ریحانه 🌱
#پارت31 ❣زبان عشق❣ پریسا گفت _خب عروس خانوم دربند خوش گذشت _جای شما خالی _اتفاقا جای شما خالی
#پارت32
❣زبان عشق❣
صبح پنج شنبه امیر اومد دنبالم مون رفتیم پاساژ امیر کنار گوشش مادرش حرفی زد که بالافاصله زن عمو رو به مامان گفت
_شگون داره اول حلقه بخریم.
پریدم وسط حرفش
_حلقه برای چی جشن نامزدی که حلقه نداره
اهمیتی به نگاه های تهدید امیز امیر و پر از التماس مامان ندادم.
_حالا چه ایرادی داره یه خورده زود تر بخریم
نگاهم رو از مادرش گرفتم و شونه هامو دادم بالا زیر لب گفتم:
_اصلا مهم نیست هر کار دوست دارید انجام بدید.
حلقه خریدن و یه سری وسایل دیگه اصلا نمی فهمیدم نامزدی که آینه شمعدون نمی خواست.
پوزخندی زدم و دیونه بازی هاشون خندیدم انقدر برای هیچ کدوم از وسایل هایی که برام خریدن نظر ندادم که دیگه نظرم رو نمی پرسیدن.
زن عمو رو به امیر گفت
_امیر جان . تو با دنیا برید لباس دنیا رو بخرید ما تو طلا فروشی کار داریم.
یا خدا کاشکی مامان با ما می اومد من از این می ترسم امیر اومد سمتم خواست دستم رو بگیره که ناخواسته خودم رک عقب کشیدم دلخور نگاهم کرد
_دیگه چته ، الان که محرمیم
دوباره زبونم باز شد
_خب حالا پرو نشو
_فقط مواظب حرف زدنت باش که دوباره شرمندت نشم.
_اوم دفعه به بابام چیزی نگفتم چون گفتی غلط کردی و دیگه تکرار نمیشه یادت نرفته که
بازوم رو گرفت هولم داد جلو
_راه برو انقدر حرف نزن
جلوی مزون که رسیدیم گفت
_لباس پوشیده میخریم
اهمیتی بهش ندام و وارد شدیم فروشنده ی مزون یه خانم مسن بود اومد جلو سلام کرد با حرص بهش گفتم
_خانوم مانتو مجلسی دارید
امیر بی توجه به من گفت
_خانم یه لباس پوشیده میخواستیم.
_میخواستیم نه میخواستم
صورتش دوباره قرمز شد با چشم تهدیدم کرد که ساکت شدم.
فروشنده یه لباس قرمز اورد سمتم آستین بلند و یقه ایستاده با دامن بلند خیلی ساده بود ولی به دل می نشست.
_از این دارم رنگ بندی هم داره شیک و مجلسی
گرفتم و رفتم تو اتاق پرو یه اتاق دو در سه که دیوارش اینه ای بود و از هر چهار طرف خودم رو میدیدم لباس رو پوشیدن یکم بهم گشاد بود رفتم سمت در که بگم یه شماره کوچکترش رو بیاره که امیر اومد تو. روسری سرم نبود و این حسابی معذبم می کرد دستم رو روی سرم گذاشتم خیلی تند گفتم
_تو براچی اومدی تو ؟
_منم باید نظر بدم.
_لازم نکرده برو بیرون ببینم روسری سرم نیست.
_دنیا من و تو دیگه محرمیم
_محرمیم که بریم خرید نه ابنکه تو من رو بدون روسری ببینی
با شنیدن صدای سرفه ی فروشنده هر دو ساکت شدیم
_خوبه عروس خانوم
_یه کم گشاده
اومد جلو از پشت لباس رو توی تنم تنگ کرد
_بله یکم گشاده الان یه شماره کوچیک تر ش رو میارم فقط رنگش خوبه؟
_بله
لباس رو آورد و از اتاق پرو بیرون رفت امیر همچنان داخل بود
_نکنه الان انتظار داری جلوی تو عوض کنم؟
لا اله الا اللهی گفت و از اتاق بیرون رفت
کل بدنم یخ بود دفعه ی اولی بود که مردی به غیر بابام من رو بی حجاب می دید.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت32
💕اوج نفرت💕
مادرم هم از ترسش دیگه بچه دار نمیشه. زن عمو که میاد اینجا پدربزرگم چون دختر برادرش بوده خیلی بهش اهمیت میده، همیشه کنار خودش میشوندش همه رو مجبور می کرده بهش احترام بزارن.
حتی یکی دوبار به خاطر اینکه فکر کرده مادرم بهش بی احترامی کرده جلوی زن عمو کتکش می زنه.
زن عموم خیلی مهربون بوده اصلا به کسی کاری نداشته. یکم هم افسردگی داشته به خاطر شوهرش.
کلا کم حرف بوده چند باری میخواد از دل مادرم در بیاره که موفق نمیشه. مادرم کل کینه ای که از این خانواده داشته رو سر زن عموم خالی می کنه.
چند ماه بعدش هم مامان من حامله میشه هم زن عمو اون موقع احمد رضا هفت سالش بوده.
دوباره پدر بزرگم پسر، پسر میکنه که عمو ارسلان جلوش می ایسته میگه اینجوری نگو خدا قهرش میاد بچه هر چی باشه هدیه ی خدا به ماست. دختر پسر بودنش فرقی نداره.
چند ماه بعد من به دنیا میام و به فاصله ی ده روز آرام دختر عمو ارسلان هم بدنیا میاد.
پدر بزررگم برای من به مادرم هدیه نمیده ولی برای ارام یه باغ به نام ارزو می زنه.
آرام اولش خوب بوده ولی یواش یواش بیماری پوستی که اسمش اگزما هست کل بدنش رو می گیره و فقط یه ماه زنده مونه.
بعد از فوتش حال زن عمو بد میشه انقدر که مجبور میشن بستریش کنن دکتر اون موقع میگه تنها راه نجاتش اینه که ببرنش پیش پسرش، عمو ارسلان هم بدون توجه به حرف های پدربزرگم جمع میکنه میرن آلمان حال زن عمو اونجا بهتر میشه، تصمیم می گیرن همونجا بمونن.
پدر بزرگم از غصه ی رفتن پسر بزرگش مریض میشه و چند ماه بعدش میمیره. بعد از فوتش آرامش به زندگی مادرم بر می گرده تا متوجه میشن که پدر بزرگم تمام اموالش رو به غیر از یه خونه با مال اموالش تو شیراز به نام عمو ارسلان کرده و فقط یه خونه تو جنوب شهر رو به نام بابام زده خونه پشتی رو هم به نام زن عمو ارزو کرده. اینجا رو هم داده به عمو ارسلان.
همش بر میگرده به کینه ای که پدربزرگم سر پس گرفتن احمد رضا از بابام به دل گرفته بوده.
-تهران چه ربطی به شیراز داره اونجا چرا مال و اموال داشته.
_اون خودش به داستان مفصل داره پدر بزرگم تو جونیش میره شیراز با دوستش اونجا شریک بشه.
چشمش خواهر دوستش رو می گیره خواستگاری می کنه بهشون میگه من زن دارم دو تاهم بچه دارم اونم خواهرش طلاق گرفته بوده قبول می کنه زنش میشه. ولی تهران نمیارش. اونجاخونه میخره وقت هایی که میرفته شیراز پیش اون زنش بوده.
عمو اردشیر که دنیا میاد پدر بزررگم یه یک سالی شیراز می مونه بعد همه میفهمن که زن گرفته ولی مادر بزرگم به روش نمیاره.
عمو اردشیر یازده سالش بوده که مادرش میمیره پدر بزرگم پسرش رو به پیشنهاد مادربزرگم میاره تهران، همه با اردشیر بد بودن جز مادر بزرگم. اخه مادر اردشیر سید بوده و مادربزرگم میگفته این بچه ی سادات هست باید بهش احترام بزارید.
همه رو مجبور می کنه اقا صداش کنن. این اقا سرش موند که الانم همه بهش میگن عمو اقا.
پدر بزرگم کل مال و اموالش توی شیراز رو میزنه به نام عمو اقا.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت32
🍀منتهای عشق💞
ساعت نزدیک دو بود و طبق معمول رضا صبر نکرد تا علی بیاد و با هم نهار بخوریم. نیمرویی که خاله براش درست کرده بود رو غرغر کنون خورد و گوشهی حال دراز کشید.
نیم نگاهی به من انداخت و آهسته گفت:
_ رویا چه خبره اینجا؟
هنوز از خاله دلخور بودم. لبهام رو پایین دادم.
_ نمیدونم.
_ نمیدونی زهره چی کار کرده که مامان پاچهی همه رو میگیره؟
سرم رو بالا دادم. با کنجکاوی گفت:
_ تو نمیدونی!
طلبکار نگاهش کردم و با حرص لب زدم:
_ نه!
_ مثل این که پاچه گرفتنت رو از خالت به ارث بردی!
دهنم رو کج و کوله کردم و اداش رو در آوردم.
با خنده گفت:
_ عیب نداره، میمون به اداش قشنگه.
بالشتکی که زیر دستم بود رو با شتاب پرت کردم سمتش. نیم خیز شد و به حالت دعوا گفت:
_ هو چته رم کردی؟
در خونه باز شد و علی اومد داخل.
_ چه خبره رضا صدات رو انداختی رو سرت!
به احترامش ایستادیم و سلام کردیم.
_ از این هاپو کومار بپرس، بالشت رو پرت میکنه سمت من!
به خاطر نادونی رضا سر پول توجیبی، زهره یک هفتهس باهام بد رفتاری میکنه. الان هم میخواد من رو پیش علی خراب کنه.
_ چون بیادبی. به من میگه اخلاقت به خالت کشیده، پاچهی همه رو میگیری؟
علی کیفش رو به دیوار تکیه داد و از بالای چشم به رضا نگاه کرد. برای این که حسابی حالش رو بگیرم، ادامه دادم:
_ هم به من گفت سگ هم به خاله! مامان.
علی کلافه گفت:
_ خب دیگه. خسته از سر کار اومدم میپرید به هم!
نگاه کلی به خونه انداخت.
_ زهره و مامان کجان؟
_ من تو آشپزخونم.
علی پا کج کرد و وارد آشپزخونه شد. رضا پوزخندی زد:
_ ضایع شدی؟!
_ صبر کن سر سفره بهت میگم.
گرسنم بود و دیگه تحمل گرسنگی رو نداشتم. وارد آشپزخونه شدم و سر سفرهی پهنی که خاله و علی دورش نشسته بودن، نشستم.
_ رویا با من قهر نکن. عصبی بودم؛ ببخشید خاله.
_ قهر نیستم.
بشقاب رو جلوم گذاشت.
_ بخور نوش جونت.
علی گفت:
_ بقیه خوردن؟
_ آره از مدرسه میان گرسنهشونه صبر نمیکنن.
_ مامان مهمونی پنجشنبه رو چکار کنیم؟
_ میریم دیگه.
_ عمو دم در گفت، عمه مریمم هست.
_ خب باشه، ما چکار به اونا داریم!
_ به خاطر عمه میگم که اون سری ناراحتت کرد.
_ من کینه به دل ندارم. دو ساعته میریم و میایم.
_ نگرانم مامان، میگم نریم.
خاله نگران نگاهم کرد.
_نمیشه باید بریم.
آخرین قاشق غذام رو توی دهنم گذاشتم.
_ دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود.
_ بریزم یه بشقاب دیگه برات؟
_ نه باید برم. فردا امتحان زبان دارم.
علی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت:
_ مامان بپزه، بیاره، جمع کنه، بشوره!؟
حق به جانب گفتم:
_ دیروز من شستم، امروز نوبت زهره هست.
_ برو خاله جان؛ برو به درست برس، خودم میشورم.
علی بشقابش رو سمت من گذاشت.
_ من میگم تو بشور!
دلخور نگاهش کردم.
_ باشه میشورم.
رو به خاله گفت:
_ میخوام با زهره تنها حرف بزنم، کسی نیاد بالا.
خاله مضطرب دستهاش رو به هم مالید.
_ چکارش داری؟
_ حرف دارم باهاش.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. بشقابهایی که خاله روی هم گذاشته بود رو برداشتم و سمت سینک رفتم.
_ ناراحت نشو؛ چون میخواست با زهره حرف بزنه، گفت تو بشوری.
_ ناراحت نشدم.
من از هیچ کدوم از حرفها و رفتارهای علی ناراحت نمیشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀