🍁 🍁
چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب
بر خلق ناز دولت بیدار میکنی
یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان
رحمی به حال تشنهٔ دیدار میکنی
#صائب_تبریزی
بعد تو دل بردن و عاشق شدن در کار نیست
از غزل گفتن برای جنس زن، در کار نیست
بی تو چیزی از من و قلبم نمی ماند بجا
هرچه دارم می رود بعد از تو ، من در کار نیست
ای دلیل شعرهای ناب بعد از رفتنت
در سکوتم غرق خواهم شد ،سخن در کار نیست
باغ سرسبز دلم ویرانه گردد بعد تو
نغمه خوانی های بلبل در چمن در کار نیست
غصه می گیرد سراپای من و شعر مرا
شعر خواندن بعد تو در انجمن در کار نیست..
#اسماعیل_حاج_علیان
💠💠⊰⃟𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از کارهای شوهرم با خبر بودم ی شب که همه خونمون دعوت بودن صدای در بلند شد پدرشوهرم در و باز کرد سرو صدا و جیغ های زنی به گوشمون رسید شوهرمو صدا میکرد و میگفت بیا تکلیف منو مشخص کن برادرهامبه شوهرم حملهکردن و حسابی زدنش گفتن باید خواهرمون رو طلاق بدی اما پدرشوهرم حرفی زد که همه خشکمون زد باورمون نمیشد که...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
ادامه داستان هیجان انگیز وعبرت آموز👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
🎥 دلیل خشم حامیان روحانی از رئیسی چیست؟
اقدامات دولت جدید یا لاپوشالی فضاخت های قبلی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#ج
جای تو خالی ست
در تنهایی هایی که مرا
تا عمیقترین درههای بیقراری میکشانند
جای تو خالیست
در دریغ نامکرری
که به پایان رسیدن را فریاد میکنند.،
جای تو خالی ست
در هر آن ناکجایی
که منم....
#حمید_مصدق
▪️🍃🌹🍃▪️
با هم مقایسه کنید سینمای دو کشور را در بازنمایی قهرمانانش.... 😐
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت822
💕اوج نفرت💕
با اینکه شکوه رو خیلی وقته بخشیدم ولی گفتن این جملات باعث شد تا بغض توی گلوم سنگینی کنه. دیگه نتونستم تو اتاق زیر نگاه متعجب شکوه و نگاه رضایت بخش احمدرضا دووم بیارم. از اتاق بیرون رفتم. انگار خونه ی شکوه روی تمام بدنم سنگینی میکنه.
وارد حیاط شدم. اشک راه فرارش رو پیدا کرد و بیرون ریخت. تنها جایی که توی این خونه به من آرامش میده تکه زمبن خالی کنار خونه ی شکوهه که قسمتی از خونه ی بچه گی هامه.
ساختمون خونه ی شکوه رو دور زدم. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.
چشم هام رو بستم و خودم رو کنار بابا حسین و مامان مریم تجسم کردم.
سرم رو پای مامان مریم بود و بالا حسین مثل همیشه با لبخند به چشم هام نگاه میکرد. با صدای احمدرضا چشم باز کردم و خودم رو از خاطرات بهترین روزهای عمرم بیرون کشیدم.
_اینجایی؟
به صورت و نگاه مهربونش چشم دوختم. روی زمین کنارم نشست. دو دل بود از حرف هایی که میخواد بزنه. شاید داره پیش خودش حرف هاش رو یکی میکنه تا بهترین کلمات رو به زبون بیاره.
_نگار من از روز اول خیلی دوستت داشتم. بدون اینکه از این اخلاق های خوبت با خبر باشم. این چند وقت علاقم بهت خیلی بیشتر شده. از اول هم کم نبود ولی الان اصلا قابل وصف نیست.
_اخلاق های من زیاد هم خوب نیست. امروز فقط به خاطر تو سکوت کردم وگرنه یک دامن گله و شکایت ته بغض توی گلوم بود. فقط اینو بدون که به خاطر خودت بود نه از ترس.
_خوشحالم که از ترس نبوده.
سرس رو پایین انداخت
_نگار من به مادرم حق نمیدم. فقط میدونم که خیلی سختی کشیده. یه خواهش ازت دارم. میدونم خواهشم خیلی زیاده. تو میتونی یا بپذیری یا نپذیری. این پذیرفتن با نپذیرفتنت رو هم اصلا نمیخواد به بگی. یه چیزی باشه بین خودت و خدا.
کلافه دستی به ته ریشش کشید و نفس سنگینش رو بیرون داد. کنجکاو از حرفی که انقدر براش مقدمه چینی میکنه گفتم
_خب بگو!
_...م...ادرت یعنی هم زن عمو هم مامان مریمت خیلی تو رو دوست دارن. یعنی رو حرف تو حرف نمیزنن. من مطمعنم. میشه...ازشون بخوای مادر من رو ببخششن.
اشک توی چشم هام حلقه بست.
_چی بهشون بگم. بگم ببخشید زنی رو که بچتون رو ازتون جدا کرد یکی رو با مرگ یکی رو با گم کردن هویتش. احمدرضا کارهای مادرت قابل بخشش نیست. نه از طرف خدا نه بنده ی خدا.من بخشیدمش چون با تو خوشبخت شدم. چون کنار تو به ارامش رسیدم چون خدا بعد از بیست و یک سال علیرصا رو کنار من گذاشت. نمیتونم این خواهش رو از پدر و مادرم بکنم. درسته تو جوونی به مادرت ظلم شده. ولی ما ادم ها میتونیم وجود خودمون رو به خوبی یا بدی پرورش بریم. اگه به مادرت تو ده سال اول زندگی مشترکش ظلم شده به من از ابتدای زندگیم ظلم شده با تعاریف مادرت از تقاص و انتقام من الان نباید کنار تو میبودم مادرت هم به جای زندگی راحت تو اتاقی که براش ساختی گوشه ی زندون بود. ولی با خودم فکر کردم یک نفر باید این بدی دنباله دار رو قطع کنه تا نفرت کنار بره. و علاقه ای که به تو داشتم باعث شد با به این نتیجه برسم. مادر تو اگر واقعا پشیمون شده باشه خدا از تقصیراتش میگذره.
_خدا از حق خودش میگذره حق بنده هاش رو به خودشون میسپره.
سرم رو پایین انداختم.
_کاری که گفتی رو نمیتونم انجام بدم.
دستم رو گرفت و با لبخند نگاهم کرد
_بهت حق میدم. بلند شو بریم خونه اینجا روی زمین نشین هم برای خودت ضرر داره هم اون طفل معصوم.
ایستاد و کمک کرد تا بایستم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت17
🍀منتهای عشق💞
مثل همیشه از برخوردهای سرد و تند و طلبکارانه زهره بغضم گرفت اما گریه نکردم. وارد حیاط شدم، روی اولین پله نشستم. شقایق رو از دور دیدم که به سمتم میاومد.
کنارم نشست.
_ دعواش کردن؟
_ نه شمارهی مادرم رو گرفت؛ زنگ بزنه بهش بیاد.
_ منم همیشه گوشی میارم ولی مثل زهره خنگ نیستم لو بدم.
متعجب نگاهش کردم.
_ واقعا گوشی میاری!؟
_ آره، همین الان تو کیفمه اما نمیذارم کسی بفهمه؛ به تو هم گفتم چون صمیمیترین دوستمی و میدونم که به کسی نمیگی.
_ چرا میاری؟ اصلا چه نیازی هست وقتی نمیتونی ازش استفاده کنی!
_ تو از همه چیز سر در نمیاری؛ بچه مثبتی.
تو شوک حرف شقایق بودم که صدای زنگ مدرسه بلند شد و من به خاطر زهره، ساعت تفریح و تغذیهام رو از دست دادم.
کمی آب خوردم و به کلاس برگشتم. با این که زهره با من بد حرف زده بود اما جای خالیش توی کلاس دلم رو به درد میآورد.
زهره اشتباه کرده و به خاطر اشتباهش تنبیه میشه؛ پس من بهترِ حواسم رو به درس بدم و خودم رو زیاد درگیرش نکنم، هرچند که اصلاً موفق نیستم.
بالاخره زنگ آخر هم به صدا دراومد. کیف و وسایل زهره رو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. به انتهای راهرو نگاه کردم. زهره هنوز پشت در ایستاده بود. دَرِ دفتر باز شد و خاله سر به زیر بیرون اومد.
نگاه تیزش رو به زهره که چونش به گردنش چسبیده بود و بیشتر از اون نمیتونست سرش رو پایین بگیره، داد.
خاله سرش رو متأسف تکون داد. چند قدمی از دفتر خانم مدیر فاصله نگرفته بودند که خانم مطلبی خاله رو صدا زد.
شرایطی از این بدتر نمیتونست برای زهره پیش بیاد که باعث بشه همین الان تمام اشتباهاتش برملا بشه.
جلو رفتن فایدهای نداشت. عقب ایستادم تا خانم مطلبی حرفش با خاله تموم بشه و هر سه به خانه برگردیم.
خانم مطلبی تند تند حرف میزد و دستاش رو تکون میداد و برگهی زهره رو نشون خاله میداد. خاله هم شرمنده سرش رو پایین انداخته بود و هر چند وقت یکبار سر بلند میکرد و حرف میزد.
مطمئنم با خرابکاری دیروزش، حتماً اشتباهات امروزش رو به علی میگه.
حرفهای خانم مطلبی تموم شد. خاله با دیدنم به سمتم اومد و لبخند کمرنگی زد. کاملا مشخصه که داره عصبانیت و حرص توی وجودش رو کنترل میکنه.
وسایل زهره رو دستش دادم و مستقیم به خونه اومدیم. تو راه زهره جرأت التماس کردن برای بخشیده شدن هم نداشت.
خاله در رو باز کرد و کنار ایستاد. زهره داخل رفت و من هم خواستم پشت سر زهره داخل برم که با صدای شقایق به سمتش برگشتم. خاله آهسته گفت:
_ ببین چی میگه، زود بیا خونه.
_ چشم خاله.
داخل رفت و من جلوی دَر منتظر شقایق ایستادم.
نفس نفس زنون جلو اومد.
_ هر چی صدات کردم نشنیدی.
_ ببخشید، خالم عصبانی بود دیگه نتونستم منتظرت بمونم.
_ چه خبر؟
_ فکر کنم امشب به علی بگه.
_ باشه من رو بیخبر نذار، خیلی دلم میخواد یه بلایی سرش بیاره، دلم خنک بشه.
اخم کردم و گفتم:
_ شقایق ناراحت میشما! زهره خواهرمه، خودت میدونی.
_ آره، ولی مثل خواهر سیندرلا میمونه.
_ حالا هر چی.
_ ولش کن. امروز درس زبان رو یاد گرفتی؟
_ آره.
_ بیا به منم یاد بده.
_ میدونی که نمیشه بیام اونجا، تو بیا خونمون.
_ باشه کی بیام؟
_ خبرت میکنم. شقایق من باید برم، نمیتونم دم در بایستم.
خداحافظی کرد و رفت. به خونه برگشتم. زهره گوشه خونه نشسته بود. زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و آروم گریه میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت18
🍀منتهای عشق💞
خاله تو آشپزخانه با حرص وسایل رو جابجا میکرد و زیر لب غر میزد:
_ آخر تو من رو میکشی، بی مادر بزرگ میشی. میخوام ببینم من نباشم از پس درست کردن یه وعده غذا بر میای؟ چرا اینقدر بهم حرص میدی. اصلاً تو بیخود کردی با خودت گوشی بردی مدرسه! گوش اون رضا رو هم میپیچونم که گوشی داده به تو.
آبروی من رو بردی. گوشی بردی؛ بینظمی کردی؛ درس هم نخوندی...
اولین بار بود که اینجوری جلوی مردم سرافکنده شدم. از اول جوونی زحمت کشیدم که سرم رو جلوی کسی پایین نندازم که امروز تو باعثش شدی. بزار علی بیاد؛ من دیگه طاقت و تحمل این کارهای تو رو ندارم.
به میلاد که مظلومانه گوشه پلهها نشسته بود و به من نگاه میکرد، لبخند زدم و کنارش نشستم. صورتش رو بوسیدم و آروم گفتم:
_ تو برای چی ترسیدی؟ مامان از زهره عصبانیه با تو که کار نداره!
صدای بسته شدن در خونه اومد. همه میدونیم که رضاست. همیشه دقیقاً بعد از اومدن من و زهره میاد.
خاله از آشپزخونه بیرون اومد و دستش رو با پایین مانتوش که هنوز در نیاورده بود خشک کرد. رضا وارد خونه شد. خاله بدون هیچ مقدمهای دستش رو بلند کرد و سیلی آرومی به صورت رضا زد.
رضا هاج و واج به خاله نگاه کرد.
_ عِه مامان چی شده!
_ برای چی گوشیت رو دادی زهره ببره مدرسه؟
رضا که حالا فهمیده بود اشتباهی که کرده، لو رفته و خاله متوجه شده، شرمنده گفت:
_ ببخشید.
_ ببخشم! ببخشم رضا! واقعا ببخشم؟ آبروی من رفته؛ جلوی مدیر و معلمش شرمندم کردی.
_ من از کجا میدونستم این خنگه! این همه دختر گوشی میبرن مدرسه، کدومشون رو گرفتن که این لو رفته.
_ این جواب منِ رضا؟ الان به جای شرمندگی این جواب رو میدی!
_ خب ببخشید، الان باید چیکار کنم که راضی بشی.
_ من هیچی، منو نمیخواد راضی کنی.
دستش رو محکم به سینهاش کوبید.
_ من حریف شما دو تا نمیشم؛ بزار علی بیاد.
سمت آشپزخونه رفت. با دیدن من و میلاد عصبی و با فریاد گفت:
_بلند شو لباست رو عوض کن.
از ترس ایستادم.
_ چشم.
خاله از زهره و رضا عصبانیه! چرا من رو دعوا میکنه؟
از پلهها بالا رفتم. لباسم رو عوض کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و به پایین برگشتم.
زهره همچنان گوشه خونه نشسته بود، با این تفاوت که این بار رضا هم کنارش نشسته بود و با هم بحث میکردند.
الان بین این خواهر و برادر من جایی ندارم؛ چون زهره مطمئناً رضا رو بر علیه من شورونده.
وارد آشپزخونه شدم. خاله به دیوار تکیه داده بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. جرأت حرف زدن با خاله رو هم نداشتم.
نهار آماده بود و سفر هم نیمه پهن. اما هیچکس سر سفره نمیاومد. میلاد هم به جمع خواهر و برادرش اضافه شده بود و من تک و تنها توی آشپزخونه روبروی خاله ایستاده بودم. به ساعت نگاه کردم، ساعت نزدیکه دوعه.
دَر حیاط بسته شد و بالاخره علی اومد. میلاد به آشپزخونه اومد. رضا و زهره هم به طبقه بالا رفتن. خاله نفس حرصی کشید و زیر لب غر زد:
_ میدونم چکار کنم. صبر کن؛ این راه و رسمش نیست.
علی یا الله بلندی گفت و وارد خونه شد. تنها کسی که الان میتونست به استقبالش بره من بودم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از ریحانه 🌱
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍
با اینکه همیشه میگفتن وقتی به سن بلوغ برسی رشد_قد شما متوقف میشه🥴‼️
اما با متد جدید افزایش قد دیگه قدبلندشدن یه رویا نیست😍😱👇
✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت
✅تضمینی ودارای مجوز
✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال
⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516
چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
هدایت شده از ریحانه 🌱
سلام یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍
خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 12سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم از این موضوع رنج میبرین یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇
https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516
👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥
هدایت شده از ریحانه 🌱
▪️🍃🌹🍃▪️
با هم مقایسه کنید سینمای دو کشور را در بازنمایی قهرمانانش.... 😐
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بعد از کتک شب اول عروسی گفت فکر نکن از شهر اومدی اینجا نازپرودهای. اینجا حرف خودم مادرم یا پدرم رو گوش نکنی انقدر کتک میخوری که آدمشی. با گریه گفتم من که کاری نکردم تازه روز اول زندگیمونِ. گفت کتک خوردی که کاری نکنی. بعد از اتاق بیرون رفت. یه ساعتی تنها بودم که جاریم اومد اتاق خیلی خجالت کشیدم ولی اون گفت این رسم روستاست و تقریبا همه این کار رو میکنن تا مثلا گربه رو دمحجله بکشن.پدرت هم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بیتو
به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بیتو
اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش
بروم ولی به جنت، نکنم گذار بیتو
نفسی به بوی وصلت، زدنم بِهست جانا
که چنین بماند عمری، من دلفگار بی تو
🍃🐾🌺🐾🌺🐾🌺🐾🍃
⭐️🌱هرکه به دامن ما چنگ زند به ساحل نجات رسد و هرکه جز راه ما را بپیماید غرق گردد، براى دوستداران ما فوج هایى از رحمت خداست و براى دشمنان و کینه توزان ما فوج هایى از خشم خدا، راه ما مستقیم است و امر ما باعث هدایت و رستگارى است.🌱⭐️
📙الخصال، ص 627
🍃🐾🌺🐾🌺🐾🌺🐾🍃
هدایت شده از ریحانه 🌱
بعد از کتک شب اول عروسی گفت فکر نکن از شهر اومدی اینجا نازپرودهای. اینجا حرف خودم مادرم یا پدرم رو گوش نکنی انقدر کتک میخوری که آدمشی. با گریه گفتم من که کاری نکردم تازه روز اول زندگیمونِ. گفت کتک خوردی که کاری نکنی. بعد از اتاق بیرون رفت. یه ساعتی تنها بودم که جاریم اومد اتاق خیلی خجالت کشیدم ولی اون گفت این رسم روستاست و تقریبا همه این کار رو میکنن تا مثلا گربه رو دمحجله بکشن.پدرت هم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت19
🍀منتهای عشق💞
از آشپزخونه بیرون رفتم و به صورت خستهاش نگاه کردم. سر بلند کرد و لبخند به چهره خستش اضافه شد.
_ سلام.
_ سلام حالت خوبه؟
_ خوبم. خسته نباشی؟
نگران بودم و پر استرس، اما علی از خستگی متوجه نشد.
_ مامان کجاست؟
_ آشپزخونه.
_ اینجام پسرم.
کاش خاله الان بهش نمیگفت. خستگیِ از صبح تا حالا به جونش میموند.
_ سلام مامان. الان میام.
کیف و کتش رو دست من داد و به سمت سرویس رفت. کت رو به چوب لباسی آویزون کردم و کیف رو به پایهاش تکیه دادم.
وارد آشپزخونه شدم و آهسته گفتم:
_ خاله میشه الان نگی.
_ تو دخالت نکن.
_ خاله من نمیگم که کلاً نگو، میگم الان نگو. خیلی خستهس، گناه داره.
حرفم تو دل خاله جا باز کرد. نگاهش رنگ مهربونی گرفت.
_ باشه الان نمیگم.
_ خستهس؛ گناه داره اعصابش خورد بشه. اصلا کلاً نگو؛ یه چند روزی گوشی رضا رو بهش نده، ادب میشه. زهره رو هم خودتون دعوا کنید.
خاله چپ چپ نگاهم کرد. موفق شده بودم راه به دلش باز کنم و تا حدودی راضی شده بود.
_بهش فکر میکنم. یه لیوان آب بده دستش.
_ چشم.
علی در حالی که صورتش رو با حوله خشک میکرد وارد آشپزخونه شد.
_ سلام مامان.
_ سلام پسرم، خسته نباشی.
حوله رو دست من داد و لیوان آبی که دستم بود رو گرفت.
_ خیلی ممنون. پس بقیه کجان؟
_ الان صداشون میکنم.
_ رویا وسایل سفره رو بچین.
_ چشم.
سرش رو از آشپزخونه بیرون برد و طوری که انگار اتفاقی نیفتاده، با همون صدای مهربونش مثل همیشه بچهها رو صدا کرد.
_ میلاد، زهره، رضا، بیاید نهار.
کنار خاله روبروی علی نشستم. بچهها یکی یکی وارد آشپزخونه شدن. سلام کردن و نشستن.
علی نیم نگاهی به چهره در همشون انداخت.
_ چه خبره اینجا، همه قیافه گرفتید!
_هیچی مادر غذات رو بخور.
دیس رو سمت علی گرفت.
آخرین قاشق غذای تو بشقابم رو تو دهنم گذاشتم که میلاد بدون مقدمه گفت:
_ داداش رویا یه ساعت با شقایق آبجی حسین تو کوچه حرف زد.
حرف خود میلاد نبود، بهش یاد داده بودن. میلاد اصلاً فضول نبود.
رو به میلاد گفتم:
_ کجا یه ساعت بود! یه دقیقه هم نشد.
خاله عصبی گفت:
_ اصلاً به تو چه؟ من کِی فضولی کردن رو به تو یاد دادم!
میلاد بغض کرد. متوجه نگاه معنیدارِ علی روی خودم شدم. تو چشمهاش خیره شدم.
_ به خدا فقط یه دقیقه شد. یه سوال داشت، جواب دادم و رفت.
علی سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
خاله رو به میلاد گفت:
_ تو چرا اینقدر تو دهنی نخورده شدی؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟
میلاد بغض کرد و گفت:
_ به من چه؛ زهره گفت بگم. گفت داداش باید از همه چیز خبر داشته باشه.
نگاهم درمونده تر از قبل سمت زهره رفت. زهره با پررویی نگاهش رو به بشقابش داد و سکوت کرد. حرصم گرفت؛ احساس کردم نباید در برابر این حرکت زهره سکوت کنم.
_ داداش هر چیزی رو باید بدونه؟! حتی اتفاقاتی که تو مدرسه امروز افتاده؟
زهره مطمئن از این که حرف نمیزنم، تو شوک بود. ترسیده سرش رو بالا آورد و تو چشمهام نگاه کرد.
با نگاهش التماس میکرد، سکوت کنم. علی گفت:
_ تو مدرسه چی شده مگه؟
نگاهم فقط خیره به زهره بود. من آدم گفتن نبودم. آدم فروختن و فضولی کردن هم نبودم. از سر سفره بلند شدم.
_ خاله من آوردم، زهره جمع کنه. ببخشید فردا امتحان دارم، میرم درس بخونم. برعکس زهره خانم که درس نمیخونه، من باید درس بخونم.
بغضم اجازه نداد بیشتر بمونم. سمت پلهها رفتم و با سرعت وارد اتاق شدم. پشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و آروم اشک ریختم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت20
🍀منتهای عشق💞
تنها کاری که توی این شرایط میتونم انجام بدم، اشک ریختنه. شاید حق با عمو باشه؛ من بهتره که برم با آقاجون و خانمجون زندگی کنم.
دَر آروم باز شد و با برخوردش به کمرم دوباره بسته شد. صدای خاله اومد:
_ رویا جان! خاله باز کن دَر رو.
خودم رو از پشت در کنار کشیدم و برای اینکه خاله چشمهای اشکیم رو نبینه، سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
خاله کنارم نشست و دستش رو روی شونم گذاشت.
_خوبی رویا!؟
صدام رو صاف کردم.
_خوبم.
_ سرت رو بگیر بالا ببینم.
_ نمیخوام. خاله ولم کن.
با دست سرم رو بالا گرفت. هیچ مقاومتی نکردم و بهم نگاه کرد.
_ ببخشید عزیز دلم؛ دعواش کردم.
اشک جمع شده تو چشمهام رو پاک کردم.
_ خاله شاید حق با عمو باشه؛ اینجا خونهی شماست نه من. اگر من برم برای همه بهتر میشه.
اخمهای خاله تو هم رفت.
_ من اون زهره رو آدم میکنم. تو هم اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی، من میدونم با تو.
_ آخه خاله نمیشه که...
با صدای بلند گفت:
_ من میگم توی این خونه چی میشه چی نمیشه.
در اتاق باز شد. زهره داخل اومد. نگاه چپ چپ خاله باعث شد تا سرش رو پایین بندازه.
_ کار خودت رو کردی؟ این همه بدجنسی از کجا، توی تو جمع شده.
_ من بدجنسم یا این رویا خانم که میگه من درس نمیخونم.
خاله صداش رو تا میتونست بالا برد و با حرص گفت:
_ زهره بس میکنی یا بلند شم!
زهره نگاه مضطربی به دَر اتاق انداخت و با صدای آرومی گفت:
_ باشه مامان، تو رو خدا آرووم تر.
خاله نگاهش رو با حرص از زهره گرفت.
_ اگر یه بار دیگه کوچکترین حرفی بهت زد به خودم بگو.
_ مامان چی شده.
صدای علی باعث شد تا زهره قدمی به عقب برداره و با التماس بگه.
_ مامان غلط کردم.
خاله چپ چپ نگاهش کرد.
_ هیچی علی جان.
_ به رویا بگو بیاد اتاق من.
خاله فوری ایستاد و در رو باز کرد.
_ رویا برای چی؟
_ کارش دارم.
بیرون رفت و در رو بست.
_ رویا خوابید، دیگه باشه برای صبح.
_ چرا داد زدی؟
_ هیچی حل شد. برو بخواب صبح خواب نمونی.
به زهره نگاه کردم. واقعاً علت این همه خصومت توی این چند روز رو نمیفهمم. قبلا برام مثل خواهر بود.
_ برای چی اینقدر با من بد شدی؟
_ تا چهل تومن رو نیاری وضعیت همینه. من اون پول رو نگه داشته بودم برای یه کاری.
ایستادم.
_ باشه پولت رو بهت میدم. فقط تمومش کن.
_ بدون اینکه به علی و مامان بگی، پولم رو بده.
_ باشه. میدم بهت.
_ برم درس بخونم که این گند امروزت رو فردا جبران کنم.
مستقیم سراغ کیفش رفت و کتابش رو بیرون آورد.
کاش اندازهی پولش از پولی که عمو بهم داده بود برداشته بودم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صورت کبود و لب های ورم کرده دیده بود و الان با گذشت زمان و بهتر شدنم و البته هنر دست هانیه حسابی تغییر کردم.
بالاخره دست از نگاه کردن برداشت. شروع به پرسیدن سوال کرد.
_دیگه درد و تب ندارید
_نه
روی زخمتون کامل بسته شده؟
_بله.
چیزی روی برگه نوشت. که صدای آهسته امیر مجتبی کنار گوشم نشست.
_بلند شو برو تو اتاق.
سرچرخوندم و نگاهش کردم. فاصلم برای اولین بار توی بیداری باهاش خیلی کم بود اما کنارش احساس امنیت دارم.
_شاید هنوز سوال داشته باشن.
نگاه سنگینش روم خیره موند. این بار کمی شمرده تر گفت
_برو تو اتاق.
نگاهم رو ازش گرفتم و رو به دکتر که هنوز در حال نوشتن بود دادم. نمیشه که بدون تشکر برم. اصلا تا بهم نگفته برو که نمیتونم برم. آرنجش رو خیلی اروم به پهلوم زد. انگار دیگه چاره ای ندارم.
ببخشیدی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم. در رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم.
چه کار زشتی ازم خواست. دکتر به خاطر من اینجا اومده. صداشون کنجکاوم کرد پشت در ایستادم.
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ریحانه 🌱
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صور
دکتر میاره خونه اش به زن اش نگاه میکنه
غیرتی میشه و...😡😡😡
#رمان_آنلاین_مذهبی ♨️💯
#براساس_واقعیت♨️
این همون رمانه که تو کمتر از یک ماه تمام رمان خون ها رو جمع کرده کانالش😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاعر شعر معروف "مکن ای صبح طلوع" کیست..🏴
باور نمیکنید که شاعر، پدر چه کسی بوده است😳😍...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🌊
شبِ بی رحم
و امان از دل پر درد،
رفتی و
و تمام حرف هایم
سکوتم ،
فریادم
در دل جمع شد و بغض ساختیم ،
بغضی به سنگینی دریا،
و چه سخت است
دریا در تُنگی جا بگیرد
#سید_علی_کاردان🖋
❄️
18.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
✉️ لایههای مختلف یک پیام چیست؟
💠 فرامتن چیست؟!
💠 چرا و چگونه پیامهای رسانهای را باور میکنیم؟!
🎙 سید علیرضا آلداود
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
انسان شناسی ۲۹۸.mp3
11.42M
#انسان_شناسی
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
✘ دقیقاً همین الآن اگر وقت تولد هر کدام از ما به برزخ باشه، کیفیت تولدمون به آخرت و میزان سعادتمندی و بهره برداریمون از شرایط آخرتی مشخصه!
👈 حالا چجوریش رو... توی این پادکست دستمون میاد.
منبع : انسان شناسی پیشرفته
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
⭕️ داستانی تکان دهنده از متحول شدن یک اعدامی!
سه جوان یک دختر را هنگام خروج از مدرسه
می دزدند واو را سوار ماشین می کنند وبا تهدید به خارج از شهر میبرند بعد از اطمینان از مکان اورا از ماشین پیدا می کنند تا جنایت راانجام دهند در این موقع ناگهان دختر می گوید....
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d