eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
603 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاه علی به من افتاد و با لبخند جواب سلامم رو داد. کاش می‌تونستم با صدای بلند به همه بگم که چقدر دوستش دارم. جلو اومد و طبق معمول کیفش رو دستم داد.‌ _ ببر بذار بالا تو اتاقم. چشمی گفتم با ذوقی پنهانی پله‌ها رو بالا رفتم. وارد اتاقش شدم و کیف رو کنار دیوار گذاشتم.‌ خواستم بیرون برم که متوجه عکسی که از کتابش بیرون زده بود شدم. با احتیاط به دَر نیمه باز اتاقش نگاه کردم.‌ جلو رفتم‌. کتاب رو برداشتم و بازش کردم. با دیدن عکس خودم، لبخند روی صورتم پهن شد. کاش علی این رفتارهاش رو از من پنهان نمی‌کرد. عکس رو سرجاش گذاشتم‌‌. اما با دیدن متنی که پشتش نوشته بود دوباره کنجکاو شدم. «خدایا کمکم کن‌. راهی جلوی پام بذار که بتونم این علاقه رو جوری عنوان کنم که بعدش تهمتی سمتم نباشه. اصلاً نمی‌دونم این علاقه‌ی رویا که من هم حسابی درگیرش شدم موندگاره یا از سر شوق و هیجان نوجونیشِ.‌ فقط تو می‌تونی کمکم کنی.» اخم‌هام توی هم رفت. چرا علی فکر می‌کنه علاقه‌ی من زود گذره! این علاقه برای دیروز و امروز نیست که بخواد این فکر رو بکنه.‌ من پنج ساله که شب و روز بهش فکر می‌کنم. اگر زودگذر بود که این همه سال پشیمون‌ می‌شدم. عکس رو لای کتاب گذاشتم.‌ برای اینکه متوجه نشه فضولی کردم کتاب رو درست مثل قبل سرجاش گذاشتم‌ و بیرون رفتم.‌ زهره بالای پله‌ها ایستاده بود. _ چرا نمی‌ری پایین؟ ترسیده سمتم برگشت. _ تو کجا بودی!؟ دستش رو روی قلبش گذاشت. _ وای چقدر ترسیدم.‌ از حالتش خندیدم. _ اتاق علی بودم.‌ چرا نمی‌ری پایین؟ دستش رو انداخت و به پله‌ها نگاه کرد. _ استرس دارم. خجالت هم می‌کشم. دستش رو گرفتم و پام‌ رو روی پله‌ها گذاشتم. _ بیا پایین. اینجا هیچ‌کس هیچی رو به روی کسی نمیاره. _ می‌دونم‌ ولی حالم خرابه. پایین پله‌ها نگاهی به خونه انداخت و فوری وارد آشپزخونه شد و پیش خاله رفت. دَر سرویس باز شد و علی مثل همیشه با حوله‌ی روی صورتش بیرون اومد. باید غیرمستقیم بهش بگم که از من مطمئن باشه تا متوجه نشه من نوشته‌ی پشت عکسم رو خوندم. حوله رو دستم داد و با صدای آرومی گفت: _ خوبی؟ ناخواسته و بدون کنترل لبخندم پهن شد. _ ممنون. به زور جلوی خندش رو از این همه ذوق من گرفت. _ رفتیم خونه‌ی آقاجون نزدیک خودم بشین. به مامان گفتم‌ به آقاجون بگه حرف ازدواج تو رو پیش نکشن تا ببینم می‌شه... با اومدن میلاد حرفش نصفه موند. میلاد دست علی رو گرفت و برگه‌ای رو توش گذاشت و با ذوق بچه گانه گفت: _ داداش بیست شدم. زنگ‌ ورزش هم دو تا گل زدم. علی روی زانو نشست تا با میلاد هم قد بشه. برگه‌ش رو نگاه کرد و با محبت صورتش رو بوسید. _ آفرین. یه مرد باید همه‌ چیش بیست باشه. _ معلم‌مون گفت معینی شاگرد زرنگه. کلافه از اینکه هر بار یکی سر می‌رسه و نمی‌ذاره حرفمون رو تموم کنیم وارد آشپزخونه شدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
با وجود کبدچربی که داشتم هیجوره لاغر نمیشدم… اضافه وزن و چاقی دست از سرم برنمیداشت 😢 دیگه خیلی خسته بودم تنها راه چاره این بود که معدمو کوچیک کنم...‼️ رفته بودم وقت بگیرم تا اینکه تو مطب یه خانومی که اندام خوبی هم داشت اومده بود وقتشو کنسل کنه،منم کنجکاو شدم و رفتم ازشون پرسیدم شما که اندام‌خوبی دارید چرا اینجا وقت گرفته‌ بودید؟😨 گفتن منم درگیر اضافه وزن بودم و خیلی افسرده شده بودم ولی از زمانی که با کانال سیاره‌ی سلامتی آشنا شدم با رژیم های رایگان شون ۲۲ کییییلو کم کردم 😱 منم خیلی زود کانال شونو گرفتم و الان خداروشکر تو ۵ روز ۵ کیلووو کم کردم کانالشونو برای شما هم میزارم حتما عضو شید 👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/339870120C345bdc3a28
هدایت شده از ریحانه 🌱
255.1K
. فقط با تکنیک جادویی ۸لیوان آب💧 دورکمرشون ۸سااانت کم شده😱 وزنشون ۲کیلو کم شده😱 اتفاق سوم رو فقط گوش کن و بدون معطلی عضو کانال شو تا فرصت لاغرشدنو از دست ندی😱👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/339870120C345bdc3a28 .
هدایت شده از ریحانه 🌱
انسان شناسی ۳۵۹.mp3
10.18M
🔹🍃🌹🍃🔹 چطور بعضی آدما توی قلب دیگران یه جوری محبوب میشن که بقیه حاضرن براشون فداکاری کنند و دغدغه‌هاشونو از سر راهشون بردارن ؟ | 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🔹وطن، وطن است..!! حتی اگر ویرانش کرده باشند... 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 √ تنها مانع رسیدنت به امام زمانت، خودتی! از خودت پیاده شو! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 🌱دیگر همه فهمیدند... ✏️رهبر انقلاب: امروز دیگر همه‌ی دنیا فهمیده‌اند که چرا ورزشکار ایرانی راضی نمیشود در میدان با طرف صهیونیست روبه‌رو بشود.... 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 چرا با زن دست نداد... 👩زن برای دست دادن دست خود را دراز کرده و امام موسی صدر دستش را روی سینه گذاشت. زن گفت: ترسیدی نجس شی؟ امام صدر گفت: نه بلکه طهارت شما حفظ بشه 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ناهار رو خوردیم. طبق معمول بعد از ناهار، همه تو اتاق دور هم نشستیم. جمعی که خیلی وقته به خاطر رفتارهای زهره و رضا دلخور بودند، الان‌ که علی زهره رو بخشیده و رضا هم بخاطر اینکه آقاجون شب می‌خواد براش خواستگاری کنه خوشحاله، دوباره مثل قبل کنار هم نشستیم. خاله رو به علی گفت: _ دلم برای حسین شور می‌زنه. _ چرا؟ _ همش می‌ترسم انتخابش اشتباه باشه.‌ می‌ترسم دختره کنار بکشه. _ ازدواج همینه دیگه. وقتی طرف مقابلت رو نشناسی، احتمالش هست که خوب درنیاد. _ اگر می‌ذاشت خودم براش دختر انتخاب کنم، دلم قرص‌تر بود. _ نگران‌ نباش، سه سالِ همدیگر رو می‌شناسن. دختره خیلی دوستش داره. خاله دلخور نگاهش کرد. _ سه سالِ! بعد تو به من نگفتی!؟ _خودش نمی‌خواست کسی بدونه. منم اتفاقی فهمیدم. خاله نفس سنگینی کشید و سرش رو پایین انداخت.‌ الان نوبت منِ که حرف بزنم. _ خاله نگران چی هستی؟ مطمئن باش وقتی یه دختر به یه پسر ابراز علاقه می‌کنه تا آخر پای حرفش می‌مونه.‌ دایی که سه سالِ می‌شناسش، من یکی رو می‌شناسم‌ پنج ساله یکی رو دوست داره، پاش وایستاده. خاله با اخم نگاهم کرد. _ یه دختر خیلی بیجا می‌کنه بره به یه پسر ابراز علاقه کنه! بدون اینکه نگاهم رو به علی که بهم خیره بود بدم گفتم: _ خاله این جوری نگو! خب دوستش داشته که گفته.‌ _ رویا حرف‌های جدید می‌زنی‌ها! فکر نکن حواسم بهت نیست! _ کدوم حرف جدید!؟ من فقط می‌گم یه پسر یا خانواده‌ش نباید نگران کنار کشیدن کسی باشن‌ که سه یا پنج سال پای یکی ایستاده.‌ اگر علاقه‌ش زود‌گذر باشه که انقدر سرش نمی‌مونه. نهایت با اولین دعوا دلش رو می‌زنه و بیخیال می‌شه. _ این کیه که پنج سال پای یکی ایستاده و تو می‌شناسیش!؟ بگو فردا بیام‌ مدرسه به مدیرتون بگم جمعش کنه که دیگه نشینه از این خاطرات تو مدرسه بگه. _ خاله چرا اصل حرف رو نمی‌گیری؟ همش دنبال اینی که من رو دعوا کنی! من می‌گم... علی با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کنه، حرفم رو قطع کرد. _ بسه دیگه رویا... فهمیدم. سرم‌ رو پایین انداختم. به ظاهر خودم رو ناراحت نشون دادم تا رفتارم طبیعی به نظر برسه اما از درون خوشحالم. علی گفت فهمیدم؛ منم هدفم همین بود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با غیظ نگاهم کرد و گفت: _ بلندشو برو بالا، سر دَرسِت. نگاهم رو از علی گرفتم و حق به جانب گفتم: _ چرا توی این خونه هر کی هر حرفی رو که دوست نداره می‌شنوه، بعدش به من می‌گه برو دَرسِت رو بخون‌! ما فردا درس نداریم. چشم‌هاش از تعجب گرد شد و خیره نگاهم کرد. تلاش داشتم از زیر نگاهش فرار کنم که خاله با اخم لباسم رو نگاه کرد. _ رویا تو مگه بچه‌ی چهارساله‌ای که نتونی لباست رو تمیز نگه‌داری! این چه وضعیه!؟ سرم رو کمی خم کردم و روی لباسم رو نگاه کردم. لکه غذا روش خودنمایی می‌کرد. انگشتم رو روش کشیدم. _ حتماً موقعی که غذا خوردم ریخته. خاله طلبکار گفت: _ بله! بلندشو برو لباست رو عوض کن. _ چی بپوشم خاله؟ _ چه می‌دونم! من این رو اتو زده بودم.‌ بلندشو برو آبیه رو بپوش. خواستم از جام بلندشم که چشمم به رضا که کت‌وشلوار پوشیده بود و شبیه دامادها از پله‌ها پایین می‌اومد، افتاد. خندم گرفت‌. آن چنان ژست گرفته که انگار عروس پایین پله‌ها منتظرشه. خاله با تشر بهش گفت: _ این چیه پوشیدی؟ خجالت بکش! رضا با پشت دست، پرز روی کتش رو تکوند و با خونسردی گفت: _ مثلاً امشب خواستگاری من‌ِها.‌.. چرا خجالت بکشم؟ علی با صدای بلند خندید. خاله نگاه چپی بهش انداخت و علی بلافاصله گفت: _ عزاداریم‌ ما. لباس دامادی پوشیدی که مثلاً داری زن می‌گیری؟! رضا با اخم گفت: _ اونا عزادارن، به من چه؟ امشب قراره آقاجون مهشید رو برام خواستگاری کنه.‌ بعد من لباس چی بپوشم؟ _ رضا با من بحث نکن، برو لباس مشکی بپوش. رضا بی‌اهمیت دو تا پله باقیمانده رو هم پایین اومد. _ من همین‌جوری میام؛ به عمه و هیچکس هم مربوط نیست.‌ منظورش به خاله بود. خاله‌ خیره نگاهش کرد که علی گفت: _ برو لباس مشکی تنت کن. خواست جواب علی رو هم بده اما از عواقبش ترسید. چون اگر علی‌ می‌گفت امشب مهمونی نمیرم و کنسلش می‌کرد، رضا برنامه‌هاش بهم می‌ریخت. با غرولند از پله‌ها بالا رفت. رو به خاله گفتم: _ خب ما هم باید مشکی بپوشیم دیگه! چرا برای من و زهره لباس رنگی گذاشتی؟ خاله به زمین نگاه کرد و برای اینکه کسی روی حرفش حرفی نزنه، خودش رو غمگین نشون داد. _ من دوست ندارم دخترام لباس مشکی بپوشن. _ منم دوست دارم مثل جمع باشم! _ رویا همین که گفتم! بلندشو برو لباس آبیِ رو تنت کن. یه ساعت مراقبش باش تا می‌ریم کثیفش نکنی. دلخور ایستادم که علی گفت: _ مامان راست می‌گه، بذار مشکی بپوشن. خوبیت نداره.‌ الان عمه فکر می‌کنه چون اون سری با رویا بدرفتاری کرده، رویا سر لج افتاده یا شما باهاش سر لج افتادید. بذار مشکی بپوشه. خاله حرفی نزد و من از پله‌ها بالا رفتم. زهره هم پشت سرم اومد. زهره هنوز می‌ترسه و استرس برخورد هدیه رو داره.‌ اگر جای زهره بودم همین امروز با خاله درمیون می‌ذاشتم تا خاله به مدرسه بگه و دست هدیه رو از زندگی زهره برای همیشه کوتاه کنه. اما زهره کار خودش رو می‌کنه و به نصیحت‌های من هم اهمیتی نمی‌ده.‌ پس حرف نزنم بهتره. لباس مشکیم رو پوشیدم و یک ساعتی رو که خاله گفته بود، بالا خودم را مشغول کردم تا خاله نتونه بهم گیر بده. الان هر دوشون از دستم ناراحتند. با صدای خاله همگی پایین رفتیم.‌ رضا با کت و شلوارش، لباس مشکی پوشیده بود و اخمش تو هم بود.‌ تنها کسی که لباس مشکی تنش نبود میلاد بود که اون هم کسی دیگه حریف خاله نمی‌شد. چون خاله معتقد بود که میلاد بچه‌ست و نباید مشکی بپوشه. کفش‌هامون رو پوشیدم و دسته جمعی از خونه بیرون رفتیم. با غر زدن‌های همیشگی رضا و زهره سر نشستن کنار پنجره، سوار ماشین شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12