eitaa logo
ریحانه 🌱
13.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
576 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
ساسان نگذاشت ادامه بدم و گفت بالاخره کار خودت رو کردی و رفتی سراغ بیژن چقدر بهت گفتم نکن. اون همه پو
ماهان میخواسته دختر مهجبه ای رو بد نام کنه که ارازل و اوباش رو اجیر میکنه که از مدرسه به دزدن ببرنش ولی اونها خواهر خودش رو اشتباهی میبرن و... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مود اینروزهای دانشجوهای آمریکایی 😂 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کاش خاله بهم می‌گفت که بالاخره کی می‌خواد بگه. انتظار برای من دیگه خیلی کار سختی شده. الان چند ماهِ که منتظرم علی بگه، حالا باید از این به بعد هم منتظر خاله باشم تا بگه. من هم پا در هوا بین استخاره این مادر و پسر موندم. اگر اجازه بدن خودم بگم، همین امشب می‌رفتم خونه آقاجون و همه چیز رو بهش می‌گفتم. اما همه دارن بهم می‌گن تو حرف نزن. بقیه چاییم‌ رو خوردم. _ خاله من یه لحظه می‌رم بالا پیش زهره تا علی نیومده باهاش حرف بزنم. _ باشه برو؛ فقط زود بیا پایین که صداش در نیاد. _ چشم. از آشپزخونه بیرون رفتم. خوبیِ این لحظه برای دیدن زهره اینه که میلاد مدرسه‌ست و نمی‌بینه وگرنه همه چیز رو برای علی تعریف می‌کرد. با سرعت از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. زهره گوشه‌ای نشسته بود. با دیدنم فوری سر بلند کرد. _ فکر کردم نمیای. _ گفتم که میام. کنارش نشستم. _ خوبی؟ _ نه اصلاً خوب نیستم. اشتباهی که کردم، برمی‌گرده به همون روزها اما هنوز دارم چوبش رو می‌خورم. تا کی باید ادامه داشته باش؟ _ علی دیشب چی بهت گفت؟ _ هیچی؛ یه طومار تهدید. انقدر که باید بشینم دعا کنم و خفت و خواری این طور ازدواج رو به تن بخرم ولی از این خونه برم. _ حرف‌های علی رو جدی نگیر. از عصبانیت گفته وگرنه خودت هم می‌دونی که چقدر براش مهمی. _ بودم؛ دیگه نیستم. تو حرفاش اصلاً خبری از یه ذره محبت هم نبود. الان فقط آبروی خودش براش مهمه. _ بهش حق بده زهره! _ آره می‌دونم ولی مال گذشته بوده. به خدا دیگه این‌جوری نیستم! _ من نمی‌دونم زهره‌جان؛ فقط اگر که من نیومدم بالا، ناراحت نشو. به خاطر خاله نمیام. غمگین‌ لب زد: _ می‌دونم بهت می‌گن پیش من نیای. _ نه هیچ کسی همچین حرفی به من نزده، به خاطر خاله‌ست. تو هم بیا پایین پیش خاله بمون. _ اصلاً دوست ندارم تو جمع باشم. دعا می‌کنم که مهنازخانم زودتر زنگ بزنه که اونم یه دعای الکیه. _ فکر نکنم الکی باشه. نیم‌‌نگاهی بهم انداخت. _ تو مگه چیزی می‌دونی؟ _ آره.‌ نمی‌دونم از کی شنیدم! رضا، مهشید. نمی‌دونم از یکی شنیدم که مهنازخانم خیلی زیاد به عمو زنگ می‌زنه و حالت رو می‌پرسه. این یعنی پشیمون نشدن. چشم‌هاش برق زد و ذوق‌زده نگاهم کرد. _ راست می‌گی رویا؟ روم نمی‌شه وگرنه خودم زنگ می‌زدم به مسعود باهاش حرف می‌زدم. _ چی می‌گفتی! _ نمی‌دونم! همین جوری یه چی می‌گفتم. _ زهره خرابکاری نکنی! تا الانم آبروت رفته. سرش رو بالا داد و آهی کشید. _ نه. خدا لعنت کنه اون هدیه و برادرش رو. با شنیدن صدای میلاد فوری ایستادم. _ من می‌رم پایین. دستش رو گرفتم و کشیدم. _ تو هم پاشو بیا. _ خجالت می‌کشم. _ الان‌ که علی نیست! _ رضا یه چی بهم می‌گه، جوابش رو می‌دم دعوا می‌شه. _ اینجا بشینی تک و تنه‍ا و همش غصه بخوری که درست نمی‌شه! بلندشو بریم پایین. ده روز گذشته؛ هر چی خودت رو بیشتر حبس کنی، دیرتر بخشیده می‌شی. بلندشو بیا پایین جلو چشم‌هاشون، براشون‌ عادی بشه. _ باشه برو شاید اومدم. دستش را رها کردم. _ هر جور خودت دوست داری. از اتاق بیرون اومدم و نفس راحتی کشیدم. اگه میلاد می‌دید من تو اتاقم، حتماً می‌گفت. اصلاً بهش نگفتم‌ نگو ولی کلاً ذات فضولی داره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ سلام. صدای علی از پایین کمی هولم کرد. خداروشکر زودتر از اتاق زهره بیرون اومدم. پام رو روی آخرین پله گذاشتم.‌ علی چهره خندونش از آشپزخونه که خاله داخلش بود رو گرفت و به من داد. از این که از بالای پله‌ها می‌اومدم خوشش نیومد. _ سلام. خسته نباشی. _ سلام مگه بهت نگفتم بالا نری؟ هول شدم. _ رفته بودم لباسم رو عوض کنم. معنی‌دار نگاهی به سرتا‌پام انداخت. _ لباست رو که عوض نکردی! _ یادم رفت. نگاهش ببین چشمام جابه‌جا شد. _ بیا بالا کارت دارم. از کنارم رد شد و منتظر جوابم نشد. علی اصلاً به من نگفت پیش زهره نرم؛ فقط گفت پایین بخوابم. نمی‌دونه که من بیدار بودم و شنیدم.‌ مطمئنم دایی بهش نگفته. پس چرا طلبکار بود!؟ همون طور که از پله‌ها بالا می‌رفت، اسمم‌ رو صدا کرد. _ رویا... _ اومدم. نگاهی به دَر آشپزخونه انداختم. کاش خاله هم می‌اومد بالا. بالاخره که چی؟ الان دیگه خبری از عصبانیت دیشبش هم نیست. بهتره برم و حرف‌هام رو هم بهش بزنم. پله‌ها رو بالا رفتم‌. دَر رو باز گذاشته بود. وارد شدم. _ ببندش. کاری که گفت رو انجام دادم و بهش نگاه کردم. کتش رو آویزون کرد. نشست و به روبروش اشاره کرد. _ بشین. نشستم و فوری گفتم: _ قبل از که تو چیزی بگی، بذار من بگم. یه چیزایی می‌دونم که باید بدونی. فقط قول بده ناراحت نشی و به‌ روی کسی هم نیاری! _ چی شده؟ _ قول بده. کلافه گفت: _ بگو دارم عصبی می‌شم! _ اون روز که خونه آقاجون بودم، عمو یه سری حرف‌هایی بهم زد در رابطه با... عکس‌های زهره. ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت: _ از کجا؟ _ اول فکر کردم که مهشید همه چی رو برای پدرش تعریف کرده. اما بعداً متوجه شدم که مهشید حرفی نزده. دیشب از زیر زبونِ میلاد کشیدم. تو خونه عمو اینا با زهره بحثش می‌شه، می‌ره همه چیز رو به عمو می‌گه. تنها چیزی که توی این‌ شرایط خودنمایی می‌کنه، قفسه‌ی سینه‌شِ که سرعت بالا و پایین‌ شدنش هر لحظه بیشتر می‌شه. چشم‌هاش رو بست و یکدفعه ایستاد و عصبی سمت دَر رفت. فوری روبروش ایستادم. _ قول دادی علی! با سر به طرف مخالفم اشاره کرد. _ بیا برو کنار. _ تو اگر الان بری سراغ میلاد، از من ناراحت می‌شه! تن صداش رو کمی بالا برد. _ با اون تو دهنی نخورده‌ی فضول الان کاری ندارم. می‌خوام برم پیش اونی که آبرو برامون نذاشته. از عصبانیت علی گریه‌ام گرفت و با التماس لب زدم: _ قلب خاله! توی صورتش، عصبانیت جای خودش رو به درموندگی داد. دستی به موهاش کشید و پشتش رو به من کرد. با احتیاط گفتم: _ می‌خوای برات آب بیارم؟ جوابم‌ رو نداد. _ اشتباه کردم بهت گفتم؟ فکر کردم یکی باید بدونه. ترسیدم به خاله بگم، قلبش دوباره درد بگیره. نفس سنگینی کشید. سر جاش نشست و همچنان‌ سکوت کرد. _ من برم؟ سرش رو بالا داد. _ نه. بیا بشین. هر وقت این جوری غم به صداش می‌شینه، دلم می‌خواد برم زهره رو بکشم. روبروش نشستم. اخم‌هاش حسابی توی هم رفته. _ این میلاد تا یه کتک مفصل نخوره، دست از این فضولی کردن‌هاش برنمی‌داره. _ توروخدا به روش نیاری! دیشب من رو کلی قسم داد که به کسی نگم. _ خب تو اشتباه کردی قول دادی که نمی‌گی! یه همچین مسئله‌ای باید تو دوران کودکی میلاد تموم بشه. اگر بزرگ بشه نمی‌شه کاریش کرد. این اخلاق خیلی زشتیه. _ پس اگر خواستی بهش بگی، نگو من گفتم؛ بگو از زبون عمو شنیدی. _ حرفت تموم شد؟ _ یه چیز دیگه مونده که باید بگم ولی الان عصبی هستی. بذار برای یه وقته دیگه. _ تو که با خبرهات داری من رو سکته می‌دی؛ اینم بگو. دیگه چی شده؟ _ خاله می‌دونه که من اول به تو گفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلمی منتشر شده از نحوه دستگیری فردی در شهر ریو برزیل که مظنون به مزاحمت برای کودکان بود. 🔹بسیاری از کابران واکنش پلیس را تایید کرده و حتی نا‌کافی دانستند. ‌‌‌ 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راهکار تشویق فرزندان به 👈موشن گرافیک جذاب و زیبا 👌آنچه والدین و مربیان باید درباره کودکان بدانند. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
یاد خدا ۷۳.mp3
11.27M
| √ قرآن «هدف از وجوب نماز» و «شرایط نماز مقبول» را فقط در یک کلمه توضیح می‌دهد! (این پادکست را بادقت گوش کنید.) 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو می‌ریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو می‌زنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً می‌خواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
جلوی در دانشگاه رسیدیم. شماره‌‌‌ش رو گرفتم و بعد از چند لحظه صداش توی گوشی پیچید _جانم ناخواسته لبخند رو لب‌هام نشست _سلام.‌خوبی؟ خوشحال گفت _صدای تو رو که شنیدم خوب خوب شدم. به سختی لبخندم رو جمع و جور کردم _ تا ناهار میای؟ _نمیدونم برسم یا نه. چطور؟ چقدر گفتنش برام سخته.‌ نفسم رو سینه حبس کردم و چشمم رو بستم _میگم...میشه ناهار...بیای پیش من؟ چند لحظه سکوت کرد و طوری که تلاش داشت هیجانش رو کنترل کنه گفت _فقط من یا همه؟ خجالت باعث شده تا تن صدام پایین بیاد _فقط تو https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀در اوج تراکم حکومت داری! هر کتابی را به دستش می دهند می گوید خوانده ام و ماجرای آنرا روایت می کند... به تاریخ نگاهی بیندازید!! این آقای خردمند ۸۵ ساله، یکی از بی نظیر ترین چهره های تاریخ بشریت است... 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چشم‌هاش از تعجب گرد شد. _ چی رو!؟ سرم رو پایین انداختم. _ همونی که گفتی نگو که من گفتم. طلبکار گفت: _ من رو نگاه کن! سرم رو بالا آوردم و تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ من نگفته بودم نگو؟ _ به خدا من نگفتم! سرش رو‌ کج کرد و طوری که حرفم رو باور نکرده، بین‌ اون‌ همه عصبانیت نگاهم کرد. ناخواسته کمی تند شدم.‌ _ علی چرا من هر حرفی می‌زنم تو باور نمی‌کنی!؟ حتماً باید قسم بخورم که باورت بشه؟ به حالت قهر نگاهم رو ازش گرفتم. _ رو که نیست! الان تو باید قهر کنی یا من؟ _ چرا قهر کنی؟ دارم بهت می‌گم من نگفتم. من اگه مقصر باشم می‌گم ببخشید اما الان من نگفتم! _ پس از کجا فهمیده! _ نمی‌‌دونم. دیشب می‌گفت اگر علاقه‌ی شما قبل از خواستگاری محمد بوده، چرا وقتی به علی گفتم‌ می‌خوان بیان خواستگاری، علی هیچ ناراحتی از خودش نشون نداده. بعد هم چرا وقت توی جمع گفتی من یکی دیگه رو دوست دارم، علی اومد بالا باهات دعوا کنه! منم هر چی بهونه آوردم، باورش نشد. دیگه خودم رو زدم به خواب. درمونده دستی به صورتش کشید و بین موهاش فرو برد. _ انقدر به من شوک می‌دی که نمی‌دونم باید با کدوم‌شون کنار بیام! من نمی‌خواستم هیچ کسی بفهمه. اما حالا که مامان فهمیده تو حرف نزن. _ هیچی نگفتم. حتی حرف‌های خاله رو، تأیید هم نکردم. فقط خودم رو زدم به خواب. _ خراب کردی دیگه! به جای اینکه انکار کنی و یه حرفی بزنی که باورش بشه، خودت رو زدی به خواب، با این کار حرف‌هاش رو تأیید کردی. عیبی نداره، دیگه شده‌. ببین چی بهت می‌گم رویا! من دیشب با اون بی‌آبرو صحبت کردم. بهش گفتم که باید یه سری کارهایی رو انجام بده. تا زمانی که اون کارها رو انجام نداده و من ازش مطمئن نشدم، اجازه نداری با زهره توی اتاق بمونی. اگر قراره با هم حرف بزنید باید جلوی من یا مامان باشه. تنهایی اجازه نداری. متوجه شدی؟ _ چرا؟ فقط نگاهم‌ کرد. _ خب چرا سکوت می‌کنی؟ بگو دیگه! _ سکوت می‌کنم چون دیشب که داشتم به مامان می‌گفتم، بیدار بودی و شنیدی. یه لحظه از خجالت سرم رو پایین انداختم. _ دایی گفت؟ _ چیزی نبوده که پنهان بمونه. هم دلم‌ راضی نیست که با زهره بگردی، هم به‌ نظرم این یه تنبیه خوب برای زهره‌ست.‌ تا فکرام‌ رو جمع کنم ببینم‌ باید چه غلطی باهاش بکنم. بازم خبر بد داری بگو، بذار یه دفعه تموم‌ شه. آهسته لب زدم: _ نه دیگه تموم‌ شد. نفس سنگینی کشید. _ کار خوبی کردی بهم‌‌ گفتی. رویا همیشه این طوری باش. هر چی هم که شد بیا بهم‌ بگو؛ با هم‌ حرف می‌زنیم.‌ _ باشه.‌ تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ چیه؟ _ می‌گم... الان‌ که خاله می‌دونه، می‌شه من انگشترت رو دستم کنم؟ چند لحظه‌ای بی‌حرف فقط نگاهم‌ کرد. سرش رو پایین انداخت و لبخند کمرنگی زد. _ نه هنوز زوده.‌ از این که تونستم برای لحظه‌ای از عصبانیت درش بیارم، خیلی خوشحالم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ تا کی باید صبر کنم؟ _ تا وقتی که مامان با آقاجون صحبت کنه. _ علی می‌گم به نظرت بهتر نیست خودمون بریم با آقاجون حرف بزنیم؟ کلافه نگاهم کرد و درمونده گفت: _ رویا نه! متوجه می‌شی نه یعنی چی؟ _ خب چرا این جوری می‌گی نه!؟ من تا الان مگه شده تو چیزی رو بگی، حرفت رو گوش نکنم؟ اگر با مهربونی هم بگی من می‌گم چشم. _ آخه از اون می‌ترسم که مثل بقیه کارهات، اول و آخر کار خودت رو بکنی. _ مگه من تا الان به حرفت گوش نکردم؟ _ نه! ناراحت کمی اَخم کردم. _ تو که هر چی گفتی، من گفتم چشم! _ بله هر چی من گفتم قبول کردی؛ اما این وسط کارهای پنهان کاری زیادی هم انجام دادی. نگاهم رو ازش گرفتم. _ من که اصلاً یادم نمیاد. خنده ریز صداداری کرد. _ خیلی پررویی! _ خودت یه نمونه‌اش رو بگو که یادم بیاد. _ مثلاً همین کاراگاه بازدیت با رضا. اصلاً حواسم نبود.‌ نگاهم رو از علی گرفتم. _ من اون کار رو به خاطر تو کردم که آبروت نره. _ خیلی ممنونم که حواست به آبروی من هست. اما یکم فکر کن؛ اگر تو به من گفته بودی، من خودم می‌رفتم دَر خونه‌شون؛ مشکل‌مون رو مردونه حل می‌کردیم. تو‌ و رضا هم بیرون نمی‌رفتید و این حرف‌های چرتی که مهشید زد، هیچ وقت پشت سرتون زده نمی‌شد. من عصبی نمی‌شدم و تو پات روی مدادرنگی نمی‌رفت و دستت نمی‌شکست که بعد قهر کنی بری خونه آقاجون. مامان هم اینقدر بهش فشار نمی‌اومد که به خاطر کار اون دختره فرزانه، اتفاق رو اتفاق ببینه و بهش فشار بیاد‌ و قلبش مشکل‌دار بشه. بعد هم ده روز همه از هم دور نمی‌شدیم. این همه اتفاق فقط به خاطر این بود که تو و رضا فکر کردید می‌تونید خودتون یه مشکلی رو حل کنید و به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نکردید. الانم بلندشو برو پایین اگر نهار آماده‌ست، میلاد رو بفرست بالا من رو صدا کنه. با التماس نگاهش کردم. _ توروخدا به میلاد هیچی نگو! من دیشب بهش قول دادم. _ اونم گفتم اشتباه کردی قول دادی. _ قول دادم که به خاله نگم‌ نه تو. اما این جوری میلاد خیلی از دستم ناراحت می‌شه. _ بلندشو رویا. بلندشو برو پایین اگر غذا آماده بود صدام کن بیام پایین. چشمی گفتم و ایستادم. از اتاق بیرون اومدم و مستقیم پله‌ها رو پایین رفتم. خاله پایین پله‌ها نشسته بود. با دیدنم دستش رو به دیوار تکیه داد و ایستاد. _ چی شده بود؟ چرا داد زد؟ انقدر خاله نسبت به مسئله من و علی جدی شده که صدای داد علی رو شنیده؛ بعدش برای اولین‌ بار بالا نیومده. جلو رفتم و دست‌هاش رو گرفتم. _ از من ناراحت نبود. به خاطر زهره ناراحته. خاله پرحسرت نفسش رو بیرون داد. _ غذا هم آماده‌ست. میاد پایین بخوره یا اعصابش خورده؟ _ میاد پایین. گفت صداش کنیم. _ خداروشکر. رو به میلاد گفت: _ میلاد مامان؛ دفتر کتابت رو جمع کن، الان داداشت میاد دعوات می‌کنه. _ مشق دارم. _ جمع کن برو یه گوشه. _ اَه... شروع به جمع کردن‌ کرد. _ اَه یعنی چی؟ میلاد خیلی بی‌ادب شدی ها! رو به پله‌ها گفت: _ بچه‌ها بیاین ناهار.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حتی قفل‌ها هم مانع سرقت نیستند ♦️با حجم زیاد سرقت‌ها در آمریکا بسیاری از فروشگاه‌ها اقدام به قفل کردن محصولات خود کردند که گویا این موضوع هم نتوانسته مانع دزدی‌ها شود 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣ 🎙دعای الهی عظم البلا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... •🌱•بَرقآمتِ‌دِلرُباۍِ‌مَھدے‌صلوات•🌱• 🌺ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕗 خوش به حال کسی که در صحنت زیر باران اسیر خواهد شد..... 🌸💚🌸💚🌸💚 3️⃣روز مانده تا ولادت با سعادت آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام⚘️ 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
پرونده‌ای داشتم که برای تکمیل اون باید میرفتم به کانون اصلاح و تربیت. وارد کانون شدم نگاهم افتاد به دختری که به نظر میومد دوازده و یا سیزده سالش باشه در حالی که پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و خودشو گهواره وار تکون می‌داد در فکری عمیق فرو رفته بود. نتونستم طاقت بیارم و رفتم کنارش نشستم_سلام. جواب سلامم رو نداد و اعتنایی به حضورم در کنارش نکرد. دست نوازشی به سرش کشیدم و مجدد گفتم_ سلام دخترم خوبی؟ سرش رو از روی زانوش برداشت و بدون اینکه جواب سلام من رو بده با چهره ای نگران و مضطرب رو کرد به من _همش تقصیر ماهان شد. کنجکاو شدم ببینم چی شده!‌ و ماهان کی هست؟ با مهربانی پرسیدم_ ماهان چیکار کرده؟ ادامه داستان رو اینجا دنبال کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d ✍نویسنده
عصبی تو چشم‌هام زل رد _واسه چی با اون اومدی؟ سوال و جواب مرتضی شروع شد. خاله به سختی نشست و گفت _میشه بعد ناهار؟ _تا نفهمم از گلوم پایین نمیره اگر ترس از دایی نبود الان‌عمرا جوابش رو میدادم. _ تو دانشگاه یه گروه شدیم. قرار شد یکی بره از استاد جزوه بگیره بقیه از روش کپی کنن. من رفتم‌ گرفتم ولی امروز یادم‌رفت ببرم دانشگاه. آقای موسوی گفت‌ هم‌ میرسونم هم جزوه ها رو میگیره ببره برای همه کپی کنه طلبکار تر از قبل گفت _آقای موسوی غلط کرد با تو! صبر میکرد فردا میبردی. _تو خودت دانشگاه رفتی، نمیدونی یه روزم برای دانشجو یه روزه؟! _آدرس میدادی خودش بیاد بگیره. حتما باید میشستی هرهر و کرکر راه مینداختی؟ _هرهر کرکر کجا بود! گفتم بمونید تا براتون بیارم بیچاره لبخند زد تشکر کرد! که تو امونش ندادی کلافه چشم هاش رو بست _من این چرت و پرت ها حالیم نیست. بار آخرت باشه که سوار ماشین شخصی میشی. با اتوبوس میری میای.‌ فهمیدی؟ _باشه ایستاد _باشه نه، چشم https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره که فکر نکنم بیاد پایین. اما سایه‌ی علی رو بالای پله‌ها دیدم. پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. خاله به سفره اشاره کرد. _ بشین عزیزم. دل تو دلم نیست. خدا کنه علی صبوری کنه و حداقل جلوی من به میلاد حرفی نزنه. خاله آبگوشتی رو که پخته بود توی کاسه ریخت. در سکوت بدون حضور زهره و رضا شروع کردیم. میلاد گفت: _ مامان من که ابگوشت دوست ندارم. _ پسرم مگه قرار نشد من هر چی پختم شما بخوری؟ میلاد کاسه‌اش رو هل داد و باعث شد کمی از آبگوشتش توی سفره بریزه. _ من این رو نمی‌خورم. خاله ناراحت گفت: _ چرا این جوری می‌کنی؟ علی خیره نگاهش کرد و همین‌ نگاه باعث شد تا میلاد از موضعش کوتاه بیاد.‌ خواست قاشق رو برداره که علی با تشر گفت: _ بلندشو برو یه دستمال بردار بیار سفره رو پاک‌ کن! خاله مثل همیشه شروع به دفاع از میلاد کرد. _ عیب نداره، آخر سر خودم‌ پاک‌ می‌کنم. علی از لحنش چیزی کم نکرد و نگاهش کمی تیزتر شد. _ میلاد با تو بودم! میلاد مظلوم‌ شد و ایستاد.‌ دستمالی از کشو برداشت. سفره رو پاک کرد و به علی نگاه کرد. _ حالا عین بچه‌ی آدم‌ غذات رو بخور. قاشقش رو برداشت و شروع به خوردن کرد. _ میلاد حواسم بهت هست. چوب خط‌هات پر شده. دیگه کسی حرفی نزد. خاله کاسه‌ی آبگوشتی داخل سینی گذاشت و نگاهی به من کرد. با دست شکسته سینی رو نمی‌تونم بالا ببرم. علی هم که با زهره قهره. نفس سنگینی کشید و سینی رو برداشت. خواست از دَر آشپزخونه بیرون بره که علی گفت: _ می‌بری واسه اون؟ _ آره، بچه‌ام صبحانه هم نخورده. _ این لوس بازیا چیه در میاره؟ خب بیاد پایین غذاش رو بخوره. _ از تو خجالت می‌کشه. _ هر غلطی دلش خواست کرده الان وقت خجالت کشیدنشه! سینی رو بذار اینجا. به میلاد نگاه کرد. _ میلاد برو صداش کن بیاد پایین. میلاد گفت: _ من شدم تو این خونه فرمون‌ بَرِ همه. هر کی هر کاری داشته باشه به من می‌گه. علی نگاه چپی بهش انداخت. _ من با تو کار دارم. حساب خودت رو سنگین‌تر نکن. بلندشو برو به زهره بگو بیاد پایین تا بعداً باهات مفصل حرف بزنم. میلاد زیر لب غرغر کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. خاله گفت: _ می‌ذاشتی غذاش رو می‌بردم بالا. اون نمیاد پایین این جوری. فقط گرسنه می‌مونه. _ اگر گرسنشه بیاد پایین غذاش رو بخوره؛ اگر هم نیست که نیست. بذار غذا نخوره. _ علی‌جان من خواهش می‌کنم... _ به من قول دادی مامان! خاله نگاهش رو از علی گرفت. سمت کتری رفت و لیوان چایی رو جلوی علی گذاشت. _ این‌ میلاد هم خیلی پرو شده. _خوب می‌شه. چند روز خونه‌ی عموت بوده، اخلاقش عوض شده. دو روز بهش وقت بدی درست می‌شه. زهره سر به زیر وارد آشپزخونه شد. سلامی زیر لب گفت و گوشه‌ای نشست. خاله سینی رو جلوش گذاشت و با مهربونی گفت: _ دخترم بخور. زهره زیر لب چیزی به مادرش گفت. خاله نگاهی به علی انداخت و زیر لب گفت: _ کاریت نداره بخور. صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. چندلحظه‌ی بعد رضا وارد خونه شد. _ سلام. خاله گفت: _ سلام پسرم. بیا اینجا ناهار. وارد آشپزخونه شد. دوباره سلام‌ کرد و نشست. نمی‌دونم چرا علی از آشپزخونه بیرون نمی‌ره. هیچ وقت بعد از خوردن غذا نمی‌موند‌. انگار با حضورش قصد تنبیه کردن زهره رو داره. _ چی‌کار کردی؟ _ عمو چندتا ماشین دستم داد تو نمایشگاه جابجا کردم. کار فروش و اینا. _ می‌خوای وایسی؟ _ نمی‌دونم. یه مدتی از من دلخوره؛ ناراحتیش که برطرف بشه می‌رم دنبال کار.‌ کار قبلیم گفتن دیگه من رو نمی‌خوان چون چند وقت نرفتم. دنبال یه کار دیگه‌ام. _ دَرسِت که تموم شد دنبال یک کار دولتی باش. نمی‌گم پیش عمو واینستا؛ ولی بذار اون‌ شغل دومت باشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ دوست ندارم پیش عمو برم. _ نتیجه‌ی احمق‌ بازی خودتِ.‌ اگر درست رفتار می‌کردی هیج کس به خودش اجازه نمی‌داد برات تصمیم بگیره. رضا شرمنده سرش رو پایین انداخت.‌ زهره سینی رو به جلو هل داد و ایستاد. قدمی به سمت دَر رفت که علی گفت: _ هتل تشریف آوردید؟ غذات رو می‌خوری می‌ری بالا، مامان هم‌ شده اینجا کلفت تو! زهره زیر لب گفت: _ خب چی کار کنم! _ اگر پوست دستتون خراب نمی‌شه وایسا ظرف‌ها رو بشور. زهره چشمی گفت. سینی خودش رو برداشت. روی سینک گذاشت و شروع به شستن‌ کرد. میلاد با توپش جلوی دَر ایستاد. _ رضا بعد از ناهار میای فوتبال؟ _ پسرم الان سر ظهره، مریض می‌شی. _ هیچی نمی‌شه. رضا میای؟ علی گفت: _ میلاد واسه حالی کردن حرف بهت، جز دو بار تکرار، راه دیگه‌ای هم هست ها! با زبون حالیت نمی‌شه با دست حالیت کنم. توپ رو بنداز تو حیاط، برو بشین‌ سر درس و مشقت. _ درس ندارم.‌ پس می‌رم بخوابم‌. برای اولین باره که از شدت عصبانیت به همه می‌پره. فقط به من چیزی نگفته که اونم بعید نیست الان بگه. چند لحظه‌ای جز صدای برخورد قاشق با کاسه‌ی رضا و شستن ظرف‌ها، صدایی نمی‌اومد که زنگ خونه یبند شد و سکوت رو شکست. فوری ایستادم. _ من باز می‌کنم. نگاه عصبیش رو اینبار بی‌حرف به من داد. سر جام‌‌ نشستم‌. خودش ایستاد و برای باز کردن دَر از خونه بیرون رفت.‌ رضا گفت: _ این‌ چش شده؟ نوبتی پاچه‌ی همه رو می‌گیره! خاله ناراحت گفت: _ اعصابش خرابِ.‌ بچه‌ام‌ بار زندگی افتاده رو دوشش؛ نمی‌دونه کدوم‌ رو برداره. به اعتراض نگاهی به رضا و زهره انداخت. _ شمام که فقط اذیت کنید. زهره گفت: _ مامان‌ من که دیگه کاری نکردم! رضا پوزخندی زد. _ تو قبلا بیشتر از همه گَندکاری‌هات رو کردی. زهره برگشت تا جواب رضا رو بده اما صدای علی و دایی مانعش شد و سکوت کرد. علی گفت: _ بیا تو دیگه! _ یکم تو حیاط بشینم میام. علی گفت: _ رویا می‌تونی چایی بیاری؟ _ بله، الان‌ میارم. خاله سمت حیاط رفت تا به برادرش خوش آمد بگه. حضور دایی توی این شرایط که علی عصبانیه خیلی خوبه. دوتا چایی ریختم و از آشپزخونه بیرون رفتم. همزمان خاله داخل اومد. صدای گریه‌ی ریز میلاد باعث شد تا به اتاقش بره که از دلش در بیاره.‌ خواستم دَر رو باز کنم که سینی روی دستم بود و نتونستم.‌ سینی رو روی زمین گذاشتم تا اول دَر رو باز کنم و دوباره برش دارم که صدای علی کنجکاوم کرد. _ دارم می‌میرم حسین.‌ _ هیچیت نمی‌شه نترس. _ توی این شرایط تنها کسی که می‌تونه آرومم کنه رویاست. لبخند رو لب‌هام نشست. _ باز خداروشکر. _ الان اومد بالا؛ منم‌ تو اوج عصبانیت بودم. انقدر بچه بازی درآورد که تمام ناراحتی‌هام برای لحظه‌ای یادم رفت. اَخم‌هام تو هم رفت. من کی بچه بازی کردم! دایی آهسته خندید. _ چی‌کار کرد مگه؟ _ هیچی، مثل همیشه در عین حال که می‌خواد احترامم رو حفظ کنه، قهر کرد و حرف خودش رو زد. یه چندتا چشم الکی هم نثار من کرد. صدای خنده‌ی دایی بالاتر رفت. _ باور کن خدا خیلی دوستت داره که رویا دلش با توعه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
تخفیف برای میلاد امام رضا علیه‌السلام کل رمان ۳۰ تومن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برنامهٔ شبکه منوتو علیه خانواده ایرانی چه بود و به کجا رسید 🔹مادر، خانواده، فرزندآوری، مواردی بود که شبکه بهایی منوتو با برنامه‌هایشان آن‌ها را هدف گرفته بود. اما این موضوعات هدف اصلی نبود. این شبکه اهداف دیگری در پس پرده داشت که در اینجا مرور کرده‌ایم. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen