eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
603 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✦❉❥🥀🕊❥❉✦ همین الآن قیمت من از نظر خدا چقدره؟ 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✦❉❥🥀🕊❥❉✦ سلاح به دست گرفتم برای ان طفل وحشت زده بی پناه... ◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بابا و مامانم از هم دیگه جدا شدن و مادرم رفت خارج از کشور و پدرم هم ازدواج کرد برای من و خواهرم یه خونه گرفتن،خواهرم ازدواج کرد و من از تنهای مریض شدم در بیمارستان بستری شدم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم، امدم خونه دیدم که بابام خونه رو داده اجاره مات و مبهوت از کار بابام که حالا کجا باید برم. ملیحه خانم همسایمون. اومد و دست منو گرفت و برد خونشون، چشمم افتاد به پسر هیز و بی‌تربیتش، ملیحه خانم رفت توی آشپزخونه پسرش بلند شد اومد نزدیک من و آروم گفت: بد خُلقی نکن بمون همین جا بهت بد نمیگذره، همین طوری که سرم پایین بود نگاهش نکردم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb توصیه میکنم دختران جوان حتما این داستان رو بخونید🌹 داستان بر اساس واقعیت👌
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ پنجره تور دروازه‌ست که با تمام قدرت توپ می‌زنی بهش؟ میلاد پشت دایی پنهان شد و گفت: _ می‌خواستم بزنم به دیوار... _ مگه بهت نمی‌گم تو حیاط انقدر محکم شوت نکن! بلایی سر رویا می‌اومد الان باید چی‌کار می‌کردیم؟ _ ببخشید. _ بیا برو بالا نبینمت. دایی دست میلاد رو که می‌خواست از پله‌ها بره بالا گرفت. _ عذرخواهی کرد دیگه؛ چیزی نشده که خداروشکر.‌ الان سالمه. صدقه بذارید رفع بلا می‌شه. دست میلاد رو کشید. کنار خودش نشوند و به پشتی تکیه داد. علی دوباره چشم‌غر‌ه‌ای به میلاد رفت و کنار خاله نشست. عصبی‌تر رو به من گفت: _ اون جا هم جا هست تو ‌نشستی!؟ _ من از کجا می‌دونستم آخه! زهره با سینی چایی بیرون اومد. وسط گذاشت و پایین پله‌ها رو به میلاد گفت: _ میلاد می‌خوای با من بیای بالا؟ میلاد با سر تأیید کرد. ایستاد و سمت زهره رفت. _ علی شیشه‌بری‌ها الان بستن؟ _ آره.‌ یه سفره بده از پشت می‌زنم که شب باد نیاد. کی واسه این توپ خریده؟ _ عموت. نگاهش به من افتاد. _ خیلی خون اومد؟ _ یکم. _ الان‌ می‌رم‌ برات جگر می‌خرم. دایی با صدای بلند خندید. علی چپ‌چپ نگاهش کرد. _ علی تب عشق زده بالا، خیابون گردی می‌کنی؟ علی نفس سنگینی کشید. _ حسین الان وقت شوخی نیست. دایی با خنده گفت: _ چرا زودتر نمی‌گی و‌ رازت رو برملا نمی‌کنی؟ بذار همه بدونن... علی عصبی ایستاد و سمت دَر رفت. _ بیا حیاط کارت دارم. دایی هر دو دستش رو بالای سرش گرفت. _ آقا من تسلیم. غلط کردم. _ بیا کم مسخره بازی کن. بیرون رفت. دایی رو به خاله گفت: _ یه گل‌گاوزبون دم‌ کن بده این بخوره. الان همه‌مون رو می‌خوره. ایستاد و دوباره خندید. _ بده رویا براش بیاره. دایی از این شوخی‌های بی‌مزه و دلهره‌ آورش به چی می‌خواد برسه!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دَر رو پشت سرش بست.‌ خاله دلخور و ناراحت گفت: _ مطمئنم علی می‌دونه، دختری که عاشقش شده رو من باهاش مخالفت می‌کنم. کمر صاف کردم و حق به‌ جانب پرسیدم: _ چرا؟ _ چون‌ پسرم‌ رو می‌شناسم. _ نه می‌گم چرا باهاش مخالفی؟ _ از حس‌وحال علی می‌گم. دلیلی نداره پنهانش کنه. _ ولی به نظر من دختری که انتخاب کرده باید بی‌عیب و نقص باشه. نگاهش رو از دَر گرفت. _ تو از کجا می‌دونی؟ مگه دیدیدش؟ _ خاله مگه تا حالا علی کار اشتباهی کرده؟ علی خیلی عاقله؛ پس مطمئن باشید اون دختر از همه نظر شایسته‌ست. _ چون عاقله این حرف رو می‌زنم. عاقله که داره دو دوتا چهارتا می‌کنه. _ اگر هم این طور که شما می‌گید باشه، به نظرم باید به نظر علی احترام‌ بذارید‌. به قول خودتون، جونیش رو گذاشته پای ما. حقشه با اونی ازدواج کنه که خودش می‌خواد. _ نه، من نمی‌تونم اجازه بدم خودش رو بدبخت کنه! _ وا... خاله شما اصلاً نمی‌دونید دختره کی هست! چطور به این نتیجه رسیدید که قراره علی رو بدبخت کنه؟ _ پاشو برو روسریت رو عوض کن. می‌ترسم توش شیشه خورده باشه. دلخور ایستادم. _ این سینی رو بذار تو آشپزخونه. یکمم گل‌گاو‌زبون دم کن.‌ چشمی گفتم و کارهایی که گفته بود رو انجام دادم. گره روسریم رو محکم کردم و کنارش نشستم. _ چی دارن بهم می‌گن؟ _ دایی، علی رو اذیت می‌کنه.‌ _ هم سنن، شوخی می‌کنن.‌ دَر خونه باز شد و دایی داخل اومد.‌ خاله فوری پرسید: _ علی کجاست؟ _ رفت جگر بخره. آبجی این علی خطرناک‌ شده‌ها! همش من رو تهدید کرد. چقدر از این توجه‌ش لذت می‌برم. کاش می‌تونستم احساساتم رو بروز بدم. خاله ملتمسانه دایی رو نگاه کرد. _ به من بگو ذهنش درگیر کیه؟ _ نمی‌گه که آبجی! _ تو می‌دونی! _ به جان خودم و خودش، اصلاً به من حرفی نزده. دایی راست می‌گه. علی بهش نگفته، من گفتم. دایی نشست و رو به من گفت: _ خدا به‌ داد‌ زن علی برسه.‌ آدمم انقدر بداخلاق می‌شه؟ به دفاع گفتم: _ اصلاً هم بداخلاق نیست! اعصابش خورده. دَر حیاط محکم بسته شد. همگی به دَر نگاه کردیم.‌ چند‌ لحظه‌ی بعد رضا عصبی وارد خونه شد.‌ سلام کرد و پله‌ها رو بالا رفت‌. دایی به کنایه گفت: _ سلام آقارضا! عیدتون‌ مبارک. اما رضا اهمیتی نداد. خاله گفت: _ این یکی دیگه چش بود؟ به زحمت ایستاد و پله‌ها رو بالا رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت289 🍀منتهای عشق💞 دَر رو پشت سرش بست.‌
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم‌ اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همه‌ش فکر میکرد.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بالای ۵۰۰ نفر عضو بگیره شب ۵ تا پارت میفرستم😎 عضو بشید پارت بگیرید😎😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴⛔️🔴⛔️🔴⛔️ مقدمه انتقام سخت از دشمنان خارجی، برخورد سخت با توهین‎کنندگان و تفاله های حامی تروریست‌ داخلیست... 🔴🔴🔴ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله از پله‌ها بالا رفت و گفت: _ رویا پاشو اون توپ رو قایم کن؛ الان میاد پاره‌اش می‌کنه. بچه‌م دوستش داره. _ چشم. دایی با صدای آرومی بهم گفت: _ رویا به نظر من، مهمونی فردا شب خونه عموت نرو. با دهن باز نگاهش کردم. _ چرا؟ _ این علی که من دیدم، فردا اگر دوباره حرف‌هایی که امروز شنیده رو بشنوه، دیگه نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه. یه کاری دست همه می‌ده. _ تو که خودت خاله رو می‌شناسی! اصلاً اجازه نمی‌ده‌ نرم. بگم چی؟ بگم تو خونه می‌مونم نمیام؟ _ خودت رو بزن به مریضی؛ بگو نمی‌تونم بیام. کمردردی؛ سردردی؛ یه‌ چی رو بهونه کن نرو. _ خاله نمی‌ذاره. با زور هم شده، سوار آمبولانسم می‌کنه می‌بره. _ منم فردا میام اینجا؛ تو خودت رو بزن به مریضی، منم جو می‌دم که نبرت. حرف‌هایی که امروز صبح شنیده، خیلی براش سنگین تمام شده. دایی اخلاق شوخ طبعی داره، وقتی انقدر جدی حرف می‌زنه یعنی خیلی مهمه. _ باشه؛ خودم رو می‌زنم به مریضی. اما اگر خاله به زور بردم دیگه کاری نمی‌تونم بکنم. _ نمی‌تونه به زور ببره؛ من میام اینجا نمی‌ذارم. به علی گفتم نذاره بری. می‌گه دوست نداره این جوری باهات شروع کنه. _ چه جوری؟ _ محدود کردنت رو می‌گه؛ اما خودش داره آزار می‌بینه.‌ با منم همکاری نمی‌کنه.‌ تو فردا نرو، من می‌مونم پیشت. بعد که اینا رفتن، من و تو با هم می‌ریم‌. _ باشه. _ بهش می‌گم بگو خودت رو راحت کن. _ منم بهش گفتم ولی همش دعوام می‌کنه. می‌گه فعلاً حرفی نزن. متأسف سرش رو‌ تکون داد. _ نمی‌دونم چی تو سرشه! خاله هنوز پایین نیومده. دایی از من خواست تا یک بالشت براش ببرم تا استراحت کنه.‌ هوا رو به تاریک شدنِ و بوی قرمه‌سبزی تو فضای خونه پخش شده. نه‌ خاله پایین اومد، نه زهره. خودم برنج رو گذاشتم. این دفعه سالاد رو گوشه حال درست کردم و برای علی یک کاسه جداگانه برداشتم. چقدر زهره پر‌روعه! با اینکه من دارم کمکش می‌کنم و قراره با شقایق همکاری کنم تا مشکلش حل بشه، اما از هر دری وارد می‌شه تا یه حرفی به من بزنه.‌ البته این خصوصیت ذاتیشه؛ قدرنشناس و بی‌معرفت. با صدای رویا گفتن علی از آشپزخونه بیرون رفتم. _ بیا بشین اینا رو بخور. _ یه لحظه صبر کن دارم برنج آبکش می‌کنم. _ زهره پس کجاست که تو باید با این دست غذا درست کنی؟ _ میلاد رو برد بالا، دیگه نیومد.‌ بعد دست منم که چیزی نشده! _ دایی گفت خیلی خون اومده که! _ آره ولی زود بند اومد. نگاهی به دایی که خوابیده بود انداخت و به آشپزخونه اشاره کرد. هر دو وارد آشپزخونه شدیم. ظرف یکبار مصرف جگری که خریده بود رو روی زمین‌ گذاشت. _ کارهای برنجت رو بکن، بشین بخور. _ تو هم بشین برات گل‌گاوزبون بریزم. نگاهی به جای خالی شیشه‌ شکسته انداخت و نشست. _ رویا ببخشید اگر ناراحتت کردم.‌ برنج رو داخل قابلمه، روی نون‌هایی که تهش گذاشته بودم ریختم. _ تو که منو ناراحت نکردی! دَر قابلمه رو که از قبل با دمکنی پوشونده بودم روی قابلمه گذاشتم. _ همین که بداخلاقی کردم.‌ نگاهی به دایی انداختم. هنوز خوابه. روبه‌روی علی نشستم. _ دایی به من می‌گه فردا نیام خونه‌ی عمو. می‌گه تو اعصابت بهم ریخته. کلافه نگاهش رو از من گرفت. _ از دست حسین. _ به من گفت به تو نگم و خودم رو بزنم به مریضی. من باهاش موافقم ولی نمی‌تونستم بهت نگم. _ فکر می‌کنی اگر نیای بهتره؟ _ خب کمتر اذیت می‌شیم. اما من اون کاری رو می‌کنم که تو بگی. نفس سنگینی کشید. _ نمی‌دونم، مغزم اصلاً کار نمی‌کنه! _ محفل عشاق رو بهم نریزم؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ محفل عشاق رو بهم نریزم؟ هر دو به دایی که لبخند روی لب‌هاش بود نگاه کردیم.‌ _ حسین می‌شه دهنت رو ببندی؟ از اون روزی که فهمیدی، رفتی رو اعصاب من. فوری ایستادم تا گل‌گاوزبون براش بریزم. دایی کنار علی نشست. _ تو از جای دیگه دلت پره چرا سر من خالی می‌کنی؟! _ از جای دیگه پرم باشم، الان حرف‌های تو ناراحتم می‌کنه. _ دایی شما هم می‌خوری؟ نگاهی به لیوان توی سینی انداخت و با سر تأیید کرد. _ رضا کجاست؟ ماشینش جلوی دَره. دایی لیوان گل‌گاوزبونی که جلوش گرفته بودم‌ رو از توی سینی برداشت. _ اومد عین گاو سرش رو انداخت پایین رفت بالا.‌ آبجی هم رفت بالا ببینه چشه. علی هم لیوانش رو برداشت. نشستم و ظرف جگری که برام خریده بود رو باز کردم و یک‌ تکه خوردم. دایی با خنده گفت: _ علی یه چیزی می‌گم قاطی نکن. علی چپ‌چپ نگاهش کرد. _ بگم؟ _ تو که هر چی دلت خواسته بار من کردی، اینم‌ روش. بگو. _ به خدا عاشق این خل بازی شما شدم. علی ابروهاش رو بالا داد. _ چی کار کردیم‌ مگه؟ به ظرف جگر اشاره کرد. _ من هر عشقولانه‌ای رو دیده بودم جز عشق جیگری. با خجالت خندیدم و علی خیلی جدی با مشت به بازوش کوبید.‌ _ حسین اگر تمومش نکنی همه چی رو به مامانم می‌گم! دایی دلخور گفت: _ مگه من گفتم! فقط شوخی می‌کنم. _ منم شوخی می‌کنم خب. دایی نگاه پراخمش رو به لیوانش داد. همزمان خاله وارد آشپزخونه شد. _ عِه علی‌جان اومدی! چرا اینجا نشستید؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی گفت: _ رضا چشه مامان؟ خاله چشم‌غره‌ای به من رفت. _ به من چه! من که نگفتم، دایی گفت. دایی با سر تأیید کرد. خاله رو به علی گفت: _ ولش کن، اصلاً مهم نیست این حرف‌ها؛ اولِ زندگی این حرف‌ها هست. _ آخه دردش چیه؟ _ خودش که درد نداره. مهشید رو هم من به چشم زهره و رویا می‌بینم. ازش ناراحت نمی‌شم؛ اونم بچه‌ست. چهارزانو کنار دایی نشست. نگاهی به لیوان گل‌گاوزبون انداخت. _ یکی هم برای من می‌ریزی رویاجان؟ این جان رو به خاطر عذاب وجدان چشم‌غره‌ای که به ناحق بهم رفت، گفت. چشم گفتم و برای خاله هم ریختم و جلوش گذاشتم. _ ازدواج تو چی شد حسین؟ _ خیلی باهاش صحبت کردم. قرار شد اول اردیبهشت بریم خونه‌شون. _ چرا اول اردیبهشت!؟ دیر نیست؟ تو‌ که اشتباهش رو نادیده گرفتی، بذار زودتر بریم. _ چرا دیر؟ کار خاصی نمی‌خوایم بکنیم! _ خونه‌ت تموم شد؟ _ زیاد کار نداشت. اتاق‌خواب رو کاغذ دیواری کردم. آشپزخونه رو هم اپن کردم که به‌ روز باشه. _ باشه عزیزم.‌ من هر وقت که تو بگی میام. با جگرهایی که خوردم، دیگه اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم. اما حضور دایی باعث شد تا پایین بمونم.‌ سفره رو پهن کردیم. زهره و میلاد هم پایین اومدن. اما هر چی رضا رو صدا کردیم، نیومد. غذا رو خوردیم. زهره مشغول شستن ظرف‌ها شد. خواستم برای استراحت بالا برم که صدای دایی روی اولین پله متوقفم کرد. دایی رو به خاله گفت: _ آبجی امشب من اینجا می‌خوابم. _ بخواب عزیزم، قدمت سر چشم.‌‌ کجا می‌خوابی برات رختخواب پهن کنم؟ _ می‌رم اتاق علی؛ زحمت نکش. یعنی انقدر حال علی از اتفاق امروز صبح بده که دایی برای اولین بار قصد کرده پیشش بمونه تا صبح من خودم رو به مریضی بزنم و اجازه نده من رو به مهمونی خونه عمو ببرن. اما فکر نمی‌کنم بتونه از سَد خاله‌ بگذره. روی تشک دراز کشیدم و از پشت تور نازک پنجره، به آسمون نگاه کردم.‌ خدایا پس کی مشکلات ما هم تموم می‌شه که خیلی راحت بتونیم به همه بگیم. اگر خاله واقعاً مخالفت کنه باید چی‌کار کنیم؟ یعنی علی مخالفت خاله براش مهمه؟ اگر بگه نه، اونم به من جواب نه می‌ده و میگه دیگه نمی‌تونه ادامه بده! ولی من بدون علی نمی‌تونم. کاش می‌تونستم انگشترش رو در بیارم توی دستم کنم‌ و تا صبح دستم رو بغل کنم و بخوابم. دَر اتاق باز شد. زهره بی‌حرف تشکش رو پهن کرد و کنارم خوابید. کمی سکوت کرد و گفت: _ رویا... _ بله. _ می‌گم گوشی دایی رو بیارم می‌تونی زنگ بزنی؟ _ زهره انقدر پیله بازی در نیار! دایی هر چی بشه می‌ذاره کف دست علی.‌ خودت می‌دونی، برای من هم بد می‌شه.‌ تو صبر کن به محض اینکه تنها شدم، چه تو باشی چه نباشی، زنگ می‌زنم ببینم شقایق چی می‌گه. اصلاً شاید حرف شقایق غیرمنطقی باشه و نشه کاری برات کرد و مجبور شیم یا به علی یا به خاله بگیم! _ نه اگر یا شقایق نشد بی‌خیال می‌شم. فکر نکنم مسعود حرفی بزنه. _ چی بگم، خودت می‌دونی! من هر وقت تنها بشیم زنگ می‌زنم به شقایق. _ می‌ترسم رویا! _ نترس خدا بزرگه. صدای خنده دایی از اتاق‌ علی بلند شد. با حسرت نگاهی به دَر انداختم و ایستادم. چراغ رو خاموش کردم تا زودتر خوابم ببره. خدا کنه که دایی بتونه حالِ علی رو جا بیاره وگرنه با شناختی که از علی دارم، یک‌ هفته‌ای اخلاقش همینه. دلم می‌خواد برم پیش رضا ببینم اگر درد مهشید با خرید یک دستبند تموم می‌شه، پنهانی از آقاجون پول بگیرم بهش بدم تا دستبند بخره. اصلاً ناراحتی رضا رو نمی‌تونم ببینم. بیشتر از زهره، من نگران خواهری کردن برای رضا هستم. علی هم که نمی‌ذاره برم اتاقش. واقعاً رضا رو مثل برادر می‌بینم.‌ اما هیچ‌وقت نتونستم به علی به چشم برادر نگاه کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀