فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀در اوج تراکم حکومت داری!
هر کتابی را به دستش می دهند می گوید خوانده ام و ماجرای آنرا روایت می کند...
به تاریخ نگاهی بیندازید!!
این آقای خردمند ۸۵ ساله، یکی از بی نظیر ترین چهره های تاریخ بشریت است...
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت520
🍀منتهای عشق💞
چشمهاش از تعجب گرد شد.
_ چی رو!؟
سرم رو پایین انداختم.
_ همونی که گفتی نگو که من گفتم.
طلبکار گفت:
_ من رو نگاه کن!
سرم رو بالا آوردم و تو چشمهاش نگاه کردم.
_ من نگفته بودم نگو؟
_ به خدا من نگفتم!
سرش رو کج کرد و طوری که حرفم رو باور نکرده، بین اون همه عصبانیت نگاهم کرد. ناخواسته کمی تند شدم.
_ علی چرا من هر حرفی میزنم تو باور نمیکنی!؟ حتماً باید قسم بخورم که باورت بشه؟
به حالت قهر نگاهم رو ازش گرفتم.
_ رو که نیست! الان تو باید قهر کنی یا من؟
_ چرا قهر کنی؟ دارم بهت میگم من نگفتم. من اگه مقصر باشم میگم ببخشید اما الان من نگفتم!
_ پس از کجا فهمیده!
_ نمیدونم. دیشب میگفت اگر علاقهی شما قبل از خواستگاری محمد بوده، چرا وقتی به علی گفتم میخوان بیان خواستگاری، علی هیچ ناراحتی از خودش نشون نداده. بعد هم چرا وقت توی جمع گفتی من یکی دیگه رو دوست دارم، علی اومد بالا باهات دعوا کنه! منم هر چی بهونه آوردم، باورش نشد. دیگه خودم رو زدم به خواب.
درمونده دستی به صورتش کشید و بین موهاش فرو برد.
_ انقدر به من شوک میدی که نمیدونم باید با کدومشون کنار بیام! من نمیخواستم هیچ کسی بفهمه. اما حالا که مامان فهمیده تو حرف نزن.
_ هیچی نگفتم. حتی حرفهای خاله رو، تأیید هم نکردم. فقط خودم رو زدم به خواب.
_ خراب کردی دیگه! به جای اینکه انکار کنی و یه حرفی بزنی که باورش بشه، خودت رو زدی به خواب، با این کار حرفهاش رو تأیید کردی.
عیبی نداره، دیگه شده. ببین چی بهت میگم رویا! من دیشب با اون بیآبرو صحبت کردم. بهش گفتم که باید یه سری کارهایی رو انجام بده. تا زمانی که اون کارها رو انجام نداده و من ازش مطمئن نشدم، اجازه نداری با زهره توی اتاق بمونی. اگر قراره با هم حرف بزنید باید جلوی من یا مامان باشه. تنهایی اجازه نداری. متوجه شدی؟
_ چرا؟
فقط نگاهم کرد.
_ خب چرا سکوت میکنی؟ بگو دیگه!
_ سکوت میکنم چون دیشب که داشتم به مامان میگفتم، بیدار بودی و شنیدی.
یه لحظه از خجالت سرم رو پایین انداختم.
_ دایی گفت؟
_ چیزی نبوده که پنهان بمونه. هم دلم راضی نیست که با زهره بگردی، هم به نظرم این یه تنبیه خوب برای زهرهست. تا فکرام رو جمع کنم ببینم باید چه غلطی باهاش بکنم. بازم خبر بد داری بگو، بذار یه دفعه تموم شه.
آهسته لب زدم:
_ نه دیگه تموم شد.
نفس سنگینی کشید.
_ کار خوبی کردی بهم گفتی. رویا همیشه این طوری باش. هر چی هم که شد بیا بهم بگو؛ با هم حرف میزنیم.
_ باشه.
تو چشمهاش نگاه کردم.
_ چیه؟
_ میگم... الان که خاله میدونه، میشه من انگشترت رو دستم کنم؟
چند لحظهای بیحرف فقط نگاهم کرد. سرش رو پایین انداخت و لبخند کمرنگی زد.
_ نه هنوز زوده.
از این که تونستم برای لحظهای از عصبانیت درش بیارم، خیلی خوشحالم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت521
🍀منتهای عشق💞
_ تا کی باید صبر کنم؟
_ تا وقتی که مامان با آقاجون صحبت کنه.
_ علی میگم به نظرت بهتر نیست خودمون بریم با آقاجون حرف بزنیم؟
کلافه نگاهم کرد و درمونده گفت:
_ رویا نه! متوجه میشی نه یعنی چی؟
_ خب چرا این جوری میگی نه!؟ من تا الان مگه شده تو چیزی رو بگی، حرفت رو گوش نکنم؟ اگر با مهربونی هم بگی من میگم چشم.
_ آخه از اون میترسم که مثل بقیه کارهات، اول و آخر کار خودت رو بکنی.
_ مگه من تا الان به حرفت گوش نکردم؟
_ نه!
ناراحت کمی اَخم کردم.
_ تو که هر چی گفتی، من گفتم چشم!
_ بله هر چی من گفتم قبول کردی؛ اما این وسط کارهای پنهان کاری زیادی هم انجام دادی.
نگاهم رو ازش گرفتم.
_ من که اصلاً یادم نمیاد.
خنده ریز صداداری کرد.
_ خیلی پررویی!
_ خودت یه نمونهاش رو بگو که یادم بیاد.
_ مثلاً همین کاراگاه بازدیت با رضا.
اصلاً حواسم نبود. نگاهم رو از علی گرفتم.
_ من اون کار رو به خاطر تو کردم که آبروت نره.
_ خیلی ممنونم که حواست به آبروی من هست. اما یکم فکر کن؛ اگر تو به من گفته بودی، من خودم میرفتم دَر خونهشون؛ مشکلمون رو مردونه حل میکردیم. تو و رضا هم بیرون نمیرفتید و این حرفهای چرتی که مهشید زد، هیچ وقت پشت سرتون زده نمیشد.
من عصبی نمیشدم و تو پات روی مدادرنگی نمیرفت و دستت نمیشکست که بعد قهر کنی بری خونه آقاجون. مامان هم اینقدر بهش فشار نمیاومد که به خاطر کار اون دختره فرزانه، اتفاق رو اتفاق ببینه و بهش فشار بیاد و قلبش مشکلدار بشه. بعد هم ده روز همه از هم دور نمیشدیم.
این همه اتفاق فقط به خاطر این بود که تو و رضا فکر کردید میتونید خودتون یه مشکلی رو حل کنید و به هیچ چیز دیگهای فکر نکردید. الانم بلندشو برو پایین اگر نهار آمادهست، میلاد رو بفرست بالا من رو صدا کنه.
با التماس نگاهش کردم.
_ توروخدا به میلاد هیچی نگو! من دیشب بهش قول دادم.
_ اونم گفتم اشتباه کردی قول دادی.
_ قول دادم که به خاله نگم نه تو. اما این جوری میلاد خیلی از دستم ناراحت میشه.
_ بلندشو رویا. بلندشو برو پایین اگر غذا آماده بود صدام کن بیام پایین.
چشمی گفتم و ایستادم. از اتاق بیرون اومدم و مستقیم پلهها رو پایین رفتم. خاله پایین پلهها نشسته بود. با دیدنم دستش رو به دیوار تکیه داد و ایستاد.
_ چی شده بود؟ چرا داد زد؟
انقدر خاله نسبت به مسئله من و علی جدی شده که صدای داد علی رو شنیده؛ بعدش برای اولین بار بالا نیومده.
جلو رفتم و دستهاش رو گرفتم.
_ از من ناراحت نبود. به خاطر زهره ناراحته.
خاله پرحسرت نفسش رو بیرون داد.
_ غذا هم آمادهست. میاد پایین بخوره یا اعصابش خورده؟
_ میاد پایین. گفت صداش کنیم.
_ خداروشکر.
رو به میلاد گفت:
_ میلاد مامان؛ دفتر کتابت رو جمع کن، الان داداشت میاد دعوات میکنه.
_ مشق دارم.
_ جمع کن برو یه گوشه.
_ اَه...
شروع به جمع کردن کرد.
_ اَه یعنی چی؟ میلاد خیلی بیادب شدی ها!
رو به پلهها گفت:
_ بچهها بیاین ناهار.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حتی قفلها هم مانع سرقت نیستند
♦️با حجم زیاد سرقتها در آمریکا بسیاری از فروشگاهها اقدام به قفل کردن محصولات خود کردند که گویا این موضوع هم نتوانسته مانع دزدیها شود
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣#قرار_عاشقے❣
🎙دعای الهی عظم البلا
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
•🌱•بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدےصلوات•🌱•
🌺ا#علیفانی #امام_زمان #جمعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕗 #وقت_سلام
خوش به حال کسی که در صحنت
زیر باران اسیر خواهد شد.....
🌸💚🌸💚🌸💚
3️⃣روز مانده تا ولادت با سعادت آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام⚘️
#دهه_کرامت
#امام_رضا
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
پروندهای داشتم که برای تکمیل اون باید میرفتم به کانون اصلاح و تربیت. وارد کانون شدم نگاهم افتاد به دختری که به نظر میومد دوازده و یا سیزده سالش باشه در حالی که پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و خودشو گهواره وار تکون میداد در فکری عمیق فرو رفته بود. نتونستم طاقت بیارم و رفتم کنارش نشستم_سلام. جواب سلامم رو نداد و اعتنایی به حضورم در کنارش نکرد. دست نوازشی به سرش کشیدم و مجدد گفتم_ سلام دخترم خوبی؟ سرش رو از روی زانوش برداشت و بدون اینکه جواب سلام من رو بده با چهره ای نگران و مضطرب رو کرد به من _همش تقصیر ماهان شد. کنجکاو شدم ببینم چی شده! و ماهان کی هست؟ با مهربانی پرسیدم_ ماهان چیکار کرده؟
ادامه داستان رو اینجا دنبال کنید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
✍نویسنده#لواسانی
ریحانه 🌱
پروندهای داشتم که برای تکمیل اون باید میرفتم به کانون اصلاح و تربیت. وارد کانون شدم نگاهم افتاد به
به دختران جوان توصیه میکنم این داستان👆👆 رو بخونید🌹
داستانی کاملا بر اساس واقعیت.
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
عصبی تو چشمهام زل رد
_واسه چی با اون اومدی؟
سوال و جواب مرتضی شروع شد.
خاله به سختی نشست و گفت
_میشه بعد ناهار؟
_تا نفهمم از گلوم پایین نمیره
اگر ترس از دایی نبود الانعمرا جوابش رو میدادم.
_ تو دانشگاه یه گروه شدیم. قرار شد یکی بره از استاد جزوه بگیره بقیه از روش کپی کنن. من رفتم گرفتم ولی امروز یادمرفت ببرم دانشگاه. آقای موسوی گفت هم میرسونم هم جزوه ها رو میگیره ببره برای همه کپی کنه
طلبکار تر از قبل گفت
_آقای موسوی غلط کرد با تو! صبر میکرد فردا میبردی.
_تو خودت دانشگاه رفتی، نمیدونی یه روزم برای دانشجو یه روزه؟!
_آدرس میدادی خودش بیاد بگیره. حتما باید میشستی هرهر و کرکر راه مینداختی؟
_هرهر کرکر کجا بود! گفتم بمونید تا براتون بیارم بیچاره لبخند زد تشکر کرد! که تو امونش ندادی
کلافه چشم هاش رو بست
_من این چرت و پرت ها حالیم نیست. بار آخرت باشه که سوار ماشین شخصی میشی. با اتوبوس میری میای. فهمیدی؟
_باشه
ایستاد
_باشه نه، چشم
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت522
🍀منتهای عشق💞
زهره که فکر نکنم بیاد پایین. اما سایهی علی رو بالای پلهها دیدم. پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. خاله به سفره اشاره کرد.
_ بشین عزیزم.
دل تو دلم نیست. خدا کنه علی صبوری کنه و حداقل جلوی من به میلاد حرفی نزنه.
خاله آبگوشتی رو که پخته بود توی کاسه ریخت. در سکوت بدون حضور زهره و رضا شروع کردیم.
میلاد گفت:
_ مامان من که ابگوشت دوست ندارم.
_ پسرم مگه قرار نشد من هر چی پختم شما بخوری؟
میلاد کاسهاش رو هل داد و باعث شد کمی از آبگوشتش توی سفره بریزه.
_ من این رو نمیخورم.
خاله ناراحت گفت:
_ چرا این جوری میکنی؟
علی خیره نگاهش کرد و همین نگاه باعث شد تا میلاد از موضعش کوتاه بیاد. خواست قاشق رو برداره که علی با تشر گفت:
_ بلندشو برو یه دستمال بردار بیار سفره رو پاک کن!
خاله مثل همیشه شروع به دفاع از میلاد کرد.
_ عیب نداره، آخر سر خودم پاک میکنم.
علی از لحنش چیزی کم نکرد و نگاهش کمی تیزتر شد.
_ میلاد با تو بودم!
میلاد مظلوم شد و ایستاد. دستمالی از کشو برداشت. سفره رو پاک کرد و به علی نگاه کرد.
_ حالا عین بچهی آدم غذات رو بخور.
قاشقش رو برداشت و شروع به خوردن کرد.
_ میلاد حواسم بهت هست. چوب خطهات پر شده.
دیگه کسی حرفی نزد. خاله کاسهی آبگوشتی داخل سینی گذاشت و نگاهی به من کرد. با دست شکسته سینی رو نمیتونم بالا ببرم. علی هم که با زهره قهره.
نفس سنگینی کشید و سینی رو برداشت. خواست از دَر آشپزخونه بیرون بره که علی گفت:
_ میبری واسه اون؟
_ آره، بچهام صبحانه هم نخورده.
_ این لوس بازیا چیه در میاره؟ خب بیاد پایین غذاش رو بخوره.
_ از تو خجالت میکشه.
_ هر غلطی دلش خواست کرده الان وقت خجالت کشیدنشه! سینی رو بذار اینجا.
به میلاد نگاه کرد.
_ میلاد برو صداش کن بیاد پایین.
میلاد گفت:
_ من شدم تو این خونه فرمون بَرِ همه. هر کی هر کاری داشته باشه به من میگه.
علی نگاه چپی بهش انداخت.
_ من با تو کار دارم. حساب خودت رو سنگینتر نکن. بلندشو برو به زهره بگو بیاد پایین تا بعداً باهات مفصل حرف بزنم.
میلاد زیر لب غرغر کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. خاله گفت:
_ میذاشتی غذاش رو میبردم بالا. اون نمیاد پایین این جوری. فقط گرسنه میمونه.
_ اگر گرسنشه بیاد پایین غذاش رو بخوره؛ اگر هم نیست که نیست. بذار غذا نخوره.
_ علیجان من خواهش میکنم...
_ به من قول دادی مامان!
خاله نگاهش رو از علی گرفت. سمت کتری رفت و لیوان چایی رو جلوی علی گذاشت.
_ این میلاد هم خیلی پرو شده.
_خوب میشه. چند روز خونهی عموت بوده، اخلاقش عوض شده. دو روز بهش وقت بدی درست میشه.
زهره سر به زیر وارد آشپزخونه شد. سلامی زیر لب گفت و گوشهای نشست. خاله سینی رو جلوش گذاشت و با مهربونی گفت:
_ دخترم بخور.
زهره زیر لب چیزی به مادرش گفت. خاله نگاهی به علی انداخت و زیر لب گفت:
_ کاریت نداره بخور.
صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. چندلحظهی بعد رضا وارد خونه شد.
_ سلام.
خاله گفت:
_ سلام پسرم. بیا اینجا ناهار.
وارد آشپزخونه شد. دوباره سلام کرد و نشست.
نمیدونم چرا علی از آشپزخونه بیرون نمیره. هیچ وقت بعد از خوردن غذا نمیموند. انگار با حضورش قصد تنبیه کردن زهره رو داره.
_ چیکار کردی؟
_ عمو چندتا ماشین دستم داد تو نمایشگاه جابجا کردم. کار فروش و اینا.
_ میخوای وایسی؟
_ نمیدونم. یه مدتی از من دلخوره؛ ناراحتیش که برطرف بشه میرم دنبال کار. کار قبلیم گفتن دیگه من رو نمیخوان چون چند وقت نرفتم. دنبال یه کار دیگهام.
_ دَرسِت که تموم شد دنبال یک کار دولتی باش. نمیگم پیش عمو واینستا؛ ولی بذار اون شغل دومت باشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت523
🍀منتهای عشق💞
_ دوست ندارم پیش عمو برم.
_ نتیجهی احمق بازی خودتِ. اگر درست رفتار میکردی هیج کس به خودش اجازه نمیداد برات تصمیم بگیره.
رضا شرمنده سرش رو پایین انداخت. زهره سینی رو به جلو هل داد و ایستاد. قدمی به سمت دَر رفت که علی گفت:
_ هتل تشریف آوردید؟ غذات رو میخوری میری بالا، مامان هم شده اینجا کلفت تو!
زهره زیر لب گفت:
_ خب چی کار کنم!
_ اگر پوست دستتون خراب نمیشه وایسا ظرفها رو بشور.
زهره چشمی گفت. سینی خودش رو برداشت. روی سینک گذاشت و شروع به شستن کرد.
میلاد با توپش جلوی دَر ایستاد.
_ رضا بعد از ناهار میای فوتبال؟
_ پسرم الان سر ظهره، مریض میشی.
_ هیچی نمیشه. رضا میای؟
علی گفت:
_ میلاد واسه حالی کردن حرف بهت، جز دو بار تکرار، راه دیگهای هم هست ها! با زبون حالیت نمیشه با دست حالیت کنم. توپ رو بنداز تو حیاط، برو بشین سر درس و مشقت.
_ درس ندارم. پس میرم بخوابم.
برای اولین باره که از شدت عصبانیت به همه میپره. فقط به من چیزی نگفته که اونم بعید نیست الان بگه.
چند لحظهای جز صدای برخورد قاشق با کاسهی رضا و شستن ظرفها، صدایی نمیاومد که زنگ خونه یبند شد و سکوت رو شکست.
فوری ایستادم.
_ من باز میکنم.
نگاه عصبیش رو اینبار بیحرف به من داد. سر جام نشستم. خودش ایستاد و برای باز کردن دَر از خونه بیرون رفت. رضا گفت:
_ این چش شده؟ نوبتی پاچهی همه رو میگیره!
خاله ناراحت گفت:
_ اعصابش خرابِ. بچهام بار زندگی افتاده رو دوشش؛ نمیدونه کدوم رو برداره.
به اعتراض نگاهی به رضا و زهره انداخت.
_ شمام که فقط اذیت کنید.
زهره گفت:
_ مامان من که دیگه کاری نکردم!
رضا پوزخندی زد.
_ تو قبلا بیشتر از همه گَندکاریهات رو کردی.
زهره برگشت تا جواب رضا رو بده اما صدای علی و دایی مانعش شد و سکوت کرد.
علی گفت:
_ بیا تو دیگه!
_ یکم تو حیاط بشینم میام.
علی گفت:
_ رویا میتونی چایی بیاری؟
_ بله، الان میارم.
خاله سمت حیاط رفت تا به برادرش خوش آمد بگه. حضور دایی توی این شرایط که علی عصبانیه خیلی خوبه.
دوتا چایی ریختم و از آشپزخونه بیرون رفتم. همزمان خاله داخل اومد. صدای گریهی ریز میلاد باعث شد تا به اتاقش بره که از دلش در بیاره.
خواستم دَر رو باز کنم که سینی روی دستم بود و نتونستم. سینی رو روی زمین گذاشتم تا اول دَر رو باز کنم و دوباره برش دارم که صدای علی کنجکاوم کرد.
_ دارم میمیرم حسین.
_ هیچیت نمیشه نترس.
_ توی این شرایط تنها کسی که میتونه آرومم کنه رویاست.
لبخند رو لبهام نشست.
_ باز خداروشکر.
_ الان اومد بالا؛ منم تو اوج عصبانیت بودم. انقدر بچه بازی درآورد که تمام ناراحتیهام برای لحظهای یادم رفت.
اَخمهام تو هم رفت. من کی بچه بازی کردم!
دایی آهسته خندید.
_ چیکار کرد مگه؟
_ هیچی، مثل همیشه در عین حال که میخواد احترامم رو حفظ کنه، قهر کرد و حرف خودش رو زد. یه چندتا چشم الکی هم نثار من کرد.
صدای خندهی دایی بالاتر رفت.
_ باور کن خدا خیلی دوستت داره که رویا دلش با توعه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برنامهٔ شبکه منوتو علیه خانواده ایرانی چه بود و به کجا رسید
🔹مادر، خانواده، فرزندآوری، مواردی بود که شبکه بهایی منوتو با برنامههایشان آنها را هدف گرفته بود. اما این موضوعات هدف اصلی نبود. این شبکه اهداف دیگری در پس پرده داشت که در اینجا مرور کردهایم.
#روزجمعیت #فرزندآوری
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ دروغ شاخدار دو نفر 😉
🎤حجت الاسلام قرائتی
👌کلیپ را برای اطرافیان ارسال کنید.
#روزجمعیت #فرزندآوری
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❅❁❅
🛑 به کمتر از سه تا بچه فکر هم نکن
🔹فرزند بیشتر خرج کمتر میشه
چطور ممکنه؟!
#معایب_تک_فرزندی
#استادعزیزی
#روزجمعیت #فرزندآوری
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت524
🍀منتهای عشق💞
دستی روی سرشونهام نشست. کمی ترسیدم. سرم رو بالا گرفتم و با خاله چشم تو چشم شدم. تن صداش رو تا میتونست پایین آورد و شماتتبار گفت:
_ این گوش ایستادنهای تو با اخلاقی که علی داره، کار دستت میده ها! رویا تو دیگه داری بزرگ میشی...
_ خاله به خدا گوش نایستاده بودم. میخواستم دَر رو باز کنم، دستم تو گچِ، مجبور شدم سینی رو بذارم زمین که دَر رو باز کنم.
_ خیلی خب. چایی رو بده من میبرم.
ایستادم و سینی چایی رو سمت خاله گرفتم. از من گرفت. کنار رفتم. دَر رو باز کرد و وارد حیاط شد.
_ هوا گرمه حسینجان؛ مریض میشین.
_ یه خورده سردرد دارم. بهتر شم میام تو. هوای خونه گرفتهست، اذیت میشم.
_ چرا سردرد داری؟
_ نمیدونم.
_ جلسه دادگاه تشکیل شد؟
_ ولش کن؛ در رابطه باهاش حرف نزنیم بهتره!
_ یعنی چی حرف نزنیم! خب دلم شور میزنه.
هنوز توی چهار چوب دَر ایستاده بودم و نگاهشون میکردم. علی سینی چایی رو از مادرش گرفت و روی پله کنار خودش گذاشت. خاله کمی اون طرفتر از دایی نشست.
_ دلم شور میزنه بگو.
_ میدونم هدف فرزانه چیه! همهی این کارها رو میکنه تا برگرده به روزایی که با هم بودیم.
_ اگر دختر خوبیه، اشتباهاتش رو نادیده بگیر، باهاش بمون.
_ نه مامان، دختر خوبی نیست.
حسین نگاهی به علی انداخت.
_ راست میگه آبجی، خیلی یه دندهست. حرف حرف خودشه. من نمیگم بیاد زندگی کنه. ولی وقتی که حرف میزنیم، با هم به نتیجه میرسیم نباید بزنه زیرش. دختری که بلندشه بیاد دَر خونهی خواهر من، اون جوری آبروریزی کنه به درد زندگی نمیخوره.
_ تو هم کار بدی کردی که تو کوچه جلوی مردم گرفتی زدیش.
_ دست خودم نبود. عصبی شدم.
_ صدبار بهت گفتم این کار رو نکن. خودت رو کنترل کن. دیدم که رو بچهها هم دست بلند میکنی. هر چند شوخی اما جدیجدی میزنی.
حسینجان حالا این دختر نه یه دختر دیگه! با این روشی که تو داری پیش میری، زندگی تو اصلاً جور نمیشه. آدم دست روی همسرش بلند نمیکنه. این حرفها رو من باید به رضا بزنم که سنش کمه نه تو که هزار ماشالا جا افتاده شدی. الانم بلند بشید بیاید تو سر ظهر گرمه. ناهار خوردی؟
_ آره آبجی، تو برو تو با علی حرف دارم؛ بزنم ما هم میایم داخل.
خاله ایستاد و بدون اینکه حرف دیگهای بزنه به خونه برگشت. دَر رو بست و به من اشاره کرد.
_ نمیخوای این کارت رو ترک کنی؟
_ خاله باور کن به خدا نمیخواستم گوش بایستم!
_ حالا این بار نمیخواستی، سریهای پیش چی؟ من دارم کلّی باهات حرف میزنم.
منتظر جواب من نشد و به آشپزخونه رفت. به سمت اتاق خاله رفتم و وارد اتاق شدم. میلاد دروازههاش رو گذاشته بود گوشههای اتاق کوچیک خاله و با توپ گاهی به این گل میزد، گاهی به اون. روی تخت دراز کشیدم و گره روسریم رو شل کردم.
خاله توی چهار چوب دَر اتاق ایستاد.
_ آقامیلاد، مگه قرارمون نبود بری حموم؟
_ مامان قول دادی آب بازی هم کنما.
_ باشه تو برو، یکم آب بازی هم بکن.
میلاد دروازههاش رو کنار هم گذاشت. روسری قدیمی خاله رو روشون انداخت و از اتاق بیرون رفت. انقدر که مواظبه این دروازههاست، آدم خندهاش میگیره.
برای اینکه راحتتر باشم، ایستادم. دَر اتاق رو بستم و دوباره روی تخت خوابیدم. نگاهم به کیفم افتاد. الان که تنهام بهترین موقعیت که انگشتر علی رو توی دستم کنم و بهش نگاه کنم.
زیپ کیف رو باز کردم و به جای انگشتر با گوشی محمد روبرو شدم. دَر کیف رو فوری بستم.
چرا یادم رفت این رو به دایی بدم! حتی یادم رفت سیمکارتش رو هم در بیارم. خداروشکر محمد توی این مدت که گوشی توی کیفم بوده، نه زنگ زده نه پیام داده. چون روی سکوت هم نیست. صداش بلند میشد و آبروم پیش علی میرفت.
الان که گوشی توی کیفم هست و تنهام، علی و دایی هم بیرون هستن و خاله هم حواسش به حموم رفتن میلادِ، بهترین زمان برای اینه که زنگ بزنم به محمد و ازش بخوام تا به عمو حرفی نزنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت525
🍀منتهای عشق💞
سمت دَر رفتم. بازش کردم و بیرون رو نگاهی انداختم. کسی نه نزدیکه اتاق هست نه این اطراف. دَر رو بستم. برای احتیاط قفل کردم و روی تخت نشستم.
شماره محمد رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. بعد از خوردن چند بوق، صداش توی گوشی پیچید.
_ بله!
_ سلام.
کمی مکث کرد.
_ سلام خوبی؟
_ ممنون. یه کاری داشتم باهات زنگ زدم.
محمد سکوت کرد تا من حرف بزنم. یکم معذب شدم.
_ از اینکه رفتی به خاله گفتی...
_ ببخشید رویا، خیلی دلخور بودم و نمیدونستم این دلخوری رو باید سر کی خالی کنم. رفتم که فقط براش درد دل کنم. نمیدونستم که شماها بهش نگفتید و اصلاً در جریان نیست. امیدوارم که کارتون رو خراب نکرده باشم.
_ نه اتفاقاً کارمون رو راه انداختی. الان فقط زنگ زدم یه چیزی بهت بگم. میشه خواهش کنم در رابطه با حرفهایی که بهت زدم و تو به خاله گفتی، به عمو نگی؟
_ مطمئن باش. نگفتم. به هیچ کس نگفتم.
_ دستت درد نکنه. ببخشید مزاحمت شدم.
_ گفتم که من برادرانه کنارت ایستادم. هر وقت به کمکم نیاز داشتی میتونی بهم خبر بدی.
_ ممنونم. یه چیز دیگه هم هست. نمیدونم مهشید بهت گفته یا نه؟ ولی یه فکرایی در رابطه با من و رضا...
_ خیالت راحت؛ رضا امروز به بابام گفته. مشکل حل شده.
_ خب پس خداروشکر. خداحافظ.
جواب خداحافظیم رو داد و تماس رو قطع کردم. گوشی رو خاموش کردم و توی کیفم انداختم.
تو اولین فرصتی که دابی رو دیدم، اول باید ازش گله کنم که چرا به علی گفته من بیدار بودم و حرفهاش رو شنیدم، بعد هم باید گوشی رو بهش بدم تا با خودش ببره و به علی بده.
دستگیره دَر بالا پایین شد. ایستادم و دَر رو باز کردم. خاله متعجب نگاهم کرد.
_ دَر رو چرا قفل کردی!؟
_ میخواستم روسریم رو در بیارم که راحت باشم.
داخل اومد و سمت کمد رفت.
_ هیچ کس بدون دَر زدن تو اتاق نمیاد. نمیخواد قفل کنی.
کیف مدارک را از داخل کمد برداشت و بیرون رفت. صدای دایی از اتاق بلند شد.
دلم براش تنگ شده.
از اتاق بیرون اومدم و سلام کردم. جوابم رو داد. خاله کیف مدارک رو جلوی علی گذاشت. دایی پرسید:
_ یکم زود نیست؟
_ نه اولش بفهمیم بهتره.
خاله گفت:
_ ان شاالله که هیچی نیست؛ بیخود نگرانی.
علی به آشپزخونه اشاره کرد.
_ هنوز پایینه؟
خاله با سر تأیید کرد.
_ بگو برای حسین میوه بیاره.
_ من هیچی نمیخورم.
_ باشه بگو بیاره.
خاله صداش رو کمی بلند کرد.
_ زهره یکم میوه بشور بیار.
میلاد از تو حموم گفت:
_ مامان میخوام بیام بیرون.
_ حوله رو گذاشتم جلوی دَر.
میلاد با تندی گفت:
_ من که خودم نمیتونم! بیا بهم بده.
علی چپچپ سمت حموم نگاه کرد. خاله گفت:
_ عیب نداره بچهست.
_ بهش بگو رفتارش رو درست نکنه، من میدونم با اون ها! یه هفته رفته خونهی عمو، یه بچهی بیتربیتِ حاضر جواب برگشته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
ریحانه 🌱
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانکملی فیش رو بفر
تخفیف برای میلاد امام رضا علیهالسلام
کل رمان ۳۰ تومن
❅❁❅
👆 استوری صفحه اینستاگرام رئیس جمهور ؛ ختم صلوات برای سلامتی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
یا رب برسان ز ورزقان در روز عید
اخبار خوشی خدای یکتای حمید
یا ربّ قَسَمت میدهم اکنون به حسین علیه السلام
یا ربّ برسان بر دل ما نور امید
ای خالق ما دور نما حزن و بلا...
از خاک وطن تو را به قرآن مجید
"عاصی"
🌹جهت سلامتی رئیس جمهور عزیزمان و تیم همراه ۳صلوات
این ذکری که آیت الله بهجت برای پیدا کردن گمشده توصیه فرمودن.
ایشون حتی تاکید کردن برای پیدا شدن انسان هم اثر داره
«أَصْبَحْتُ فی أَمانِ الله، أَمْسَیْتُ فی جِوارِ اللهِ»
با توجه و ایمان قلبی این ذکر رو بگیم ان شالله هرچه سریعتر گمشدهمون در صحت و سلامت پیدا بشه به آبروی حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
1_8579697874.mp3
5.57M
خبر چه سنگین
خبر پراز درده
غم رفیقامون
بیچارمون کرده🖤😢
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های بسیار آرامش بخش علامه حسن زاده آملی در مورد مرگ
ما ابد در پیش داریم
حتما حتما بزرگواران ملاحظه بفرمایند
لینک گروه به سوی ظهور
https://eitaa.com/joinchat/663027925Cea071f1a19