#پارت16
❣زبان عشق ❣
با فکر اینکه قراره دوباره امیر رو ببینم حالم خراب شد کفش هامو پوشیدم و شال گردنم رو سفت کردم از خونه بیرون رفتم که صدای بوق ماشین علی حواسم رو به خودش جلب کرد به سمتش رفتم پریسا جلو نشسته بود علی سرش و خم کرد و از کنار پریسا گفت
_سوارشو امروز من میبرمتون
دوست داشتم دلخوریم رو سر همه خالی کنم در رو باز کردم بدون سلام نشستم که پریسا زیر لب با حرص گفت
_علیک سلام
وقتی جوابی نشنید ابن بار با صدای بلند تری من رو مورد خطاب قرار داد
_دنیا خانوم میدونی چرا امیر نیومده
از تو آینه نگاهش کردم و بی تفاوت شونه هام رو بالا دادم
_در رو زدی تو سرش، سرش درد می کرد
پوزخندی زدم وصورتم رو ازش بر گردوندم
پریسا تیز به علی نگاه کرد
_چه پروعه این
_عه، ساکت
اصلا عذاب وجدان کار دیروزم رونداشتم چون هم مچ دستم درد میکرد هم پهلوم که مسبب هر دوش امیر بود
تا رسیدن به مدرسه به جز علی که چند بار تیکه انداخت تا من بخندم نه من حرف زدم نه پریسا
پریسا زیاد از امیر کتک خورده. فقط و فقط به خاطر حس خواهر برادری گاهی هوای امیر رو داره اگه من جای اون بودم هر روز به تلافی کار هاش بلا سرش می آوردم.
وارد مدرسه شدیم به خاطر سردی هوا زنگ اول صف نداشیم مستقیم تو کلاس رفتیم شکر خدا کلاسم با پریسا یکی نبود تا زنگ آخر از کلاس بیرون نرفتم سرم رو روی میز گذاشتم و منتظر ورود معلم هنر بودم صدای خانم مدیر که تو بلند گو صدام می کرد باعث شد از کلاس بیرون برم و لماده بشم برای یک توبیخ بزرگ می دونستم که برای نمره ی فیزیکم قراره باز خواست بشم
جلوی دفتر رسیدم نفس عمیقی کشیدم و روپوش و مقنعه ام رو مرتب کردم یه سرفه ی ریز کردم در زدم و داخل رفتم سلامی دادم و گوشه ی دفتر ایستادم
نگاهم به لب های خانم مدیر بود
_مرادی، این چه وضعیه؟
خودم رو زدم به اون راه
_چی خانوم
_دانش آموز نمونه ی مدرسه من الان دو ماهه هر روز نمره اش از دیروزش پاین تر میشه. هی میگم صبر کنم شاید درست شه . امروز معلم فیزیکت برگه ات رو نشوم داده .مرادی هشت شدی!
_خانوم به خدا خونده بودم ولی اصلا تمرکز نداشتم نتونستم بنویسم.
_من دیگه با شما کاری ندارم . تماس گرفتم اولیاتون الان میان .
از این همه بی تفاوتیش به حرف هام ناراحت شدم لب هامو دادم پایین و شونه هام رو دادم بالا ، با چیزی که یادم افتاد دنیا دور سرم چرخید روز ثبت نام بابا عمو به خاطر مشغله ی کاری برای رسیدگی به امورات درسی من و پریسا شماره ی امیر رو داده بودند
یا پیغمبر الان میاد دق و دلی این چند روز رو سرم خالی میکنه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت16
💕اوج نفرت💕
احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
این کی برگشته!
جلو رفتم اروم سلام دادم، جوابم رو نداد.
فقط دلخور و کمی تیز نگاهم کرد. تکیه اش رو از در برداشت.
_کجا بودی؟
این اولین باری بود که کسی اینطوری باهام حرف می زد.
_بهشت زهرا.
_با اجازه ی کی تا این وقت شب بیرون بودی?
به اسمون که هنوز روشن بود نگاه کردم.
_شب نیست که!
_یعنی تا یکم نور تو اسمون هست شب حساب نمی شه?
دستش رو پایین انداخت و یک قدم جلو اومد. ناخواسته قدمی به عقب برداشتم. ایستاد و سرش رو به سمت خونه تکون داد و بهم فهموند که باید برم داخل. با حفظ فاصله ی ایمنی داخل رفتم. سمت خونمون حرکت کردم که با صداش سر جام ایستادم.
_اونجا نرو.
چرخیدم و نگاهش کردم.
_پس کجا برم?
_از این به بعد با ما زندگی می کنی.
این اصلا امکان نداره شکوه خانم از من متنفره.
اروم سمتش قدم برداشتم.
_آقا من این ور راحترم.
_من ناراحتم.
اب دهنم رو قورت دادم.
_اقا شکوه خانم ناراحت میشه.
_نگار من ازت سوال پرسیدم دوست داری بیای یا نه ؟
سرم رو پایین انداختم
_باید بدونم کجا می ری. کی می ری، کی میای که این وقت شب بر نگردی خونه.
_من قول میدم دیگه این وقت بیرون نرم.
یه قدم جلو اومد توی صورتم خم شد.
_باید طور دیگه ای باهات حرف بزنم.
سرم رو پایین انداختم.
_زود باش.
_پس بزارید برم لباس بردارم.
_نمیخواد فردا کارگر میارم وسایل هات رو بیارن.
چاره ای جز قبول کردن نداشتم. حتی قبول کردنم هم فایده ای تو تصمیمی که برام گرفته بود نداشت.
_وقتی اومدم دیدم سرخود واسه خودت رفتی بیرون. گفتم برگردی درسی بهت می دم که دفعه ی اخرت باشه.
برگشت سمتم.
_نگار دفعه دیگه...
حرفش رو قطع کردم.
_ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
اخلاقش رو می دونستم با یه عذر خواهی اشتباه رو می بخشید و کلا بیخیال میشد. این رو از مرجان یاد گرفته بودم. اما اگه اون کار رو که به خاطرش معذرت خواهی کردی رو تکرار میکردی دیگه معذرت خواهی فایده نداشت.
دیگه اون بزرگتر این خونه بود باید از این به بعد به حرفش گوش می کردم. تمام سر پناهم از احمد رضا بود.
یکم نگاهش رو بین چشم هام جابه جا کرد و سمت خونه برگشت اونم اروم قدم برمیداشت. انگار از برخورد شکوه خانم با تصمیمش ترس داشت.
در رو باز کرد و کنار ایستاد تا برم داخل تمام جراتم رو جمع کردم توی چشم هاش نگاه کردم لب زدم:
_اقا شکوه خانم...
جوری که بهم قوت قلب بده پلک زد اروم گفت:
_برو هواتو دارم.
پام رو داخل خونه گذاشتم بد بختی هام تازه شروع شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت16
🍀منتهای عشق💞
سمت دفتر رفتم. از استرس تپش قلبم بالا رفت. چند ضربه به در زدم و با صدای بفرمایید گفتن خانم رسولی داخل رفتم.
آخرین جملهای که از زهره شنیدم این بود:
«رویا تو رو به روح عمو یه کاری بکن».
خانم رسولی با دیدنم اخمهاش تو هم رفت.
_ در رو ببند. معینی الان میخواستم تو میکروفون صدات کنم که خودت اومدی.
کاری که میخواست انجام دادم. در رو بستم و سمتش چرخیدم. خودکارش رو سمتم گرفت.
_ بیا اینجا شماره برادرت رو بنویس.
_ سلام خانم.
نفسش رو پر صدا بیرون داد.
_ علیک سلام. تو میدونستی خواهرت گوشی آورده مدرسه؟
سرم رو بالا دادم.
_ نه خانم نمیدونستیم.
_ شماره برادرت رو بنویس.
_ خانم، الان که خونه نیستند.
چشم غرهای بهم رفت.
_ تو بنویس کاریت نباشه.
_ ما که شمارهاش رو حفظ نیستیم.
از بهونهایی که براش آوردم مشخص بود که به دلیل دفاع از زهره شماره رو بهش نمیدم.
خودکارش رو روی میز انداخت.
_ من این گوشی رو به هیچکس جز برادرت نمیدم.
تلفن مدرسه رو برداشت.
_ شماره خونتون رو بگو.
_ خانم زهره دفعه اولشه، نمیشه ببخشید.
بدون این که نگاهم کنه گفت:
_ بار اولش باید بار آخرش باشه. شماره رو بگو.
_ به خدا بار آخرشه.
کلافه نگاهم کرد.
_ معینی اگر همین الان شماره رو نگی، امروز دیگه نمیذارم بری سر کلاس؛ از نمره انضباطت هم دو نمره کم میکنم.
درمونده نگاهش کردم.
_ تو از دانش آموزان نمونه و موفق مدرسه ما هستی. فکر نکنم دلت بخواد نمره انضباطت، کارنامهات رو خراب کنه!
_ نه خانم نمیخوایم.
_ پس شماره رو بگو. من الان میخوام به مادرت بگم جلوی اشتباهات بزرگتر خواهرت رو بگیره و این به نفع خودشِ. شماره رو هم ندی از پرونده در میارم.
کاش به دفترش نیومده بودم؛ مجبور به گفتن شماره شدم. شماره رو گرفت و قبل از اینکه با مامان حرف بزنه، دستوری گفت:
_ برو بیرون.
دست از پا درازتر بیرون رفتم. زهره دستهاش رو از استرس به هم فشار میداد. با دیدنم نگران قدمی به جلو برداشت.
_ گرفتی گوشی رو؟
_ نداد. اول شماره علی رو خواست ندادم ولی مجبور شدم شماره خونه رو بگم.
طلبکار نگاهم کرد. مثل همیشه که همه چیز رو گردن دیگران میانداخت گفت:
_ خیلی نامردی! برای چی شمارهی خونه رو دادی؟
_ زهره جان من هم نمیدادم تو پرونده بود. تهدیدم کرد گفت از نمره انضباطم کم میکنه.
_ من رو به نمره انضباطت فروختی رویا خانوم؟
من میدونستم زهره همیشه طلبکارِ و هیچ وقت راضی نمیشه. اصلا از اول نباید پیشش میاومدم و برای کمک بهش تلاش میکردم.
نگاهش رو با حرص ازم گرفت.
_ دیگه کار خودت رو کردی، برو به زنگ تفریحت برس! من همین جا میمونم تا مامان بیاد؛ ولی بدون که یکی طلبت.
_ تو چرا اینقدر طلبکاری! من کاری از دستم بر نمیاد. هر چی التماس کردم گفتم ببخشید، نبخشید.
_ میتونستی شماره مامان رو ندی.
_ من نمیدادم از پرونده بر میداشت. نمره انضباط منم کم میشد.
_ باشه تو نمره انضباطت رو به من ترجیح دادی! من هم خیلی چیزهای دیگه رو به تو ترجیح میدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀