eitaa logo
༺‌‌ریحانھ جانــ🌱
1.8هزار دنبال‌کننده
153 عکس
18 ویدیو
0 فایل
♡﷽♡ ❤🍂اینجا داستانهای خواندنی داریم... 🍬روزانہ؛ 🍯 دو پارت رمان آنلاین #گناه 🚫 کپی رمان حرام 🚫 #جمعه و #ایام_شهادت پارت نداریم ❤🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ 🌪 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• - پسرهء بی شعور ! ای خدا من چه گناهی به درگاهت کردم که این بچهء ناخلف شده تاوانش ؟ اوضاع حسابی قمر در عقرب بود !!! هر اندازه که شام ، خوشمزه و دلچسب بود ، حرفهای پیمان و خبری که داد تلخ و آزار دهنده بود بلوایی که از همون جا توی رستوران شروع به پا شده بود ، داخل ماشین هم ادامه پیدا کرد و حالا که پا گذاشتیم به عمارت همچنان ادامه داره - آروم باشید بفرمائید لیوان آبی که برای فرونشاندنِ آتشِ خشم و عصبانیتش آورده بودم بی مخالفت از دستم گرفت و جرعه ای نوشید ظاهراً خودش هم خوب میدونست ممکنه از فشارِ ناراحتی سکته کنه ! - حالا که هنوز اتفاقی نیفتاده مادر من ! - دیگه چی می خواستی بشه ؟ پسرهء بی چشم و رو راست راست زُل زده تو چشمای من و میگه ، اینجا چیزی نداره که به خاطرش عُمرمو هدر بدم ای تُف تو ذاتِ بی شرفِت ! - مادرِ من .... ای بابا ! خوبه خودت بهتر از من میشناسیش نمیدونی نه حرفی رو توی دلش نگه میداره و نه زندگیشو وقفِ اطرافیانش میکنه ؟ بارها نگفته واسه خودش و خواسته هاش بیشتر از هر کسی و هر چیزی ارزش قائله ؟ - ای خدا ... ای خدا •┈┈••✾•💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• ادامه دارد... بقلم 🪶 پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/reyhanastory/3740 ●|رمان گناه‌ و تاوان مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🪵 🪵🔥🪵 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ 🌪 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• اینبار بر خلاف همیشه دلم واقعاً براش سوخت شاید بدترین اتفاق همین باشه همین که بچه ای رو با هزار امید و آرزو بزرگ‌کنی و تازه وقتی پیر و فرتوت شدی و نیاز به همراهی و همدلیش داری تنهات بذاره و بره دنبالِ آرزوها و علایقِ خودش ! پیمان عزم سفر داشت ! معلوم بود خیلی وقته دنبالِ کارهاشه و حالا که فقط یک هفته مونده تا تاریخِ پروازش به اون سر دنیا ، مادر و برادرش رو خبر دار کرده تا نتونن جلوشو بگیرن ... از یه منظر حق داشت به فکر خودش باشه و از یه منظرِ دیگه حق نداشت دلِ مادری که کوچکترین لطفش همون نُه ماه حمل کردن و پرورش دادنش توی شکمش بوده را تنها بذاره ...... چقدر تنها بودند این خانوادهء همه چیز تمام ! پول بود ... رفاه بود .... اعتبار و احترام بود ..... و در کنار اینها تنهایی بود که بیداد میکرد ! - حالا اگه احسان خودش بگه چی ؟ - نه قربونت برم ... این مسیر بازگشت نداره ، بهتره به فکر اعتماد کردن به آدم دیگه ای باشید هنوز هم به نظرم پروانه بهترین گزینه بود برای سپردنِ این عمارت و گنجی بنام مادر به دستهایش ! ولی حیف که هرچه گفتم قبول نکرد به احسان هم پیشنهاد داده بودم که گفت اگه خودش مایل باشه حرفی نداره با برگشت دوبارهء دختر نازنین به عمارت ولی حیف که پروانه عجیب دل بریده بود از این عمارت و آدم های ناسپاسش ! و حالا ما بودیم و گزینه هایی که یکی یکی برای استخدام می اومدن عمارت و یکی یکی میرفتن ! - ضمانت چی ؟ - ضمانت دیگه چه صیغه ایه ؟ آقای پرتو من قراره خدمتکار این خونه و پرستار مادرتون باشم ، گنجِ کوه نور که نمیخواید به دستم بدید ! - بفرمایید خانوم محترم !!! امروز سومین نفری بود که بعد از دادن آگهی پا به عمارت گذاشته و با احسان ملاقات کرده بود یکی از یکی مغرور تر و پرتوقع تر ....... حتی بجای دو میلیون که عُرفِ این کار و مسئولیت بود ، به سه میلیون حقوق در ماه هم راضی شده بود ولی آدم هایی که من دیدم هیچ کدوم ظریفتِ تحملِ اطوار و غُر زدن های جهان تاج رو نداشتن به خصوص حالا و با تاثیری که کوچِ نابه هنگام پیمان روی خودش و اخلاقش گذاشته بود ........... •┈┈••✾•💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• ادامه دارد... بقلم 🪶 پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/reyhanastory/3740 ●|رمان گناه‌ و تاوان مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🪵 🪵🔥🪵 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ 🌪 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• رفتارهای عجیب احسان کم بود که این داستان جدید هم به زندگیمون اضافه شد و حساسیت هاشو بیشتر از قبل کرد ! - کجا شال و کلاه کردی ؟ - وا ؟ یعنی چی این حرف احسان ؟ خب دارم میرم خونهء مامانم دیگه آژانس پایین منتظره - نمیخواد خودم میبرمت ای خدا چه گیری افتادم از دست این مادر و پسر ! تازه سه روز از رفتنِ پیمان بعد از بدرقهء تلخی که در فرودگاه داشتیم نگذشته و این حال و روز ماست خدا به داد برسه ... انگار مادر بیچاره فوبیای تنهایی گرفته احسان بدتر از اون جرات نمیکنه تنهاش بذاره دوباره پروژهء استخدام یک پرستار امین و دلسوز ! دوباره دغدغه های فرزندی که باید جای خالیِ برادر را هم پُر میکرد خیلی وقت بود پیش مامان و دنیا نرفته بودم و امروز هم بعد از تماسِ خواهر نازنینم که حسابی دلتنگ شده بود ، قرار شد خودم تنهایی برم و احسان آخر شب برای برگشتن به خونه بیاد دنبالم که نمیدونم چرا لحظهء آخر تصمیمش عوض شد و ترجیح داد بجای آژانس با خودش برم پیش خانوادم تمام حضورش به ده دقیقه اونم فقط برای احوالپرسی ختم شد و بلافاصله برگشت عمارت - چه خبر مادر ؟ - سلامتی مامان میبینی دیگه اوضاع و احوال ما رو ! - عیب نداره عزیزم این روزا برای همه هست میگذره - میگذره ولی به چه قیمتی و بعد از تحمل چه شرایطی باورت میشه مامان ؟ این چند روزه ، دوسه مرتبه احسانو ، پیمان صدا زده ! - بنده خدا ! آقا پیمان کار درستی نکرد •┈┈••✾•💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• ادامه دارد... بقلم 🪶 پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/reyhanastory/3740 ●|رمان گناه‌ و تاوان مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🪵 🪵🔥🪵 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ 🌪 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• نباید یهویی میرفت لااقل از قبل آمادش میکرد تا بتونه با این نبودن کنار بیاد - آخه اینقدر به خودش اجازهء دخالت تو زندگیِ این دو تا بچه رو داده که حتماً ترسیده اگه از قبل بگه ، مادرش با هر مکر و حیله ای که شده منصرفش میکنه - چی بگم والا ... خدا عاقبت این خانواده رو ختم به خیر کنه - آبجی ! - جان آبجی ؟ - میای کمکم از این جامدادی های نمدی درست کنیم ؟ - مگه نداری فدات شم ؟ میخوای برات بخرم ؟ - نه آبجی درسِ کلاسمونه ! باید ببرم مدرسه - چه جالب ... ما از این درسا نداشتیم ؟ چند لحظه بعد ، قیچی و متر و زیپ و نخ و سوزن به همراه چند تکه نمد رنگی و زیبا جلوی روم بود و خواهری که مشتاقانه نگاهش به دستهای من دوخته شده بود تا با معجزهء هنر و سلیقه با چند حرکت ، یک جامدادی زیبا تحویلش بدم ! خوب بود ........ کم کم با حضور عطیه زندگی دوباره به حال و هوای روزهای قبل از رفتن پروانه و پیمان برمی گشت اگر چه هیچ کس پروانه نمیشد ! و من اینو زمانی فهمیدم که بعد از گذشت دو ماه از حضور این پرستار مهربون داخل عمارت ، هنوز نتونسته بودم از مقایسهء رفتارهاش با پروانه دست بردارم •┈┈••✾•💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• ادامه دارد... بقلم 🪶 پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/reyhanastory/3740 ●|رمان گناه‌ و تاوان مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🪵 🪵🔥🪵 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ 🌪 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• - دیبا جون به نظرت دکور سالن رو تغییر بدیم چطوره ؟ نه به پروانه که بعد از وصلتم با این خاندان ، مرا نیز چون جهان تاج ، خانم صدا میزد و نه به این دختر سرتا پا شور و شوق زندگی که بی توجه به جایگاه خودش و خودم اینطور صمیمی منو "دیبا جون" صدا میزد ! دوست نداشتم تا این اندازه برای عمارت و ظاهرش تعیین تکلیف کنه به هر حال من بانوی این خانه و زندگی بودم و او خدمتکاری ساده ! - نه عطیه جان اینجوری بهتره ذوقش کور شد و من نمیدونم چرا به جای ناراحت شدن ، در دلم عروسی به پا بود بعد از دیدنِ حس و حالی که پیدا کرد ؟! - باشه ولی یه تصویری تو ذهنم بود که گمونم بهتر از این ترکیب فعلی از آب در بیاد - عطیه !!!! صدای جهان تاج بود که دوباره بعد از مدتی کوتاه افسردگی و ناراحتی ، در قالبِ زورگو و مغرور خودش فرو رفته ......... - من برم ببینم باز چی شده که صدای خانوم بزرگ بالا رفته ! عطیه خیلی خونسرد و آروم بود نه از داد و فریادهای جهان تاج ناراحت میشد و نه دست و پاشو گم میکرد تقریباً هم سن و سال بودیم گاهی با خودم فکر میکردم شاید تجربهء یک شکست در زندگی زناشویی اینقدر رفتارهاشو تحت تاثیر قرار داده و اونو صبور و یا به عبارتی خونسرد کرده ! - احسان ! •┈┈••✾•💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• ادامه دارد... بقلم 🪶 پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/reyhanastory/3740 ●|رمان گناه‌ و تاوان مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🪵 🪵🔥🪵 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ 🌪 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• - جان ؟ همونطور که سرش توی لب تاپ بود جوابمو میداد بعد از قراردادی که با آقای افراشته بسته بود و تعهدی که قبول کرده بود ، حجم کارهاش اونقدر بالارفته که حتی شب ها و روزهای جمعه هم چند ساعتی مجبوره برای کنترل کارها وقت بذاره .... - ناهار چی میخوری بزارم ؟ صبح جمعه بود و عقربه ها هنوز به ساعت ده نرسیده بودند - هرچی دوست داری عزیزم این بی تفاوتی را دوست نداشتم یک جور بی احترامیِ آمیخته به احترام بود ! - اگه قرار بود به دلخواه خودم بپزم که نظرتو نمی پرسیدم - گیر نده دیگه دیبا جان ! نمیبینی ذهنم درگیره ؟ - عطیه !!!! اووووف ... کُشت بس که این دختره رو صدا زد ... یا حواسش نبود یا از قصد حتی امروز که جمعه بود راه به راه صداش میزد تا حرص منو در بیاره ! - جانم ؟ چیزی لازم دارید ؟ نگاهی به من که در چهارچوب در اتاقش ایستاده بودم انداخت و دستشو به سمتِ پرده ها دراز کرد - اینارو ببر بشور ، غبار غم گرفته انگاری ! نگاهی به پرده های ضخیم اتاق انداختم که پروانهء بیچاره قبل از رفتنش اونها رو شسته و نصب کرده بود - اینا که تمیزن ! هنوز سه ماه نیست پروانه شسته .... با شنیدن اسم پروانه انگار آتشفشان فوران کرد و با فریادی که زد گدازه هاشو به سمتِ من بدبخت پرتاب کرد .... •┈┈••✾•💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• ادامه دارد... بقلم 🪶 پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/reyhanastory/3740 ●|رمان گناه‌ و تاوان مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🪵 🪵🔥🪵 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ 🌪 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• - چیه ؟ چته دائم اسم اون دختره رو جلوی من میاری هااان ؟ لیاقت نداری دیگه قدر و قیمتت همین اندازه بود که دَم خورِ پاپتی هایی مثل او دختر باشی - من که چیزی نگفتم ! حتی بُهت و بُغضِ نشسته در صدام باعث نشد دست از بی احترامی برداره خدا بگم‌چکارت کنه پیمان که با رفتنت آشوب به پا کردی تازه داشت نرم میشد و دست از رفتارهای خصمانه برمیداشت که پسرهء نفهم با این تصمیم آتیش انداخت وسط زندگیمون ! تا بود بهش محل نمیذاشت و حالا که رفته این اَداها رو از خودش در میاره اصلاً ... اصلاً اگه تا این حد حضورش براش مهم بود چرا اونو به جای من و احسان اسیر زندگی در این عمارت نکرد ؟ - اصلاً من نمیفهمم چرا احسان تو رو که حتی عرضه نداری ساده ترین وظیفهء یک زن رو به جا بیاری هنوز پیش خودش نگه داشته ؟؟؟؟ دوباره صدای نحسش و اینبار حرفی که با بیرون اومدن از دهانش تیر آخرو برای لبریز شدنِ کاسهء صبرم شلیک کرد ! ایستادن بیش از این جایز نبود نمیدونم تا کجا قصد داشت به این کارها و حرف ها و رفتارها ادامه بده به سرعت از جلوی اتاق کنار رفتم و از پله ها سرازیر شدم ...... - چی شد ؟ چرا گریه میکنی دیبا ؟ - نگو نشنیدی که باورم نمیشه ! •┈┈••✾•💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• ادامه دارد... بقلم 🪶 پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/reyhanastory/3740 ●|رمان گناه‌ و تاوان مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🪵 🪵🔥🪵 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ 🌪 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• حوصلهء احسان و جانب داری که بی شک مثل همیشه از مادرش میکرد رو نداشتم از ساختمون خارج شدم و ترجیح دادم به جای گفتن و شنیدن حرفهای بی نتیجه ، ذهن و نگاهمو به سبزیِ چمن های باغ بسپرم که حتی در اواخر پاییز هم سرسبزی خودشونو از دست نداده بودند ........ سعی کنید زیاد بنویسید همه چیز را بنویسید تایپ و پرینت بماند برای بعد ؛ مثلا زندگی خود را مکتوب کنید از روی کاغذ زندگی کنید هر روز بنویسید و هر شب بخوانید و غلط گیری کنید نوشتن اعجاز می کند خداوند به قلم و هر آنچه می نویسد قسم خورده است اول نوشتنِ هدف و دوم فقط تلاش برای رسیدن به هدف ! آره ... بد نیست به جای حرص خوردن و‌ واگویه کردنِ حرفهای بی معنی که از جهان تاج شنیده بودم ، یه کاری کنم که اگه دلم از غم خالی نمیشه حداقل ذهنم از توهین هایی که شنیدم خالی بشه بابا عادت داشت رادیو گوش کنه به خصوص شبهایی که بی خواب میشد و برنامه های نیمه شب که لبریز از آرامش بود رو گوش میداد الان هم من به یاد همون روزا و شبا ، درست ساعت دو نیمه شب که خواب با چشمهام بیگانه شده ، هندزفری رو زدم به گوشی و موج رادیو را تنظیم کردم مُجری راست میگفت نویسندهء این متن زیبا راست تر میگفت سر رسیدی که احسان برای تبلیغات شرکت چاپ کرده و یکی هم به من داده بود از کشو میز بیرون کشیدم و خودکاری هم از کیفم درآوردم " به نام عشق " " ۲۸ آبان ..... " " دلم امروز بیشتر از همیشه گرفت ... شکست ... داغون شد .... حتی رفتاری که اون شب احسان با من و احساسم داشت و اثرش تا ابد از پشت دستم محو نمیشه اونقدر دلمو به درد نیاورد که سکوتِ امروزش در برابر مادرِ نامهربان و پرتوقعش به درد آورد ........ احسانم ! عزیز لحظه های زندگیم ! کاش دوست داشتن تو مرهم بود بر تمومِ کنایه های مادرت کاش عشق تو میتونست بی توجهیِ امروزتو بپوشونه ولی حیف .... " غرورم جوری جریحه دار شده بود که احساس میکردم حتی کلمات رو گم کردم جز همین گلایهء کوچیک چیزی به ذهنم نیومد تا دلمو اندکی خالی کنه دفترو بستم و داخل کشو درست جایی زیرِ لباس هام قرار دادم تا وقتی دیگه و حالی دیگه ..... این زندگی چیزی نبود که من میخواستم یا آرزوشو داشتم ولی اگه تا الان اسیر دست تقدیر بودم تصمیم داشتم با طلوع صبح فردا زندگی رو از نو بسازم گاهی با اجبار و گاهی با اختیار .... گاهی با مُدارا کردن و گاهی با مقابله کردن .... باید یه فکر اساسی برای محکم کردنِ پایه های زندگیِ زناشوییم بکنم ...... •┈┈••✾•💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• ادامه دارد... بقلم 🪶 پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/reyhanastory/3740 ●|رمان گناه‌ و تاوان مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🪵 🪵🔥🪵 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ 🌪 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• یه صبح دیگه ...... یه صدایی توی گوشم میگه ...... ثانیه های تو داره میره...... امروزو زندگی کن ، فردا دیگه دیره...... یه صبح تازه دوباره از راه رسید همون شنبه ای که برام آغاز تغییرات بود ! تغییر در نگرش و ویرایشِ زندگیم ! تغییر در برخورد و رفتارم با اطرافیان ! تغییر در خودم و وجودم و تمایلاتم ! برای ساختن باید یکبار هم که شده ویران شد و از نو شروع کرد ...... سعی داشتم اینبار با صدای آهنگِ زیبا و پر انرژی که از گوشیم پخش میشد احسان رو بیدار کنم - بیدار نمیشی عزیزم ؟ مثلِ پسر بچه های لوس و مامانی متکا را بین زانوهاش گرفته بود و رها نمیکرد ! - بده ببینم این بیچاره رو هم داغون کردی !!! - وابده دیبا ..... یه ربع دیگه پا میشم - نه قربونت ! یه ربع میشه نیم ساعت ..... نیم ساعت میشه یکساعت ..... آخرشم وقتی دیر رسیدی سر قرار با آقای افراشته غُرزدن هات نصیب من میشه کاش زودتر اسمِ این رقیبِ تازه رفیق شده را به زبان می آوردم تا هوشیار بشه - چرا زودتر نگفتی آخه ؟؟؟ این جمله را درحالی که به سرعت از تخت پایین پرید و خودشو پرت میکرد داخل سرویس بهداشتی به زبون آورد ! - جون به جونت کنن طلب کاری مهندس پرتو !!! •┈┈••✾•💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• ادامه دارد... بقلم 🪶 پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/reyhanastory/3740 ●|رمان گناه‌ و تاوان مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🪵 🪵🔥🪵 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ 🌪 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• بر خلاف همیشه که به چیدن سینی صبحانه برای جهان تاج و گرفتن دو تا لقمهء ساده برای خودم و احسان اکتفا میکردم ، امروز با اشتیاق میز صبحانه رو چیدم خوب بود که فرصت کافی داشتیم تا با هم صبحانه رو بخوریم و بعد بریم سمت دفتر ! - بدو دیبا جان که دیگه کم کم داره دیر میشه - چشم آقایی دیگه بعد از چند ماه زندگی مشترک جوری به جادوی کلماتِ محبت آمیز ایمان آورده بودم که از هر فرصتی برای رو کردنِ این اعجاز در برابر همسرم استفاده می کردم ..... شرایط اما در دفتر و پیش چشم همکارهای محترم خیلی با خونه فرق میکرد درست لحظه ای که فکرشو نمی کردم بخاطر خطاهایی که بیشتر اوقات سهوی و بخاطر بی تجربگی ازم سر میزد ، جوری موردِ عِتاب و خطابِ احسان قرار میگرفتم که بُغض بی اراده راه خودشو به گلوم باز میکرد تا هیچ وقت این بالا بودن و از اوج به آدم ها نگاه کردن توسط همسر جان فراموشم نشه !!! امروز یکی از همین روزها بود و صدای احسان بر خلافِ قربون صدقه رفتن های صبح ، زیادی بلند به نظر میومد ! - خانوم شریف !!! - دیبا بدو که امروز رئیس حوصله نداره گمونم قراره آتیشش دامن تو رو بگیره ! باز هم خانم فاتحی بود که در نبودِ خانم سپهری دائم داخل اتاق حسابداری سرک میکشید خدایا امروز را ختم به خیر کن •┈┈••✾•💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• ادامه دارد... بقلم 🪶 پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/reyhanastory/3740 ●|رمان گناه‌ و تاوان مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🪵 🪵🔥🪵 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺‌‌ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناه‌وتاوان🌪 #قسمت329 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• بر خلاف
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ 🌪 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• همیشه از مواخذه شدن نفرت داشتم حتی وقتی میدونستم تقصیر از خودمه....... حالا امروز و اینجا ، اونم در برابرِ مردِ بی شخصیتی مثل افراشته ، احسان به خودش اجازه داده منو ببره زیر سوال ، اونم بی تقصیر !!! - خانوم بد نیست یه نگاه به این فاکتورها بندازید ! با تحکم حرفهاشو به زبون آورد و من که از هیچی خبر نداشتم دست دراز کردم تا فاکتورهایی که میگفت را بردارم و چک کنم قبل از هر حرف و سخن و دفاعی ، نگاهم روی تاریخ ثبت شده بالای سند حسابداری متوقف شد " ۲۹ خرداد " جالبه ! بخاطر سندی که حتی زمان ثبت کردنش هنوز در این دفتر مشغول به کار نشده بودم ، مواخذه میشدم ! - ولی جناب رئیس .... اجازه نداد ادامه بدم ! کاشکی یاد گرفته بود بجای به کُرسی نشوندنِ حرفِ خودش گاهی وقتها به دیگران هم اجازهء دفاع بده - بفرمائید خانوم شریف بهتره بعد از این در نبود خانم سپهری بیشتر حواستونو جمع کنید نیش اشک چشمم را به سوزش انداخته بود •┈┈••✾•💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• ادامه دارد... بقلم 🪶 پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/reyhanastory/3740 ●|رمان گناه‌ و تاوان مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🪵 🪵🔥🪵 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺‌‌ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناه‌وتاوان🌪 #قسمت330 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• همی
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ 🌪 •┈┈••✾💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• الان نه وقت مناسبی برای حرف زدن و اعتراض کردن بود و نه اینجا و در حضور چشم های دریدهء افراشته ، جای مناسبی برای دفاع از حق و حقوقم ! - چشم بیشتر از این توان فرو دادنِ این بغضِ سنگینِ نشسته در گلو را نداشتم میدانستم امروز این مردکِ بی شعور با حضور بی موقع خود باعث شده تا احسان عصبی و ناخرسند باشه ولی این وسط تقصیر من چی بود که خانوم سپهری اشتباه کرده ؟ مگه اون زمانی که این سند ثبت میشد من اینجا بودم که امروز موظف به پاسخگویی باشم ؟ بیشتر از رفتار احسان ، حرفی که لحظه خروج از اتاق توسط افراشته زده شد دلمو سوزوند ...... - گناه داره مهندس ! دختر بیچاره اگه نیاز نداشت که این خفت رو تحمل نمی کرد تا تو اینجوری باهاش حرف بزنی ! آره شاید هم تو راست میگی ! نیاز داشتم .... اما نه به درآمد این کار بلکه به محبت همسرم ..... به حمایتِ رئیسم در برابر تو ..... به گذشت و صبوری که در برابر کارمندانش نداشت ..... در اتاق رو به رسم ادب و عادتِ همیشگی به آرامی بستم گرچه در دلم و در سرم غوغایی به پا شده بود از این حق کُشیِ واضح و آشکار ! •┈┈••✾•💔❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🔥💔•✾••┈┈• ادامه دارد... بقلم 🪶 پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/reyhanastory/3740 ●|رمان گناه‌ و تاوان مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🪵 🪵🔥🪵 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥