༺ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناهوتاوان🌪 #قسمت305 •┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈• - ی
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت306
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
- احسان اون جا رو ببین !
برای خرید به یکی از پاساژها اومده بودیم که من یک لحظه با دیدنِ دختر بچه ای که حیران و سرگردان به اطرافش نگاه میکرد و ترس و دلهره از مردمکهای لرزونش هویدا بود ، قلبم لرزید !
به سمتش دویدم و برای جلبِ اعتمادش روی دو پا نشستم و دستهاشو آروم به دست گرفتم :
- چی شده عزیزم ؟
گم شدی ؟
- ما ... مامانم گم شده !
سری به تایید تکون داد و با خارج شدن همین یک جمله از دهانش ، اشکها راه خودشونو روی گونه هاش پیدا کردن
- آروم باش عزیزم
مامانا هیچ وقت گم نمیشن
هر جا باشه دیگه الان پیداش میشه
دستهامو دورِ تنش حصار کردم تا شاید با کمی خرج کردنِ محبت ، امنیتِ از دست رفته رو بهش برگردونم
- عمو جون مامانت لباسش چه رنگی بود ؟
از آغوشم بیرون اومد و با همون لحنِ بچه گانه و سادگیِ مخصوصِ این سن و سال گفت :
- زیر چادر سیاهش یه مانتو سیاه داشت ولی لباسِ خودش آبی بود !
جوری جزء به جزء به دنبالِ به تصویر کشیدنِ مادرش بود که یک لحظه فراموش کرد گم شده و اشکش بند اومد ......
- باشه عزیزم
بیا بریم یه چیزی برات بخرم بخوری تا مامانت بیاد
نرمیِ دستش حسِ خوبی به من القا میکرد
همیشه بچه ها رو دوست داشتم
احسان به سمت مسئولِِ اطلاعاتِ پاساژ رفت تا شمارهء خودشو بده که اگه مادر این دختر بچهء شیرین و دوست داشتنی به دنبالش اومد بتونه با ما تماس بگیره
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥