eitaa logo
ریحانه 🌱
12.8هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
529 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
❣زبان عشق❣ _دیروز گفتم که برای طلاق حمایتت نمی‌کنم از حرفم ناراحت شدی، اما هنوزم پای حرفم ایستادم. شده باشه ده سال توی این خونه تو رو نگه میدارم تا امیر اخلاق هاش رو اصلاح کنه. اما امیر انقدر بد نیست که تو بخوای به رابطه تون پایان بدی. _ چرا اهمیتی به سوالم نداد و ادامه ی حرف خودش رو زد _ازش تعهد میگیرم قول می گیرم که دیگه این کار رو نکن _اگه تکرار کرد چی؟ بابا دوباره ازش تعهد جدیدتری می‌گیری؟؟ بابا سکوت کرد که ادامه دادم _برای مشهد قول داد، دوباره نزد زیرش؟ بابا امیر تا حالا چند بار منو زده میدونی؟ امیر با من بدرفتاری میکنه، چه قبل از عقد چه بعد از عقد، من به شما نمی گفتم، چون همیشه همه میگن که دنیا حاضر جوابه، تقصیر دنیاست جلوی زبونش رو نمیتونه بگیره. اگر جلوی زبونت رو بگیری همه چیز درست میشه. بابا من به خاطر حرفهای شما جلوی زبونم رو گرفتم ظلمهایی که به من کرد به بهتون نگفتم، کتک خوردم و سکوت کردم گفتم نمیخوام همه فکر کنند من ناسازگارم و قصد سازگاری با امیررو ندارم، من با امیر کوتاه اومدم، کنار اومدم. گفت پول ندارم طبقه بالای خونه باباش نشستم نذاشت برای جهیزیه بیام به هیچکس نگفتم، تا خودتون فهمیدید، به محض ورودم به خونه ش برای من قوانین مشخص کرد. بغص کردم و این وضوح از صدا معلوم بود ناراحتی نگاه بابا که بین لب‌هام و چشم‌هام جابه جا می شد کاملا مشخص بود _ میخواستم بیام خونه شما نمی ذاشت، دلم براتون تنگ شده بود می گفت حق نداری بری، گفت باید عادت کنی تنها زندگی کنی، همون حرفی که شما به مامان زدید، دنیا باید یاد بگیره با شوهرش کنار بیاید. من یاد نگرفتم که کنار بیام بابا؟ یاد گرفتم که جواب بدم؟ من با امیر کوتاه اومدم. بغضم ترکید و اشک از چشم هام جاری شد... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمو نزدیک‌ شد. _ علی، آقاجون حالش زیاد خوب نیست.‌ جمع کنیم بریم؟ علی نگران پرسید: _ چرا حالش خوب نیست؟ قلبشِ؟ _ نه، قلبش آرومِ؛ خسته شده. می‌گم بهش فشار نیاریم. _ چشم عمو، هر چی شما صلاح بدونید.‌ _ پس برید‌ جمع کنید، منم برم‌ ببینم محمد کجا رفت. جواب گوشیش رو نمی‌ده. علی به من اشاره کرد. _ برو به مامان اینا بگو جمع کنن، منم الان میام. باشه‌ای گفتم‌ و رفتم‌. دایی هم با من همقدم شد. _ تو از کی انقدر لوس شدی؟ _ من لوس نیستم، تو همش آدم رو دعوا می‌کنی. _ کی دعوات کردم!؟ فقط گفتم یکم حواست رو جمع کن.‌ _ بد گفتی دیگه؛ یه جوری می‌گی به آدم برمی‌خوره. دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هُلم داد. _ بیا برو انقدر حرف نزن. مسیرش رو از من جدا کرد و سمت آلاچیق خودش رفت.‌ نگاه دلخورم رو ازش برداشتم و به مسیرم ادامه دادم.‌ همه شروع به جمع کردن، کردیم‌. علی هم اومد و با کمک رضا که دیگه به مهشید محل نمی‌داد، وسایل رو توی ماشین‌ها جا دادن. خیلی طول نکشید که محمد و عمو هم اومدن و همه سوار ماشین‌هامون شدیم.‌ دایی خداحافظی کرد و رفت سمت خونه‌ی اجاره‌ای خودش.‌ مسافرتی که می‌تونست خیلی خوش‌ بگذره، همش تو نگرانی بود.‌ اول آقاجون، بعد هم‌ گم شدن میلاد.‌ خالی کردن ماشین‌ها به عهده‌ی مردها افتاد و خانم‌ها داخل خونه رفتن. مهشید و زن‌عمو فوری به سمت اتاق‌شون رفتن.‌ خاله زیر کتری رو روشن‌ کرد تا به مردهای خسته چایی بده.‌ من هم به همراه زهره و میلاد، به اتاق خودمون رفتیم.‌ از خستگی هر کدوم یه بالشت گوشه‌ای گذاشتیم و دراز کشیدیم. زهره گفت: _ رویا تو فهمیدی علی چی به رضا گفت که با‌ مهشید بد حرف زد؟ _ بیچاره علی! مهشید خودش باعث شد. دیدی که عمو هم دعواش کرد. به پهلو چرخید و پشتش رو به دَر کرد، روسریش رو درآورد.‌ گل سرش رو باز کرد و موهاش رو دورش ریخت. با پاش به میلاد زد. _ میلاد پاشو دَر رو ببند. _ به من چه، خودت ببند. _ باشه اقامیلاد، یادت باشه. رو به من ادامه داد: _ من فکر می‌کنم علی یادش داده؛ آخه رضا خیلی ذلیل مهشیده. _ نه من فکر نمی‌کنم.‌ تن صداش رو پایین آورد. _ تازه یه چیز دیگه هم فهمیدم. _ چی؟ _ اون دختره که دایی می‌خواستش رو دیگه نمی‌خواد. با‌ اینکه به من ربطی نداره اما ته دلم خالی شد. _ از کجا فهمیدی؟ _ با مامان‌ که رفتن قایق سوار شن‌، دایی گوشیش رو جا گذاشت. منم بی‌سروصدا برداشتمش. همون موقع سه‌تا پیام اومد از یه اسمی به نام فرزانه.‌ نوشته بود منم دیگه علاقه‌ای به ادامه‌ی این‌ رابطه ندارم. اگر‌ تمام‌ پیام‌هاش رو خونده باشه که الان باید بدونه محرم بودن! عمو و محمد از جلوی دَر اتاق رد شدن؛ اما سمت ما نگاه نکردن.‌ _ دایی چی گفته بود؟ _ نمی‌دونم؛ احتمالاً پاک کرده، چون هیچ پیامی از طرف دایی نبود. _ به ما چه. اگر دایی بفهمه به گوشیش دست زدی حالت رو می‌گیره.‌ _ اگر تو نگی نمی‌فهمه. میلاد گفت: _ من می‌گم. زهره فوری نشست. _ تو بگو تا‌ منم یه کاری کنم‌ سر بی‌اجازه رفتنت یه کتک‌ دیگه بخوری! به هم خیره موندن. از نگاه میلاد معلوم‌ بود که کوتاه اومده.‌ خاله و علی و در کمال ناباوری به دنبال‌شون رضا، وارد اتاق شدن.‌ علی فوری دَر رو بست. با تشر رو به زهره گفت: _ می‌خوای این جوری بشینی، نباید دَر رو ببندی؟ _ به میلاد گفتم ببند، نبست. _ میلاد باید مراقب تو باشه؟ در برابر نگاه‌ چپ‌چپ برادرش سربزیر شد. خاله گفت: _ عیب نداره.‌ بشین یکم استراحت کن.‌ به رضا نگاه کرد و برای عوض کردن جو گفت: _ آقارضا پارسال دوست امسال آشنا! رضا خندید. سمت مادرش رفت و صورتش رو بوسید.‌ _ الهی دورت بگردم. دیگه همش پیش خودت می‌مونم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀