🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت203
🍀منتهای عشق💞
بیچاره میلاد! توی این اوضاع چهجوری به خاله بگم. شاید بهتر باشه فردا خودش رو به مریضی بزنه و مدرسه نره.
خاله با ناراحتی گفت:
_ رویا بلند شو برو پیش زهره.
رفتن همان و خوردن تیروترکشهای التماس نافرجام زهره به من هم همان.
_ من نمیرم. خودتون برید.
اخمهاش رو تو هم کرد.
_ ورپریده! میری کار یاد زهره میدی!؟
کمی خودم رو عقب کشیدم.
_ خب دلم براش سوخت!
_ بعد باید یادش بدی که بره آبروی من رو جلوی پدربزرگتون ببره!؟
_ من دیدم ناراحتِ، گفتم اونجوری بگم آروم بشه.
_ بلندشو از جلوی چشمهام برو!
نگاهش رو به رضا داد.
_ تو پاشو برو پیشش.
رضا چشمی گفت و کاری که خاله گفته بود رو انجام داد. خاله با تشر نگاهم کرد.
_ چرا نشستی!؟
_ کجا برم؟ علی تو هال نشسته، رضا هم که تو اتاق ماست؛ من نمیتونم برم بالا! حیاط هم که سرده. شما برو پیش علی، من ظرفها رو بشورم.
نگاه پر از غیضش رو از روی من برداشت و بیرون رفت. میلاد فوری کنارم نشست.
_ من چیکار کنم؟
_ یه چی بگم، بعداً نگی من بهت گفتما!
_ نمیگم.
_ الان من اگر بگم، هم فوتبال دیگه نمیتونی بری، هم حسابی دعوات میکنن. فردا صبح الکی بگو حالم داره بهم میخوره، نرو مدرسه. بذار خونه آروم بشه بعد من بگم.
_ اگر صبح نرم مدرسه، بعدازظهرش مامان میذاره برم فوتبال؟
_ نه دیگه! حالا یه روز قیدش رو بزن.
_ آخه فردا مسابقه برگشت داریم. میخوام گل بزنم.
_ چی بگم! صبر کن تا فردا ببینیم چی میشه.
به بیرون نگاه کردم. علی دستش رو روی پیشونیش گذاشته و چشمهاش رو بسته بود. خاله هم درمونده بهش نگاه میکرد.
_ میلاد، برو بالا به رضا بگو زنگ بزنه دایی بیاد اینجا.
برق شادی تو چشمهاش نشست.
_ دایی بزرگتر من حساب میشه؟
کلافه گفتم:
_ به دایی هر چی بگی، به علی میگه.
لبهاش آویزون شد. دوباره ذوقزده گفت:
_ به عمو میگم.
_ بعدش اگر خاله بفهمه، دعوات میکنه!
_ اَه... خسته شدم.
_ تو یکم صبر کن، شاید گفتم به خاله.
با صدای تند خاله، دستوپام رو گم کردم.
_ رویا یه چایی بریز بیار!
_ چشم.
نفس راحتی کشیدم. همش تقصیر خودمه. کاش یاد میگرفتم دیگه به زهره حرف نزنم و کمکش نکنم.
دوتا چایی ریختم و با ترسولرز بیرون رفتم. خدا لعنتت نکنه زهره!
سینی رو جلوی علی گذشتم و با تمام سرعت به آشپزخونه برگشتم. با بلند شدن صدای دَر خونه نفس راحتی کشیدم.
احتمالاً میلاد به رضا گفته، اونم به دایی زنگ زده، اومده.
روسریم رو مرتب کردم.
_ من باز میکنم.
هیچ کس حرفی نزد. از خدا خواسته وارد حیاط شدم. تقریباً سمت دَر دویدم و بازش کردم. با دیدن اقدسخانم اخم کرد.
_ بفرمایید؟
اون هم انگار دل خوشی از من نداره.
_ خالهت خونهست؟
_ نه نیست.
_ کی میاد؟
حالا که شرایطش پیش اومده، عمراً بذارم به هدفش برسه.
_ رفته مسافرت تا یک ماه دیگه هم نمیاد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀