ریحانه 🌱
#پارت119 ❣زبان عشق❣ وارد خونه شدم با دیدن زن عمو حالم گرفته شد سلام دادم انقدر آهسته و اروم گفتم ک
#پارت120
❣زبان عشق❣
لباس هام رو درآوردم و رفتم سراغ درس هام که مامان صدام کرد نهارم رو با غر های مامان نسبت به رفتارم با زن عمو خوردم وضو گرفتم برگشتم اتاقم نمازم رو خوندم و به سجادم خیره شدم یاد جشن اخر سال عباسی افتادم نباید برم یعنی نمی تونم که برم نه امیر میزاره نه بابا ولی نباید کم بیارم وگرنه مزحکه ی کل کلاس می شم شانسم رو امتحان میکنم
گوشی رو برداشتم شماره ی امیر رو گرفتم هنوز بوق نخورده بود که پشیمون شدم
نمی داره برا چی خودم رو سبک کنم به قول مامان یه سیب از درخت بیافته صد بار قل میخوره حالا تا اون موقع دو ماه مونده شاید تونستم راضیش کنم
دوباره خودم رو مشغول کتاب هام کردم
روز ها پشت سر هم می گذشت و رابطه ی من و امیر هر روز بهتر از قبل میشد
من رو کم تر خونشون میبرد و هر بار هم که میبرد کلی سفارش و قول و تهدید که جواب مامانش رو ندم منم تمام تلاشم رو میکردم که البته گاهی هم موفق نمی شدم خوبی امیر به این بود که هیچ وقت شکایتم رو به بابام نمی کرد و نمی ذاشت زن عمو هم این کا رو بکنه امتحاناتمون رو دادیم بالاخره موقع گرفتن کارنامه ها شد
امیر اومد دنبالم که با هم بریم نتیجه یک سال زحمتمون که توی یگ برگه بود رو از مدرسه بگیریم
امیر تنها اومد دنبالم و خبری از پریسا نبود سوار ماشین شدیم دلم رو به در یا زدم و گفتم
_امیر
_جانم
_یه چی بگم قول میدی نه نیاری
_تا چی باشه
_به خاطر من قبول کن
_شاید به ضررت باشه دنیا جان تو بگو
_قراره دوست هام، نه، همکلاسی هام
آب دهنم رو قورت دادم و دستهام رو به هم فشردم حتی اگه نامزدش هم نبودم نمی ذاشت برم ولی باید شانسم رو امتحان کنم
_یه ...جشن
نفس عمیقی کشیدم سرم رو پایین انداختم
_...بگیرن واسه اخر سال
_خب
به چشم هاش نگاه کردم
_منم برم
بدون اینکه نگاهش رو از فرمون و جاده برداره گفت
_نه، خودم برات جشن می گیرم.
برگشت سمتم
_خوبه ؟
_اخه با دوستام بیشتر خوش می گذره یعنی جشن اخر ساله واسه همون خوش می گذره هر سال این جشن رو می گیرن من تا حالا شرکت نکردم
_امسال هم شرکت نمی کنی.
_یعنی نمی شه بر...
_دنیا بحث نکن. نه. تمام
از این همه خود خواهیش حرصم گرفت اصلا به تو چه حالا که ادم نیست ازش اجازه بگیرم یواشکی می رم اخم هام تو هم رفت و تا مدرسه دیگه حرف نزدم کنار مدرسه نگه داشت و پیاده شد من همراهش نرفتم اون هم تمایلی به همراهمیم نداشت ده دقیقه بعد با قیافه داغون برگشت
_چی کار کردی تو اصلا درس خوندی رفتی امتحان بدی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#پارت120
💕اوج نفرت💕
گریم شدت گرفته بود حدود یک ساعتی بود اونجا نشسته بودم که صدای ترمز ماشینی باعث شد تا بهش نگاه کنم.
اشک هام که دیدم رو تار کرده بودن پاک کردم.
احمد رضا بود. حسابی ترسیده بودم. ایستادم . دوست داشتم بهش پناه ببرم حتی اگر کتکم میزد.
از ماشین وپیاده شد و با اخم اومدسمتم.
_تو چرا عین کش همش در میری?
متوجه لباس هام شد و با تشر گفت:
_این چه وضعیه?
نمیتونستم حرف بزنم با حرص گفت:
_ بشین تو ماشین.
حرفش رو گوش کردم کنارمنشست.
_ چته تو?
منتظر جواب بود ولی من قصد جواب دادن نداشتم.
_تو شرکت بودم مامان نگران زنگ زد گفت نگار با رامین حرفش شد از خونه گذاشت رفت.
سرم رو پایین انداختم گریم شدت گرفت.
لحن صداش آروم شد.
_دختر خوب، مگه دختر هم میره خواستگاری آخه.
تو اوج گریه متعجب بهش خیره شدم.
دلخور نگاهش رو ازم گرفت.
_اخه رامینچی داره که اینجوری عاشقشی، رفتی ازش خاستگاری کردی که اون بگه نه بهت بربخوره?
از پستی این خواهر و برادر مونده بودم ولی تو اون لحظه بهترین حرف بود برای فرار از بازجویی احمدرضا.
ماشین رو روشنکرد.
با گریه گفتم:
_میشه... نریم... خونه.
ناراحت گفت:
_پس کجا بریم?
_بهشت زهرا.
باشه ای زیر لب گفت و حرکت کرد سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و اروم اشک ریختم. ماشین ایستاد و پیاده شد.
چند دقیقه بعد درو باز کرد و نشست.
_اینو بپوش.
نفس سنگینی کشیدم و اروم برگشتم سمتش
برامچادر خریده بود ازش گرفتم و تو همون ماشین روی سرم انداختم
دوباره راه افتاد.
به بهشت زهرا رسیدیم. کنار ماشین موند. تنها سر خاک پدر و مادرم رفتم. سنگ قبر براشون گذاشته بودن به جز احمد رضا کار هیچ کس نمی تونست باشه.
خودم رو روی قبرشون انداختم و زار زدم. نه برای دلتنگی، نه برای دل شکستم، از ترس.
انقدر گریه کردم اروم شدم متوجه احمد رضا شدم که با چند تا شاخه گل بالای سرم ایستاده.
خودم رو مرتب کردم که روی یه زانو نشست کنارم سرش رو پایین انداخت و ارومگفت:
_بسه دیگه، خودت رو کور کردی.
گل ها رو روی سنگگذاشت
_خیلی ممنون بابت سنگ.
سرش رو تکونداد و شروع به خوندن فاتحه کرد.
_پاشو بریم.
نزدیک های غروب بود چاره ای نداشتم. همراهش شدم به خونه که رسیدیم گفتم:
_اقا من شام نمیخورم صدام نکنید
_نهار همنخوردی ضعف میکنی چیزی نشده که. اتفاقا برات خوب بود. یاد گرفتی که صبر کنی. رامینم ادم درستی نیست اونم میخواست من نمیزاشتم باهاش ازدواج کنی. تو هم خیلی بیجا کردی رفتی عنوان کردی.
از حرف هاش خجالت میکشیدم
_ اگه معذبی ببرمت خونه ی عمو ارسلان. اونجا خالیه، فعلا هم به کسی نمیگم اونجاییم تا حالت جا بیاد. خوبه ?
با سر حرفش و تایید کردم.
_از فردا بهش میگم دیگه نیاد اینجا.
کوچه رو دور زد و از در پشتی ماشین رو داخل برد وارد خونه ی ارسلان خان شدیم من تا حالا اونجا نرفته بودم. زنش آرزو رو هم ندیده بودم. یکی دو باری هم که ارسلان خان اومده بود ایران تصویری ازش تو خاطرم نبود. با اینکه سال ها کسی اینجا زندگی نمی کرد ولی همه چیز از تمیزی برق میزد و این تمیزی به خاطر حضور بانو خانم تو این خونه بود ساخت و نمای هر دو ساختمون یکی بود با این تفاوت که وسایل های این خونه قدیمی کهنه بودن.
روی مبل نشستم و نگاهم رو به فرش دستباف لاکی زیر پام دادم.
احمد رضا شام رو هم از بیرون گرفت به اجبار بی اشتها خوردم.
چند باری شکوه خانم زنگ زد که احمد رضا گفت داره دنبالم میگرده
خونه سرد بود تا احمد رضا شومینه رو روشن کنه و خونه گرمشه زمان زیادی برد. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم احمد رضا روم پتو انداخت ولی ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم.
به پروانه که با چشم های پر از اشک نگاهم میکرد لبخند زدم.
_الهی بمیرم برات چقدر سخت بوده برات.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_سخت تر از این هم داشتم.
_وای، مگه میشه?
غمگین نگاهش کردم.
_نگار شکوه خانمگفت سه تا جنازه منظورش چی بود.
_من از اول هم شک کردم که اون تصادف و کشته شدن عمو اردلان و ارسلان خان با زنش کار رامینه.
_اخه چرا?
شونه هام رو بالا دادم.
_چه میدونم.
بلند شدم و زیر غذا رو خاموش کردم.
_بزاز بقیش رو بعد شام بگم.
_ادم باورش نمیشه سر خونتون میخواسته سر به نیستت کنه.
_منم زیاد بهش فکر میکنم ولی من که به غیر از اون خونه چیزی نداشتم. تازه سند همنداشتم فقط زبونی بخشیده بود به پدرم.
_چه مشکوکه.
برنج رو توی دیس کشیدم
_بیا بخور ببین چی پختم برات.
_نگار به هچ کس نگفتی?
_نه.
_حتی به پدر خوندت?
_برای اثبات بی گناهیم گفتم بهش.
_باور کرد.
_اره، خیلی زود، حتی سوال پیچم هم نکرد.
پروانه لبش رو پایین داد و برای خودش برنج کشید خورشت رو جلوش گداشتم شروع به خوردن کردیم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت120
🍀منتهای عشق💞
احساس کردم زانوهام در حال خالی شدنِ. چرا باید اینجا بمونم تا بهم توهین بشه؟ نفهمیدم چی شد که پا کج کردم و از دَر خونه بیرون اومدم.
نگاهی به اطراف انداختم. بیرون رفتن از خونه، اونم تنهایی، خط قرمز علیِ؛ اما چه فایده داره وقتی که علی من رو نمیخواد. برای چی بمونم. دست توی جیبم کردم. با جیبهای خالی و بدون پول کجا باید برم.
نگاهم به ماشین دایی افتاد. سر کوچه ایستاده بود و با مردی صحبت میکرد. پا تند کردم و سمتش رفتم. این بهترین روش رفتن از این خونهست. نه خاله ناراحت میشه نه علی.
دایی با دیدنم، متعجب نگاهم کرد. چشمهام رو که گریون دید، حرفش رو با اون مرد تموم کرد.
قدمی سمتم برداشت و گفت:
_ چی شده دایی!؟
اگر بگم میخوام از خونه برم، حتماً نمیبرم. با صدای لرزونی گفتم:
_ علی گفت من با شما بیام.
نگاهی به دَر خونه انداخت و متعجب گفت:
_ چرا؟
_ خودش بعداً برات توضیح میده.
لبهاش رو پایین داد و تسلیم حرفم شد. در ماشین رو باز کرد.
_ خیلی خب، بشیم بریم.
روی صندلی جلو نشستم. دایی هم پشت فرمون نشست. استرس دارم که نکنه همزمان علی هم از خونه بیرون بیاد، من رو ببینه و اجازه رفتن به خونه دایی رو بهم نده.
رفتن به خونه آقاجون، نقطه آخر زندگی من با علیِ و باید قیدش رو بزنم. پس بهتره هنوز تا امید دارم تلاشم رو برای با علی بودن انجام بدم. الان خونه آقاجون رفتن کار درستی نیست؛ باید پیش دایی بمونم.
صدای ریزریز گریهام، دایی رو کلافه کرده.
_ چرا گریه میکنی؟
_ هیچی.
_ چرا علی گفت با من بیای؟
_ نمیدونم؛ شما با علی اومدید؟
_ آره علی یه مدرکی میخواست. صبح با ماشین من رفتیم سرکار؛ ماشین خودش جلوی دَر پارک بود. گفت کار اداری داره باید با ماشین خودش بره دنبال کارهاش. من هم داشتم با اون مردِ صحبت میکردم که تو رو دیدم. خدا رو شکر نرفته بودم، وگرنه میموندی.
نگاهم رو به بیرون دادم که گرمی اشکی که از گوشهی چشمم پایین اومد رو احساس کردم. فوری پاکش کردم تا دایی بابت گریهم سین جیمم نکنه و حرفی از دهنم بیرون نکشه.
چشمم رو بستم و تا رسیدن به خونه سکوت کردم.
حتماً تا الان علی متوجه شده من از خونه رفتم و دعوای شدیدی توی خونه راه انداخته.
ناراحتیهای زهره دیگه برام مهم نیست. کاش به علی گفته بودم چرا دیر رسیدم خونه. کاش گفته بودم که مدیر مدرسه فردا علی رو به خاطر رفتارهاش به مدرسه خواسته.
از این حرفها هیچی در نمیاد، فقط حسرت برام میاره.
ماشین رو نگه داشت. چشم باز کردم. روبروی خونه قدیمی دایی بودم. از ماشین پیاده شد. دَر حیاط رو باز کرد و ماشین رو داخل برد. قبل از اینکه دَر رو ببنده از ماشین پیاده شدم و پا روی موزاییکهای قدیمیِ خونه دایی گذاشتم.
روی اولین پلهی ایوان نشستم و به حوض قدیمی وسط حیاط نگاه کردم. نه آب توش بود و نه مثل گذشته گلدون کنارش.
متوجه نگاهم شد.
_ میبینی دایی! دیگه حوصله رسیدن به خونه رو هم ندارم. قبلاً کلی ماهی توش بود، گلدون بود.
نفس عمیقی کشیدم. کنارم ایستاد. دستم رو گرفت و کشید.
_ این جا نشین کمرت سرما میخوره! بریم داخل.
کلید رو از جیبش بیرون آورد. دَر خونه رو باز کرد و هر دو وارد خونه شدیم.
همه چیز خونه دایی قدیمیه، حتی فرشهای لاکیرنگِ دستباف که ارثیه پدر و مادرشِ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀