eitaa logo
ریحانه 🌱
12.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
548 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت120 ❣زبان عشق❣ لباس هام رو درآوردم و رفتم سراغ درس هام که مامان صدام کرد نهارم رو با غر های
❣زبان عشق❣ با چشم های گرد شده ترسیده گفتم _چرا چی کم آوروم صدای خندش بلند شد _هیچی بابا میخواستم شک بدم از اخم در بیای کارنامه ام رو گرفت سمتم با دوق به نمره هام نگاه کردم _خیلی نامردی امیر حسابی ترسیدم _عوضش دیگه اخمو نیستی _مال پریسا رو هم میدی ببینم _نه _اذیت نکن دیگه گرفت سمتم _بیا فضول خانوم اونم مثل تو گرفتم و نگاه کردم خوشحال و خندون برگشتیم خونه فوری رفتم تو اتاقم. فکر مهمونی ولم نمی کرد دوست نداشتم جلوی جمع کم بیارم همه منتظر بودن ببینن من میرم یا نه تصمیمم رو برای رفتن گرفتم رفتم پایین تلفن خونه رو برداشتم شماره ی عباسی رو گرفتم زمان و مکان مهمونی رو ازش پرسیدم .خیلی استرس داشتم اماوتصمیمم قطعی بود عباسی گفت ساعت چهار تا شش اون ساعت امیر و بابا شرکت بودن ساعت سه ونیم یه دست لباس مناسب پوشیدم به آژانس زنگ زدم ادرس رو به راننده دادم رسیدیم جلوی در خونه ای که ادرس داده بود کرایه رو حساب کردم پیاده شدم دستم سمت زنگ رفت که پشیمون شدم. اگه امیر بفهمه حتما به بابا میگه. آرامشم رو از دست میدم خواستم برگردم که دستی خورد روی شونم ناصری همون که تو کلاس خط و نشون کشیده بود که من نمیرم بادصدای متعجبی گفت _سلام . حتم دارم پیچوندی _سلام حالا هر چی دیگه . خودت رو آماده کن واسه اسم جدیدت نگاهی به لباس هاش انداختم که اصلا مناسب نبودن دیگه راه برگشت نداشتم زنگ زدیم وارد شدیم به محض ورودم همه جیغ زدن و شادی گردن همه از حصورم تعجب کرده بودن و بالاتفاق مطمعن بودن که نمی رم نشستم یه گوشه و از بشقاب میوه ای که جلوم بود میخوردم نیم ساعت از جشن گذشته بود که چند تا پسر وارد خونه شدن فوری بلند شدم و شالم رو سرم کردم رو به عباسی گفتم _اینا برا چی اومدن خندید و با عشوه گفت _برای برگذاری بهتر جشن _قرار نبود اینطوری باشه _بشین بابا اینا به ما چی کار دارن واسه خودشون یه گوشه می شینن _واقعا برات متاسفم من میرم _مانتوم رو پوشیدم به التماس های عباسی و چند تا از همکلاسی هام هم اهمیت ندادم از خونه بیرون اومدم با صحنه ای که روبه روم دیدم کلا خشک شدم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
💕اوج نفرت💕 قاشق پر از برنجش رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت: _یه چیزی این وسط درست نیست. یه مقدار اب خوردم و لیوان رو روی میز گذاشتم. _چی درست نیست? _اینکه بخواد تو رو سر اون خونه بکشه، مگه اینگه خیلی گدا گشنه باشن. چند تا دونه برنج گوشه ی بشقابم رو با چنگال جا به جا کردم. _اخه من که چیز دیگه ای نداشتم. _نگاربازم بگو. _باشه میگم. فقط یادت باشه شماره ی بچه ها رو به منم بدی. _باشه. خب بگو. _بعد شام میگم دیگه. _اخه من خیلی کنجکاوم هم بخور هم بگو. نفس سنگینی کشیدم اونشب سرم روی بالشتک مبل بود انقدر اروم و بی صدا اشک ریخته بودم که گوشه ی چشمم میسوخت. احمد رضا تو اتاق دیگه ای بود ولی تند تند بهم سر میزد. فکر میکرد دوباره فرار میکنم. موندنم تو خونه ی عموش زیاد طول نکشید. فردای اون روز گفت که رامین رو بیرون کرده و باید برگردم. شکوه خانم فهمیده بود که من از نیتشون با خبرم. مطمعن بودم روزگار خوشی پیش رو ندارم. وارد خونه شدم احمد رضا اصلا اجازه توقف بهم رو نداد مستقیم به اتاق مرجان هدایتم کرد. مرجان با دیدنم فوری سمتم اومد. _دختر تو کجایی? با دیدنش بغض گلوم راه تازه ای پیدا کرد خودم رو توی بغلش انداختم و دوباره گریه کردم گریه ی بی صدا با هق هق اروم. _مامان یه چیزهایی به احمد رضا گفت که من باور نکردم. من رو از خودش فاصله داد. _چیزی از رامین دیدی? نمی تونستم بگم چی شنیدم. فقط با سرم حرفش رو تایید کردم. دستم رو گرفت و سمت کاناپه برد. _بشین، من که از اول گفتم داییم ادم درستی نیست بهش دل نبند تو گوشت بدهکار نبود. اشکم رو پاک کرد. _حالا هم برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدی.مدرسم نیومدی! دستش رو دراز کرد و روسریم رو دراورد. _پاشو برو یه دوش بگیر. حالت خوب میشه. نگاهش روی گردنم ثابت موند رد نگاهش رو دنبال کردم به زنجیرو پلاک پروانه ی که رامین برام خریده بود رسیدم. هنوز باورم نمیشد اون همه ابراز عشق همش دروغ بوده. زنجیر رو روی گردنم توی دستم گرفتم و اشک ریختم. _بسه نگار الان یه بلایی سر چشم هات میاد. به جهنم که رفت به خدا باید روزی صد بار خدا رو شکر کنی که دستش رو شد برات. بلند شد و سمت تختش رفت زنجیر رو اهسته از گردنم باز کردم و بهش خیره شدم. خیلی دلبسته بودم.دل کندن برام سخت بود از اون بدتر نمی تونستم کنار بیام با خودم . این بیشتر ازارم میداد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ نهار که نخوردی؟ _ نه. _ داشتی می‌رفتی خونه با علی دیدیمِت. راستی چرا تنها بودی!؟ همزمان که حرف می‌زد وارد آشپزخونه شد. جواب هیچ کدوم از سؤال‌هاش رو ندادم.‌ دوباره پرسید: _ رویا ناهار خوردی؟ _ میل ندارم. _ میل ندارم که قهره. یه ذره غذا از‌ شب اضافه اومده، گرم می‌کنم با هم‌ می‌خوریم.‌ صدای بسته شدن دَر یخچال و فندک گاز آشپزخونه تو خونه پیچید.‌ روی زمین نشستم. به پشتی تکیه دادم و چشم‌هام‌ رو بستم.‌ صدای زهره توی سرم اکو شد. «یا جای من توی این‌ خونه‌س یا جای رویا... » شاید حق با زهره‌ست. اگر من شانس و اقبال داشتم، پدرم و مادرم رو توی بچگی از دست نمی‌دادم و آواره خونه‌ها نبودم. توی اون خونه جز خاله هیچ‌کس من‌ رو نمی‌خواد؛ علی هم اگر می‌خواست حرف می‌زد یا یه چیزی می‌گفت. چرا من امید دارم و هنوز به خونه آقاجون نمیرم! سرم‌ رو روی زانوهام گذاشتم و آروم‌آروم اشک ریختم. کنترل اشک‌هام دست خودم نیست و شونه‌هام کمی تکون می‌خوردن‌. _ داری گریه می‌کنی!؟ دستش رو روی سرم گذاشت. _ چی شده آخه؟ سر بلند کردم و چشم‌های پر اشک و صورت خیسم رو به چشم‌هاش دوختم. _ اینقدر گریه کردی که چشم‌هات ریز شدن. علی دعوات کرده؟ سرم رو بالا دادم و لب زدم: _ نه. _ پس چی شده دایی؟ حرف بزن خب! مُردَم از نگرانی. سکوتم‌ رو که‌ دید، گوشیش رو برداشت. _ الان از علی می‌پرسم. دستم رو روی گوشیش گذاشتم‌. سؤالی نگاهم کرد. _ به کسی نگو! _ پس خودت بگو. با دست اشک روی صورتم رو پاک کردم. _ من هیچ کسی رو ندارم. _ چرا این جوری فکر می‌کنی! هم علی، هم آبجی، تو رو خیلی دوست دارن. _ دوست داشتن چه فایده‌ای داره وقتی بقیه اعضای خانواده من رو نمی‌خوان. رضا و زهره، یکی در میون میگن که من باید از اونجا برم. اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست. _ واقعاً این جوری گفتند؟! تو چشم‌هات نگاه کردن و گفتن تو باید از این جا بری! _ چند بار رو در رو بهم گفتن، چند باری هم صداشون رو شنیدم. همین الان اومدم برم خونه، شنیدم که به خاله می‌گفتن این باید از اینجا بره؛ رضا هم تأیید کرد. سرش رو پایین انداخت. حرف اون دوتا، دایی رو شرمنده کرده. _ آبجی هیچی بهشون نگفت؟ _ چرا همیشه دعواشون می‌کنه. علی هم حرف‌هاشون‌ رو شنید، رفت خونه... فشار بغض‌ به گلوم‌ بیشتر شد. _ همش احساس می‌کنم برای تحمل شرایط اونجا، دارم خودم رو تحقیر می‌کنم. _ خب چرا خودت نمیری خونه‌ی پدربزرگت؟ جمله دایی، اشک چشم‌هام رو جاری کرد. حتی لازم به پلک زدن هم نبود؛ بی‌مهابا روی صورتم می‌ریختند. _ تا حالا به کسی نگفتی؟ سرم رو بالا دادم، توان حرف زدن هم ندارم. _ اگه سختته بگی، می‌خوای خودم باهاشون صحبت کنم! اینجا بخوای زندگی کنی، پدر بزرگت اجازه نمیده... _ می‌خوام خونه خاله بمونم. _ این جوری که آخه نمیشه! همش ناراحتی؛ اصلاً شخصیت برات نمی‌مونه! سکوت کردم‌ که ادامه داد: _ همین الان زنگ بزنم بهشون بگم... گوشیش رو آروم کشیدم، روی زمین گذاشتم. _ نه. _ چرا حاضری با اون همه بی‌احترامی بمونی؟ شدت گریه‌ام بیشتر شد. نادیده گرفتن احساساتم از طرف علی، توهین‌های زهره، طعنه‌های رضا؛ همه به عشق علی می‌ارزه. اصلاً به کسی چه ربطی داره! مهم خاله و علاقه‌ی خودم به علیِ. اما علی که من رو نمی‌خواد. سرم‌ رو پایین‌ انداختم. _ دردت رو به من بگو، بزار کمکت کنم. همون‌طور که سرم پایین بود به نشونه‌ی نه کمی بالا دادمش. دایی گفت: _ نه که نمیشه. دو راه داری! یا دلیلت رو بگو یا بزار کار خودم رو بکنم. به سختی بین‌ هق‌هق گریه‌ام گفتم: _ زنگ زدن شما به هر کسی... فقط کار من رو سخت‌تر.... می‌کنه. _ کار تو چی هست آخه!؟ دستم رو روی صورتم گذاشتم تا از خجالت صورتم رو پنهان کنم. با صدای آهسته، پر‌بغض و لرزون لب زدم: _ دلم اونجا گیره. سکوت دایی باعث شد تا از بین انگشت‌هام چهره‌اش رو نگاه کنم. متعجب بهم خیره بود.‌ آب دهنش رو قورت داد و پرسید: _ دلت... پیش...کی... گیره؟ جوابی ندادم که آهسته گفت: _ رضا؟ سرم رو بالا دادم. متعجب‌تر گفت: _ علی...!؟ انقدر عمیق و کشدار گفت که از شرمندگی که دست دلم پیش دایی رو شده، چشم‌هام رو بستم و دیگه حتی نمی‌خوام از بین انگشتام پنهانی هم نگاهش کنم.‌ دلم نمی‌خواست کسی بفهمه، اما دایی فهمید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀