🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت1
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
وارد سالن غذا خوری شدیم، میزهای چهار نفره و شش نفره با صندلی هایی که روکش پارچه ای به رنگ کرم قهوه ای کشیده شدند. چشم نوازی میکنند ، خدمتکاران آقایی که همه لباس فرم به تن مشغول کارن.
یکی از خدمه اومد جلوی ما
خوش امدید بفرمایید
آقا وحید، سرشو تکون داد
_ممنون
باچشم به دور تا دور سالن نگاه کرد. یه میز چهار نفره ته سالن انتخاب کرد، با اشاره سر، میزو نشون داد
بیا
با هم اومدیم به میز مورد نظرش که کنار پنجره بود، صندلی که پشتش به مردم میشد، برای من کشید بیرون، اشاره کرد
بشین اینجا
خودشم نشست رو به روم، مِنو غذا رو برداشت باز کرد، نگاهش رو انداخت به من
چی میخوری؟
بدون اینکه به مِنو نگاه کنم لب زدم
فرقی نمیکنه
سرشو تکون داد، مِنو رو بست
خدمتکاری که یه برگه و خدکار دستش بود، با روی گشاده اومد جلو
_چی میل دارید؟
دوتا باقالی پلو با ماهیجه بیارید
دوغ میل دارید یا نوشابه
رو کرد به من سرشو ریز تکون داد،
مثلا تو چی میخوری؟
آروم لب زدم
فرقی نمیکنه
دوتا نوشابه مشگی
سالا، ماست، زیتون پرورده کدومو میل دارید
سر چرخوند سمت من، نگاهی به من انداخت، دیگه با اشارام نپرسید
دو تا زیتون پرورده
خدمتکار رفت، وحید دستهاش رو گذاشت روی میز، خودشو کشید جلو،
_من رو ببین
از دستوری حرف زدن بدم میاد
اعتنایی نکردم
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد
با توام میگم من رو نگاه کن
آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتن، چهار شونه بودن و خوش چهره گیشو قد بلندش، چه فایده ای برای سرنوشت و آینده من داره
حواست رو بده به من میخوام چند کلام حرف بهت بزنم، تا حساب کار دستت بیاد
وااای خدای من حالم از اینایکه فکر میکنن، عقل کاملن بهم میخوره، ادعا داشته باشی دستوری هم حرف بزنی، اصلا تو کَت من نمیره، تلاش کردم خودم رو نسبت به لحن تند و تهدید آمیزش بی تفاوت نشون بدم.
فهمیدی چی گفتم؟...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_2
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
تو صورت من دنبال چی میگردی؟ حرف من رو گوش کن
چقدر دلم میخواست بهش بگم، دارم نگاه میکنم ببینم زیگیل داری یا نه، ولی چون شناختی نسبت به عکس العملش نداشتم حرفم رو خوردم، نگاهم رو ازش گرفتم
انگشتش رو به تهدید گرفت سمتم،
من حرفم رو یک بار میزنم، هم نگاهت رو هم گوشترو، هم حواسترو بده به من، شیر فهم شد.
فقط نگاش کردم
صاف شد تکیه داد به صندلیش
_رامت میکنم،
سرش رو تکون داد
_صبر کن
فقط سکوت کردمو نگاش کردم
دوباره خودش رو داد جلو
گذشتهات رو با اون ننگی که بالا آوردی، فراموش میکنم، از امروزت برام مهمه،
ابروهاشرو داد بالا چشماشرو ریز کرد
اگر یه حرکت، فقط یه حرکتی که نباید انجام بدی، انجامش بدی، بلایی به سرت میارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنند...
فقط نگاش کردم
پیش خدمت غذا رو آورد، بشقاب غذاش رو کشید جلو شروع کرد به خوردن، دو قاشق خورد، رو کرد به من
بکش جلوت بخور
سرمو انداختم پایین آروم لب زدم
میل ندارم
چند قاشق دیگه خورد، سرشو گرفتم بالا،
هرچی هم که بشه آدم با شکمش قهر نمیکنه راه طولانی داریم بین راهم دیگه رستوان به این خوبی نیست، بخور غذاتو
گرسنم بود قصد خوردن هم داشتم ولی باگفتن کلمه ننگ به دامنت، واقعا اشتهام کور شد، نگاهم رو دادم به میز و سکوت کردم
نمیخوری نخور، اونجوریم به من زل نزن اشتهام کور میشه
تو دلم گفتم: وا! توهمم میزنه من کی به تو زل زدم
صورتم رو دادم سمت راست، دو تا آقا دارن غذا میخورن، سرچرخوخوندم سمت چپ، یه خونواده نشستن منتظرن غذاشون بیاد،
دستم رو گذاشتم روی میز، سرم رو گذاشتم روی دستم، رفتم تو فکر
باید یه راهی پیدا کنم خودم رو برسونم خونه خاله کبری،
درسته که خاله واقعیم نیست، از دوستان صمیمی مامانم بود، ولی الان برای من تنها راهه، باید خودم رو برسونم کنگاور،
باید کاری کنم که این تهمت از من برداشته بشه، چطور زن داداشم تونست با من این کارو بکنه. چه جوابی برای خدا و روز قیامت داره،
واقعا اونهایی که تهمت میزنن حساب کتاب قیامت رو قبول دارن؟ برام جای سواله که این آقا با چه انگیزه ای حاضر شده با من ازدواج کنه،
طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد، ولی بهشم حق میدم، چون حقیقت زندگی من رو نمی دونه
آروم نفس سگنین و طولانی همراه با آه کشیدم، خدایا من خیلی بی پناهم ، جز خودت هیچ کسی رو ندارم خودمو آیندمو آبرمرو به تو میسپارم.
کمکم کن بتونم بیگناهیم رو ثابت کنم. ایکاش میتونستم همین الان همه چی رو برای این آقا که اسمش رفته تو شناسنامه من بگم،
ولی با برخوردی که با من کرد و حرفی که بهم زد، نمی تونم، تنها راهی که برام مونده فقط خودم رو برسونم کنگاور خونه خالم
با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خودم اومدم، سرم رو گرفتم بالا، آقا وحید از پشت صندلی بلند شد، رو کرد به من
میرم سرویس یه ظرف یه بار مصرفم بگیرم این غذا رو ببریم تو راه گرسنت شد بخوری.
نگاهم رو دو ختم به قدمهاش که داشت به انتهای سالن نزدیک میشد با خودم گفتم الان وقتشه، یه دلم گفت: اما اگر نتونم چی؟
سرم رو گرفتم بالا ، خدای من، بهم جرات بده ، ضربان قلبم رفت بالا، نهیبی به خودم زدم، پاشو دیگه الان میاد، ایستادم، با ترس و لرز راه افتادم
با شتاب قدمهای بلند و تند بر داشتم به سمت درب سالن، نرسیده به در خروجی برگشتم پشتم رو نگاه کردم، خدا رو شکر هنوز نیومده،
خدای من انگار قلبم تو حلقمه، از شدت استرس حالت تهوع گرفتم، رسیدم به در بازش کردم موقع بستن در نگاهم رو دادم به انتهای سالن و میزی که سرش نشته بودیم،
نفسی کشیدم، خدارو شکر هنوز نیومده، با عجله خودم رو رسوندم به ایستگاه تاکسی که در پنجاه قدمیه رستوران بود
به خاطر تند راه رفتنو و استرسی که بهم وارد شده، نفسهام تند شده، نزدیک اولین تاکسی، چند ثانیهای ایستادم، تلاش کردم به خودم مسلط بشم که شک نکنه من فرار کردم،
دو قدم برداشتم، سرم رو آوردم پایین از شیشه ماشین، رو به راننده ای که حاج اقای مسنی بود گفتم...
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_3
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
ببخشید در بست میخوام برم ترمینال
باسرش اشاره کرد، سوار شو
در ماشین رو باز کردم نشتم.
گوشی موبایلش زنگ خورد
یا خدا الان میخواد جواب تلفنش رو بده بعد حرکت کنه، نگاهم رو دادم تو آینه
ببخشید من دیرم شده میترسم به اتوبوس نرسم میشه زودتر حرکت کنید
همونطوری که پشت فرمون نشسته بود گفت
چشم دخترم، خانمم زنگ زده، الان حرکت میکنم جواب این زنگم نمیدم، تو رو که رسوندم خودم زنگ میزنم ببینم چیکار داره
_خدا خیرتون بده
حرکت کرد، از توی آینه جلوی راننده حواسم به پشت سرمِ، خدای من آقا وحید از سالن غذا خوری اومده بیرون هراسون داره به اطرافش نگاه میکنه.
از شدت استرس دستهام رو مشت کردم و بهم فشار میدم، تو دلم گفتم، برو حاج اقا برو تو رو خدا گاز بده،
راننده سمت راست پیچید، دیگه آقا وحیدو ندیدم، نفس عمیقی کشیدم خودم رو رها کردم روی صندلی ماشین
صدای گاز موتور به گوشم رسید، برگشتم از شیشه ماشین دیدم، یه موتور که دو نفر سوارشن، انگار میخواد خودش رو برسونه به ماشینه ما
شک کردم، اونی که ترک موتور نشسته آقا وحیده، چشم دوختم ببینم درست دیدم، موتور از سمت چپ با تاکسی پهلو به پهلو شد
طوری که نزدیکه بخوره به ماشین، حاج اقای راننده شیشه ماشین رو کشید پایین
چه خبرته اقا چیکار میکنی؟
آقا وحید با دستش به راننده تاکسی اشاره کرد بزن بغل
راننده از توی آینه من رو نگاه کرد
دخترم این آقا باشماست؟
نمیدونستم چی بگم، با دو دستم صورتم رو گرفتم، سرم رو انداختم پایین...
اذیتت کرده؟
جواب من رو بده میخوام بهت کمک کنم!
سرم رو گرفتم بالا
بله شوهرم هست ولی نباید دستش به من برسه من باید برم خونه خالم
_به دلم افتاده که تو احتیاج به کمک داری
سرش رو از شیشه کرد بیرون داد زد
رضا دنبال ما نیا برگرد
موتور سوار باصدای بلند فریاد زد
دایی عباس، این آقا میگه شوهر این خانم هست میخواد برش گردونه
هرکی که هست، دارم میگم دنبال ما نیا، بگو خب
آقا وحید نعره زد
مرد حسابی نگه دار زن من توی ماشین...
رضا سرعت موتور رو آورد پایین دیگه بقیه حرفاش رو نشنیدم
برگشتم ببینم چیکار میکنه دیدم
دستهاش رو به اعتراض رو به رضا بالا و پایین میکنه،
_خوبی دخترم؟
_با این کاری که شما کردید، هم منُ، هم آبرو، و حیثیتم رو نجات دادید
من خودم زخم خورده از دامادم دخترم هفده سالش بود که شوهرش دادم با شوهرش هی دعواشون میشد میومد خونه میگفت،
منو مادرش نصیحتش میکردیم که زندگی بالا پایین داره درست میشه، یه روز خیلی دلم براش سوخت،
گفت بابا شوهر من سر موضوعات مختلف با من یک ماه یک ماه، دوماه دوماه قهر میکنه هر چی هم میرم التماسش میکنم میگم ببخشید اشتباه کردم، روش رو از من برمیگردونه،
میگه هنوز آدم نشدی، منم به دامادم گفتم، تو آدم نیستی و لیاقت دختر من رو نداری، طلاق دخترم رو گرفتم،
شوهر تو هم حتما یکی لنگه داماد منه
نمیخوام حرف بزنم، دوست دازم خیلی سریع برسیم ترمینال، هی بر میگردم پشتم رو نگاه میکنم ببینم میاد یا نه،
رسیدیم ترمینال، دو برابر کرایه رو بهش دادم. از ماشین پیاده شدم
سرش رو چرخوند سمت شیشه ماشین
دخترم من با تو اینقدر طی نکرده بودم صبر کن بقیهاش رو بهت بدم
حلالت حاج آقا، همین که من رو رسوندی ترمینال یه دنیا متشکرم
قدمهام رو تند کردم به سمت سالن ترمینال، دل تو دلم نیست، همش فکر میکنم الان از پشت لباسم رو میگیره، هی بر میگردم پشتم رو کنترل میکنم، به ذهنم رسید تغییر لباس بدم، ولی چه طوری؟ نزدیک در سالن آقایی یه خورده لباس ریخته، دستفروشی میکنه، رفتم جلوش
آقا، سایز سیوهشت مانتو داری
با دستش لباسهایی رو که فلهای روی هم ریخته، نشون میده
همینایی که اینجا هست دارم ببین اندازت پیدا میکنی...
سلام بر اعضا خوب کانال چتر شهدا🌷
از فردا عصر ساعت پنج رمان حرمت عشق به قلم زهرا حبیب اله در کانا زیرچتر شهدا گذاشته خواهد شد👌🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_4
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
بر گشتم دورو برم رو چک کردم، خدا رو شکر نیست، لباسهاش رو زیرو رو کردم، یه مانتو کشیدم بیرون، سایزش رو نگاه کردم، با خودم گفتم: همینم خوبه، دیگه چاره ای نیست، خریدم پولش رو دادم، حالا شالم رو چیکار کنم، خدایا کمکم کن، چشمم افتاد به، یه خانم محجبه، جرقه ای به ذهنم زد، سر گرفتم بالا، خدایا من رو ببخش مجبورم یه دروغ بگم، رفتم جلوش
سلام خانم روزتون بخیر
سلام عزیزم، امری دارید؟
ببخشید، من این شالم نجس شده چندش میکنم سَرمه، شما روسری یا شال اضافه دارید به من بدید، پولشم هر چقدر بشه میدم،
یه نگاهی به من انداخت
نه والا ندارم،
نا امیدی رو که تو چهره من دید، فوری گفت...
صبرکن، صبرکن، مقنعه نماز دارم، رنگش روشنه اشکال نداره الان درستش میکنم.
دست کرد تو کیفش یه مقنعه رنگ روشن در آورد، رو به روی من ایستاد، چادرشو کشید جلو، روسریشرو در اورد، مغنعه نمازشرو سرش کرد، رو سری رو گرفت جلوی من
بیا عزیزم،
وقتی گفت مقنعه نماز فکرم رفت پیش این مقنعه هایی که با پارچه سفید چلوار، یا تترون میدوزن، ولی نگاه کردم دیدم نه، چه مقنعه شیکی جنسش کرپ رنگشم طوسی روشن، با خودم گفتم، چه خوب برای نمازش ارزش قائله، شیک و پیک عبادت میکنه، رو سری رو گرفتم، گذاشتم تو کیفم، پول در اوردم بدم بهش، دستش رو استپ کرد رو به روم
اصلا حرفشم نزن، فکر کن یه هدیه از طرف من به شماست.
میخوای چادر بگیرم، همین جا سرت کنی
نه متشکرم میرم سرویس دستشویی، اونجا عوض میکنم
سر تکون داد
هر طوری که راحتید
به دنبال تابلوی سرویس بهداشتی رو برم رو دید زدم، تابلو راهنما رو دیدم، به طرف دستشویی پا تندکردم، وارد شدم، چادر و شالم رو در آوردم، تا کردم گذاشتم تو کیف، مانتویی که خریدم رو پوشیدم، روسری رو هم سرم کردم، نگاه کردم به کیف و کفشم، با خودم گفتم، اگر از کیف و کفشم شناساییم کنه چیکار کنم، شانه انداختم بالا، دیگه چیکار کنم، تو کل برخدا، خودم رو تو آینه نگاه کردم، ایکاش یه عینک دودی داشتم، آهی کشیدم، ندارم دیگه، ولش کن ان شاالله که نتونه بشناسم، از در سرویس اومدم بیرون،
با نگرانی تمام سالن رو با دقت نگاه کردم، خدارو شکر هنوز نرسیده، تابلو تعاونی پنج رو به روم بود رفتم جلو.
یه آقای قد بلندی پشت پیش خوان ایستاده
سلام آقا بلیط کنگاور میخوام
نگاهی به مانیتور انداخت
ساعت ۵ بعد از ظهر حرکت داریم، سر اتوبانم نگه میداره
ببخشید یعنی چی سر اتوبان نگه میداره
یعنی داخل شهر نمیره
نه ممنون نمیخوام
پا تند کردم به سمت تعاونی چهار
سلام آقا ماشین برای کنگاور دارید
بله داریم نیم ساعت دیگه هم حرکت داره
ببخشید، از داخل شهر میره
بله خانم
خب خدارو شکر که هم بلیط داره، هم از داخل شهر میره هم زود حرکت میکنه
ممنون یه بلیط بدید به من
دست کردم تو کیفم، پول در آوردم گذاشتم روی میز بلیط رو گرفتم، نگاه کردم به شماره، نوشته سیودو، پس باید برم صندلیهای اخر اتوبوس
دلم داره از گرسنگی ضعف میره، یه چشمم به درب وردی سالن ترمیناله، یه چشمم به دنبال بوفه نگاهم افتاد به بوفه که وسط ترمینال بود، پا تند کردم به سمتش، از قفسههای خوراکی، یه چند تایی رو انتخاب کردم، پولش روحساب کردم و سریع حرکت کردم به سمت در خروج از سالن،
چند اتوبوش جلوم نمایانه که با پارچه سفید جلوش مقصد رو نوشته، با نگاهم دنبال اتوبوس کنگاور گشتم، لبخندی به لبم نشست، پیداش کردم، با عجله رفتم سمت اتوبوس، آقایی بلیط رو گرفت، شمارش رو خوند، سرش رو گرفت بالا
برو بالا بیام اگر صندلی سیویک آقا نشسته بود، صبر کن میام جات رو عوض میکنم که کنار خانم بنشینی.
از این حرفش دلم آروم گرفت، تو دلم گفتم: خدا رو شکر که این مسائل رو راعایت میکنند،پله اتوبوس رو گرفتم رفتم بالا،
شمارههای صندلی رو خوندم، تا رسیدم به سیدو، خوشبختانه صندلی کنار من یه خانم میانسال نشسته، سلامی کردم نشستم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_5
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
از دلشوره و استرس حالت تهوع گرفتم، ایکاش راننده زود تر حرکت کنه، سرو صدایی که از جلوی اتوبوس بلندشد توجهام رو جلب کرد، سرک کشیدم به سمت در اتوبوس، گوشهام رو تیز کردم، ببینم صدای کیه، وااای خدای من، صدای وحیده، دستم رو گذاشتم در دهنم. هینی کشیدم،
زیر چشمی نگاهی به خانم کناریم انداختم، ببینم متوجه عکس العمل من شده، دیدم نه تو حال خودش داره صلوات میفرسته.
دقت کردم ببینم چی میگن، صدای، جرو بحث وحید با شاگرد اتوبوس به گوشم خورد
من یه نگاه تو اتوبوس میندازم ببینم زنم تو اتوبوس هست یا نه، همین
منم شاگرد این ماشینم، عباس آقا راننده ماشین به من گفته فقط کسانیکه بلیط دارن برن بالا، حالا تو میگی زنت تو اتوبوسه یا اسمش رو میگی من صداش کنم، یا صبر میکنی عباس آقا خودش بیاد
برو کنار ببینم
از پله اتوبوس اومد بالا، فوری دستهام رو گذاشتم پشت صندلی سرم رو گذاشتم روی دستم، صدای قدمهاش رو که داره بهم نزدیک میشه میشنوم، با هر قدمش تپش قلب منم بالا میره، حضورش رو کنارم حس کردم
نهیب زد
پاشو بریم پایین
اعتنایی نکردم
سرش ر آورد پایین در گوشم غرید
یا خودت مثل بچهآدم میای میریم، یا من میبرمت
تو دلم گفتم
خدایا خسته شدم از این زندگی کمکم کن، صداش رو که از عصبانیت موج میزنه شنیدم
خودت خواستی
بازوم رو محکم گرفت، از جام بلند کرد، آقایی که صندلی جلوی من نشسته، رو به روش وایساد
تو کی هستی؟ چیکارش داری؟
آقا وحید صداش رو برد بالا
به تو ربطی نداره بشین سر جات
_اتفاقا خیلی هم به من ربط داره، سرت رو انداختی اومدی تو اتوبوس داری به زور یه خانم رو میبری میگی به تو ربطی نداره
_این خانم زنمه حالا برو گم شو بشین سر جات
آقای جوون رو کرد به من
راست میگه؟
نمیتونستم انکار کنم چون بالاخره با شناسنامه ثابت میکرد
سروم رو به تایید حرف آقا وحید تکون دادم
راننده از اتوبوس اومد بالا
چه خبره اون عقب
آقا وحید گفت
زنم بدون اجازه من اومده تو اتوبوس شما میخوام ببرمش
_ورش دار زود باش برو پایین باید حرکت کنم
آقا وحید همینطور که بازوی من تو دستشه، من رو کشید، رو کردم بهش
ولم کن ساکم رو بردارم
ساک نمیخوای فقط بریم
مقاومت کردم که برگردم، سر چرخوتد سمت من چنان چشم غره تهدید امیزی بهم رفت که ناخواسته میخکوبش شدم
صدای خانمی رو شنیدیدم
بیا دخترم ساکت رو بگیر
آقا وحید دستش رو دراز کرد کیف رو گرفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_7
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
آقا وحید کرایه رو حساب کرد. با هم وارد سالن شدیم، رفت پشت میز مدیریت، از اینکه پول غذا رو پرداخت نکرده عذر خواهی کرد، پول غذا رو حساب کرد، حرکت کردیم سمت ماشینش، خواست کمکم کنه که سوار تریلی بشم ولی دستش رو پس زدم، وبه هر زحمتی هست خودم سوار شدم.
آقا وحید از سمت راننده سوار شد، ماشین رو، روشن کرد، حرکت کرد، یه مقدار که رفت، پارک کرد، ماشین رو خاموش کرد سوئچ رو برداشت پیاده شد، رفت با یه آقایی صحبت کرد، برگشت سمت در شاگرد، صدا زد
بیا پایین
در رو باز کردم، همه حواسش به پیاده شدن منه، منم همه دقتم رو کردم که بدون کمک اون پیاده شم، خدا رو شکر، مشگلی پیش نیومد و من از ماشین پیاده شدم، یه در بست گرفت،
آقا ما رو ببر هتل بابا طاهر
کنار هتل نگه داشت، وارد شدیم یه اتاق دو تخته برای یک شب اجاره کرد، کلید اتاق رو گرفت، رو کرد به من
طبقه دومِ با اسانسور بریم بالا یا از پلهها بریم
شانه انداختم بالا
فرقی نمیکنه
سرش رو تکون داد نفسش رو پوفی داد بیرون، دکمه اسانسور رو زد، در باز شد وارد شدیم طبقه دوم نگه داشت، از اسانسور اومدیم بیرون، نگاهی به شماره اتاقها انداخت، اتاقمون رو پیدا کرد، کلید انداخت بازش کرد، رو کرد به من
برو تو
وارد شدم، خودشم پشت سر من اومد، در رو بست کلید انداخت در رو قفل کرد، گفت
من میرم حموم یه دوش بگیرم
صداش رو شنیدم ولی عکسالعملی نشون ندادم.
رفتم سمت رخت آویز، چادرم رو در آوردم آویزون کردم، با مانتو و رو سری نشستم روی صندلی، از اینکه آقا وحید از حموم بیاد بیرون، باهاش تنها باشم، خیلی معذبم از حمام اومد بیرون نگاه سنگینی بهم انداخت فرار کردی میخواستی کجا بری؟
نباید پنهان کنم، هیچی مثل راستگویی نیست
گفتم خونه خاله ام
مگه تو، توی کنگاور خانه داری ؟
خاله واقعی نیست و دوست صمیمی خانوادگی مامانم بود
اسمش چیه؟
خاله کبری
حالا برای چی فرار کردی؟ میخواستی بری به کارهای...
نفس عمیق کشید مکث کوتاهی کرد، با تهدید ادامه داد.
فرار امروزت رو ندید میگیرم، ولی اگر یک بار دیگه از این غلط ها بکنی، میزنم جفت پاهات رو میشکنم که هم نتونی جایی بری هم...
بازم به حرفش ادامه نداد، سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم، صداش رو برد بالا
شیرفهم شد
حرف نزدم و ساکت موندم باشه خفه خون بگیر فقط امیدوارم انقدر عاقل باشی که کاری نکنی، که منم یه کاری کنم که هردومون پشیمون بشیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾