eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
600 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_52 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم که بری زن اون یه لا قبای پاپتی بشی و من و مضحکه فامی
به قلم شهره مکثی کردو من ادامه دادم باباش بهم زنگ زدها بابای کی؟ بابای پوریا بهم زنگ زد و من و رسمأ خاستگاری کرد. ببین چقدر با شخصیتند. واقعا پوریا حیفه که ردش کنی چطور؟ وقتی بابای پوریا شماره تو رو داره حتما پوریا هم داره دیگه. ولی بهت زنگ نمیزنه. رسمأ پدرشو فرستاده جلو. پوریا میتونه تورو بزور تصاحب کنه.... حرفش را بریدم و گفتم مگه میتونه؟ من بچه کوچولو نیستم که به زور ببرم. بخدا که اگر پوریا تن به اجبار بده بابات و امیر تو رو میزنن مینشونن سر سفره عقد. سکوت کردم. چون حق با شهره بود . شهره ادامه داد تو چون مرتضی رو دوست داری ایراداشو نمیبینی. کدوم ایرادشو ؟ مرتضی اگر پسر خوبی بود از همون اول خواهرشو میفرستاد خاستگاری این چه حرفیه شهره؟ اون اول ما اصلا علاقه ایی بینمون نبود. باعث و بانی این رابطه پوریا و امیرن. تو چرا هرچی میشه میندازی گردن دیگران. اگر اون روز که امیر خان با زیبا ولنتاین گرفته بودند و من دنبال جنازه سلیمی بودم. میومد کمک من، من دست به دامن مرتضی نمیشدم که بعد هم ماشینشو قرض بگیرم و اون پیام بده امیر بفهمه و بدترش کنه. اره بشین همینطوری اسمون ریسمون بباف. میخواستی اون روزبه جای مرتضی زنگ بزنی به امداد خودرو. هرکس خودش مسئول کار خودشه. امیر و پوریا مقصر اشتباه تو و مرتضی نیستن. پسرهای سلیمی به من حمله کردند ، شهره شیشه های ماشینمو خورد کردند. زنگ میزدی به پلیس. پلیس منتظر تماس من نبود که، تا می اومد طول میکشید. به هرحال راه های دیگری هم جز کمک گرفتن از مرتضی بود. اهی کشیدم و ساکت ماندم. شهره ادامه داد من نمیگم مرتضی تو رو دوست نداره، دوستت داره، دنبال پول و مال هم نیست، دنبال خودته، اما عاطفه جان اون بدرد تو نمیخوره. و تو با نگه داشتن این رابطه فقط داری اونو به دردسر می اندازی چه دردسری لابه لای حرفهاش مرتضی میگفت که مغازشو با وام زده. یه بار امیر رفته جلوی کسبه و همسایه هاش ابروشو برده. اینطوری مشتری هاش میرن دیگه . خودش میگفت باباش مرده خرجی خواهرشم با اونه . اگر یه بار دیگه امیر بره در مغازه مرتضی صاحب ملکش هم جوابش میکنه. اگر دوسش داری دست از سرش بردار، برادر تو ادمی نیست که بیخیال مرتضی بشه، یا گذشت زمان کاری کنه که با این مسئله کنار بیاد. بهت گفته تلافی این حرکت مرتضی رو سرش در میارم . وای شهره چقدر استرسیم کردی دروغ که نمیگم بهت. حقیقته، مرتضی رو ولش کن، باور کن اون پول همون دستبند گوشواره ایی که برای تو خریده رو به زور جور کرده، یا تو زنگ میزنی میگی بیا بریم بیرون به این موضوع فکر کردی کافه هایی که تو اونو میبری و اون پامیشه پول نوشیدنی و غذارو حساب میکنه، چقدر گرونن؟ دیگه اینقدر ها هم ندار نیست که. اگر دارا بود که مغازشو با وام تاسیس نمیکرد. مگه چند بار منو بیرون برده ؟ عاطفه تو نداری رو نمیفهمی، اون الان که باهم دوستیت هیچ موقع به تو نمیگه ندارم. ولی ..... با کلافگی گفتم باشه، کاری نداری؟ از من ناراحت نشو من دوستت دارم که اینها رو میگم. تو داری مرتضی رو تو دردسر میندازی ارتباط را بی خداحافظی قطع کردم . https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_53 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم شهره مکثی کردو من ادامه دادم باباش بهم زنگ زدها ب
به قلم همه چیز برای تولدم مهیا بود. مامان هیچ موقع تو تولدهای ما کوتاهی نمیکرد . با ورود هلیا و عرفان و پرنیا با اشتیاق به اغوش هلیا رفتم و صورتش را بوسیدم. پرنیا راهم در اغوش گرفتم. دوباره در باز شد امیر و زیبا هم وارد شدند. خدمه ایی که مامان برای مراسم کوچکش گرفته بود. منقل کوچکی از اسفند که دوعدد گل پای سینی اش بودرا اورد مامان کمی اسفند دور سر زیبا گرداند و داخل منقل ریخت. با زیبا روبوسی کردیم و خوش امد گفتیم. طبق معمول همیشه مانتوی بلند ساده ایی به همراه شال بلندی به سر داشت و خیلی کم ارایش نموده بود. همه دور هم نشستیم. مامان رفت و با جعبه کوچکی امدو گفت این یه کادوی ناقابل به عروس عزیزم. که اولین بارشه اومده اینجا. سپس در جعبه را باز کرد و دستبند طلا یی را که به نظر سنگین میامد در اوردو دست زیبا انداخت ، زیبا لبخندی زدو گفت مرسی رویا جون. مامان یکبار دیگر صورت اورا بوسید. صدای زنگ ایفن بلند شد مامان گفت مریم خانم درو باز کن اون یکی پسرمم اومد. طپش قلبم تند شد و نلخواسته لبم را گزیدم. توان رویا رویی با پوریا را نداشتم. زیبا متعجب گفت پسرتون؟ مامان خندیدوگفت پسر خواهر خدابیامرزه، خودم بزرگش کردم، به من میگه مامان. مریم خانم گفت رویا خانم. میگه راننده اژانسه از طرف اقای شریفی یه بسته اورده . مامان هاج و واج اطراف را نگریست. امیر برخاست و دم در رفت. دل تو دلم نبود. پوریا تولد من نیامده. بسته چیه که فرستاده؟ نکنه عکسمو گرفته باشه و الان بفرسته؟ نه پوریا اهل اینکارها نیست. امیر وارد خانه شد با دیدن جعبه سفیدو طلایی در دستان امیر ، یاد لحظه ایی که در فروشگاه با هم روبرو شدیم افتادم. این همان جعبه بود که در دستانش بود. او رفته بود که برای من کادو بخرد. عذاب وجدان سراسر وجودم را گرفت. مامان برخست و گفت اون چیه امیر؟ پوریا کادوشو فرستاده. مامان به سراغ گوشی اش رفت و شماره ایی را گرفت مدتی بعد گفت الو ....پوریا کجایی مامان.... چرا نیومدی.... یعنی چی؟..... چی شده مگه؟ از ترس دست و پایم میلرزید. مامان ارتباط را قطع کردو گفت پوریا میگه قلبم درد میکنه. همه به مامان خیره شدند. مامان با نگرانی گفت امیر پاشو برو ببین اون بچه چشه. امیر نگاهی به زیبا انداخت و مامان ادامه داد تروخدا برو ، میگه مامان قلبم درد میکنه نمیتونم بیام. یعنی من برم بیارمش نه ، برو ببین چشه. امیر با بی میلی خانه را ترک کرد. مامان خیره نگاهم کردو گفت بلند شو بیا مرا به دنبال خودش به اتاقی که سابق برای پوریا بود بردو گفت چشم در اومده https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_54 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم همه چیز برای تولدم مهیا بود. مامان هیچ موقع تو تولده
به قلم چشم در اومده با این پسره چیکار کردی؟ با بی گناهی گفتم هیچ کار بخدا به من میگه تولد عاطفه نمیام. وقتی منو نمیخواد چرا باید ازارش بدهم. من عاطفه رو دوست دارم. اما اون حتی دلش نمیخواد منو ببینه.بعد هم گفت از دیشب تا حالا قلبم درد میکنه. میخوام تنها باشم. خوب الان چه ربطی به من داشت؟ چی بهش گفتی که قلبش درد گزفته؟ مامان خوبی؟ به من چه مربوطه. مامان طوری که انگار قصد اتمام حجت کردن با من را دارد گفت پوریارو نمیخوای عاطفه؟ قاطع و محکم گفتم نه خیلی خوب، اولین خاستگاری که برات بیاد شوهر میکنی و گورتو گم میکنی. خیره به مامان گفتم اگردوست داری من گورمو گم کنم ..... حرفم را بریدو گفت اون یه لا قبای پاپتی نه، غیر از اون هرکس از این در بیادتو باید شوهر کنی بری امشب 26سالگیتم فوت میکنی من دیگه نمیتونم نگهت دارم. صدای زنگ گوشی اش بلند شد، نگاهی به صفحه انداخت سپس دستش را سریع روی صفحه کشیدو گفت چی شده امیر صدای امیر را میشنیدم که گفت مامان پوریا حالش خیلی بده، من زنگ زدم اورژانس بیاد به عرفان بگو پاشه بیاد اینجا . اومدم سپس نگاه با تنفری به من انداخت و از اتاق رفت. به دنبال او روان شدم . مامان سراغ عرفان رفت اوهم برخاست و خانه را ترک کردند. بابا رو به من گفت چی شده عاطفه نمیدونم امیر زنگ زده اورژانس بیاد . مثل اینکه پوریا حالش بده بابا پوفی کردو گفت چیزی بهش گفتی؟ اخم هایم را در هم بردم و گفتم به من چه مربوطه؟ از وقتی امیر خطمو عوض کرده شماره منم نداره. ماهم که تازه از سفر اومدیم. هنوز من ندیدمش. بابا ابرویی بالا دادو گفت چه عرض کنم؟ هلیا به ارامی گفت بیا بشین حالا چرا وایسادی؟ کنار زیبا و هلیا نشستم. زیبا که انگار از رفتن امیر ناراحت بود گفت من یه اژانس بگیرم برم خونمون. بابا گفت کجا عروس خانم؟الان برمیگردند. نه فکر نکنم به این زودی بیان ، اورژانس زنگ زدند. سپس نگاه معنی داری به من انداخت و گفت تولدت مبارک عاطفه جون. کادوی ما دست امیر بود. اگر میشه لطفا زنگ بزنید اژانس بیاد. کمی به زیبا خیره ماندم و گفتم توهم فکر میکنی من مقصرم؟ صبر کن از راه برسی بعد همرنگ بقیه شو. یکی دیگه تو خونش حالش بده به من چه ربطی داره. اگرهم نگران نامزدتی زنگ بزن بگو بیاد. زیبا نگاه مرموزی به من انداخت و گفت بقول قدیمی ها، حرف و که بندازی زمین صاحب حرف خودش برش میداره. حدقه اشک در چشمانم جمع شدو برخاستم تلفن خانه را برداشتم و شماره اژانس را گرفتم الو سلام بفرمایید عباسی هستم، یه ماشین میخواستم . چشم میفرستم خدمتتون. بابا بلند گفت کنسلش کن. امیر ناراحت میشه. زیبا شام اینجا دعوت داره. نگاهی به زیبا انداختم رو به بابا گفت نه اقا جون من میرم. ایشالا یه شب دیگه مزاحمتون میشم. گوشی را قطع کردم. همه در سکوت نشسته بودیم که زنگ ایفن به صدا در امد زیبا برخاست و خداحافظی کردو رفت. پس از رفتن او مریم خانم راهم رد کردم. و کنار هلیا نشستم. هلیا نفس صدا داری کشیدو گفت ای کاش زیبا رو نمیفرستادی بره به من چه؟ خودش دوست داشت بره. الان اگر امیر بیاد ببینه نیست ناراحت میشه. به من ارتباطی نداره. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_55 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چشم در اومده با این پسره چیکار کردی؟ با بی گناهی گ
به قلم هلیا خیره به من گفت تو چرا پوریا رو رد میکنی؟ ولم کن هلیا حوصله این حرفها رو ندارم. تو فکر کردی اگر پوریا بره ادم بهتری تورو میگیره؟ یه نگاه به اطرافیانمون بنداز، بابارو ببین. جلوی عروس نشون کرده ش و دامادش داره تریاک میکشه. امیر رو ببین. هرشب هرشب طبقه پایین خونه من داره مشروب میخوره، شوهر من و ببین یه ادم عرق خور بی اخلاق خانم باز. اهی کشیدو ادامه داد ولی پوریا پسر خوبیه . دنبال چی میگردی عاطفه؟ در سکوت به هلیا خیره ماندم. هلیا ادامه داد یه چیزهایی از مامان در مورد اون پسره که ازش خوشت اومده شنیدم. خواهر جان، تو که مامان و بابا و امیر و میشناسی، اونها نمیگذارند تو با اون ازدواج کنی ، پس بیخود پوریا رو از دست نده، اون اهل هیچ کار بدو خلافی نیست و دیوانه وار عاشق توإ، هممون میدونیم که تورو خیلی دوست داره. همچنان به هلیا خیره ماندم، حوصله حرفهای تکراریشان را نداشتم. هلیا ادامه داد. نگران چی هستی؟ اهی کشیدم وگفتم من کس دیگری رو دوست دارم. پوریا اگر پسر پیغمبر هم باشه ولی من دوسش ندارم. درضمن بابا و امیر واسه جیب پوریا کیسه دوختند. میخوان منو طعمه کنند .... هلیا لبخندی زدو گفت همونکاری که با من کردند با توهم بکنند اره؟ سرتایید تکان دادم وگفتم دقیقا نه تو هلیایی، نه پوریا عرفان. یعنی چی؟ تو خیلی راحت میتونی پوریا رو مدیریت کنی . اون حرف تو رو گوش میده. صدای زنگ تلفن خانه بلند شد برخاستم گوشی را در دست گرفتم وگفتم بله مامان با گریه گفت عاطفه.پوریا سکته قلبی کرده. انگار اب سردی روی بدنم ریختند. هاج و واج گفتم چی؟ از دیشب تاحالا قلبش درد گرفته تنها بوده تو خونه. رسوندیمش بیمارستان سکته کرد. اشک بی اختیار روی گونه م غلطید مامان ادامه داد به بابات بگو یه زنگ بزنه به عمو شهروز بگه زود بیاد تهران https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_56 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم هلیا خیره به من گفت تو چرا پوریا رو رد میکنی؟ ولم
به قلم سرجایم نشستم و منگ و مات به روبرو خیره ماندم. هلیا گوشی را از دستم گرفت وگفت مامان چی شده؟ اشک امانم را بریده بود. حس بدی از عذاب وجدان، استرس و ناراحتی برای حال پوریا مرا احاطه کرده بود. بابا برخاست نزدیک امدو گفت چیشده هلیا؟ هلیا با بغض گفت پوریا سکته قلبی کرده تو سیسی یو بستریش کردند. مامان گفت به عموشهروز زنگ بزن بگو بلند شو بیا تهران. بابا کمی به روبرو خیره ماندو گفت سکته کرده؟ دیگر صداهایشان را نمیشنیدم. نگاهم به هدیه اش افتاد، او رفته بود که برای من کادو بگیرد. اخه مگه من کی م؟ مگه چیم؟ که اینقدرمنو دوست داری ؟ دوباره تلفن زنگ خورد سریع ان را برداشتم امیر پشت خط بود گفت الو بله عاطفه بابا به عمو شهروز زنگ زد؟ نه هنوز بگو زنگ نزنه من خودم باهاش تماس میگیرم. چی شد امیر؟ چرا سکته کرد؟ نمیدونم. از در خونش رفتم تو دیدم رنگ و روش سیاه شده خوابیده روی کاناپه. گفتم چته؟ گفت از دیشب اینطوری شدم. گفتم اخه چرا با کسی حرفت شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ اولش شکم به تو رفت، گفتم لابد یه حرفی بهش زدی ناراحت شده گفت نه با کسی مشکلی ندارم. قلبم درد میکنه. زنگ زدیم اورژانس اومد گفت باید ببریمش بیمارستان. مامان نگذاشت گفت اینها دولتی میبرن. خودمون ببریم یه بیمارستان خصوصی.تا رسیدیم بیمارستان از حال رفت دکتر ها ریختن دورش گفتند سکته کرده. الان حالش چطوره؟ هنوز نگذاشتند ما ببینیمش. بیهوشه؟ نمیدونم . هنوز جوابی بهمون ندادند. تلفن را قطع کردم نگاهی به میز انداختم. چشمم به جعبه کادویی اش افتاد ان را برداشتم و بازش کردم. یک زنجیر و پلاک طلا بود. پلاک را نگریستم پرنده کوچکی در حال پرواز بود. ان را در مشتم فشردم. نیمه های شب بود که عرفان و امیر و مامان به خانه امدند . مامان گریه میکرد و امیر دلداری اش میداد. صبح با صدای امیر از خواب برخاستم. بله امیر من دارم میرم بیمارستان، پاشو برو شرکت، یه نامه باید ببری شهرداری تاییدشو بگیری برگردی از درون خوشحال شدم، اما بهیچ عنوان شادی ام را بروز ندادم. امیر ادامه داد کارت تموم شد یه سر بیا بیمارستان،گناه داره بخدا، همه دلخوشیش تویی. به امیر خیره ماندم بعد از اتفاقی که در فروشگاه افتاد دیگه نمیخوام با پوریا چشم تو چشم بشم. بخصوص اینکه پوریا به کسی نگفته اما من خودم که میدانم علت سکته قلبی اش چیست. امیر ادامه داد بیا باشه سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم نمیتونم. لج بازی نکن. بقول خودت همبازی بچگیهامونه، مثل داداشته. فکر کن من سکته کردم. لبم را گزیدم وگفتم خدا نکنه امشب عمو شهروز میاد . متعجب گفتم به این سرعت؟ اره بلیط پیدا کرده. امشب میاد تهران. بخاطر اون بیا. حالا ببینم چی میشه. لباسهایم را پوشیدم و اماده شدم وارد شرکت که شدم مجید محققی رییس شرکت بیتا روی کاناپه ها نشسته بود. کمی متعجب شدم . او اینجا چه میخواهد؟ به احترام من برخاست وگفت سلام خانم عباسی روزتون بخیر سلام اقای محققی ممنونم. اخوی گرانمایتون تشریف نمی اورند ؟ خیر، امروز یکم کار داره نمیتونه بیاد اخه گوشیشم جواب نداد. امری دارید بنده در خدمتم قرار بود امروز باهم بریم شهرداری تاییدیه پروژه جدیدمون رو بگیریم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_57 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سرجایم نشستم و منگ و مات به روبرو خیره ماندم. هلیا
به قلم کمی به مجید خیره ماندم. امیر من را فرستاد شرکت که برم شهرداری اما نگفت با این باید برم. گوشی ام را در اوردم شماره امیر را گرفتم جانم عاطفه امیر اقای محققی تشریف اورده شرکت میگه گویا باید باهم میرفتید شهرداری پیامکشو خوندم میگه چون ما شریک هستیم از هر دو طرف باید یه نماینده باشه. پس بهشون بگم فردا دوتایی باهم برید؟ نه، مجید خودشو به اب و اتیش زده که امروز کارمون انجام شه. کلی شیرینی داده که نوبت و بندازه جلو. الان من چیکار کنم؟ با مجید برو شهرداری با بی میلی گفتم باشه، چشم. ارتباط را قطع نمودم و گفتم امیر کار داره نمیتونه بیاد، من بجاش باهاتون میام. مجید پوزخند ارامی زدو گفت باشه، بریم. از شرکت خارج شدیم و به پارکینگ رفتیم. مجید رو به من گفت خانم عباسی شما ماشینتو نیار، اونجا جای پارک نیست، بایه ماشین میریم و برمیگردیم. فکری کردم و پیشنهادش را پذیرفتم. در ماشین را که باز کردم عروسکی روی صندلی بود ان را برداشت و گفت ببخشید دیشب دخترمو برده بودم پارک. برگشتنه خوابش برد عروسکش تو ماشین جا موند. خواهش میکنم. عروسک را برداشت و سوار ماشین شدم. مدتی که گذشت تلفنش زنگ خورد صفحه را لمس کرد و گفت جونم بابا صدای گوشی اش زیاد بود و به راحتی میشد. صدای دخترانه کوچکی که نشان از دختری پنج ساله را میداد گفت سلام بابا، کجایی ؟ شهرداری م دختر گلم. عمه مژگان منو دعوا کرده. میام میکشمش دخترم. توهم بچه خوبی باش حرفشونو گوش بده، برات یه عالمه شکلات میخرم باشه؟ من بچه خوبیم. عمه بچه بدیه. گوشی و بده به عمه . https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_58 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کمی به مجید خیره ماندم. امیر من را فرستاد شرکت که بر
به قلم الو بیتا چی میگه؟ پرستارش مشکل براش پیش اومد رفته سپرده به من. از وقتی رفته من دارم جمع میکنم بیتا داره میریزه. خیلی خوب، حالا اذیتش نکن. بچه س دیگه . اخه بچه س که مجید جان منم حوصله ندارم که دنبال این راه بیفتم و جمع کنم که. اگر نگرانشی بیا با خودت ببر. من کارم تو شهرداری تموم شه برمیگردم خونه. یه کم تحملش کن. زود میام. ارتباط را قطع کرد. شدید کنجکاو شده بودم. این بچه مگه مادر نداره که زیر دست پرستاره و عمه ش هم ازش شاکیه. به شهرداری رسیدیم کارهای مربوطه را که انجام دادیم. در راه بازگشت مجید گفت خانم عباسی بله اشکال نداره سر راه بریم در خونه من دخترمو سوار کنم؟ نه اشکالی نداره اخه اگر برم شرکت و برگردم دیر میشه. نه ایرادی نداره. اگر هم من مزاحمتونم با یه اژانس برمیگردم ها. نه این چه حرفیه. وارد کوچه ایی که اطراف ان پر از درخت بود شد مقابل خانه ایی با در بزرگ ایستادو سپس ریموت را زد ماشین را داخل حیاط برد ترس تمام وجودم را گرفت. البته اقای محققی دوست صمیمی امیر بود. و چند سالی از اشنایی شان با پدرم و امیر میگذشت. اما به هرحال احساس بدی به من دست داده بود. باید مقابل شهرداری این پیشنهاد را رد میکرد. مقابل ساختمان دو طبقه ایی متوقف شدو سپس داخل خانه رفت . کمی بعد با دختر بچه ایی با موهای بلند و پیراهن تا زیر زانویی بازگشت در عقب را باز کردو گفت سوار شو بابا دستش را برکمرش زدو رو به مجید گفت این خانمه کیه؟ جای سلامته؟ همکارمه؟ اگر همکارته چرا جلو نشسته؟ اونجا جای منه بیتا سوار شو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_59 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم الو بیتا چی میگه؟ پرستارش مشکل براش پیش اومد رفت
به قلم در را باز کردم که پیاده شوم اقای محققی گفت نه خواهش میکنم اینکارو نکنید. سپس بیتا را سوار ماشینش کرد.و حرکت نمودیم. از خانه که خارج شدیم ما بین دو صندلی ایستاد به سمتش چرخیدم و گفتم اسم شما چیه ؟ لبهایش را غنچه کردو گفت بیتا دستی به موهایش کشیدم وگفتم دوست داری بیای پیش من بشینی؟ اخمی کردو گفت نه، شما جای من نشستی . من همیشه پیش بابا میشینم. مجید لبخندی زدو گفت بشین بابا ترمز میگیرم میفتی ها سرجایش نشست و گفت شما اسمت چیه؟ نگاهی به چشمان طوسی اش انداختم و گفتم من اسمم عاطفه س. فکری کردو گفت خوب، برای چی پیش بابای من نشستی؟ اخه ما رفته بودیم شهرداری کارداشتیم. مجید گفت عمو امیر رو که میشناسی دخترم. همون که دایی پرنیاست؟ اره. اخانم عباسی خواهرشه. اسمش عاطفه س چرا بهش میگی خانم عباسی؟ مجید سکوت کرد بیتا ادامه داد دارید منو میبرید پارک؟ من خندیدم و مجید گفت مگه دیشب دو تایی باهم پارک نبودیم ؟ من الان کار دارم بابا باید برم شرکت. با عصبانیت گفت من شرکت نمیام . نمیشه که دخترم. من الان کار دارم. من با خاله عاطفه میرم. اخه نمیشه بابا رو به مجید گفتم ایراد نداره من میبرمش شرکت خودمون هروقت کارتون تموم شد تشریف بیارید ببریدش اخه اذیتتون میکنه بیتا از پشت گردن مجید را گرفت و گفت اذیت نمیکنم. قول میدم. در پی سکوت مجید رو به من گفت تو بچه داری؟ نه، من بچه ندارم. پس من با کی بازی کنم؟ مقابل شرکت متوقف شد و من و بیتا پیاده شدیم دست مرا محکم گرفت وارد شرکت که شدیم عرفان با ناباوری گفت دختر مجید پیش تو چیکار میکنه ۶۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سابقه نداشته طلا گم کنم واقعا نبودن این انگشتر سرجاش عصبیم کرده فردا خونه رو زیر و رو میکنم از ماشین پیاده شدم و روبروی در خونشون وایسادم خونش ویلایی بود ماشین جواد گوشه خیابون خودنمایی میکرد لبخند بدجنسی زدم که صدای اعظم خانوم تو سرم اکو شد _ی مدت باهاش باش پسر خوبیه باهاش راه بیای باهات راه میاد اما حامله نشو با یاد اورس حاملگی محکم لب پایینمو گاز گرفتم صداش رشته افکارم و پاره کرد _نکن پرسشی نگاهش کردم و لب زدم _چی؟ _لبتو گاز نگیر _چرا؟ چیکار من داری تو؟ _خوشم نمیاد گاز میگیری اینهمه کار میتونی بکنی حتما باید لب گاز بگیری پوزخندی به افکارش زدم اخه به توچه من کجامو گاز میگیرم و چیکار میکنم پدرمادرش و آرزو اومدن و کنارمون وایسادن با دیدنشون لبخند کوچیکی زدم امیر زنگ در و زد وارد حیاط شدیم ی لحظه حس کردم حجم زیادی از انرژی بد توی این خونه حاکمه وارد خونه شدیم به احساساتم احسنتی گفتم شیرین و سانیا جوری یهم چسبیده بودن و پچ پچ میکردن کم مونده سانیا رو پای شیرین بشینه انقدر غرق در افکار خودشون بودن که صدای سلام احوالپرسی مارو نشنیدن مادر امیر سمتشون رفت با دیدنش هر دو بلند شدند و احوالپرسی گرمی باهاش کردن سانیا با دیدنم سمتم اومد و موثع رد شدن از کنارم تنه محکمی بهم زد شیرین هم که با نگاهش بهم فهموند چقدر از من بدش میاد چرخیدم سانیا مقابل امیر ایستاده بود و شیرین هم کنارش سانیا انقدر به امیر نزدیک شده بود که یدون تردید میشه گفت گرما صورت امیر و حس میکرد میشه گفت تو بغل امیر بود نگاهی سرسری به مادرشوهرم انداختم لباش سفید شده بود _امیر جان نمیای بشینی؟ امیر که انگار دنبال یک ناجی بود به سمتم اومد و کنارم نشست سانیا و شیرین هم روبروی ما جو خیلی سنگینی حاکم بود مرجان سمت سانیا و شیرین رفت و ی چیزایی تند تند میگفت اونام عصبی تر میشدن لحظه ای حس کردم باید به سرویس برم بلند شدم و موقع رد شدن از کنارشون شنیدم مرجان گقت _ببین یرین من ازش بدم نمیاد مهمونی خونه منو درگیر نفرت خودت نکن تو خودتم اینجا مهمونی دعوتش کن خونت هر کار خواستی بکن اماتو خونه من نه ممنونم خواهر https://eitaa.com/joinchat/991559733Cff1e506def
ریحانه 🌱
#پارت_60 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم در را باز کردم که پیاده شوم اقای محققی گفت نه خ
به قلم بیتا دست بر کمرش زدو گفت عمو عرفان پرنیا کجاست؟ خونس. سپس مرموز به من نگاه کرد. نگاهش به من استرس وارد کرد سریع گفتم با اقای محققی رفته بودیم شهرداری برگشتنی رفت دنبال دخترش، گیر داد گفت من میخوام دنبال تو بیام منم اوردمش بالا عرفان ابرویی بالا داد و سپس با لبخند سر تکان دادو گفت خیلی خوبه. وارد اتاقم شدم. بلافاصله گوشی ام زنگ خورد . ان را از کیفم در اوردم با دیدن نام شهره صفحه را لمس کردم وگفتم جانم. تند و سریع گفت من نمیتونم حرف بزنم مرتضی پیام داده گفته به عاطفه بگو سریع به من زنگ بزنه. باشه ارتباط را قطع کردم و با خط مستقیم شرکت شماره مرتضی را گرفتم وگفتم الو اهی کشیدو گفت سلام عاطفه. سلام. چیزی شده ؟ نیم ساعت پیش صاحب ملک مغازم زنگ زده میگه تا اخر هفته باید اینجا رو تخلیه کنی مگه تو قرار داد نداری؟ قرار دادم شب عید تموم شده بود. فکری کردم وگفتم حالا چرا به این سرعت؟ میگه مغازمو فروختم. باید تخلیه کنی یعنی چی؟ خوب برو با صاحب ملک جدیدت قرارداد بنویس یا ازش مهلت بگیر . اتفاقا خودمم این پیشنهاد و دادم میگه صاحب ملک جدید گفته فقط تخلیه کن. تچی کردم وگفتم خوب بگرد یه جای دیگه پیدا کن میدونی مغازه منو کی خریده ؟ نه، من از کجا باید بدونم اقای امیر حسین عباسی. چشمانم گرد شدو دهانم قفل. هر دو ساکت ماندیم. مرتضی ادامه داد اشکال نداره، تو خودتو ناراحت نکن، فدای سرت. روزی من دست خداست. اب دهانم را قورت دادم و گفتم من معذرت میخوام. مرتضی. نه تو چرا باید عذر خواهی کنی فدای سرت. امیر خیلی ادم نفهمیه، اون حق نداره اینکارو کنه. ادم ها بعضی مواقع خیلی بدجنس میشن، اشکال نداره منم خدایی دارم. تو نگران نباش برو مغازه ببین، من یه مقدار پول دارم اگر لازم .... کلامم را با پوزخند بریدو گفت پولتو بزار تو جیبت. همینم مونده ... وشط حرفش بریدم وگفتم قرض بهت میدم. اصلا حرفشم نزن. هردو ساکت شدیم و مرتضی ادامه داد به هر حال همیشه اونطوری نمیشه که ما میخواهیم. اهی کشیدم وگفتم این جمله رو زیاد ازت شنیدم. بله، زندگی بالا و پایین زیاد داره گاهی خوشه گاهی هم مثل زهرمار تلخه. بایدخیلی سر سخت باشی روزهایی که خوشه از خودت بیخود نشی و روزهایی که تلخه زیاد به خودت خرده نگیری. در پی سکوت من ادامه داد چه خبر؟ دیشب تولدت خوش گذشت؟ اهی کشیدم وگفتم کدوم تولد. پوریا نیومد مامانم جویای حالش شد گفت قلبم درد میکنه . بردنش بیمارستان سکته کرد. مرتضی متحیر گفت واقعا؟ اره. بخدا تولدم بهم ریخت، زنگ زدند باباش امشب از انگلیس میاد. الان حالش چطوره؟ نمیدونم. من که بیمارستان نرفتم سابقه بیماری قلبی داشت اهی کشیدم گفتم نه اخه تو فروشگاه دستش و گذاشت رو قلبش. اره. هردوساکت ماندیم. مدتی بعد مرتضی گفت ببخشید عاطفه، مشتری برام اومد کاری نداری ؟ نه ، به کارت برس ، خداحافظ. سرم را لای دستانم گرفتم و به کار زشت امیر فکر میکردم. بقول شهره من برای مرتضی فقط اسباب دردسر شدم. با اون چندر غاز پول پیش، مرتضی کجا میخواد مغازه گیر بیاره؟ نگاهم به بیتا افتاد خودکار برداشته بود و روی روزنامه خط میکشید. رو به او گفتم بیتا جان. نگاهی به من انداخت صورت زیبایی داشت. چشمان کشیده طوسی ، موهای بلندحالت دار قهوه ایی روشن. پیراهن سفید مشکی چین داری هم برتنش پوشانده بودند. بله خاله. گرسنه ت نیست؟ نه. من نهار خوردم. صدای تق و تق در بلند شد. ارام گفتم بفرمایید در باز شد ، منشی شرکت بیتا وارد شدو گفت اقای محققی گفتند بیتا رو ببرم پایین. بیتا پایش را به زمین کوبیدو گفت من نمیام. منشی رو به بیتا گفت عمو سعید میخواد ببرت بیرون. بیتا دستانش را به هم کوبیدو گفت اخ جون عمو سعید اومده سپس دوان دوان از اتاق من خارج شد. با رفتن او برخاستم و سوار ماشین شدم. عزمم را جزم کردم و به طرف مغازه مرتضی راه افتادم با ترافیک میان روز تا انجا چهل دقیقه راه طول میکشید. مقابل مغازه اش ایستادم لباس کار تنش بود. اشاره ایی به من کرد که برو جلوتر حرکت کردم و انتهای خیابان ایستادم. حدود ده دقیقه گذشت اتومبیل مرتضی را دیدم که جلوتر از من حرکت کرد. بدنبالش راه افتادم . بعد از کمی رانندگی مقابل یک باغچه رستوران سنتی ایستاد. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم . لبخندی زدو انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت غافل گیرم کردی عاطفه. به زور لبخند زدم وگفتم دلم خیلی گرفته گفتم بیام پیش تو. خیلی کار خوبی کردی. بیا بریم نهار بخوریم.. یاد حرف شهره افتادم که میگفت اون برای حساب کردن پول رستورانهایی که تو میبریش تو زحمت میفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_61 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بیتا دست بر کمرش زدو گفت عمو عرفان پرنیا کجاست؟
به قلم تو زحمت میفته. مرتضی هرگز اجازه حساب کردن فیش غذا را به من نمیداد. به ناچار گفتم من نهار خوردم. اهل قلیون که نیستی ، بیا بریم یه چای بخوریم. وارد باغچه شدم. احساس میکردم دنیا برام تنگ تار شده. اون از پوریا که بخاطر من گوشه بیمارستان افتاده. اینم از مرتضی که به خاطر من در بدر کاسبی اش شد. بغض راه نفسم را بسته بود. چرا کسی که اینقدر دوستش داشتم به جرم نداری همه با او مخالفند؟ روی یک تخت نشستم اطرافش پر از گل و گیاه بود. مرتضی رفت که سفارش بدهد. سری چرخاندم و با دیدن امیر که وارد باغچه شد. چشمانم گرد شدو انگار تمام تنم کوره اتش شد. دستانم شروع به لرزیدن کرد. به ناچار گوشی ام را در اوردم و سریع شماره مرتضی را گرفتم مدتی بعد گفت چرا به من زنگ میزنی تو که میدونی گوشیت تندو دستپاچه گفتم مرتضی فرار کن. امیر اومده تو رستوران تیز گفت چی؟ فرار کن. پس تو چی ؟ اگر من برم میگه نامرد بود و در رفت هیچی نگو مرتضی فقط فرار کن. خواهش میکنم. التماست میکنم برو ارتباط را قطع کرد. نگاهم به دنبال امیر بود که برسر تخت ها بدنبال من میگشت. به سمت مخالف من که رفت دوان دوان از رستوران خارج شدم و سوار ماشینم شدم. نگاهی به اطراف انداختم اتومبیل مرتضی هم نبود و این یعنی خوشبختانه از انجا رفته. دوباره شماره اش را گرفتم وگفتم کجایی؟ از در پشتی رستوران رفتم. تو کجایی؟ منم فرار کردم. ۷ سپس نفس راحتی کشیدم وگفتم خیلی حواسم بود که تعقیبم نکنه. نمیدونم چطوری پیدام کرد. شاید به ماشینت جی پی اس بسته. متعجب گفتم یعنی چی؟ مکان یاب بسته که اینقدر راحت گیرت اورد دیگه خوب پس چرا اونشب که رفته بود خونه نامزدش من اومدم فروشگاه نیومد بالای سرمون؟ چون اونشب حواسش به تو نبود. الان من باید چیکار کنم؟ جی پی اس کجای ماشینه ؟ هرجایی میتونه باشه. من میتونم گیرش بیارم. اما زمان لازم داره. هرجایی هم وایسی من بیام میاد بالاسرمون دیگه. از این به بعدخ خواستی بیای پیش من یا بگو من بیام یا با اژانس بیا. باشه. اومد پشت خطم خداحافظ. ارتباط را وصل کردم وگفتم بله کدوم قبرستونی هستی؟ ۶۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_62 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم تو زحمت میفته. مرتضی هرگز اجازه حساب کردن فیش غذا ر
به قلم بدنبال سکوت من ادامه دادپ امار زنگ زدنهاتو دارم ها، حواست هست. با کلافگی گفتم هرکار دلت میخواد بکن. با من اینطوری حرف نزن ها میزنم لهت میکنم. خنده تلخی کردم وگفتم اینقدر دوست دارم منو بزنی امیر. مستقیم برم پیش زیبا و بهش بگم که اون روی انتخاب عاقلانه ت چه شکلیه. صدای نفس های عصبی امیر کمی مرا ترساند . ارتباط را قطع کردم و مستقیم به خانه رفتم. فقط بابا خانه بود. سلام کردم بابا نگاهی به من انداخت و گفت شهرداری رفتی بابا؟ بله بابا با اقای محققی رفتم تاییدیه جوازو گرفت مونده فقط برای بازدید برن. تو نقشه اونجا طرح باغاته، چطوری میخواین مجتمع بسازین؟ چهار روز دیگه حکایت سپیدارو پیشنهادات امیر نشه؟ بابا خندیدو گفت نه، مجید اشنا داره اونجا جواز گرفته یه مجتمع دوهزار واحدی بسازه. ابرویی بالا دادم و گفتم اونوقت با سرمایه کی بابا؟ دوتا مجید یدونه ما از کجا میخوای بیاری؟ وامی که گرفتی هست. برج نمک ابرود رو هم گذاشتم برای فروش. اون وام که برای ساخت مجتمع سپیداره . بابا خندیدو گفت اونجا رو پوریا میسازه دیگه. مگه باهات قرار داد ننوشته ؟ اون یه چیزی نوشت و ماهم امضا کردیم. اگر قبول نکنه میخوای به اقای محققی چه جوابی بدی؟ کی قبول نکنه؟ پوریا؟. سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم بله تو اگر همکاری کنی قبول میکنه. نگاه خیره ایی به بابا انداختم و بابا ادامه داد اون پسره اسمون جل اسمش چی بود؟ بدنبال سکوت من گفت مرتضی مکانیک، اون داره کمکمون کنه؟ سپس ریز و حرص در بیار خندید ، نفس صدا داری کشیدم وگفتم چند سالته بابا ؟ پنجاه و پنج یه بار دیگه اقدام به بچه دار شدن کن. خدارو چه دیدی شاید دوقلو دختر شد. به هر حال تو معاملات و بده بستون های کاری اون دوتا هم یه جا بدردت میخورن. فکری کردو گفت پر بیراه هم نمیگی ها سرم را پایین انداختم و پله ها را به طرف اتاقم بالا رفتم. ۶۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺