🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت142
🍀منتهای عشق💞
بعد از خداحافظیِ همراه با دلخوری از طرف عمه، از خونه بیرون اومدیم. علی زودتر از همه رفت تا ماشین رو از پارک دربیاره. با خاله آهسته سمت ماشین قدم برداشتیم که با صدای عمو متوقف شدیم.
_ زن داداش!
خاله نفس سنگینی کشید و زیر لب گفت:
_ خدا به خیر کنه.
رو به عمو گفت:
_ بله آقامجتبی!
عمو نیمنگاهی به من انداخت و گفت:
_ میشه رویا بمونه من بیارمش!
درمونده به خاله نگاه کردم.
_ فردا باید بره مدرسه.
_ تا شب میارمش.
محمد هم کنار عمو ایستاد. نفس کشیدن برام سخت شد. رضا گفت:
_ منم میمونم با هم میایم.
خاله چشم غرهای به رضا رفت.
_ والا چی بگم...
فوری گفتم:
_ عمو من سرم درد میکنه، نمیتونم بمونم.
محمد گفت:
_ میخوای یه مسکن بهت بدم.
از ناچاری نگاهش کردم که صدای علی به کمکم اومد.
_ قرص بخواد تو ماشین هست.
نگاه چپچپی به من انداخت و رو به عمو ادامه داد:
_ عمو نگران نباش. زنگ زدم مرخصی گرفتم؛ فردا اولین نفر ما اینجاییم.
عمو ناراحت از اینکه نمیتونه من رو نگه داره، سرش رو پایین انداخت.
_ باشه.
_ اگر کاری داشتید زنگ بزنید من و رضا میایم.
_ دست درد نکنه. همون فردا بیایید کافیه. برید به سلامت.
دست محمد رو گرفت و داخل خونه برگشت. نگاه تیز و چپچپ علی باعث شد که ناخواسته پشت خاله پناه بگیرم.
_ تو چرا وایستادی با محمد حرف میزنی؟
_ به خدا من باهاش حرف نزدم! اون گفت.
_ بین این همه آدم باید از اون قرص بخوای؟
_ من اصلاً سرم درد نمیکنه. عمو میخواست به زور نگهم داره، اینجوری گفتم که بره.
خاله گفت:
_ راست میگه بچهم، با عموت بود. بعد هم خونه رو مگه از ما گرفتن که تو کوچه حرف میزنیم!
علی به ماشین اشاره کرد.
_ بشینید.
از رفتار علی بغض توی گلوم گیر کرد. اون از تو حیاط که تا محمد اومد بیخودی به من گیر داد که چرا نیشت بازه؛ اینم الان که از هیچ جا خبر نداره، دعوام میکنه.
همه تو ماشین نشستیم. هیچ کس حرف نمیزد. رضا قبل نشستن تو ماشین، آهسته به زهره حرفی زد که که کلاً زهره رو در سکوت فرو برد. خاله از رفتار علی با من و میلاد ناراحتِ؛ من و میلاد هم که زخم خوردهایم سکوت کردیم. علی هم معلوم نیست از چی عصبانیه که با همه تند حرف میزنه.
ماشین رو جلوی دَر پارک کرد. خاله دَر رو باز کرد و همه وارد شدیم. به محض ورودمون علی قیافهی جدی به خودش گرفت و گفت:
_ میلاد؛ بیا اینجا ببینم!
میلاد پشت خاله پنهان شد. خاله دلخور به علی گفت:
_ اونجا هیچی نتونستم بگم؛ انقدر این بچه رو محکم زدی که جاش وَرم کرده بود!
علی بدون توجه به حرف خاله گفت:
_ میلاد خودت میای یا من بیام؟
خاله گفت:
_ حداقل بهم بگو چی شده!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀