#پارت4
❣زبان عشق❣
یه تونیک با یه شلوار مشکی نه تنگ نه گشاد پوشیدم. موهام رو با سه شوار کمی خشک کردم شالم رو روس سرم انداختم
کتم رو برداشتم رفتم پایین
_مامان
_حاضری؟ بریم ؟
لب هامو دادم جلو، اخم مسخره ای کردم
_من گشنمه، تازه نمازم رو هم نخوندم.
اومد سمتم، دستم رو گرفت و کمی کشید
_بیا بریم. برگشتیم بخون
همین که دستم رو کشید صدای فریادم بلند شد. ترسید. دستم رو رها کرد نگران نگاهم کرد
_چی شد؟
دقیقا همون دستم رو گرفت که امیر یک ساعت پیش قصد شکوندنش رو داشت.
کمی ماساژش دادم.
_هیچی فکر کنم شب روش خوابیدم. یکم درد میکنه.
توی دلم لعنتی نثار امیر کردم. گفتنش فایده ای نداشت چون دوباره امیر کار خودش رو می کرد.
_ترسیدم دختر، بیا بریم که حسابی دیر کردی.
رفت و من هم به دنبالش،نگاهم به خونه ای که تا چند ثانیه دیگه اونجا بودیم افتاد دقیقا سمت راست خونه ی ما بود از خونمون تا اونجا بیست قدم فاصله داشت اینو به خاطر تنفرم از این مسیر هر بار می شمردم.
در زدیم و وارد شدیم.خانوم جون روی صندلی متحرکش نشسته بود
_سلام خانوم جون
_سلام هانیه جان، حالت خوبه
نیم نگاهی به من کرد که سلامی زیر لب دادم.
نفس سنگینی کشید. من تو این خونه به غیر مامان و بابام یه کمی هم عمو عمه هیچ کسی رو دوست ندارم.
_دیر کردید؟
_ببخشید دیگه، تا دنیا لباس هاشو عوض کرد یه کمی طول کشید.
پشت چشمی نازک کرد و نگاهم کرد. با سر به در اتاق ابوالهل اشاره کرد.
_آقا فتح الله تو اتاق منتظرته.
با بی میلی به سمت اتاق رفتم. که صدای عمه مریم باعث شد به سمت آشپزخونه نگاه کنم.
_دنیا جان، عمه صبر کن. این چایی رو هم ببر داخل.
_سلام
_سلام عزیزم، خوبی؟
نگاهی به سینی دستش کردم
_شما نمی دونید چی کارم داره؟
سینی رو داد دستم. شالم رو مرتب کرد و گونم رو بوسید.
_خیره ان شالله.
ناراحتی عمیقی تو چشم هاش بود که سعی داشت مثل مهدی پنهانش کنه .
در زدم و وارد شدم سلامی زیر لب دادم چایی رو روی میز گذاشتم. مثل همیشه روی صندلیه کنار پنجره نشسته بود بر عکس اینکه فکر می کردم عصبی باشه آروم بود با صدای محکم و پر ابهتش گفت
_در رو ببند، بیا بشین.
چشم ارومی گفتم و کاری رو که می خواست انجام دادم.
_امشب همه شام اینجا هستن می خوام حرف تو با امیر رو قطعی کنم با بابات حرف زدم موافقه فقط گفته که بهتره شرایط تو رو هم بدونیم. خب ، حالا حرفی داری ؟
تمام حرف هاش رو خیلی جدی با کمی اخم گفت که من جرات مخالفت نداشته باشم حرصم گرفته بود از اینکه برای من تصمیم می گیره درسته که من فقط شونزده سالمه اما اندازه ی خودم حق دارم. سعی کردم حرف هایی رو که می خوام بزنم سبک و سنگین کنم تمام جراتم رو جمع کردم
_اگه کلا نخوام چی ؟
_اصل حرفت رو بزن بچه.
شاید انیر رو دوست داشتم ولی این اجبار باعث شده بود به عیر از مخالفت به هیچ چیز فکر نکنم.
_یعنی اگه کلا نخوام با امیر ازدواج کنم چی ؟
همین که چشمم به قیافه ی ترسناکش افتاد آب دهنم خشک شد و به غلط کردن افتادم که یک دفعه داد زد
_دختره ی نفهم میخوای با آبروی من بازی کنی این پنبه رو از تو گوشت در بیار که بتونی زیر این ازدواج بزنی شونزده ساله دارم میگم امیر و دنیا. حالا تو یه الف بچه میخوای بزنی زیرش.
بحث یک عمر زندگی بود و نباید کوتاه می یومدم
_اندازه ی بابای من سن داره .
با فریاد گفت
_ده سال اختلاف سنی چیزی نیست که تو بخوای بهونه کنی .
_اما م...
_اما بی اما همین که به اسرار بابات قبول کردم بعد از درست ازدواج کنی از سرتم زیادیه. حالا هم از جلوی چشم هام برو
با اخم سمت در رفتم و محکم بهم کوبیدم بدون توجه به افراد جمع شده جلوی در اتاق از خونه بیرون اومدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
ریحانه 🌱
#پارت3 💕اوج نفرت💕 از ماشین پیاده شدم و چند قدم فاصله گرفتم. دستم رو بالا اوروم و براش تکون دادم. ل
#پارت4
💕اوج نفرت💕
یکی یکی خودشون رو معرفی کردن. من چی باید بگم. اون صیغه ی محرمیت، چند سال باید دنبال من باشه.
کاش نمی زاشتم نود و نه ساله بخونن. کاش عقلم می رسید و حق فسخ رو اون موقعی که عاقد ازم پرسید، می گرفتم، که الان اینجوری درگیر نباشم. اصلا به من که نمی گن متاهل،
خدایا چی باید بگم. به اصل مجرد بودنم تکیه کنم یا به وضعیت افتضاح زندگیم اقرار کنم.
_خانم صولتی.
از فکر بیرون اومدم و به استاد امینی که من رو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم.
_بله استاد.
_نوبت شماستّ
_من استاد...م...ن، نگار صولتی، فقط هم پدرم رو دوست دارم. همین.
_اینکه فقط پدرتون رو دوست دارید یعنی مجردید؟
احساس می کنم اگه بگم مجردم، گناه بزرگی رو مرتکب شدم.
پروانه متوجه حال خرابم شد به کمکم اومد.
_استاد کیا با پدرشون زندگی می کنن، اونایی که هنوز متاهل نشدن دیگه.
از بالای چشم نگاهی به پروانه انداخت.
_شما مونده تا نوبت بشه، خانم خانم افشار!
پروانه تو این جور مساعل خیلی پرو بود.
_استاد نوبت چی?
_چند بار گفتم تو این کلاس باید به قوانین احترام بزارید. الان هم قانون نوبته. که شما بی قانونی کردی.
_اخ، ببخشید استاد، یه لحظه فکر کردم دادگاهه، من هم از بچگی دوست داشتم وکیل بشم. گفتم حالا که پیش اومده یکم از موکلم دفاع کنم.
پروانه به استاد کنایه اومد که داره فصولی می کنه. چهره ی استاد سرخ شد. بی تفاوت به نفر بعداز من گفت:
_شما بفرمایید.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت4
🍀منتهای عشق💞
زهره اخمهاش تو هم رفت و سکوت کرد. خاله لیوان چایی رو جلوم گذاشت.
_ بخور عزیزم.
کمی شکر داخل لیوانم ریختم و با قاشق همش زدم. نگاهی به میلاد که هنوز باهام قهر بود انداختم.
چشمکی زدم و براش بوس فرستادم. فوری لبخند زد که زهره چیزی کنار گوشش گفت. نگاهش رو از من گرفت و مشغول خوردن صبحانه شد.
زهره تو قهر کردن و طرفدار جمع کردن، تبحر خاصی داره.
به پنجرهی بزرگ وسط دیوار آشپزخونه نگاه کردم. درخت گردوی حیاط به قدری بزرگ بود که کل پنجره رو گرفته بود و فقط از لای برگهاش نور کمی به اتاق میاومد؛ همون نور کم انعکاس زیبایی داشت.
_ خاله من بعد صبحانه میرم تاب رو ببندم با میلاد بازی کنم.
نگاه دلخور خاله رو پس زدم و رو به رضا گفتم:
_ کمکم میکنی؟
رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و گفت:
_ اون سری که میلاد از تاب افتاد، علی بازش کرد گفت دیگه تاب نبندید.
نگاهم به چشمهای ناامید میلاد افتاد.
_ حالا تا علی بیاد بازش میکنیم؛ من به میلاد قول دادم.
_ قول دادی! خودت هم ببند.
خواستم قانعش کنم که خاله گفت:
_ اولاً، به حرف برادرتون گوش کنید؛ توی این خونه حکم پدر رو داره. دوماً، گفتم امروز عمو مجتبیتون میاد اینجا.
رو به من گفت:
_ تو برو یه دوش بگیر. لباست رو اتو زدم، پایین توی اتاق منه؛ بپوشش.
رو به زهره و رضا گفت:
_ رضا تو برو خرید. تو هم توی آشپزخونه کمک من کن.
زهره به اعتراض گفت:
_ داره میاد اینو ببینه، نوکریش مال منه؟!
اخمهای خاله تو هم رفت.
_ عموی همهتونه!
_ بله؛ ملتفتم.
خاله سرش رو تکون داد. نگاهم به نگاه زهره گره خورد. از فرصت استفاده کردم، بیصدا لب زدم:
_ حسود هرگز نیاسود.
قیافش رو کج و کوله کرد و نگاهش رو ازم گرفت.
هنوز سفره صبحانه پهن بود که ایستادم و به سمت اتاق خاله که دَر ورودیش پشت آشپزخونه، با کمی فاصله در زیر راه پله باز میشد، رفتم.
از روی میز اتو کنار تخت خاله که چهار سالی میشد تنها روش میخوابید، پیراهن صورتی حریر آستین بلندی که تا بالای زانوم بود، به همراه شلوار سفیدِ تقریباً گشادی رو برداشتم.
به عکس چهار نفره بالای تخت نگاه کردم. عکس پدر و مادرم که هیچی ازشون یادم نمیاد به همراه خاله و عمو که پدر و مادری رو در حقم تموم کردن.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و از اتاق بیرون رفتم. صدای خاله باعث شد تا کنجکاو بشم.
_ فقط یه بار دیگه اینجوری حرف بزن، ببین میذارم کف دست علی یا نه؟
_ مامان چرا زور میگی!؟
_ باشه به علی میگم من زور گفتم، زهره تو روم ایستاد.
_ خب ببخشید.
_ من که نمیگم عذر خواهی کن؛ میگم درست رفتار کن.
_ چشم.
_ این چشم الکیتون بیشتر حرصیم میکنه.
شونهای بالا دادم. سمت حموم که درست روبروی اتاق خاله بود رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀