ریحانه 🌱
#پارت_3 #عشق_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم خوشبختانه اینجا شلوغ بود ، خانمی در حال عبور از کنارم بو
#پارت_4
#عشق_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
صبحانه را شرکت من صرف کنید؟
ابرویی بالا دادم گفتم
نخیر
سپس پله هارا بالا رفتم پوریا هم بدنبالم امدو گفت
وایسا کارت دارم
در پاگرد ایستادم وگفتم
چی کارم داری؟
التماس را در چشمانش ریخت و گفت
ازت خواهش میکنم. یه لحظه بیا شرکت من.
با کلافگی گفتم
پوریا ولم کن دیگه کلی کار دارم
اخه بی انصاف من چقدر باید ناز تورو بکشم؟ دو دقیقه بیا دیگه دنیا که به اخر نمیرسه
نمیام
عاجزانه گفت
ازت خواهش میکنم
هم دلم برای پوریا می سوخت. و هم دوست نداشتم دعوتش را بپذیرم.با بی حوصلگی گفتم
اینقدر اصرار میکنی که ادم تورو در بایستی میمونه ، تو الان داری در واقع منو به زور میبری.
با خوشحالی گفت
میای؟
سری تکان دادم وگفتم
خیلی خوب بریم.
وارد شرکت پوریا شدیم. منشی به پای او برخاست و گفت
سلام اقای شریفی، صبحتون بخیر
پوریا با سر پاسخ اوراداد، منشی چشم و ابرویی برای من نازک کردو گفت
سلام خانم عباسی
سلامش را به سردی پاسخ دادم و بدنبال پوریا به سمت اتاق جلساتش رفتم.
در را که باز کرد با دیدن ان صحنه هینی کشیدم، خوشحالی از اعماق وجودم شروع به جوشش کرد.متعجب به اطرافم نگاه کردم اتاق پر از بادکنک هلیومی سفید با لامپ های ریز قرمز بود ، خرس فوق العاده بزرگ قرمز رنگی هم روی میز بود. وارد اتاق که شدم پوریا سریع در رابست و گفت
ولنتاین مبارک عشقم.
روی میز پر از گلهای رز قرمز بود. جعبه بزرگی پر از شکلات هم کنار میز چیده بود.
با ذوق اطرافم را نگریستم، لحظه ایی به خودم امدم لبخندم را جمع کردم وگفتم
ازت ممنونم پوریا ، تو خیلی زحمت کشیدی و من واقعا انتظار دیدن این صحنه رو نداشتم ، اما
نگاه مضطرب و ناراحت پوریا قلبم را لرزاند، دلم نمیخواست ادامه حرفم را بگویم اما چاره ایی نداشتم. نباید اجازه میدادم پوریا حس ترحم مرا و رودر بایستی به خاطر محبتش را دوست داشتن تصور کند . ادامه دادم
اما ولنتاینی بین ما وجود نداره.
اب دهانش را قورت دادو گفت
خوب چرا؟
پوریا تو پسر خاله منی ، من احترام زیادی برات قائلم ، تو خیلی پسر خوبی هستی برات بهترین ها رو ارزو میکنم اما علاقه من به تو اندازه علاقه یه دختر خاله س ، نه بیشتر .
بغض را در گلوی پوریا به وضوح میدیدم. چشمانش را بست و گفت
میدونم.
صدایم را ارام کردم وگفتم
پس اگر میدونی ازت خواهش میکنمدیگه اینکارها رو نکن، چون تو فقط منو با اینکارات ناراحت میکنی، من دلم نمیخواد ناراحتیتو ببینم. تورو مثل امیر دوست دارم. من با تو بزرگ شدم. دوست ندارم عذاب کشیدنتو ببینم.
چشمانش را باز کرد قطره فراری اشکش را پاک کردو گفت
بگم صبحانه رو بیارن؟
دلم.برایش میسوخت، اما دلسوزی من بی فایده بود. ارام گفتم
متاسفم من صبحانه م را خوردم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_3 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم لحظ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_4
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
سپس ریزو ارام گفت
_اگر ستاره بفهمه
سپس محکمتر گفت
کارخونه فرهاد
فرهاد با فریاد گفت
_ من زندگیم رو هواست یه زن عقد کرده دارم یه غلطی کردم. عمو صیغه نامه رو بهم نداده دارم میمیرم از استرس تو حرف از کارخونه میزنی
صدایش را پایین اورد و گفت
_ستاره ترکم میکنه؟
مرد غریبه تلخ خندید و گفت
_ نه چرا ترکت کنه؟
سپس با تمسخر گفت
_یکی یدونه اقای تهرانی میبخشت
فرهاد با فریاد گفت
_خفه شو شهرام
ان مرد بلند تر فریاد زد و گفت
_ تو خفه شو رفتی بدمستی کردی گند زدی بدم غلطی که خوردی و اوردی اینجا تو خونت زنتم اوردی که خدارو شکر نفهمیده و رفته اونوقت حرف زیادی هم میزنی؟
صدایش لحن جدی ایی گرفت و گفت
_ فردا صبح میری سراغ پدر زنت سهمت رو از کارخونه مشخص میکنی میبریش محضر و قولنامه مینویسی و ازش امضا میگیری زندگی تو با ستاره فاتحش خوندس بچسب به مالت
مکثی کرد و گفت
_ شنیدی چی گفتم یا نه؟
فرهاد ارام گفت
_من بی ستاره میمیرم شهرام
خفه شو اشغال اگر بی ستاره میمیری پس این کثافت چیه؟
_میگم نفهمیدم چیشد حالیته ؟اون نکبت بی پدر مادر یه شیشه مشروب اورد گفت بیا خوش باشیم هی ریخت هی به خورد من داد یه دفعه در باز شد این دختره با یه ظرف میوه اومد تو کیانوش گفت این ات اشغالهارو جمع کن بعد خودش رفت بیرون گفت یه تلفن بزنم درو بست در قفل شد دختره اومد بره در باز نمیشد خواستم کمکش کنم دستم خورد به دستش شهرام !
سپس مکثی کرد و با صدای گریان گفت _نمیدونی دختره حرومزاده چه قیافه ایی داره
یه لحظه سپس هق هقی کرد و گفت _نفهمیدم چیشد فقط یادمه عمو درو با لگد باز کرد۰۰۰۰۰
نفسم گرفت، قلبم گروپ گروپ میزد .دیگر صدای فرهاد و نشنیدم یاد شب گذشته افتادم
عمو کمر بندش را کشید و گفت
_ارباب زاده این بی ناموسی ها تو خونه من سپس بافریاد گفت
_گل جان تو اینجا چه غلطی میکردی؟
باهق هق گریه گفتم
_ اااقا به خخخخدا اااقا
دست اقا بالا رفت کیانوش از پشت ارباب را گرفت خاتون وارد اتاق شدو گفت _صدبار نگفتم این پتیاره لنگه اون ننه هرزشه
کمر بند ارباب توی صورت خاتون فرود امد
_ تو خفه شو
سپس تمام دقدلی اش را سر خاتون خالی کرد خدمه جمع شدن خدا خیرش بده ننه طوبارو که منو از اون مخمصه فراری داد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_4
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
بر گشتم دورو برم رو چک کردم، خدا رو شکر نیست، لباسهاش رو زیرو رو کردم، یه مانتو کشیدم بیرون، سایزش رو نگاه کردم، با خودم گفتم: همینم خوبه، دیگه چاره ای نیست، خریدم پولش رو دادم، حالا شالم رو چیکار کنم، خدایا کمکم کن، چشمم افتاد به، یه خانم محجبه، جرقه ای به ذهنم زد، سر گرفتم بالا، خدایا من رو ببخش مجبورم یه دروغ بگم، رفتم جلوش
سلام خانم روزتون بخیر
سلام عزیزم، امری دارید؟
ببخشید، من این شالم نجس شده چندش میکنم سَرمه، شما روسری یا شال اضافه دارید به من بدید، پولشم هر چقدر بشه میدم،
یه نگاهی به من انداخت
نه والا ندارم،
نا امیدی رو که تو چهره من دید، فوری گفت...
صبرکن، صبرکن، مقنعه نماز دارم، رنگش روشنه اشکال نداره الان درستش میکنم.
دست کرد تو کیفش یه مقنعه رنگ روشن در آورد، رو به روی من ایستاد، چادرشو کشید جلو، روسریشرو در اورد، مغنعه نمازشرو سرش کرد، رو سری رو گرفت جلوی من
بیا عزیزم،
وقتی گفت مقنعه نماز فکرم رفت پیش این مقنعه هایی که با پارچه سفید چلوار، یا تترون میدوزن، ولی نگاه کردم دیدم نه، چه مقنعه شیکی جنسش کرپ رنگشم طوسی روشن، با خودم گفتم، چه خوب برای نمازش ارزش قائله، شیک و پیک عبادت میکنه، رو سری رو گرفتم، گذاشتم تو کیفم، پول در اوردم بدم بهش، دستش رو استپ کرد رو به روم
اصلا حرفشم نزن، فکر کن یه هدیه از طرف من به شماست.
میخوای چادر بگیرم، همین جا سرت کنی
نه متشکرم میرم سرویس دستشویی، اونجا عوض میکنم
سر تکون داد
هر طوری که راحتید
به دنبال تابلوی سرویس بهداشتی رو برم رو دید زدم، تابلو راهنما رو دیدم، به طرف دستشویی پا تندکردم، وارد شدم، چادر و شالم رو در آوردم، تا کردم گذاشتم تو کیف، مانتویی که خریدم رو پوشیدم، روسری رو هم سرم کردم، نگاه کردم به کیف و کفشم، با خودم گفتم، اگر از کیف و کفشم شناساییم کنه چیکار کنم، شانه انداختم بالا، دیگه چیکار کنم، تو کل برخدا، خودم رو تو آینه نگاه کردم، ایکاش یه عینک دودی داشتم، آهی کشیدم، ندارم دیگه، ولش کن ان شاالله که نتونه بشناسم، از در سرویس اومدم بیرون،
با نگرانی تمام سالن رو با دقت نگاه کردم، خدارو شکر هنوز نرسیده، تابلو تعاونی پنج رو به روم بود رفتم جلو.
یه آقای قد بلندی پشت پیش خوان ایستاده
سلام آقا بلیط کنگاور میخوام
نگاهی به مانیتور انداخت
ساعت ۵ بعد از ظهر حرکت داریم، سر اتوبانم نگه میداره
ببخشید یعنی چی سر اتوبان نگه میداره
یعنی داخل شهر نمیره
نه ممنون نمیخوام
پا تند کردم به سمت تعاونی چهار
سلام آقا ماشین برای کنگاور دارید
بله داریم نیم ساعت دیگه هم حرکت داره
ببخشید، از داخل شهر میره
بله خانم
خب خدارو شکر که هم بلیط داره، هم از داخل شهر میره هم زود حرکت میکنه
ممنون یه بلیط بدید به من
دست کردم تو کیفم، پول در آوردم گذاشتم روی میز بلیط رو گرفتم، نگاه کردم به شماره، نوشته سیودو، پس باید برم صندلیهای اخر اتوبوس
دلم داره از گرسنگی ضعف میره، یه چشمم به درب وردی سالن ترمیناله، یه چشمم به دنبال بوفه نگاهم افتاد به بوفه که وسط ترمینال بود، پا تند کردم به سمتش، از قفسههای خوراکی، یه چند تایی رو انتخاب کردم، پولش روحساب کردم و سریع حرکت کردم به سمت در خروج از سالن،
چند اتوبوش جلوم نمایانه که با پارچه سفید جلوش مقصد رو نوشته، با نگاهم دنبال اتوبوس کنگاور گشتم، لبخندی به لبم نشست، پیداش کردم، با عجله رفتم سمت اتوبوس، آقایی بلیط رو گرفت، شمارش رو خوند، سرش رو گرفت بالا
برو بالا بیام اگر صندلی سیویک آقا نشسته بود، صبر کن میام جات رو عوض میکنم که کنار خانم بنشینی.
از این حرفش دلم آروم گرفت، تو دلم گفتم: خدا رو شکر که این مسائل رو راعایت میکنند،پله اتوبوس رو گرفتم رفتم بالا،
شمارههای صندلی رو خوندم، تا رسیدم به سیدو، خوشبختانه صندلی کنار من یه خانم میانسال نشسته، سلامی کردم نشستم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾