ریحانه 🌱
#پارت114 ❣زبان عشق❣ اون سجاده ی خانوم جون رو هم جمع کن از نماز صبح جمعش نکردی کاری رو که می خوا
#پارت115
❣زبان عشق❣
حرکت کرد تو مسیر با هم حرف نزدیم نگاهم فقط به انگشترم بود و به این فکر مبکروم چه جوری باید به زن عمو نشونش بدم
ماشین ایستاد به بیرون نگاه کردم یه ابنیوه فروشی شلوغ بود امیر در سمت خودش رو باز کرد دست سمت دستگیره بردم که با صداش برگشتم
_تو کجا ؟
_مگه قرار نیست ابمیوه بخوریم
_میارم تو ماشین میخوریم
اخم هام رو تو هم کردم
_چرا ما آدم نیستیم مثل بقیهدبریم پایین بخوریم
کلافه نگاهی به مغازه کرد
_دوست داری بریم پایین بخوریم
_اره مثل بقیه ی مردم
در رو بست و ماشین رو روشن کرد کلا از ابمیوه خوردن پشیمون شد نفس سنگینی کشیدم و به رو به رو خیره شدم مدام ترمز میکرد به اطراف نکاه می کرد یک بار هم پیاده شد و از کسی سوالی پرسید بالاخره بعد از نیم ساعت با لبخند گفت
_پیاده شو بریم اینجا
به بیرون نگاه کردم یه ابمیوه فروشی خلوت پیدا کرده بود که داخلش فقط یه خانم و آقا نشسته بودن برای قضاوت زودم شرمنده شدم در رو باز کردم و پایین رفتم نگاه امیر به بالای شالم بود فوری مرتبش کردم و داخل رفتیم روی صندلی نشستم امید هم بعد از سفارش دادن روبه روی من نشست.
_یه سوال بپرسم
لبخندی زد و گفت
_دو تا بپرس
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم
_قول بده ناراحت نشی
_قول نمیدم ولی عکس العمل هم نشون نمیدم
_خب پس ولش کن نمی گم
نگاهم رو ازش گرفتم
_باشه ناراحت نمیشم بگو
_قول بده
_قول .بگو
_تو چرا انقدر بد دلی
به چشم هام خیره شد
_چرا این فکر رو میکنی
_تابلوعه
_می شه بهم بگی چرا تابلوعه
_همین که نذاشتی اونجا پیاده شم آوردیم یه جای خلوت
سرش رو تکون داد
_من میگم تو بچه ای همه میگن نه، اونجا پر بود از پسر های مجرد حتی یه حانم هم نبود که تو هم بری اصلا مناسب نبود اینجا هم خلوت بود هم یه خانم دیگم بود
_باشه این هیچی مدرسه رو چرا نمی زاری خودمون بریم
_دوره زمونه ی الان طوری نیست که دختر خودش تنهایی بره مدرسه و برگرده
_پس چرا بقیه..
_ما چی کار بقیه داریم
_تو. توی حیاط خونم نمی زاری من بیام
_خونه بحثش فرق میکنه که من هیچ جوره دوست ندارم بهت توضیح بدم بعدشم اگه صبر میکردی خودم قصد داشتم گل بخرم با هم بکاریم تو باغچه تون اون روز علی زنگ زد گفت پری گفته با دنیا میخوان گل بخرن داداش چی کار کنم بخرم براشون منم گفتم بخر علی تو ماشینش مراقبتون بود
_واقعا تو می دونستی
سرش رو به پایین تکون دادو حرفم رو تایید کرد
_پس چرا ...
فروشنده ی مغازه لیوان اب میوه ی بزرگی رو جلوی من گذاشت لیوان کوچک تری رو جلوی امیر گوشی امیر زنگ خورد از جاش بلند شد گوشی رو به سختی از جیب شلوارش در آورد و دوباره نشست گوشی رو کنار گوشش گذاشت...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#پارت115
💕اوج نفرت💕
اصرار شکوه خانم برای بیرون بردن مرجان فایده ای نداشت.
چند قدم سمت در رفت یکدفعه ایستاد به من نگاه کرد
_هر چی شر و فتنس، از گور تو بلند میشه.
یه قدم دیگه جلو اومد که ایستادم
_کدوم گوری بودی?
سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
_مدرسه.
_فکر کردی این اراجیف رو من باور میکنم.
قدم دیگه ای سمتم برداشت که با صدای احمد رضا متوقف شد.
_مامان.
برگشت سمت احمد رضا.
_مامان چی? مگه نمیگی باهاش مثل مرجان رفتار کنم. اگه مرجان سه ساعت غیبش بزنه من چی کارمیکنم ? الانم بزار کارم رو بکنم.
_خودم باهاش حرف زدم.
با صدای بلند گفت:
_حرف! سه ساعت معلوم نیست سرش تو کدوم اخور بند بوده...
خیلی راحت میتونستم جوابش رو بدم اما هم از احمد رضا می ترسیدم هم به خاطر رامین نمیخواستم جوابش رو بدم.
احمد رضا سمت من اومد جلوم ایستاد رو به مادرش گفت:
_جایی نبوده مدرسه بوده. برو بیرون مامان
دست به کمر شد و با حرص گفت:
_چرا انقدر از این حمایت میکنی? احمد رضا این پنبه رو از گوشت بیرون کن من بزارم تو با این ...
صدای معترض احمد رضا حرف مادرش رو قطع کرد.
_مااامان
_من حرف هام رو با تو زدم.
_منم گفتم چشم. الانم برو بیرون.
از پشت پسرش چپ چپ نگاهم کرد و بیرون رفت.
احمد رضا برگشت سمتم و مایوسانه نگاهم کرد با صدای ارومی گفت:
_یه بار دیگه این طوری بدون اطلاع از خونه بزاری بری من میدونم با تو.
سرم رو پایین انداختم.
_چشم.
_ بعد ازظهرحاضر باش ببرمت بهش زهرا دلت تنگ شده برو بهشون سر بزن.
لبخند روی صورتم نشست اروم گفتم :
_چشم.
نگاه چپ چپی به مرجان انداخت و بیرون رفت.
از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم. خیلی وقت بود که سرخاک پدر و مادرم نرفته بودم. حرف احمد رضا تمام استرس اون چند ساعت رو ازم دور کرد.
برای نهار بیرون نرفتیم کسی هم دنبالمون نیومد.
خیلی گرسنم بود و بوی غذا تو خونه پخش بود صدای در اتاق بلند شد. مرجان پتو رو روی سرش کشیده بود اروم فین فین میکرد. روسریم رو مرتب کردم. در رو باز کردم. خانم جوانی با یه سینی که توش غذا بود وارد شد و گفت:
_سلام خانم. اینو اقا دادن کجا بزارم.
جواب سلامش رو با لبخند دادم و سینی رو ازش گرفتم.
_دستتون درد نکنه خودم میزارم رو میز
لبخندم رو با لبخند پاسخ داد و رفت
سینی رو روی میز گذاشتم
_مرجان نهار میخوری?
پتو رو کنار زد به غذا نگاه کرد
_میخوام بخورم ولی لب هام درد میکنن دهنم باز نمیشه.
الکی میگفت بهش برخورده بود مثلا میخواست اعتصاب غذا بکنه.
با ذوق رفتن به بهشت زهرا غذام رو تا ته خوردم.
مرجان نگاهم میکرد لقمه رو قورت دادم و پرسیدم:
_این خانونه کیه?
_این چند روزی که بانو خانم نیست این اومده جاش.
یکم فکر کرد و ادامه داد.
_به نظرت احمد رضا منم میبره سر خاک بابام.
شونه ای بالا دادم .
_فکر نکنم خیلی از دستت عصبانیه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت115
🍀منتهای عشق💞
بعد از جمع کردن سفره و مرتب کردن وسایل، به اتاق خاله برگشتم.
کاش معلمها از حال دلم خبر داشتند. از من درس نمیپرسیدن و انتظاری نداشتن.
کتابم رو باز کردم و شروع به ورق زدن صفحاتش کردم. توی این شرایط تنها کاری که نمیتونم بکنم تمرکزِ؛ شاید دعا کردن باعث بشه تا هیچ کدومشون اسم من رو نیارن.
صدای دَر اتاق بلند شد و خاله داخل اومد.
_ یکم گلگاوزبون دم کردم. پام درد میکنه؛ تو میبری برای علی؟
تا قبل از اینکه بهش بگم، همش دنبال بهانه بودم که به اتاقش برم؛ اما الان حتی نمیتونم تو چشمهاش نگاه کنم.
_ من خیلی کمرم درد میکنه. نمیشه زهره ببره؟
نگران گفت:
_ تو چرا کمرت درد میکنه!
_ چیزی نیست. احتمالاً سرما خورده.
_ شب ببندش تا صبح، اگر خوب نشدی نمیخواد بری مدرسه تا ببرمت دکتر.
_ نه خاله دکتری نیست! تا صبح خوب میشم.
_ شب میام پیشت میخوابم؛ اگر دردت زیاد شد بفهمم بریم دکتر.
نگاهی به راهپله انداخت.
_ گلگاوزبونم خودم میبرم براش.
پا کج کرد و رفت.
کلافه نفسم رو بیرون دادم.
کنار خاله خوابیدن، آرامش خاصی بهم میده.
خودم رو بهش نزدیک کردم و چشمهام رو بستم.
از صدای نفس کشیدنش، فهمیدم بیداره.
چشم باز کردم و به نگاه پرغصهش دادم.
_ خاله چرا نمیخوابی؟
_ تو فکر علیام. حالش رو نمیفهمم؛ نمیدونم چش شده! خودش گفت برو ببین نظرشون چیه؟ بعد امروز نذاشت حرفم رو بزنم!
علی به خاطر حرف من بهم ریخته. کاش اون شب نمیترسیدم و حرف دلم رو بهش نمیزدم.
نوازشوار دستش رو روی سرم کشید.
_ تو بخواب عزیز دلم.
چشمهام رو بستم. کاش خجالت نمیکشیدم و یک بار دیگه با علی حرف میزدم. اگر حضورم باعث ناراحتیش بشه، از این خونه میرم.
صدای نماز خواندن علی از خواب بیدارم کرد.
تا قبل از اینکه بهش بگم که دوستش دارم و از راز دلم با خبر باشه؛ از اتاق بیرون میرفتم و پنهانی نگاهش میکردم. اما الان اصلاً روم نمیشه به صورتش نگاه کنم.
با این بیتفاوتی و کم محلی که علی به من میکنه، بهتره که واقعاً جلوش نباشم.
پنهانی و دور از چشم، از اتاق بیرون اومدم. وارد سرویس که جلوی ورودی اتاق خاله بود شدم و وضو گرفتم. به اتاق برگشتم و نمازم رو خوندم.
از استرس اینکه نکنه معلمها از من درس بپرسن، شروع به خوندن کتابها بدون تمرکز کردم.
خاله قصد داره با علی صحبت کنه تا ببینه چرا نظرش نسبت به مریم عوض شده و چرا دیشب نذاشت در رابطه باهاش صحبت کنه.
مثل همیشه برای صبحانهی دستهجمعی، صدامون نکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀