.
کلاس یازدهم بود. به او گفتم که دوست داری چادر سر کنی؟
گفت بله. مشتاقم و در گذشته چادری بودم. اما الان مادرم نتوانسته برایم چادر تهیه کند. و گریه اش شدید تر شد...
گفتم ان شالله می شود کاری کرد و دختر نوجوان را به سمت خادم دیگر غرفه هدایت کردم. خادم اسم و شماره و نظر ایشان را راجع به غرفه گرفت. حتی با مادرش هم آشنا شدیم و شماره تلفن اش را گرفتیم.
وقت رفتن از غرفه می گفت که دلم می خواهد همیشه حجاب کنم.
دیگر حاضر نیستم از حجابم بگذرم.
قلبم برایش تپید...
برای حیایی که در هر کدام از ما به میزانی ریشه دارد و شاید بزرگترین گوهر انسانیت است.
✍ خادم بستن روسری
#دختران_حسین
#ریحانه_الحسین
↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
#روایت_نگاری
#ماجراهای_پرچم
دختر جوانی نزدیک غرفه شد. از چهره اش میشد فهمید که فقط میخواهد زودتر از کنارمان عبور کند.
خادم دعوت صدایش زد: بفرمائید پرچم امام حسین آوردیم برای زیارت.
برای لحظه ای خشم و هیجان و تردید در چهره اش جمع شد. بی هوا سر برگرداند سمت پرچمو با گام های بلند دور شد.
با خودم گفتم: معلوم بود نمیمونه...
چند ثانیه نگذشته بود که دختر جوان با همان سرعتی که میرفت برگشت.
انگار شی عزیزی را در کنار کسی میدید که علاقه ای به او ندارد.
بدون اینکه نگاهمان کند به خادم پرچم با بغضی که در حال شکستن بود گفت: از امام حسین نمیتونم بگذرم و سرش را روی پرچم فرود آورد.
اشک بود که می آمد و دل بود که هر لحظه بیشتر می رفت.
یعقوب و پیراهن یوسف همینی بود که داشتم می دیدم.
مداحی پخش شد:
سلام آقا که الان رو به روتونم...
حالا همه اشک میریختم
برای یک درد مشترک که در وجودمان به جوشش درآمده بود..
و به هم اتصال مان میداد.
خادم عکاس دوربینش را روی میز گذاشت و دختر جوان را به آغوش کشید.
اما مگر میشد این اشتیاق را التیام داد...
حالا دیگر خشمی نداشت و پشت هم از بچه ها تشکر می کرد...
زیر لب گفتم: حب الحسین یجمعنا..
خادم الحسین؛ آمل، خیابان هراز ۲۷ تیر۱۴۰۲
↪️ @reyhana_alhosain
#روایت_نگاری
#ماجراهای_پرچم
در شلوغی مهمان ها، خانمی با صورت عرق کرده و خیس اشک به سمت گیره ها آمد.
بی تابی می کرد و با خودش با زبان محلی حرف میزد که صدایش زدم..
+ سلام چی شده چرا گریه می کنین؟
با دلتنگی و اشک گفت:
کاش مرگ خَوِر نشیبوم!
+ کجا نمیرفتین؟
در میان بغض هایی که پشت هم باز می شد گفت:
- کَربِلا دتر کَربِلا
همینطور که روسری اش را می بستم برایم حرف می زد..
از لذت سفر می گفت، از تاریخ سفرش، از جزئیات سفر میگفت که معلوم بود بارهاست شهدش را به جان می کشاند و با خاطراتش زندگی میکند.
با لبخند گفتم:خوش به سعادتتون. من هنوز نرفتم...
چشمانش گرد شد و با تعجب گفت: شِما چیسه نشینی؟
زیاد پیش می آمد که مهمان ها وقتی میشنیدند که ما هم حسرت به دلیم تعجب می کردند.
انگار نعوذ بالله ما کربلا را قبضه کرده ایم و اگر ما نرویم پس کی برود :)
حسرتم را عامدانه به زبان می آوردم که بگویم #ما_مثل_همیم.
اما او بعد چند ثانیه گفت:
- همون بهتر نَشی
مِن دارمِه دیوانه بومِه...
بغلش کردم. از آن بغلهایی که بخواهی از حال خوش کسی تبرک کنی...
به دنیای پاکش فکر می کردم..
او یک خانم بارفروش بود که راه راست زندگی اش را پیش گرفته بود و قلب پاک و چشمان خیسش شهادت میداد که دنیا بازی اش نداده و نمی دهد.
موقع خداحافظی آرامتر شده بود. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: مِه تَن خَسُّوعه؛ دعا کِمِّه زود تِه قِسمَت بَوِّه بوری کَربِلا
و منی که می دانم سد کَربَلای من با شکوهِ عرقِ آن زنِ خسته ی بارفروش خواهد شکست...
خادم الحسین؛۲۷ تیر
آمل؛خیابان هراز
#بیراهه_مرو_ساده_ترین_راه_حسین_است
#دختران_حسین
↪️ @reyhana_alhosain
18.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_نگاری
#ماجراهای_پرچم
از باشگاه کنار حسینیه، مادری به همراه دو دخترش خارج شد.
دختر بزرگتر ده دوازده سال به نظر می رسید و با اینکه مادر حجاب خوبی داشت دخترک نداشت.
وقتی به غرفه رسیدند بعد زیارت پرچم، خادم روسری دخترک را به سمت خود برد و با مهربانی به او شالی هدیه داد.
وقتی شالش را می بست مادرانه از او خواست حجابش را که حالا به او واجب شده رعایت کند.
دخترک شال را گذاشت و با کتابی که هدیه گرفته بود رفت.
در غرفه بعدی مان، مشغول بودیم که دیدم دختری با لباس رزمی آمد و همان خادم روسری را در آغوش گرفت با همان شالی که از امام حسین هدیه گرفته بود...
اثر محبت و مادرانگی را خدا در وجودمان گذاشت برای همین روزها...
برای جهادی بالذات زنانه...
#خرمشهر_امروز
#تربیت_نسل
#دختران_حسین
↪️ @reyhana_alhosain
رِیْحانَةُ الحُسَینْ🌱
از ازل تا به ابد شکر کنم بر حکاک مُهری از مِهر ِعلی کنده به یاقوت دلم 📍#گزارش_تصویری عید سعید غدی
#ماجراهای_پرچم
#روایت_نگاری دیده ها و شنیده های ما در ارتباط با زائران پرچم است. شاید عادت نداریم یا به ذهنمان نرسیده که در ارتباط با خادم ها بنویسیم. در غرفه عید غدیر تصمیم گرفتم از بعضی خادم ها و نیت های عمیق و خالصشان، روایت کنم.
خادم پرچم، بانوی جوان، باوقار و آراسته ای بودند که با مهربانی و تواضع بی نظیری، زائران غرفه را به زیارت پرچم دعوت می کردند.
احساس واقعی و نیت مخلصانه در دعوت خادم پرچم موج می زد.
گاهی در ارتباط با زائری که دلش هوایی میشد، خادم پرچم هم پر می کشید تا بین الحرمین و چشمانش اشک میبارید..
زائری بعد از زیارت، از گره زندگی اش گفت. خادم پرچم هم با بغض زائر، بغض کرد و دعا کرد که حاجت روا شوند.
اصلا کنار پرچم حال و هوای عجیبی حاکم است. انگار آن نقطه از زمین، هیچ نسبتی با شهر ندارد! آنجا حرم امام حسین علیه السلام است و همه ما #دختران_حسین ایم.
همه خواهریم و احساس امنیت می کنیم.خادم پرچم هم خواهر امنِ زائران شده بود...
پایان غرفه، به خادم پرچم خداقوت گفتم و پرچم را بوسیدم. خادم گفت: تا به حال کربلا رفتی؟
گفتم: آره
گفت: چندبار؟
گفتم: دوبار... شما چه طور؟
گفت: تا به حال کربلا نرفتم...
گفتم: ان شالله به زودی قسمت می شود و مشرف می شوی.
خادم پرچم با آنکه تا به حال به کربلا مشرف نشده بود؛ اما آنقدر بوی زیارت می داد که گویی تازه از حرم برگشته.
اشک و لبخندش و حب و بغضش، با دل هایی گره خورده بود که از مسجد شهدا تا شش گوشه ارباب رفته بودند.
زیارتت قبول خادمِ عزیز پرچم...
خادم عکاس
١۴ خرداد ١۴٠٢، عیدغدیر
بابل، بنیاد علمی فرهنگی حیات
#ریحانة_الحسین
↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
#روایت_نگاری
#ماجراهای_پرچم
#طنز_تلخ
آخرای برنامه بود. آفتاب داشت غروب می کرد رفتم صدای مداحی رو کم کنم که اگه اذان گفت بشنویم.
برگشتم دیدم یه آقای حدودا سی ساله اومده داره پشت هم شربت میخوره و با یکی از خادما با تندی حرف میزنه.
رفتم جلوتر دیدم داره دعوا میکنه.
خادم پشتیبان خودشو رسوند.
اون آقا داشت با عصبانیت به خادم دعوت می گفت:
+ من یه ساعته تو ماشین نشستم دارم نگاهتون میکنم. واسه خودتون سوال نشد که چرا مردم نمیان زیارت پرچم؟
من دعا میکنم کوروش کبیر برگرده از دست این آخوندا راحت بشیم.
خادم دعوت گفت: حاجی آروم باش.
گفت: حاجی باباته!
خادم پشتیبان اومد جلو و رفت دست بذاره رو شونش که با عصبانیت گفت:
دست به من نزن شکایت میکنم.
نمیدونستم بخندم، عصبانی شم یا سکوت کنم.
داشت میرفت که انتهای شربتو سر کشید و اومد چنگ زد به پرچم و بوسیدش و گفت:
دعا میکنم به حق حضرت زینب کوروش کبیر ظهور کنه
و رفت.
ما هیچ ما نگاه :)
برنامه سه شنبه های امام زمانی
راوی: خادم طرح حامی؛
۳۱ مرداد ماه ۱۴۰۲
آمل؛ جنب حسینیه ثارالله سپاه
#کارگروه_مردمی_دختران_حسین
↪️ @reyhana_alhosain
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_نگاری
#ماجراهای_پرچم
پسرک رنگ پریده ای را جلوی پرچم دیدم. با دو خانم...
یکی از خادم ها آروم گفت: بچه مریضه!
نگاهش کردم. انگار یک اسباب بازی هیجان انگیز یا غذای لذید (بلا تشبیه) دیده باشد؛ همانطور به پرچم نگاه میکرد. ذره ذره اش را می کاوید...
مادرش گفت: از تو ماشین گفت بایستین من برم اونجا!
میخوام برم شفا بگیرم.
چیزی درونم شکست؛ گفتم: حتماً خوب میشی پسرم.
مادرش به گریه افتاده بود و برایش شربت می ریخت تا به عنوان تبرک و شفا به جان دلبندش بریزد.
چند دقیقه ای ماندند و پسرک خیال رفتن نداشت.
گفتم: میخوای کنار پرچم بایستی باهاش عکس بگیری با خودت داشته باشی؟
انگار خلوتش را بهم زده باشم نگاهم کرد و گفت نه و دوباره زل زد به پرچم.
جوری جدی و مردانه واکنش میداد و خلوت کرده بود که واقعاً آمده بود شفایش را بگیرد و برود.
یک مکالمه مردانه داشت با صاحب پرچم و روی دخالت را هم به کسی نمیداد.
بعد از چند دقیقه که با مادر و خاله اش هم صحبت شده بودیم بالاخره کارش با پرچم تمام شد. آمد دست مادرش را گرفت و گفت بریم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فطرت پاک فرزندانمان امانتی الهی در دستان ماست. از بین رفتن این #ایمان_فطری و یا متعالی کردنش به رفتار های ما بزرگترها وابسته ست.
به توکل هایمان...
به اعمالمان به عنوان شیعه اهل بیت....
و به نان حلال یا حرامی که سر سفره می آوریم.
خادم الحسین؛ ۲۱ شهریور
برنامه سه شنبه های امام زمانی
↪️ @reyhana_alhosain
روایت عشق ❤️
اثبات میکند عمل حر به عالمین
هرکس که شد غلام تو،عالی جناب شد
هوا ابری بود و هر لحظه امکان بارش بارون وجود داشت. مثل قبل تو حیاط نمیشد برنامه رو اجرا کرد
میزها کنار در ورودی مسجد که سرپوشیده بود چیده شدو طبق روال هر کسی مسئولیتی به عهده داشت.
کنار پرچم ایستاده بودم، خادمانی جلوی در با احترام دعوت میکردند.
هرکسی که وارد میشد دستی به پرچم میکشیدو زیر لب زمزمه ای داشت.گاهی اوقات هم با صدای بلند دعا میکردند.
دیده بودم افرادی با حسرت اشک میریختن و قسمت نشده بود کربلا مشرف بشن.😔از ته دلم دعا میکردم قسمت همه آرزومندان بشه.
مدتی گذشت و خادمی به سمتم اومد گفت لطفا با اون خانمی که خیلی گریه میکنن صحبت کنین. جلو رفتم و قسمت خلوت تر حیاط روی صندلی نشستیم.
اشک مثل بارون از چشم هاش سرازیر میشد.گفت: امسال دلم میخواست برم کربلا.روزی من نشد، دلم شکست و ذهنم درگیر بود که اگه امام حسین دوستم داشت یه نگاهی هم به من میکرد.
ادامه داد: امروز هم که از مسیر بازار میرفتم ذهنم همچنان با این موضوع که امام حسین یه علامتی،چیزی به من نشون بده بدونم دوستم داری..
که چشمم به پرچم متبرک افتاد
تازه به خودم اومدم و بغضم ترکید. پرچم یکی از همون نشونه ها بود😭
گفت: همسرم دوست نداره من حجاب کنم؛ اینجا دیدم گیره به من هدیه دادن و با محبت استقبال کردن..
گفتم: عزیزم اگه همسرت دوست نداره حجاب کنی باهاش بحث نکن! گام به گام شروع کن؛ اول گیره روسری و بعد پوشش لباس مناسب..
تحسین برانگیز بود این عاشقی..
گفتم از عشق نشانی به من خسته بگو
گفت: جز عشق حسین هرچه ببینی بدلیست..
#ماجراهای_پرچم
@reyhana_alhosain 🌸🌱
#روایت_نگاری
#ماجراهای_پرچم
برای دعوت ایستاده بودم...
یک ماشین ال ۹۰ مشکی کنار پیاده رو توقف کرد. خانمی مسن با وضع آشفته با سرعت از ماشین پیاده شد. در حالیکه چیزی میگفت با قدم های بلندی خودش را به میزها رساند.
سعی کردم جمله ای را که از او شنیدم به یاد بیاورم.
گفته بود: من اعتقاد دارم. من مثل اینا نیستم که همه چیو یادشون میره.
یک لیوان شربت برداشت و رو به یکی از خادم ها گفت: پسرم مریضه! میخوام این شربتو براش ببرم.
داشت از میزها دور میشد که خادم پرچم گفت: پرچم متبرک حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) است؛ زیارت کنید ان شاءالله حاجت روا بشید.
لحظه ای خشکش زد.
نگاهش به خادم قفل شد و بغضش ترکید.
با تمام قلبش خم شد و سرش را انگار که روی پای مادر میگذاشت؛ روی پرچم گذاشت. گویی تمام رنجهایش را در دامان بانوی رنجها میریخت💔
من حالا مادری را می دیدم که چند دقیقه ای از مادری اش دست کشیده و در آغوش امنی که مانندی ندارد تجدید قوا می کند.
بعد زیارت، چین های خسته صورتش کمی باز شد و لبخند آرامی بر چهره اش نشست. خبری از تشویش در چهره اش نبود که نبود....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
و آنجا که ولی مان (عج) فرمود: "ما بر تمامی احوال و اخبار شما آگاه و آشنائیم و چیزی از شما نزد ما پنهان نیست".
📍برنامه سه شنبه های امام زمانی؛
خیابان هراز
#کارگروه_مردمی_ریحانه_الحسین
#دختران_حسین
↪️ @reyhana_alhosain
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_نگاری
#ماجراهای_پرچم
اواسط برنامه دوتا خانوم جوون نزدیک شدن. یه نفر از اونها پوشش نامتعارفی داشت. خادم دعوت صدایشان زد و آنها هم آمدند.
بعد زیارت پرچم، دعوت شدند به حجاب بهتر!
آن یکی که حجاب کمتری داشت رفت برای انتخاب گیره ها.
بعد بستن روسری آمد کنارم نشست تا جواب سوال دیوار آزاد را بنویسد که گرم صحبت شدیم.
گفتم: وقتی باهات هم صحبت شدم، متوجه شدم که حواست به لباست نبود؛ ولی خب خیلی ها عمداً رعایت نمیکنن!
تایید کرد و انگار تازه یکی او را از خواب صبگاهی بیدار کرده باشد به فکر فرو رفت.
دلم میخواست ساعت ها بنشینیم و باهم گپ بزنیم. نه در مورد حجاب، نه در مورد حرام و حلال هایی که گم می شود. در مورد شبیه بودن و همجنس بودنمان. در مورد همدل بودن و دور نبودنمان...
موقع رفتن یک پیکسل حاج قاسم برداشت و گفت: میبرم برای پسرم. اون عاشق سردار سلیمانیه.
🌷🌷🌷🌷🌷
همرنگ جماعت شدن، سرعتش از ساعت ها کار رسانه ای و تبیین بیشتر است.
بدون هیچ بغضی، بدون هیچ دلیلی می توانی حیای ذاتی ات را به دستِ بادِ تهاجم فرهنگی بسپاری.
یک روز حیا را
یک روز بینش سیاسی را
یک روز حلالخور بودنت را
و یک روز تمام هویتت را
"وَإِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ۚ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ"
و اگر پیروی از اکثر مردم روی زمین کنی تو را از راه خدا گمراه خواهند کرد، که اینان جز از پی گمان (و هوا و هوس) نمیروند و جز اندیشه باطل و دروغ چیزی در دست ندارند. (انعام/۱۱۶)
#کارگروه_مردمی_ریحانه_الحسین
↪️ @reyhana_alhosain
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_نگاری
#ماجراهای_پرچم
با دوستش آمده بود. معقول تر به نظر می آمد انقدر که اولش فکر کردم خواهر بزرگتر است.
وقتی دوستش به کمک خادم، حجابش را درست کرد حسابی خوشش آمده بود و چهره جدید دوستش را تحسین می کرد.
از پرچم پرسید و گفت: همسرم عاشق امام حسین هست و بعد سالها امسال زیارت نصیبش شد.
عطش نهفته ای در کلامش بود توام با صبر.
میگفت مادرشوهرم هم خیلی دوست داره بره کربلا. بهش گفتم گوشواره هامو میفروشم بردار برو زیارت. اما قبول نمیکنه...
حال خوبی داشت و دلم میخواست ساعت ها دل به دل مهربانش بگذارم و شنونده باشم.
گیره روسری را سریع پذیرفت. بعد برنامه خادم حجاب به نقل از او می گفت: من اول چادری بودم؛ بعد ازدواج و در جو خانواده همسرم چادرم را برداشتم و خیلی دلم میخواد مثل شما باشم.
موقع رفتن گلدون کوچک کاکتوس را که هدیه گرفته بود نشانم داد و گفت: اینو میذارم یه جا که همیشه ببینمش و یاد امروز و شما بیفتم.
🌷🌷🌷🌷🌷
عشق مراتبی دارد و به میزانی که عشق قوی تری داشته باشیم بیشتر شبیه معشوق خواهیم شد.
و حلقه ی اتصال قلبهای ما با هم همین حس آشنایی ست که در وجودمان غلیان دارد.
حب الحسین یجمعنا❤️🩹
#کارگروه_مردمی_دختران_حسین
↪️ @reyhana_alhosain
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_نگاری
#ماجراهای_پرچم
برگشتم دیدم خانمی کم حجاب آمده سمت پرچم...
وقتی زیارت کرد؛ خادم روسری گفت: بفرمایید! گیره روسری هدیه امام حسین (ع) به شماست.
جلو آمد...
گفت: آخی...چه با نمکه
خادم شال را هم به دستش داد و گفت: این هم هدیه امام حسینه..
خندید و گرفت.
سریع روی سرش گذاشت.
وقتی خادم داشت گیره را برایش می بست گفت: باورت میشه من پونزده سال چادری بودم؟ چادری سفت و سخت! البته خانواده م خیلی بازَن..
پرسیدیم چی شد که به اینجا ختم شد؟
با بیخیالی گفت: "مگه اینجا چشه؟ اینم یه مدله دیگه!"
وقتی داشت میرفت گیره رو باز کرد و شال رو انداخت رو شونه ش.
گفت حجاب به مدل لباسی که پوشیدم نمیاد ولی شالتونو برمیدارم.
گوشه های کلاهشو کشید پایین و یقه پافرشو کشید بالا که گردنش معلوم نشه...
موقع رفتن گفت: من مربی باشگاهم...
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
پیروی از محیط و مُد، در انتخاب پوشش انقدری مهمه که در اثر زمان میتونه یه خانم چادریه سفت و سخت رو تبدیل کنه به کسی که به خاطر فرم لباسش، حجاب از سر برداره...
حواسمون به انتخاب دوست، محل کار و بستری که توش زندگی میکنیم باشه!
«و إن تطع أکثر من فی الأرض یضلّوک عن سبیل الله إن یتبعون إلا الظن و إن هم إلا یخرصون».(سوره انعام، آیه 116)
اگر از بیشتر کسانی که در زمین هستند پیروی کنی، تو را از راه خدا برمی گردانند زیرا آنها تنها از گمان پیروی می کنند و بیهوده بافند.
#بانوی_مسلمان
#کارگروه_مردمی_دختران_حسین
↪️ @reyhana_alhosain