هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از وقتی برای اموزش آرایشگری به آرایشگاه مهناز خانم میرفتم با دختری به اسم محدثه دوست شدم یه روز دیدمش که ازیه ماشین مدل بالا جلوی آرایشگاه پیاده شد وقتی ازش پرسیدم گفت شوهر خواهرم بود... یه مرتبهی دیگه اونو دیدم که از یه ماشین دیگه پیاده شد راننده یه پسر جوون دیگه ای بود که قبلا ندیده بودمش... از محدثه با اون پوشش چادر و رفتارهای موجهش بعید بود با کسی در ارتباط باشه و حالا من با چند مرد جوون مختلف میدیدمش... بدون خجالت ازش پرسیدم جریان چیه که...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللهم فک کل اسیر
📌 گزارش تصویری پرداخت وجه آزادی زندانی
✅ از مجموع بدهی مبلغی جمع شد، بنده هم از سه قسط ۱۲ میلیون تومانی یکیشو امروز صبح اجرای احکام دادگاه ... پرداخت کردم
👈 گزارش تصویری اسناد پرداختی است اگر کسی مستندات بیشتری مثل احکام اصداری یا رای نهایی شعب مخصوص این زندانی رو خواست از ارائه هیچ سندی دریغ نمیکنیم 🙏
🔴 باقیمانده بدهی زندانی 👇
۲۴ میلیون تومان
دعای خیر بدرقه راه زندگی و مهربانی شما
موجودی کانال در گزارش تصویری موجود است
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
🔵 درودِ سرباز اسراییلی به نفربر قدرتمندِ رژیم صهیونیستی 😂
پ ن: بزودی دلخوشی هاتون همینطوری خاتمه پیدا میکنه😅
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید حسن نصرالله:
امروز اسرائیل پس گردنی میخورد و ساکت میماند✌️🏻✌️🏻
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت202
🍀منتهای عشق💞
نگاه تیزی بهم انداخت. بشقابها رو روی زمین گذاشتم.
من که نگفتم اون شخص منم، چرا علی ناراحت شد!
قبل از اینکه خاله نگاهش کنه، اخم رو از وسط پیشونیش برداشت. خاله گفت:
_ رویا سفره رو پهن کن، من برم بالا با زهره کار دارم.
فوری بیرون رفت. علی صداش رو پایین آورد و با تشر گفت:
_ فکر نکن اگر بگی همه چی تموم میشه! من مطمئنم یکی از مخالفهای سرسخت، خود مامانِ. بگی مسیرمون رو یا خیلی دور میکنی یا دست نیافتنی. پس دهنت رو ببند.
لبهام رو جلو دادم و به حالت قهر، دلخور گفتم:
_ مگه من چی گفتم؟
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با نفس سنگینی ازم گرفت.
_ خط هم نده. من بلدم خودم درستش کنم.
خاله عصبی و با حرص وارد آشپزخونه شد و زیر لب غر زد:
_ دخترهی نفهم.
_ مامان زیاد اذیتش نکن.
_ من اذیت میکنم!؟ اینچند وقت، چند بار گند زده؟ همش دنبال یه راه حل خوب بودم. خدا رو شکر که براش خواستگار اومد راحت شدم.
علی متأسف سرش رو تکون داد. سفره رو پهن کردم. خاله گفت:
_ علی اینا رو صداشون کن، من حوصله ندارم.
با یه جملهی کوتاهِ بچهها بیاین ناهارِ علی، کمتر از یک دقیقه همه پایین بودن. روزهای دیگه خاله بیشتر از ده بار باید صداشون میکرد تا میاومدن.
همه دور سفره نشستیم و شروع به خوردن کردیم. چشمهای زهره قرمز بود و میلی برای غذا خوردن نداشت.
نگاهش به دستهای علی بود که برای پر کردن قاشق از غذا، پایین و بالا میشد.
میلاد رو به من لب زد:
_ گفتی؟
اَبروهام رو بالا دادم. ناامید به بشقابش نگاه کرد. علی بشقاب خالیش رو کمی جلو کشید و لیوان آب رو برداشت.
تشکری کرد و ایستاد که در کمال ناباوری همه، زهره پربغض صداش کرد:
_ علی.
علی متعجبتر از همه بهش خیره موند اما جوابی نداد. زهره اشکش رو با پشت دست پاک کرد.
_ ببخشید.
خشک و جدی گفت:
_ دقیقا چی رو زهره!
زهره دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه. شروع به گریه کرد و همزمان گفت:
_ به خدا غلط کردم. دیگه تکرار نمیکنم. این بار، بار آخر بود. اگر یک بار دیگه تکرار کردم بعد هر چی تو بگی. ولی تو رو خدا من رو شوهر نده.
رویا میگه به آقاجون بگم نمیذاره. ولی من دلم نمیخواد حرف از خونمون بره بیرون. تو رو روح بابا منو ببخش. قول میدم درس بخونم سرم به کار خودم باشه.
زهره همیشه وسط کارهاش من رو خراب میکنه. حالا میمرد اون جمله رو نمیگفت!
خاله، هم دلش برای زهره سوخته بود، هم دوست نداشت از تنها راهحلش دور بشه.
_ یهجوری گریه میکنی انگار قراره...
حرفش رو با چشمغرهای به زهره خورد.
_ شوهر کردن که اینجوری زجه مویه نداره!
زهره فقط مخاطبش علی بود. انگار میدونه که جز علی کسی نمیتونه کمکش کنه. آخرین التماسهاش رو با اوج گریه به زبون آورد.
_ علی توروخدا. غلط کردم. تو اگر بگی نه، مامان هم کوتاه میاد.
علی فقط نگاه کرد. سرش رو پایین انداخت و بیحرف از آشپزخونه بیرون رفت. باید منتظر برگشت این سونامی که زهره راه انداخت به سمت خودم باشم. تا من باشم که دیگه دلم برای زهره نسوزه و راهنماییش نکنم.
از سکوت علی، خاله هم سکوت کرد. رضا درمونده به خواهرش نگاه کرد. درسته بیشتر مواقع تو کلکل هستن، ولی توی روزهای سخت خیلی هوای زهره رو داره. دستش رو روی سرشونه زهره گذاشت و غمگین گفت:
_ بسه گریه نکن. پاشو برو بالا.
خاله بدون عکسالعملی، به سکوتش ادامه داد. زهره درمونده، به ناچار ایستاد و بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت203
🍀منتهای عشق💞
بیچاره میلاد! توی این اوضاع چهجوری به خاله بگم. شاید بهتر باشه فردا خودش رو به مریضی بزنه و مدرسه نره.
خاله با ناراحتی گفت:
_ رویا بلند شو برو پیش زهره.
رفتن همان و خوردن تیروترکشهای التماس نافرجام زهره به من هم همان.
_ من نمیرم. خودتون برید.
اخمهاش رو تو هم کرد.
_ ورپریده! میری کار یاد زهره میدی!؟
کمی خودم رو عقب کشیدم.
_ خب دلم براش سوخت!
_ بعد باید یادش بدی که بره آبروی من رو جلوی پدربزرگتون ببره!؟
_ من دیدم ناراحتِ، گفتم اونجوری بگم آروم بشه.
_ بلندشو از جلوی چشمهام برو!
نگاهش رو به رضا داد.
_ تو پاشو برو پیشش.
رضا چشمی گفت و کاری که خاله گفته بود رو انجام داد. خاله با تشر نگاهم کرد.
_ چرا نشستی!؟
_ کجا برم؟ علی تو هال نشسته، رضا هم که تو اتاق ماست؛ من نمیتونم برم بالا! حیاط هم که سرده. شما برو پیش علی، من ظرفها رو بشورم.
نگاه پر از غیضش رو از روی من برداشت و بیرون رفت. میلاد فوری کنارم نشست.
_ من چیکار کنم؟
_ یه چی بگم، بعداً نگی من بهت گفتما!
_ نمیگم.
_ الان من اگر بگم، هم فوتبال دیگه نمیتونی بری، هم حسابی دعوات میکنن. فردا صبح الکی بگو حالم داره بهم میخوره، نرو مدرسه. بذار خونه آروم بشه بعد من بگم.
_ اگر صبح نرم مدرسه، بعدازظهرش مامان میذاره برم فوتبال؟
_ نه دیگه! حالا یه روز قیدش رو بزن.
_ آخه فردا مسابقه برگشت داریم. میخوام گل بزنم.
_ چی بگم! صبر کن تا فردا ببینیم چی میشه.
به بیرون نگاه کردم. علی دستش رو روی پیشونیش گذاشته و چشمهاش رو بسته بود. خاله هم درمونده بهش نگاه میکرد.
_ میلاد، برو بالا به رضا بگو زنگ بزنه دایی بیاد اینجا.
برق شادی تو چشمهاش نشست.
_ دایی بزرگتر من حساب میشه؟
کلافه گفتم:
_ به دایی هر چی بگی، به علی میگه.
لبهاش آویزون شد. دوباره ذوقزده گفت:
_ به عمو میگم.
_ بعدش اگر خاله بفهمه، دعوات میکنه!
_ اَه... خسته شدم.
_ تو یکم صبر کن، شاید گفتم به خاله.
با صدای تند خاله، دستوپام رو گم کردم.
_ رویا یه چایی بریز بیار!
_ چشم.
نفس راحتی کشیدم. همش تقصیر خودمه. کاش یاد میگرفتم دیگه به زهره حرف نزنم و کمکش نکنم.
دوتا چایی ریختم و با ترسولرز بیرون رفتم. خدا لعنتت نکنه زهره!
سینی رو جلوی علی گذشتم و با تمام سرعت به آشپزخونه برگشتم. با بلند شدن صدای دَر خونه نفس راحتی کشیدم.
احتمالاً میلاد به رضا گفته، اونم به دایی زنگ زده، اومده.
روسریم رو مرتب کردم.
_ من باز میکنم.
هیچ کس حرفی نزد. از خدا خواسته وارد حیاط شدم. تقریباً سمت دَر دویدم و بازش کردم. با دیدن اقدسخانم اخم کرد.
_ بفرمایید؟
اون هم انگار دل خوشی از من نداره.
_ خالهت خونهست؟
_ نه نیست.
_ کی میاد؟
حالا که شرایطش پیش اومده، عمراً بذارم به هدفش برسه.
_ رفته مسافرت تا یک ماه دیگه هم نمیاد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت204
🍀منتهای عشق💞
_ دو سه روز پیش با من حرف زد! پس چرا نگفت؟
پوزخندی زدم.
_ مگه شما میخوای بری مسافرت به همسایههاتون میگید؟!
پشت چشمی نازک کرد.
_ کی میاد؟
عجب آدم گیریه، قصد رفتن نداره. شونههام رو بالا دادم و با بیتفاوتی گفتم:
_ رفته برای علی زن بگیره. دیگه خودتون حساب کنید چقدر طول میکشه.
چشمهاش گرد شد.
_ یعنی چی!؟
_ مگه بهتون نگفتن! دخترتون شب اول به علی میگه نه تنها من، هیچ دختر دیگهای هم زن تو نمیشه چون باید خرج خانوادت رو بدی. علی هم خیلی این حرف ناراحتش کرد. خالهم هی میگفت زشته ولی علی گفت نمیخواد. دیگه رفتن براش زن بگیرن.
عصبانی و دلخور گفت:
_ از طرف من به خالهت بگو جواب ما نه بود، خودت انقدر رفتی و اومدی مریم رو دودل کردی!
_ خب خداروشکر که دودل بوده. الان زیاد ناراحت نمیشه.
چند ثانیه عصبی نفس کشید و نگاهم کرد که با صدای یاالله دایی نگاهش رو برداشت و بیحرف رفت. ذوق زده با نگاه بدرقهش کردم.
هم استرس گرفتم، هم حسابی خوشحالم که بالاخره شرش کم شد.
_کی بود این!؟
نگاهم رو به دایی دادم.
_ هیچ کس. سلام دایی.
داخل اومد و گونهم رو کمی محکم کشید.
_ باز چی کار کردی شیطونک!
با دست صورتم رو ماساژ دادم.
_ وا... هیچی!
خندید.
_ شنیدم چی بهش میگفتی.
لبم رو به دندون گرفتم.
_ از کجاش شنیدی!؟
_ از هیچ جاش.
با صدای بلندتری خندید و سمت خونه رفت. پا تند کردم و دستش رو گرفتم.
_ دایی توروخدا نگیا!
ایستاد و بهم خیره شد.
_ نمیگم؛ ولی خیلی کار بدی کردی.
_ آخه همش اینجا بودن.
با انگشت روی بینیم زد.
_ به تو ربطی نداشت.
دستم رو به کمرم زدم.
_ پس به کی ربط داشت؟
لبهاش رو جلو داد و نفسش رو صدادار بیرون داد.
_ بعید میدونم علی با تو کنار بیاد!
_ چرا؟
_ با این حاضر جوابیت.
_ آخه...
صدای علی باعث شد تا بقیهی حرفم رو نزنم.
_ چرا نمیاید داخل؟
دایی آهسته گفت:
_ خیالت راحت، من هیچی نمیگم.
سمت علی رفت. نفس راحتی کشیدم و پشت سرش راه افتادم.
خاله با دیدن دایی هم حالش جا نیومد. نگاه چپی به من کرد و رو به دایی گفت:
_ این طرفا!
دایی با شوخ طبعی گفت:
_ ناراحتی برم.
نیمنگاهی به من کرد.
_ نه. آخه من میدونم از کجا آب میخوره!
_ میلاد زنگ زد بهم، ولی من خودم تو راه اینجا بودم.
حق به جانب گفتم:
_ خاله شما تازگی دیگه من رو دوست ندارید. هر چی میشه بیخود میندازید گردن من!
هر سه نگاهم کردن. به حالت قهر ایستادم و از پلهها بالا رفتم. علی گفت:
_ مامام راست میگه. الان به رویا ربط نداشت!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت205
🍀منتهای عشق💞
_ دفاع ازش نکن. دیدم به میلاد یه چی گفت! حسینجان قرار مدار تو چی شد؟
_ مگه قرار نشد شما زنگ بزنی، جواب بگیری!
علاقهی علی به منم کمکم داره نمایان میشه. ازم دفاع کرد.
سرخوش وارد اتاق شدم. بلافاصله رضا ایستاد تا بیرون بره.
_ بشین. دایی پایینه، کسی نمیاد بالا.
ناراحت به زهره نگاه کرد.
_ عجب گیری افتادیم!
_ من دیگه میترسم حرف بزنم. زهره آبروی آدم رو میبره!
رضا گفت:
_ رویا اگر فکری به سرت میرسه بگو.
به زهره اشاره کردم.
_ قول بده نگه من گفتم!
زهره درمونده نگاهم کرد.
_ از دهنم پرید. ببخشید.
_ شانس آوردم علی هیچی بهم نگفت. تنها فکری که الان به ذهنم میرسه اینه که شب خواستگاری به پسره حرفهای خلوچل بازی بزنه بره.
رضا خوشحال به خواهرش نگاه کرد.
_ آره اینم فکر خوبیه.
زهره آه کشید.
_ کاش میشد یه کاری کنیم کلاً نیان.
رضا دستش رو گرفت.
_ حالا این پیشنهاد خوبه دیگه!
_ چارهی دیگهای ندارم.
فکری توی سرم جرقه زد.
_ گفت فامیل عباس آقاست. آره؟
هر سه نگاهم کردن و رضا تأیید کرد.
_ آره.
ذوق زده به زهره نگاه کردم.
_ سه شنبه که میریم خونهی آقاجون به عمه بگیم. اونم ناراحت میشه که چرا فامیل شوهرش عزای عباسآقا رو نگه نداشتن. زنگ میزنه بهشون میگه. اونام ناراحت میشن دیگه نمیان.
رضا کنترل شده خندید.
_ زهره این عالیه.
_ کی بگه آخه!
باز به من نگاه کردن.
_ خودتون باید بگید. من با عمه قهرم.
رضا گفت:
_ چه جوری بگیم؟ آخه سن ما به فضولی نمیخوره!
معنیدار به میلاد نگاه کرد. میلاد گفت:
_ من میگم ولی باید برام توپ بخری.
_ باشه میخرم.
_ گرونه ها!
_ چنده مگه؟
_ مربیمون میگه خوبش صد تومنه.
رضا با خنده گفت:
_ میلاد ارزون بگیر، بذار مشتری شیم.
میلاد که احساس قدرت کرده صداش رو کلفت کرد.
_ همون که گفتم!
_ باشه. برات میخرم. ولی سر برج.
ذوقزده دستهاش رو بهم زد.
_ قرمزش رو بخر.
_ فقط باید بیخرابکاری بگیها!
_ باشه قول میدم.
زهره با صدای لرزون گفت:
_ رضا ازت ممنونم. برات جبران میکنم.
_ عین آدم زندگی کن؛ نه خودت رو توی دردسر بنداز، نه ما رو. جبران نمیخواد.
زهره شرمنده به من نگاه کرد.
_ من رو ببخش. خیلی بهت بد کردم.
خاله از پایین اسمم رو صدا کرد.
_ رویا یه لحظه بیا پایین.
به شوخی رو به زهره گفتم:
_ کاش زودتر این داستان تو تموم بشه، مُردم از بس تنهایی کار کردم.
ایستادم و از پلهها پایین رفتم. باید دست پیش بگیرم تا خاله احساس عذاب وجدان کنه که چرا بیخودی دعوام کرده. شاید بتونم برگهی میلاد رو نشونش بدم.
اخمهام رو توی هم کردم و پایین پلهها ایستادم.
_ دخترگلم یه چند تا چایی بیار.
اخمم کار ساز شد و خاله من رو دخترگلم خطاب کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سالهای جنگ شهر ما هم به خاطر اینکه به خوزستان و شهرهای مرزی نزدیک بود خهمش بمباران می شد.
من حامله بودم و شوهرم برای جنگ به جبهه رفته بود.
روز های آخر بارداریم هرچقدر براش نامه مینوشتم جوابی نمیگرفتم.
تا اینکه روز زایمانم رسید و با مادرشوهرم به بیمارستان رفتم
زایمان کردم و دخترم به دنیا اومد اما همون موقع...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae