🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت293
🍀منتهای عشق💞
_ دخترا بلندشید.
چشمم رو بهم فشار دادم. خاله پتو رو از روم کنار کشید.
_ پاشید گفتم! باید بریم خونهی عموت.
زهره با صدای گرفتهای گفت:
_ مامان من دیشب تا ساعت دو بیدار بودم. بذار بخوابم.
خاله معترض شد.
_ خب میخوابیدی! من صدبار نگفتم بیدار نمونید؟
_ بله گفتید؛ ولی برید این رو از علی و دایی بپرسید که همش میخندیدن، صدای خندهشون نذاشت من بخوابم.
خاله با حسرت گفت:
_ بچهم علی کجا میخنده! داییت بود. پاشو کم غر بزن. از خونهی عموت که اومدیم بخواب.
دستش رو روی کمر من گذاشت و تکونم داد.
_ رویا بلندشو.
بدون اینکه چشمم رو باز کنم نشستم. خاله موهام رو مرتب کرد.
_ بلندشو قربونت برم. چرا سجادهت رو جمع نکردی؟
_ خوابم میاومد.
زهره گفت:
_ یکمم قربونصدقهی منم برو!
_ زهره انقدر از دستت دلخورم! اون از وضعی که چند ماه برای ما راه انداخته بودی، اینم از نماز نخوندنت. اگر من بگم میخونی، اگر نگم انگار نه انگار.
_ میخونم دیگه! اول صبحی گیر میدی به من. نماز که زوری نمیشه.
_ اگر به علی بگم بهت تذکر بده، اونوقت مجبوری به زور بخونی. منم نمیخوام زورت کنم.
_ چند ماه دیگه صبر کن از خونتون میرم راحت میشید.
خاله چپچپ نگاهش کرد و ایستاد.
_ فقط خدا کنه عاقبت بخیر بشی. بلندشید بیاید پایین.
این رو گفت و بیرون رفت. کشوقوسی به بدنم دادم و به زهره نگاه کردم.
_ من اصلاً نمیفهمم چرا مامان تو رابطهی من و خدا دخالت میکنه!
ایستادم و پتوم رو تا کردم.
_ خب چی میشه بخونی؟
کلافه ایستاد.
_ ول کن توروخدا رویا! اصلاً حوصله ندارم.
_ من که به تو کاری ندارم، خودت گفتی!
رختخوابم رو جمع کردم. اتاق رو مرتب کردیم. روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. میلاد عصبی از اتاقشون بیرون اومد.
_ علیک سلام! کجا با این عجله؟
ایستاد و عصبی گفت:
_ سلام. رضا هر بار که میخواد با مهشید حرف بزنه، من رو بیرون میکنه. خب اون جا اتاق منم هست!
_ عیب نداره؛ خب حرفش خصوصیه.
دستش رو تکون داد و سمت پلهها غرغرکنون رفت و گفت:
_ برو بابا... همهش از اون دفاع میکنی.
نگاهی به پایین پلهها انداختم. صدای حرف زدن دایی و علی از پایین میاومد. مسیرم رو کج کردم و سمت اتاق رضا رفتم. دَر زدم و وارد شدم. داشت با گوشی حرف میزد. با دیدن من گفت:
_ صبر کن بهت زنگ میزنم.
_ حتماً یه کاری دارم که میگم!
_ واجبتر از تو نیست. رویا اومده تو اتاق، قطع کن دوباره زنگ میزنم بقیهی غرهات رو بزن.
_ پس اسم این حرفها چیه؟
_ باشه! قطع کن دوباره زنگ میزنم اعتراض کن.
با نفس سنگینی گوشی رو پایین گرفت. بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_ چیه رویا؟
_ سلام. صبح بخیر.
لحنش کمی آرومتر شد.
_ سلام. ببخش یکم اعصابم بهم ریختهست.
_ بابت عیدیش ناراحته؟
خیره نگاهم کرد و با سر تأیید کرد.
_ میخوای من از آقاجون پول بگیرم بهت بدم براش دستبند بخری؟
_ نه؛ به قول مامان من همینم و مهشید انتخابم کرده. امروز میخوام بهش بگم با اینکه خیلی دوستت دارم ولی اگر انقدر توقعت بالاست تا عقد نکردیم تمومش کنیم.
چشمهام گرد شدن.
_ واقعاً!
_ کلافهم کرده، هر دقیقه میگه بخر، میگم تازه برات مانتو خریدم؛ میگه دختر خالهم نامزدش هر بار میبرش بیرون یه چیزی براش میخره. خب من ندارم! اون بارم اگر تو پول نمیدادی نمیتونستم براش بخرم.
_ خب به عمو بگو.
_ عمو رو این جوری نگاه نکن. مامان که اون روز گفت تو زن یه دانشجوی بیکار شدی نباید خیلی توقع داشته باشی، بعدش که رفتید عمو یه دادوبیدادی سرش راه انداخت. میخواست مهشید رو بزنه. نه من زورم میرسید نه زنعمو که جلوش رو بگیریم. شانس آورد محمد رسید.
_ ناراحت نشو ولی حقشه. خیلی رو داره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت294
🍀منتهای عشق💞
دلخور نگاهش رو به گوشی توی دستش داد.
_ امروز بهش میگم. باید این اخلاقش رو کنار بذاره. خونهی بزرگ؛ عروسی تو تالار. بهش میگم تمام این کارها رو مامان و علی میخوان برامون بکنن؛ نباید زیاد توقع داشته باشیم. میگه از بابام بگیر.
نمیخوام دستم جلوی پدر زنم دراز باشه. اگر ماشینم گرفتم چون هدیهی آقاجون بود. عمو چند بار گفته پول خواستی بگو ولی من نگفتم. فقط میخوام برم پیشش سر کار که تا درسم تموم بشه، دستم تو جیب خودم باشه.
_ خب این حرفها رو به خاله بگو! بذار انقدر نگران عزت نفس تو نباشه.
_ نمیخوام بگم. کسی که بدون این که بپرسه قضاوتت میکنه، حقشه ندونه.
_ مامانتِهها!
_ منم پسرشم. اینکه مامان انقدر علی رو حساب میکنه من رو نمیکنه، آزارم میده.
_ خب علی بحثش فرق میکنه. اون داره خرجی خونه رو میده.
_ نده؛ کرایهی مغازهی بابا هست.
_ خودت هم میدونی خیلی کمه!
صدای تلفنش بلند شد.
_ بیا دوباره زنگ زد غر بزنه.
_ من میرم پایین. هر وقت بهم بگی، برات پول میگیرم. آقاجون به من میده.
_ دستت درد نکنه. انقدر که تو برام خواهری و دلسوزی میکنی، هیچ کس نمیکنه.
تماس رو وصل کرد. از اتاقش بیرون رفتم. چقدر در عذابه.
پلهها رو پایین رفتم. وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم. زهره گفت:
_ کجا بودی تو! زودتر از من از اتاق دراومدی. دستشویی هم که نبودی!
نیمنگاهی به علی که سؤالی بهم خیره بود انداختم و ته دلم از نگاهش لرزید.
_ پیش رضا بودم.
نگاه علی کمی تیز شد و به خاطر حضور دایی سرش رو پایین انداخت. نباید اجازه بدم ذهنش درگیر بشه. رو به زهره گفتم:
_ ناراحت بود. رفتم دلداریش بدم.
_ مگه من به تو نمیگم تو اتاق رضا نرو!
انقدر لحنش تند بود که همه بهش نگاه کردن. خاله گفت:
_ حتماً حواسش نبوده علیجان!
تیزی نگاهش رو از من که ضربان قلبم به هزار رسیده بود برنمیداشت. دایی گفت:
_ چیزی نشده که علی! اوقات تلخی نکن.
سرم رو پایین انداختم. بغض توی گلوم گیر کرد. حق با علیِ؛ قبلاً بهم گفته ولی میتونست الان بهتر و آرومتر بهم بگه.
_ ببخشید.
_ اون بارم همین رو گفتی! الان من نبخشم، چیکار کنم؟
_ دیگه نمیرم.
_ امیدوارم!
سر سفره روبروش نشستم و ناخواسته اخمهام توی هم رفت. هر چی علی بیشتر بهم محبت میکنه، انتظارم ازش بیشتر میشه.
دایی کنار گوشش چیزی گفت و علی با دلخوری گفت:
_ حسین هیچی نگو!
نگاههای گاه و بیگاه خاله بیشتر آزارم میده. به سختی بین اون همه بغض صبحانهام رو خوردم.
_ زودتر حاضرشید بریم.
_ خاله من کمرم خیلی درد میکنه.
_ چرا؟ الان که خوبی!
_ نه از دیشب درد میکنه. میخوام بخوابم. نمیتونم بیام خونهی عمو.
خاله دستم رو خوند.
_ بلندشو برو حاضرشو، ادا در نیار!
علی عصبی اما آروم گفت:
_ مامان چیکارش داری؟ بذار استراحت کنه.
خاله متعجب نگاهش رو به علی داد.
_ یعنی چی!؟ اگر رویا رو نبریم، عموت دلخور میشه! تو که این حرف رو بزنی، من دیگه حریف این نمیشم!
علی ایستاد.
_ بهشون میگیم حالش خوب نبود، موند پیش داییش.
با تشر رو به من گفت:
_ پاشو برو بالا استراحت کن!
از خداخواسته فوری ایستادم و بیرون رفتم. پایین پلهها ایستادم تا حرفهاشون رو بشنوم.
خاله ناباورانه گفت:
_ علی! حالت خوبه؟
_ خوبم مامان.
_ نیستی دیگه! اون از اول صبح که بیخودی میلاد رو دعوا کردی بعد رفتی نونوایی؛ اون از بداخلاقیت با حسین؛ اینم از یک دنده بازیت که با رویا همکاری میکنی!
_ میلاد زده شیشه رو شکسته؛ تا ساعت یک شب درگیر بودیم سفره بزنیم جاش باد نیاد داخل. چیزی بهش نگفتم که! گفتم بار آخرته تو حیاط توپ بازی میکنی. حسین هم با شوخیهاش کلافهم کرده. رویا حالش خوب نیست، نمیاد.
_ یعنی چی آخه...!
_ آبجی هیچی نگو، اعصابش بهم ریختهست.
_ خب به منم بگید چی شده؟
علی از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن من که هنوز پایین پلهها ایستاده بودم گفت:
_ این جا اتاقته؟!
پا کج کردم و با سرعت از پلهها بالا رفتم. پس هنوز بابت اتفاق دیروز حالش جا نیومده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دست به سینه مقابلم ایستادو گفت
مانتو مقنعتو تو در بیار
نگاهی به سگ انداختم و در حالیکه به شدت ترسیده بودم گفتم:
آآآآخه تتتتو نامحرمی
پس من میخونم تو میگی قبلت
ملتمسانه گفتم
امیر خواهش میکنم اینکارو با من نکن. من تو رو دوست ندارم .
نگاهش را به عقب انداخت و گفت
الکس
سگ سیاه تیز ایستاد و کنار امیر امد من بلافاصله گفتم
باشه باشه قبلت
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
ریحانه 🌱
دست به سینه مقابلم ایستادو گفت مانتو مقنعتو تو در بیار نگاهی به سگ انداختم و در حالیکه به شدت ترس
آخه ازدواج این مدلی مگه داریم😢❌
🍃🌹🍃
♦️توییت سخنگوی وزارت علوم درباره حامیان تروریستهای فاجعه کرمان در فضای مجازی:
توهینکنندگان به شهدا جایی در دانشگاه نخواهند داشت.👌👌
#حاج_قاسم #کرمان #حادثه_تروریستی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
اقتصاد تمیز خانواده.mp3
6.77M
🔹🍃🌹🍃🔹
محدودهی صحیح خرج کردن و نیز تنظیم مصارف در خانواده کجاست؟
کنترل صحیح اقتصاد خانه از نظر خداوند چگونه است؟
#رهبری| #استاد_شجاعی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت295
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شدم. بغض کار خودش رو کرد و اشک روی صورتم ریخت. بارها و بارها علی من رو دعوا کرده؛ چرا اینبار انقدر بهم برخورده!؟
گوشهی اتاق نشستم و بیصدا شروع به گریه کردم. فقط گاهی به سکسکه میافتادم و این تنها صدایی بود که از من بلند میشد.
دَر اتاق باز شد. صدای زهره رو شنیدم.
_ رویا!
تغییری توی حالتم ایجاد نکردم. کنارم نشست.
_ چی شده مگه؟ علی اون جوری گفت ناراحت شدی!؟
زهره همیشه در مقابل اشک مهربون میشه. جوابش رو ندادم.
_ الهی بمیرم! سرت رو بگیر بالا ببینمت.
سر بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. با دلسوزی گفت:
_ واسه حرف علی گریه میکنی!؟
با پلکی که پشتش اشک بود جواب دادم.
_ چیزی نگفت که! همیشه میگه تو اتاق رضا نری!
نگاهم رو ازش گرفتم.
_ الان از دست محمد نمیخوای بیای یا واقعاً کمرت درد میکنه؟
خواستم جواب بدم که چند ضربه به دَر اتاق خورد و صدای علی اومد.
_ رویا...
برای اینکه متوجه نشه گریه کردم، اشکم رو پاک کردم و صدام رو صاف کردم.
_ بله.
_ ما نیستیم، جواب تلفن خونه رو نده. به دایی هم گفتم.
_ باشه.
دیگه صدایی ازش نیومد. احتمالاً فکر میکنه من که نمیرم خونهی عمو، اونا برای راضی کردن من زنگ میزنن باهام صحبت کنن. میگه جواب ندم که راضیم نکنن.
زهره متأسف سرش رو تکون داد. ایستاد و مانتوش رو پوشید.
_ مامان نمیذاره، وگرنه میموندم پیشت.
نفس سنگینم رو بیرون دادم. زهره صداش رو پایین آورد.
_ اگر دایی هم بره، زنگ میزنی به شقایق؟
_ باشه میزنم.
_ جبران میکنم برات. فعلاً خداحافظ.
زهره رفت و من دوباره سرم رو روی زانوم گذاشتم. صدای دَر حیاط رو شنیدم. دَر اتاقم باز شد. دایی متعجب گفت:
_ رویا خوبی؟
دوباره اشکم جاری شد. کنارم نشست و سرم رو بالا گرفت.
_ گریه برای چی!؟
_ علی بیخودی من رو دعوا کرد.
نفسش رو صدادار بیرون داد و تکیهاش رو به دیوار داد.
_ از علی ناراحت نباش. دیروز خیلی بهش سخت گذشته. علی تو رو زن خودش میدونه. دیروز که تو میری تو حیاط، جلوی چشمش دوباره از زنش خواستگاری میکنن و قرار مدار میذارن. علی فقط نگاه میکنه. حرف مخالفت تو رو پیش میکشن که پسر عموت میگه اگر پدربزرگت بهش اجازه بده، تو مسافرت شمال تو رو راضی میکنه. پدربزرگت هم این اجازه رو بهش میده.
اشکم رو پاک کردم و اخمهام توی هم رفت.
_ فقط میخوام بیاد با من حرف بزنه! بلایی سرش میارم که دیگه خواستگاری هیچ دختری نره.
_ خودت میدونی علی برای این سفرتون چقدر برنامه داشته که به همتون خوش بگذره؛ اما الان تو سفری که میخواسته مادرش رو راضی و آماده کنه، باید چهارچشمی مواظب تو باشه. خیلی دوست داره سفر رو کنسل کنه اما اختیار این سفر افتاده دست پدر بزرگت.
درمونده لب زدم:
_ اَه... چه گیری افتادیم!
_ پس درکش کن اگر امروز صبح همه رو ناراحت کرد. الانم سریع پاشو بریم بیرون که تو خونه موندنمون بیفایدهست. عموت حتماً میاد دنبالت.
فوری ایستادم و لباسهام رو پوشیدم. کیف و چادرم رو برداشتم و رو به دایی گفتم:
_ من آمادهام.
کنجکاو به چادرم نگاه کرد.
_ اون مال توعه!؟
خوشحال روی سرم انداختم.
_ آره، بهم میاد؟
_ خیلی. این راز علی چیه که تو رو انقدر حرف گوشکن کرده؟ گفته بود دوست داره زنش چادری باشه ولی فکر نمیکردم به این زودی اقدام کنه.
_ خودم خریدم. علی گفت بعد عقد ولی من با عموم رفتم خریدم.
دستش رو روی زانوش گذاشت و ایستاد.
_ والا خوش به حالتون.
با خنده ادامه داد:
_ علی نیست یکم سربهسرش بذارم. اون از جیگر آقا، اینم از چادر خانم.
با صدای بلند خندید و هر دو پایین رفتیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت296
🍀منتهای عشق💞
_ دایی چرا اینقدر سربهسر علی میذاری؟ گناه داره! عصبی میشه از حرفات.
بیشتر خندید و نیمنگاهی بهم انداخت.
_ خب خنده به کسی که سربهسر گذاشتن روش جواب میده، جایز هست.
پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
_ ببین نیومده چه دفاعی از طرف میکنه.
_ دلم براش میسوزه؛ خیلی حرص میخوره.
_ کمتر واکنش نشون بده تا سربهسرش نذارم.
_ فقط تو قضیه خودمون یه خورده ناراحت میشه، وگرنه بقیه مواقع خودش هم اهل شوخیه.
_ خب دیگه منم میگردم ببینم رو چی حساسه که اذیتش کنم. سربهسر گذاشتن الکی که فایده نداره!
دایی دوباره افتاده سر شوخی و خنده. بحث کردن باهاش فایدهای نداره.
سوار ماشین شدیم. نگاهی بهش انداختم.
_ الان کجا میریم؟
_ بریم خونهی من. هنوز نه سفره هفتسین چیدم، نه خونهم رو تمیز کردم. دستتطلا، بیا یکم مرتبش کن. یه ناهارم درست کن.
_ من رو میبری خونهت کار کنم!؟ تازه ناهارم درست کنم! من اگه خونه عموم بودم ناهارم آماده بود.
دنده رو جا زد.
_ مشکلی نیست، میخوای ببرمت خونه عموت؟
_ نخیر. خیلی خب باشه، بریم خونه تو. دیگه چیکار کنم؟ کار هم میکنم برات.
خندید.
_ شوخی کردم بابا؛ فقط باید ناهار بذاری. اونم اگه نذاری خودم غذای خوشمزه هر شبم رو برات درست میکنم.
_ چی؟
زبونش رو روی لبش کشید.
_ املت.
مشمئز نگاهش کردم.
_ املت میخوری و این شکلی هستی! تو الان باید استخون خالی باشی.
با دست محکم روی پام زد.
_ بلبل زبونی ممنوعه ها!
پام رو ماساژ دادم و معترض گفتم:
_ دایی دردم اومد!
_ زدم که درد بیاد تا حساب کار دستت بیاد. من علی نیستم بلبل زبونی کنی نگاهت کنم.
غمگین صورتم رو به جهت مخالف دایی چرخوندم. چقدر هم علی ناز من رو میخره! دوباره بغض به گلوم اومد. انتظار اون رفتارِ سر سفره رو ازش نداشتم. قبلاً هم بارها دعوام کرده، اما صدام میکرد بالا تو اتاق خودش میگفت.
ماشین رو جلوی خونش نگه داشت و هر دو پیاده شدیم. دَر رو باز کرد و وارد شدیم.
حیاط رو سنگ سفید کرده. حوضِ قشنگ وسطش رو رنگ زده و فوارهی کوچک وسطش رو هم روشن کرده بود.
_ وای دایی چقد قشنگ شده!
_ حالا بیا داخل رو ببین.
دَر خونه رو هم عوض کرده بود. بازش کرد و کنار ایستاد. اول من وارد شدم و با دیدن خونه احساس کردم جای دیگهای اومدم.
_ چقدر قشنگ شده اینجا! چقدر خوش سلیقهای دایی.
_ اتاق خواب رو هم ببین.
اتاق خواب و اُپن آشپزخونه و کابینتها رو نشونم داد.
_ رویا میدونی اینجا فقط چی کم داره؟
سؤالی نگاهش کردم.
_ یه عیال خوب که تا خرداد میارمش.
_ چقدرم که عیالت خوبه! نیومده کلی دستور داده.
جدی نگاهم کرد.
_ لازم نکرده از این حرفها بزنی!
الان وقت انتقام از دایی بود.
_ نه یعنی میخوام بگم خیلی عیال خوبی داری.
با خنده وارد آشپزخونه شدم.
_ رویا ادامه نده!
_ این همون موردیِ که گفتی تو سربهسر گذاشتن طرف عکسالعمل نشون میده؟
چشم ریز کرد و با تهدید گفت:
_ آخه طرف تو یکی دیگهست. طرف من علیِ؛ آروم میشینه گوش میده. یه وقت دیدی اینجا تنهایی، کتک مفصل از من میخوری.
آرنجم رو روی اپن گذاشتم.
_ عیب نداره، میخوام ببینم چه مزهای داره که انقدر علی رو اذیت میکنی.
_ رویا سربهسرم نذار. اعصاب ندارم ها!
واقعاً وقتی طرفت حساس میشه چقدر خوش میگذره.
_ حالا صبر کن ببینم این فرزانهخانم چه شکلی هست که این قدر دوستش داری؟
نیمنگاهی بهم کرد و تلویزیون کوچکش رو روشن کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
این کانال رو نزدم که بگم بیایم بیا اینجا تا وام به نامتون در بیاد برید النگو طلا بخرید⛔️ بهتون قول میدم اگر بیای تو این کانال و هرچه گفتم عمل کردید یک زندگی راحت و با آرامش همراه با بیمه کردن دنیا و آخرتتون خواهید داشت😊
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
یه بسم الله بگو بزن روی لینک👆👆
13.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🔴آچمز شدن مجری BBC توسط عضو برجسته انصارالله؛ حامی فلسطین باشید از کار بیکار میشوید!
♦️«محمدعلی الحوثی» عضو شورای عالی سیاسی یمن در پاسخ به مجری بیبیسی:
"آیا بایدن، مکرون و سوناک همسایگان نتانیاهو هستند که هزاران کیلومتر را برای حمایت از اسرائیل آمدهاند؟!"
"لحن بی بی سی از ۲۰۱۵ تاکنون همین بوده که ما محبوبیت مردمی نداریم، اگر محبوبیت نداشتیم چطور ۹ سال در برابر ۱۷ کشور از جمله انگلیس و آمریکا ایستادگی کردیم؟!"
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت297
🍀منتهای عشق💞
نیمنگاهی بهم کرد و تلویزیون کوچکش رو روشن کرد.
_ بله دیگه، نوبت ما که میرسه صدای تلویزیون رو زیاد میکنی.
باز هم جواب نداد.
_ حالا چی درست کنم آقای بداخلاق؟
از گوشه چشم نگاهی بهم کرد.
_ هر چی دوست داری؟
_ زرشکپلو دوست داری؟
_ آره.
_ دست کنم تو یخچالت؟
_ خودت رو لوس نکن دیگه! هر کاری دوست داری بکن.
مرغ رو از یخچال برداشتم و توی قابلمه روی گاز گذاشتم با پیاز داغ تا بپزه. برنج رو خیس کردم و نگاهی به داخل یخچال انداختم. وسایل سالاد نداره اما ماست با خیار داشت. ماست و خیار هم درست کردم. بوی زعفرون مرغ فضای خونه رو گرفت. برنج رو دم کردم و نگاهی به ساعت انداختم.
_ دایی نیمساعت دیگه غذا آمادست.
_ دستت درد نکنه، خیلی زحمت کشیدی.
کنارش نشستم که صدای زنگ خونهش بلند شد.
با اَخم به ساعت نگاه کرد.
_ منتظر کسی نبودم!
لبخند روی صورتم نشست و با ذوق گفتم:
_ شاید علی اومده!
ایستاد و سمت حیاط رفت.
پشت پنجره کوچک آشپزخونه که قبلاً نبود و تازه در آورده، ایستادم و بیرون رو نگاه کردم. به لطف پردهی توریش معلوم نیستم.
دایی سمت دَر رفت. بازش کرد و جلوش ایستاد.
پس علی نیست؛ اگر علی بود کنار میرفت تا داخل بیاد.
کنجکاوانه نگاهش کردم. دایی عقب اومد و با اخم هر دو دستش رو توی جیبش کرد و به دیوار نگاه کرد. دختری وارد خونه شد.
پس فرزانه محبی اینه!
جلوی دایی ایستاد و شروع به حرف زدن کرد. دایی ناراحت خونه رو نشون داد و دستهاش رو تکون داد. دختره دست دراز کرد و دست دایی رو گرفت!
این چرا به دایی دست زد!؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀