ریحانه 🌱
#پارت103 ❣زبان عشق❣ با حس زبری روی گونم بیدار شدم چشمم رو باز کردم امیر رو بالای سرم دیدم دوباره
#پارت104
❣زبان عشق❣
سرم رو از رو بالشت برداشتم الان میره برای مامانش تعریف میکنه اونم کیف میکنه جلوی اینه ایستادم هیچ اثری از سیلی بابا تو صورتم نمونده بود نگاهم به زنجیر توی گردنم افتادبا نفرت نگاهش کردم دست بردم سمتش خواستم پارش کنم که با فکری که به سرم اومد اینکار رو نکردم اگه کل این خانواده من رو بزنن من بیخیال این بی احترامی نمی شم همش زهرا رو تو سر من میزنن میگن ازش یاد بگیر. کاری میکنم گریت در بیاد فریبا خانوم حالا بشین ببین دوباره به زنجیر نگاه کردم پریسا می گفت عیدی برای زهرا یه النگو پهن بردن برای من هم دیر آورده هم کم
سمت حموم رفتم ابی به صورتم زدم گوشیم رو برداشتم اصلا به هر کی دلم بخواد زنگ میزنم به اونم هیچ ربطی نداره
شماره ی خونه ی عمه رو گرفتم چند تا بوق خورد و صدای علی تو گوشی پیچید
_بله
با صدای گرفته
_سلام عمه هست
_ببخشید شما؟
_لوس نکن خودت رو علی گوشی رو بده عمه
_دنیا تویی ؟ صدات چرا اینجوری شده
گریم گرفت
_به برکت حضور برادرت تو زندگیم از اول عید تا حالا هر روز گریه کردم. گوشی رو بده عمه کارش دارم
_باشه چند لحظه صبر کن
با صدای بلند عمه رو صدا کرد
_عمه تلفن کارت داره
صدای زهرا می اومد
_کیه
_دنیا ست
_چی شده
_بیچاره انقدر گریه کرده صداش در نمیاد با عمه کار داره
_چرا گریه
_نمیدونم میگه از دست امیر
_جانم عمه جان
بغصم ترکید
_عمه
_چی شده عزیزم چرا گریه میکنی
_امیر اومداینجا انقدر از من بد گویی کرد تا بابا من رو زد
_چی ؟
_همش تقصیر امیره عمه تو رو خدا یه کاری کن من اصلا دیگه این رو نمی خوام برو بهش بگو باید طلاق دنیا رو بدی
_خیلی خب باشه گریه نکن الان میام اونجا
_اول برو سراغ اون بیشعور. عمه توروخدا بزن توگوشش بگو مگه مرض داری. بابام تا حالا من رو نزده بود انقدر این امیر نحسه با اون مامان نحس تر از خودش زندگیم رو خراب کردن یا خودش من رو میزنه یا میاد اینجا من رو کتک می ندازه می ره
_من که چند روز پیش می خواستم حساب اینو برارم کف دستش تو نزاشتی الانم میشونمش سر جاش صبر کن الان میام
_باشه فقط زود بیا عمه
گوشی رو قطع کرد
جلوی اینه ایستادم کاش به ذره جای سیلی بابا میموند. عیب نداره الان درستش میکنم فوری رفتم سراغ کمدم از تو وسایل هایی که برای خرید عقدم خریده بودن یه رژ قرمز برداشتم انگشتم رو به سرش کشیدم چند بار روی گونم کشیدم یه کم زیادی پرنگ شده با دستمال روش کشیدم تا کم رنگ بشه این کار رو انقدر محکم کردم که گونم متورم شد یه نگاه به صورتم کردم عالی شده بود
رفتم جلو پنجره عمه جلوی در خونه ی عمو اینا وایستاده بود امیر داشت حرف میزد دستش رو بالا پایین میکرد یه نگاه به قد امیر و عمه انداختم عمه اگه میخواست به امیر سیلی بزنه باید یه چهار پایه ی بزرگ بزاره زیر پاش انقدر که این امیر گندس
عمه وسط حرف امیر برگشت سمت خونه ی ما تند و سریع راه میرفت و امیر هم دنبالش سمت در رفتم قفل در رو اروم باز کردم و گوشه ای ترین جای نرده ها که از پایین دید نداشت ایستادم
چند لحظه بعد در زن و امدن داخل
باباسلام کرد
_دستت درد نکنه اقا رضا خسته نباشی برا چی دنیا رو زدی
_خواهر من کلافه ام کرده من که الهی دهنم رو گل میگرفتن به زن داداش گفتم چرا برا زهرا عیدی بردی برا دنیا نیاوردی
اون بیچارم شب بلند شد اومد اینجا معذرت خواهی کرد عیدی رو داد رفت
این یه الف بچه سه روزه این دو خانواده رو انداخته به جون هم که چرا به من بی احترامی کردن
_خب راست میگه برای چی دیر آوردن مگه میشه یه بوم و دو هوا
_حالا اشتباه کرده وقتی خریده اورده باید تمومش کنیم یا باید یکی این وسط سکته کنه خیالمون راحت بشه
_فریبا از کی عذر خواهی کرد ازتو؟ باید از دنیا معذرت خواهی میکرد ،کرد؟
_عمه یه چی میگی مامان من با پنجاه سال سن بیاد به یه دختر هفده ساله بگه ببخشید
_تو ساکت باش که جایگاه زنت رو تو زندگیت نمیدونی . دنیا یه دختر هفده ساله نیست عروسشه، زن پسرشه، قراره مادر نوه هاش باشه اگه تو براش مهمی، زندگی پسرش براش مهمه؟ آرامش پسرش براش مهمه، باید بیاد از دل دنیا در بیاره اومدی اینجا رضا رو تحریک کردی زنت رو بزنه افرین به غیرتت.
_عه من تحریک نکردم
_دنیا بی ادبی کرد مریم
_دنیا زبونش همینطوره چرا تا حالا اینکار رو نکردی
چند لحظه همه ساکت شدن که مامان سکوت رو شکست
_کی به شما زنگ زد
_خودش انقدر بدجور گریه میکردکه دلم ریش شد الان کجاست
_تو اتاقش امیر جان برو صداش کن بیاد
اه ادم قحطیه اون بیاد دنبال من اگه نقشه نداشتم که حالا حالاها باهاش اشتی نمیکردم
_لازم نکرده امیر بره خودم میرم
عمه داشت میوند بالا فوری رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚
#پارت104
💕اوج نفرت💕
شب وقتی مهمون ها اومدن طبق معمول من رفتم تو اتاق و در رو هم بستم تا مزاحم مهمونیشون نباشم. خودم هم اینجوری راحت تر بودم و اصلا دوست نداشتم تو جمع هاشون باشم، چون جمع هاشون علاوه بر شکوه خانم بقیه اعضای خانواده هم من رو تحقیر می کردن.
البته ملوک خانم زیاد تحقیر نمیکرد ولی از برخورد های مادر مرجان خجالت می کشیدم. کلا احساس مزاحمت میکردم.
بهشون حق میدادم که از من خوششون نیاد. چون حضور من باعث ناراحتی شکوه خانم بود اون هام فامیل اون ، اگر اصرار بی جای احمدرضا نبود من توی خونه ی خودم بودم هیچ وقت این قدر تحقیر رو تحمل نمی کردم اما احمدرضا ناخواسته باعث اذیت شدن من بود.
از سر و صدایی که می اومد متوجه شدم که همه اومدن خیلی شاد بودن می خندیدن با صدای بلند حرف می زدن این باعث میشد که من خیلی بهشون حسودی کنم که چرا من یه خانواده ندارم و نمی تونم این جوری باهاشون بگم و بخندم.
خودم رو مشغول درس خوندن کردم که با صدای در اتاق بلند شدم
روسریم رو روی سرم مرتب کردم سمت در رفتم. آروم دستگیره ی در رو پایین دادم و به بیرون نگاه کردم.
احمد رضا پشت به من ایستاده بود با بازشدن در سمت من برگشت
از جلوی در کنار رفتم در رو باز کرد و داخل آمد در را بست و رو به من گفت-
_ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون.
متعجب گفتم:
_آقا من!
سرش رو پایین انداخت دوباره گفت:
_ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون کنار من بشین. به هیچکس نگاه نکن با هیچکس هم حرف نزن همه باید تورو به عنوان یکی از اعضای خانواده قبول کنند.
چشمم از اون گرد تر نمی شد با تعجب گفتم:
_اخه آقا...
اخم هاش تو هم رفته دست به سینه ایستاد و گفت:
چرا کاری را که میگم انجام نمیدی?
_آخه آقا خانم ...خانم ناراحت میشن که من بیام بیرون، بار ها گفتن که دوست ندارن من تو مهمونی ها تون شرکت کنم.
خیلی جدی گفت:
_تو کاری رو بکن که من میگم. با مامان حرف زدم.
اصلا روم نمیشد بگم که لباس ندارم تنها لباسی درست و حسابی که داشتم لباسی بود که رامین به سلیقه ی خودش برام خریده بود
سمت کاناپه رفتم.
اون روز ها هم تختم بود هم کمدم لباس رو روبه روی احمد رضا گرفتم.
_فقط همین رو دارم.
میدونست که اون لباس رو رامین خریده با دلخوری گفت:
_دیگه چی داری ?
سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم.
_هیچی.
پشتش رو به من کرد سمت در رفت.
_همون رو بپوش بیا بیرون.
در رو بست. لباس رو عوض کردم رنگ سبز روشنه ماتش خیلی به دلم مینشست.
رنگ روسریم با لباسم جور نبود مرجان هم نبود که ازش روسری بگیرم.
اصلا روم نمی شد با لباس سبز و روسری بنفش بیرون برم روی کاناپه نشستم.
کاش احمد رضا ازم نمیخواست که تو گمهمونی شرکت کنم.
در اتاق باز شد یالله ارومی گفت و چند لحظه ی بعد اومد داخل
ایستادم حس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد یه طور خاصی نگاهم میکرد بالاخره دست از نگاهی که هیچی ازش سر در نیاوردم برداشت و گفت:
_چرا نمیای بیرون?
انگشت های دستم رو تو هم پیچوندم.
_اخه ...روسریم...
متوجه منظورم شد سمت کمد مرجان رفت روسری حریرصورتی خیلی ملایمی رو از کمد بیرون اورد.
_اینو بپوش.
_مرجان ناراحت نشه?
سرش رو بالا داد
_نمیشه بپوش بریم.
پشتم رو بهش کردم روسری مرجان رو روی سرم انداختم و برای خودم رو دراوردم مرتب بستمش و برگشتم.
ضربان قلبم بالا رفته بود منتظر حرف های سنگین شکوه خانم بودم
حرف هایی که اجازه نداشتم جوابشون رو بدم.
پشت سر احمد رضا راه افتادم و از اتاق بیرون رفتیم.
مهمون هاشون چهار نفر بودن. دو تا خانوم دو تا اقا، قرار بود کنار احمد رضا بشینم ولی جدا نشستن زن ها از مرد ها باعث شد تا سمت خانم ها برم.
خوشبختانه شکوه خانم نبود سلام ارومی گفتم و کنار ملوک خانم و دخترش نشستم. نگاه ملوک خانم روی من مات و مبهوت مونده بود مرجان دستم رو گرفت و با لبخند اروم گفت:
_وای چه بهت میاد
_ببخشید خودم بر نداشتم اقا داد.
_این حرف ها چیه، هر چی دوست داشتی از کمدم بردار.
با صدای ملوک خانم بهش نگاه کردیم با تردید گفت:
_تو دختر مریمی?
_بله.
چشم هاش رو ریز کرد
_این همه شباهت...
صدای شکوه خانم باعث شد تا حرفش نصفه بمونه.
_کی به تو گفت اینجا بشینی?
فوری ایستادم.
_ببخشید اقا... گفتن
_اقا بیخود کرده، برو تو اشپزخونه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت104
🍀منتهای عشق💞
انگار گفتن حرفهایی که آماده کرده بود براش سخته، سر به زیر و شرمنده لب زد:
_ معذرت میخوام که امروز بدون دعوت اومدم اینجا و مجبورم این حرفا رو بزنم، اما واقعاً خسته شدم. من و رضا چند وقته که در رابطه با ازدواج با هم صحبت کردیم.
شاید شما الان بگید چقدر پرروام؛ شاید مثل مادرم بهم بگید بیحیا، اما باور کنید نمیتونم طاقت بیارم. من رضا رو دوست دارم، رضا هم من رو. ولی الان به خاطر حرفهایی که رویا دیشب زده، نمیشه حرف بزنیم. میخوام ازتون خواهش کنم با وجود تمام شرایط سخت، امشب بیاید خونه ما، منو از بابام خواستگاری کنید!
از این همه پرویی مهشید دهنم باز مونده. اگر رویی که مهشید داره رو من داشتم، زودتر میتونستم بدون اینکه هیچ اتفاق بدی بیافته به علی حرف دلم رو بزنم. اونوقت الان حال و وضعم این نبود.
خاله با شنیدن حرفهای مهشید، آب دهنش خشک شده بود. رو به من گفت:
_ یکم آب بیار.
چشمی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. لیوان آب رو پر کردم و برای اینکه از حرفهاشون جا نمونم، فوری به هال برگشتم.
لیوان رو جلوی خاله گذاشتم. کمی از آب رو خورد و گفت:
_ مهشید جان! من به رضا هم گفته بودم؛ اینکه شما همدیگر رو دوست دارید برای من مهمه، ولی تا علی زن نگیره من نمیتونم حرف از ازدواج شما دو تا بزنم. در حق علی ظلم میشه!
_ فقط خواستگاری کنید و حرفش رو وسط بندازید، تا مامان و بابام بدونن که منم رضا دوست دارم. من همون شب جواب شما رو میدم.
_ آخه اینجوری که نمیشه! من باید با علی هم صحبت کنم، مشورت کنم.
_ چه مشورتی؟
_ اینکه چه جوری بیایم یا چی بگیم! باید به پدربزرگ هم بگم؛ نمیشه که سر خود بلند شیم بیایم.
نگاه دلخورش رو به من داد و گفت:
_ ببین همه چیز رو خراب کردی!
دوست دارم ناراحتیم رو سر یک نفر خالی کنم. طلبکار گفتم:
_ برای اینکه تو به رضا برسی، من باید خودم رو فدا کنم!
_ مگه محمد چه ایرادی داره که بهش میگی نه!
مثل بچهها میخوای گولشون بزنی، یه نفر دیگه رو دوست دارم! هیچکس این حرف احمقانهات رو باور نکرده.
_ میخوان باور کنن، میخوان نکنن! اون مدلی گفتم نه که برید. قبلاً به محمد گفتم؛ دیشب تو جمع هم گفتم؛ اگه بازم بیان، میگم یکی دیگه رو دوست دارم.
دوست ندارم با محمد ازدواج کنم؛ محمد پسر خوبیه، انشالله خوشبخت بشه. دنبال یه زن دیگه براش باشید.
_ چرا پات رو کردی تو یه کفش لجبازی میکنی! خودت هم میدونی که آقاجون نمیذاره به غیر از محمد با کس دیگهای ازدواج کنی! پس بهترِ دست از این لوس بازیها برداری، جواب مثبت رو بدی. اونا که نمیخوان فوری ببرنت! دو سه سال نامزد میمونی تا دَرسِت تموم بشه.
_ خاله یه کاری بکن! من نمیخوام. خودم رو بکشم که باورتون بشه من دوست ندارم با محمد ازدواج کنم؟
_ خیلی خب بسه دیگه، این چه حرفیِ که میزنی! زندگی رویا با زندگی شما دخلی نداره. امشب که نه، اما با علی صحبت میکنم تو همین هفته میایم خونتون خواستگاری.
نیش مهشید باز شد.
_ ازت ممنونم زن عمو. الان اجازه میدید یکم با رضا حرف بزنم!
خاله دلخور گفت:
_ شما که همه کاراتون رو کردید، برای این اجازه میخواید!؟
_ آخه بیرون از خونه که شما نیستید اینجا شما هستین، برای اون میگم.
خاله متأسف گفت:
_ چی بگم؛ برید حرف بزنید.
رضا هنوز از مهشید عصبانی بود. انگار دوست نداشت مهشید این حرفها رو بزنه. با سر به پلهها اشاره کرد.
_ میریم بالا.
مطمئنم اگر علی خونه بود اجازه نمیداد تا رضا، مهشید رو بالا ببره و با هم تنهایی تو اتاق صحبت کنند. اما الان علی نبود و رضا از فرصت، کمال استفاده رو میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀