🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت224
🍀منتهای عشق💞
کاش وارد نقشههای این خواهر و برادر نمیشدم که اینجوری وسطش گیر کنم و قربانی بشم.
من فقط یک پیشنهاد ساده دادم، اون هم که بعد از اینکه علی گفت خواستگاری بهم خورده و زهره میتونه به درسش ادامه بده و تمام شده بود!
کاش میلاد درک داشت، میفهمید و حرفی نمیزد.
عمو نتونست سنگینی خونه رو طاقت بیاره و رو به آقاجون گفت:
_ آقاجون از علی شنیدم که قراره یه مسافرت برن توی تعطیلات عید؛ اگر شما صلاح میدونید ما هم باهاشون بریم. خانوادگی پرخاطره میشه.
دنیا روی سرم خراب شد. حضور خانواده عمو کنار ما برای مهمونی فقط باعث دردسر میشه و محدود و محروم از همه جا میشم. هیچ جا نمیتونم برم چون محمد حضور داره. کاش آقاجون قبول نکنه.
خاله هم از نگاهش معلومه که درمونده شده و دوست نداره این مسافرت رو با کسی بره. برنامهریزی ما این بود که با دایی و زنش که قراره به زودی عقدش کنه، بریم.
آقاجون با لبخند نگاهی به من انداخت. من هم مجبور شدم با لبخند ظاهری روی لبهام، طوری نشون بدم که ناراحتیم رو از اینکه قرارِ بیان، متوجه نشه.
_ راستش من خودم خیلی وقته دوست دارم یه سفر بریم که همه توش باشیم. فقط دنبال وقت و فرصت میگشتم. اگر زهراجان مخالفتی نداشته باشه، هماهنگ میکنیم همهمون باهم بریم هر جایی که شما دوست داشته باشید.
خاله خودش رو جمعوجور کرد و درموندگی رو از صورتش دور کرد.
_ خیلی هم خوبه؛ باعث خوشحالیه. چند وقتی که دور هم جمع نشدیم. به علیجان گفته بودم که بریم شمال؛ بیشتر به خاطر میلاد، اصرار داره میگه شمال بریم، یکم حال و هواش عوض بشه.
آقاجون گفت:
_ خیلی خوبه؛ ما هم خیلی وقتِ شمال نرفتیم. هر چند دوست دارم بیشتر مشهد بریم اما با جمع موافقم. تاریخ و روزش رو مشخص میکنیم که انشالله همه با هم بریم.
انقدر نفسم رو حرصی بیرون دادم که علی صداش رو شنید. آهسته گفت:
_ خودت رو کنترل کن!
_ قرار بود با دایی بریم!
_ عیب نداره، حالا همه با هم میریم.
_ دایی دیگه نمیاد. اینجوری من اذیت میشم. اصلاً دوست ندارم با اینا بریم.
_ آبروریزی نکن! صبر کن ببینم بزرگترا چه تصمیمی میگیرن. این جمله رو من روزی صد بار بهت میگم. بزرگترت هر کاری کرد، بگو چشم.
_ چرا خاله نگفت نه! بعد این همه مدت اومدیم یه سفر بریم، خوش بگذرونیم.
_ میفهمن داری چی میگی. خواهش میکنم تمومش کن.
عمه گفت:
_ انشاالله بهتون خوش بگذره، ولی من و دخترام نمیآیم.
_ دخترم تا کی میخوای این حالتت رو حفظ کنی؟ تا اون موقع چهلم عباسآقا تمام شده. هم خودت، هم بچهها نیاز به تفریح دارید.
_ آقاجون دستتون درد نکنه. همین که یادم بودی برام کافیه. ولی من و بچهها شرایط سفر رو نداریم. اگر هم بخوایم سفر بریم، با عرض معذرت از همهتون حال روحیم اون طوری نیست که دسته جمعی بریم. یه مسافرت سه نفره رو ترجیح میدیم.
خانمجون گفت:
_ اذیتش نکنید. بذارید راحت باشه. حالا تا روزی که ما بخوایم بریم سفر، هزار بار برنامهها عوض میشه و تصمیمات گرفته میشه.
عمو با این حرفش، تا حدودی حواس جمع رو از حرفی که میلاد زده بود پرت کرد. خاله هم حسابی خجالت کشید و این یعنی خونه برنامهها داریم. امیدوارم رضا هیچ وقت توپ رو برای این میلاد فضولِ تودهنی نخورده نخره.
بالاخره مهمونی تموم شد. در آخر قرار شد عمو، رضا، مهشید و خاله چهارتایی به محضر برن تا محرمیت موقت براشون خونده بشه و بتونن کارهای قبل از عقد رو انجام بدن.
با حسرت به علی نگاه کردم. یعنی میشه ما هم همین جوری بیدردسر مراسماتِمون انجام بشه و روزی قرار عقدمون رو بذارن!
خاله اشارهای به علی کرد و علی رو به آقاجون گفت:
_ اگر اجازه بدید ما دیگه بریم.
_ اجازه که دوست ندارم بدم؛ اما بالاخره هر کسی کار و زندگی خودش رو داره، برید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀