🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت195
🍀منتهای عشق💞
گوشی رو روی زمین گذاشت و سمت آشپزخونه اومد. تن صداش رو پایین آورد و گفت:
_ مامان میگه عزت ساداتم! از فامیلای عباسآقا خدابیامرز.
خاله گفت:
_ آره اون روز توی خونه عمه دیدمش، شماره گرفت ازم.
_ الان چیکار داره؟
_ نمیدونم!
یه دفعه اخمهای خاله توی هم رفت.
_ خدا بخیر کنه! خدا نکنه مریم واسطه فرستاده باشه.
دستش رو روی زانوش گذاشت و سمت تلفن رفت.
کفری گفتم:
_ این عمه چی میخواد از جون ما، فقط خدا میدونه! به غیر از ناراحت کردن و اعصاب خوردی برای ما هیچی نداره.
خاله گوشی رو برداشت.
_ سلام.
_ قربان شما، خواهش میکنم.
_ این چه حرفیه! درخدمتم.
_ خدا بیامرزش.
_ بله.
رنگ نگاه خاله تغییر کرد و لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست.
_ والا چی بگم! اجازه اینا دست پدربزرگشونه!
_ خانوادهی شما به واسطه عباسآقا برای ما شناخته شده و مورد تأییدِ، اما گفتم که اجازه ازدواج دخترها دست پدربزرگشونه.
_ من باهاش صحبت میکنم، بهتون خبر میدم.
_ اونم الان که خودتون میدونین، شرایط خانواده طوریِ که فعلاً همه سیاهپوش عباسآقا هستن.
_بله میدونم، شما لطف دارید.
_خواهش میکنم، خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت. زهره گفت:
_ با این که بیریختی اما بازم خاطرخواه داری. نمیدونم از چیه تو خوششون میاد!
زهره به تعداد خواستگارهای منم حسودی میکنه.
_ اصلاً از کجا معلومِ خواستگار بوده! شاید حرف دیگهای زده.
_ نشنیدی مامان چی گفت؟ گفت اجازه ازدواج دخترا دست پدربزرگشونه. تو رو میخواد.
_ گفت دخترا، شاید خودت رو بگن!
خاله وارد آشپزخونه شد. لبخند نامحسوسی گوشهی لبهاش نشسته که نمیتونه جمعشکنه. علی تو چارچوب دَر ایستاد و کلافه پرسید:
_ مامان چی میگفت؟
نگاهی به من و زهره انداخت و رو به علی گفت:
_ حالا میگم بهت.
_ دلم شور میزنه، الان بگو.
_ هیچی انشالله که خیره.
_ اجازه چیه دخترا دست آقا جونِ!؟
خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ مثل این که باید بگم، ول کن نیستی!
اون روز که ناهار خونه عمهتون دعوت داشتیم، زهره رو میبینه ازش خوشش میاد. همون روز به من گفت که میخوام مزاحمتون بشم. من متوجه نشدم منظورش چیه؟
حالا زنگ زده میگه ما میترسیم شما دخترتون رو شوهر بدید، اگر اجازه بدید بیایم برای خواستگاری.گفتم فعلاً که عزاداریم، باید صبر کنید.
زهره گردنش رو دراز کرد و رو به مادرش گفت:
_ بهشون بگو نه! من میخوام درس بخونم.
علی پوزخند زد و از دَر آشپزخونه بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
🎥 قطع ناگهانی سخنرانی بایدن، با فریادهای شجاعانهی دختری آمریکایی برای مردم مظلوم غزه!
🔺️"ده هزار فلسطینی در یک ماه کشته شدند که نصف آنها بچه بودند؛ تو باید آتش بس اعلام کنی!"
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت196
🍀منتهای عشق💞
زهره به جای خالی برادرش نگاه کرده و با التماس به مادرش گفت:
_ مامان من نمیخوام!
خاله بیتفاوت گفت:
_ نمیخوای که چی بشه! که بمونی اینجا بیشتر من رو اذیت کنی و برادرت رو دست بندازی؟ شوهر کن برو؛ شاید اون جا مثل آدم زندگی کنی.
زهره ناباورانه به مادرش نگاه کرد.
_ مامان داری جدی میگی!
_ شوخی دارم با تو؟! تازه این جا هم علی به تو اجازه ادامه تحصیل نمیده.
_ چرا شما اینقدر فرق میذارید؟ اگر این شرایط برای رویا بود همین طوری قبول میکردید!؟
_ رویا آبرومون رو نبرده!
_ چند وقت پیش رویا جلو کل فامیل نگفت یکی دیگه رو دوست داره!؟
_ همه رویا رو میشناسن، تو رو هم میشناسن. اون رو گفت برای اینکه محمد رو از سر خودش باز کنه.
_ نخیر! اتفاقاً من خبر دارم. رویا اونجوری که شما فکر میکنید نیست...
علی عصبی با صدای بلند از توی اتاق گفت:
_ زهره ببند دهنت رو!
اشک توی چشمهای زهره جمع شد. ایستاد و گفت:
_ من اگر بمیرم هم ازدواج نمیکنم! این فکر رو از سرتون بیرون کنید. اونا هم بیان اینجا، یه آبروریزی مثل رویا راه میندازم.
علی این بار عصبیتر گفت:
_ میبندی و یا بلندشم بیام!
قصد بیرون رفتن از آشپزخونه رو داشت. اما با این حرف علی، گوشه آشپزخونه نشست. سرش رو روی زانوش گذاشت و آروم آروم اشک ریخت.
خاله از رفتار زهره ناراحت شد و دیگه سبزی پاک نکرد. فقط با اشغال سبزیها بازی میکرد.
من موندم و اون همه سبزی! شاید ازدواج زهره براش خوب باشه؛ اما اینکه دوست نداره و خاله اهمیتی به جواب منفیش نمیده و علی هم در برابرش موضع گرفته، من رو ناراحت میکنه و دلم براش میسوزه.
میلاد از دَر آشپزخونه داخل اومد و نگاهی به خواهرش که در حال گریه کردن بود، انداخت. کنارش نشست و دستش رو گرفت.
خیلی دلم میخواد توی این شرایط برای زهره همدم باشم. اما زهره من رو قبول نداره و همدردیم رو نمیپذیره.
خاله تن صداش رو پایین آورد و رو به میلاد گفت:
_ بلند شو دَر آشپزخونه رو ببند.
معلوم بود میخواد با زهره حرف بزنه که علی متوجه نشه. میلاد بدون معطلی دَر آشپزخونه رو بست. خاله کمی خودش رو به زهره نزدیک کرد و گفت:
_ خیلی درس بخونی که میگی میخوام درس بخونم!
تمام مدتی که میرفتی مدرسه به خاطر درس نخوندن تو، سرم جلوی مدیرتون پایین بود. هر روز افت تحصیلی. چقدر التماس معلمها کردم که قول میده جبران کنه!
زهره سرش رو بلند کرد.
_ غلط کردم. اشتباه کردم. تو رو خدا این کار رو با من نکنید!
_ توی مدرسه تو درس میخونی! پشت مدرسه چه غلطی میکردی؟ سر از قرار تو کافیشاپ درآوردی. گوشی رضا رو برداشتی عکس فرستادی.
_ به خدا پشیمون شدم. دیگه تکرار نمیکنم. خواهش میکنم! شما اگر وساطت کنی، علی میذاره من برم درس بخونم.
_ فکر میکنی نکردم!؟ از روزی که این حرفها رو زد، هر شب میرم پیشش التماسش میکنم که ببخشِد. میگم اشتباه کرده، جوونی کرده. یه کلام میگه «زهره دفعه چندمشه! آدم بشو نیست. نه.»
خواستگار خوب کم دَر خونه رو میزنه.
_ پس چرا رویا گفت نه، حمایت کردید؟ یک کلام؛ منم نمیخوام.
_ تو بذار بیان. پسره بیاد ببینش، نپسندیدی! باشه هرچی تو بگی قبول.
پر بغض گفت:
_ مامان به خدا من پشیمون شدم.
_ دروغ میگی زهره! دروغ میگی. فکر میکنی متوجه نشدم اون روز که میرفتیم خونهی عمهت از تو ماشین به ماشین بغلی که توش پسر نشسته بود، چه رفتاری کردی؟
فکر میکنی متوجه نمیشم که گوشی تلفن خونه رو میبری بالا و با هدیه حرف میزنی؟ فکر میکنی مثلاً یواشکی با گوشی رضا تماس تصویری میگیری، نمیفهمم؟ تو کی میخوای دست از این کارات برداری؟
میفهمی تمام نگاهها به ماست که ببینن چی میشه و سرکوفتش رو به من بزنن؟ میفهمی باید جلوی پدربزرگت جواب پس بدم؟ میفهمی آبرو دارم و چند سال برای جمع کردنش زحمت کشیدم؟ خجالت میکشم از کارهات! متوجه هستی؟
با التماس و مظلوم گفت:
_ به خدا دیگه تکرار نمیکنم.
_ آره تکرار نکن. ولی وقتی رفتی خونه شوهرت! اون جا دیگه تکرار نمیکنی، چون مثل این جا باهات رفتار نمیشه.
_ مامان تو یه لحظه گوش کن...
خاله عصبی رو به میلاد گفت:
_ بلندشو دَر رو باز کن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت197
🍀منتهای عشق💞
زهره دیگه حرف نزد. چون وقتی دَر بازه، صداش بیرون میره و علی بابت هر حرف اشتباهش بهش تذکر میده.
_ میشه برم بالا تو اتاق خودم؟
خاله بدون این که نگاهش کنه، دستش رو تکون داد و زیر لب گفت:
_ برو.
بلند شد و با احتیاط از آشپزخونه بیرون رفت. علی به تلویزیون نگاه میکرد. زهره از پلهها بالا رفت و از دید من خارج شد.
میدونم الان رضا حسابی دلش میخواد طرف زهره رو بگیره، اما از ترس علی جرأت نمیکنه. کاش عزت سادات فردا زنگ میزد که علی خونه نبود و زهره میتونست حرفش رو به مادرش بزنه.
خاله و علی خیلی عصبی بودند. برای همین من مجبور شدم تنهایی و بیصدا، بدون هیچ اعتراضی این همه سبزی رو پاک کنم.
سبزیها رو توی لگن ریختم و رو به خاله، کمرم رو که حسابی درد گرفته بود صاف کردم و گفتم:
_ تموم شد.
نگاهی به سبزیها انداخت و گفت:
_ الهی بمیرم برات، خسته شدی؟
_ خیلی. همش رو تنها پاک کردم.
تن صداش رو بالا برد.
_ علی مادر، بیا این رو بذار تو حموم میخوام بشورم. سنگینه ما نمیتونیم بلندش کنیم.
بدون معطلی ایستاد. من کاری نکردم که الان استرس داشته باشم، اما نمیدونم چرا با ورود علی به آشپزخونه، ته دلم خالی شد.
خاله رو به من گفت:
_ رویا یه لحظه بلند شو برو بیرون.
ایستادم که با تشر ادامه داد:
_ بیرون منظورم پشت دَر نیست که فال گوش بایستی!
از شرمندگی و خجالت علی سرم رو پایین انداختم. چشمی گفتم و بیرون رفتم. اصلاً نیاز به گوش ایستادن نبود. خاله از عصبانیت نمیتونه صداش رو کنترل کنه. رو به علی گفت:
_ چه خاکی به سرم بریزم!
_ عِه. این حرفها چیه که میزنی!؟
_ چیکار کنم؟
_ هیچی! پسر خوبیه، بده بره. دختری مثل زهره رو نباید تو خونه نگه داشت.
_ میگه نمیخوام.
_ بیجا کرده! تحقیق میکنیم؛ اگر پسر خوبی بود، میره.
_ اگر بره خونهی پدربزرگ، گریه زاری کنه که نمیخوام!
_ غلط میکنه! قلم پاش رو میشکنم بدون اجازه جایی بره.
_ هم دلم براش میسوزه، هم کم آوردم.
_ درست میشه، انقدر ناراحت نباش.
_ این لگن رو بذار تو حموم، شیر آب رو هم باز کن روش.
علی خم شد و لگن رو برداشت. چشمی گفت و بیرون اومد.
این حرفی بود که خاله من رو به خاطرش از آشپزخونه بیرون کنه! تلافی دیروز رو امروز سرم خالی کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
بعد از کتک شب اول عروسی گفت فکر نکن از شهر اومدی اینجا نازپرودهای. اینجا حرف خودم مادرم یا پدرم رو گوش نکنی انقدر کتک میخوری که آدمشی. با گریه گفتم من که کاری نکردم تازه روز اول زندگیمونِ. گفت کتک خوردی که کاری نکنی. بعد از اتاق بیرون رفت. یه ساعتی تنها بودم که جاریم اومد اتاق خیلی خجالت کشیدم ولی اون گفت این رسم روستاست و تقریبا همه این کار رو میکنن تا مثلا گربه رو دمحجله بکشن.پدرت هم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
دستشو برد و قابلمه سیاه سوخته قدیمی را آورد و انداخت جلوم_ خب بیا از این استفاده کن میخوای اونم خراب کنی! چشمام پر از اشک شدم بدون هیچ حرفی زیر غذا رو خاموش کردم به اتاق رفتم حسین پسر کوچیکم خواب بود رسولم مشغول نگاه کردن به گوشیش بود جلوتر رفتم و با لحن محکمی رو به رسول گفتم _همین امروز باید تکلیف منو مشخص کنی رسول من دیگه نمیتونم با مادر یه جا بمونم.
رسول شاکی لب زد_ باز چی شده؟
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
✘ فرزند نوجوان و جوان من، از من حرفشنوی نداشته و مرا محل مشورت خود نمیداند!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دستشو برد و قابلمه سیاه سوخته قدیمی را آورد و انداخت جلوم_ خب بیا از این استفاده کن میخوای اونم خراب کنی! چشمام پر از اشک شدم بدون هیچ حرفی زیر غذا رو خاموش کردم به اتاق رفتم حسین پسر کوچیکم خواب بود رسولم مشغول نگاه کردن به گوشیش بود جلوتر رفتم و با لحن محکمی رو به رسول گفتم _همین امروز باید تکلیف منو مشخص کنی رسول من دیگه نمیتونم با مادر یه جا بمونم.
رسول شاکی لب زد_ باز چی شده؟
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803