eitaa logo
ریحانه 🌱
12.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
518 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_45 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از سرویس خارج شدم ، مدارکی که امیر گفته بود را برای
چیکار میکنی؟ بهت گفتم عین بچه ادم رفتار کن ابرو دوستت نره. رامین برادر شهره لای در امدو گفت چیشده؟ امیر محقرانه کتف من را کشیدو رو به رامین گفت اینو ببین، من دارم جمعش میکنم. توهم خواهرتو جمع کن.. مگه چیار کردن امیرخان. دیشب ساعت چند اومد خونه؟ مگه شام خونه شما نبود؟ امیر پوزخندی زدو گفت نخیر ، خواهر من خودشم معلوم نشد دیشب کجا بوده. میگه شهره از کرج خرید داشت ما اونجا بودیم. رامین به سمت شهره چرخید. گوشی مرتضی در دستان شهره بود. اشک از چشمانم جاری شد. رامین رو به شهره گفت کجا بودی دیشب؟ با عاطفه کرج خرید داشتیم. تو که دست خالی اومدی خونه، چیزی نخریدی؟ شهره نگاهی به من انداخت و من سر تاسف تکان دادم. امیر دستش را به سمت او دراز کردو گفت بده اون گوشی و. شهره گفته امیر را اطاعت کرد. گوشی را امیر در جیبش نهادو گفت ببخشید رامین جان. سپس مرا کشان کشان به سمت ماشین برد. شهره احمق به جای اینکه گالری را پاک کند برنامه ایی که با مرتضی چت میکردم را پاک نموده بود. امیر گالری را باز کرد. دلم میخواست زمین دهن باز کندو مرا ببلعد ، ازشدت خجالت نفسم سنگین بالاو پایین میشد. در ژست های مختلف عکس دو نفره من و مرتضی را نگریست . سپس ماشین را روشن نمودو حرکت کرد صدای ویبره گوشی مرتضی بلند شد. ان را از جیبش در اورد نگاهی به صفحه انداخت و گفت عشقم. سپس چشم خره ایی به من رفت وگفت یه عشقمی نشونت بدهم. به شب نرسیده من این بی ناموس و پیداش میکنم. سپس مرا به خانه برد و راهی اتاق خودش کرد در راهم رویم قفل نمودو کلید را در جیبش گذاشت. صدای مامان را میشنیدم که گفت کجا میری؟ میرم تا شب هم نمیام. درو باز کن، بچه م گرسنه س بیخودکرده گرسنه س. امیر جان کلیدو به من بده من براش اب و غذا ببرم ، یه وقت دستشویی داشته باشه. صدای پای امیر را میشنیدم که پله ها را پایین رفت. مامان از پشت در گفت خوبی عاطفه؟ مامان یه کار برام میکنی؟ چیکار ؟ سرکمد من یه کیفه تو زیپ کوچیکه داخلش یدونه کلید اتاق امیر هست درو رو من باز کن. دخترتو چه سرنترسی داری اگر برگرده که میکشت. من یه غلطی کردم. امیر فهمیده، اگر درو باز نکنی میره یه کار دست خودش میده ها مدتی گذشت صدای چرخش کلید امد. مامان در را باز کردو ارام گفت سرو صورتتو ترکونده. اشک از چشمانم جاری شد. مامان دستم را گرفت وگفت بیا بریم پایین رو صورتت یخ بگذارم دوروز دیگه عیده با این قیافه کجا ببرمت. من را از پله ها پایین برد. گوشی مامان را از روی اپن برداشتم. شماره مرتضی را گرفتم اما اشغال بود. حدود یک ربع مامان صورتم را با یخ ماساژ دادو من شماره مرتضی را گرفتم اما یکدم اشغال بود. به ناچار براش نوشتم این گوشی مامانمه، امیر همه چیزو فهمیده، ازت خواهش میکنم جواب تلفن امیر رو نده، یه وقت باهاش قرار نگذاری ها، امیر برج زهرماره. پیام را ارسال نمودم و از گوشی مامان پاک نمدم. تاریخچه تمایش را هم پاک کردم به سرویس رفتم و سپس وارد اتاق امیر شدم و در را به روی خودم قفل نمودم.
ریحانه 🌱
#پارت45 ❣زبان عشق❣ چشم هام رو ریز کردم _پس تقصیر امیره. میدونم باهاش چی کار کنم دست گرمش رو روی
❣زبان عشق❣ با ورودمون به خونه ی عذابم. همه به احتراممون بلند شدن و من مطمعن بودم کسی برای من بلند نشده بلافاصله بعد از احوال پرسی، بابا با صدای رسا و محمی گفت _ دنیا یه حرفی با همتون داره روبه من گفت _بگو بابا اصلا دوست نداشتم بگم با چشم دنبال امیر می گشتم که حرصم رو با نگاه بهش نشون بدم ولی نبود نگاهم رو به فرش دادم مکثم طولانی شده بود و همه نگاهم می کردن _بابت رفتار اون ...شب...م نفسم رو سنگین بیرون دادم _کاش ... کاش من رو هم در نطر میگرفتید عمو پرید وسط حرفم و گفت _صلوات بفرستید . همه صلوات فرستادن با اینکار عمو مهمونی رنگ عادی به خودش گرفت امیر و علی رو توی جمع نمی دیدم و از این قضیه خیلی خوشحال بودم خانم ها تو آشپزخونه بودن منم به اجبار رفتم زن همو با دیدن من پشت چشمی نازک کرد و گفت _بچم امیر این روز ها خیلی به خرج افتاده منظورش مدرسه من بود یه کم حرصم گرفت این همه من ناراحت شدم به فکر پول بچشه با حرص گفتم _ هر کی خربزه میخوره پای لرزشم می شینه اگه بهم می گفت الان نه تو خرج افتاده بود نه انقدر اعصاب همه خراب میشد زن عمو رو به مامان گفت _هانیه تا حالا پریسا جواب تو رو داده بچه باید ادب داشته باشه قبل از اینکه مامان حرف بزنه فوری گفتم _مامان من جا سنگینه خودشو با بچه دهن به دهن نمیکنه. مامان چپ چپ نگاهم کرد گفت _دنیا! ما کمک نخواستیم بیا برو بیرون . پشت چشمی نازک کردم تنهای یه گوشه نشستم نیم ساعت بعد امیرو علی با صدای خنده هاشون که کل خونه رو برداشته بود اومدن دو تا مشما بزرگ دستشون بود از بویی که با ورودشون به خونه راه انداخته بودن معلوم بود محتوای مشماهای دستشون کبابه. مشما ها رو روی اپن گذاشتن امیر متوجه حضورم شد با چشم هاش به بیرون اشاره کرد ترجیح دادم خواسته ش رو که بیرون رفتنم بود نادیده بگیرم اومد کنارم نشست. _خانوم مگه به شما نمیگم بری تو حیاط بی اهمیت لب زدم _هوا سرده _شاید یه کار واجب داشته باشم. _تواصولا من رو دعوا میکنی کار واجب نداری _بد قلقی نکن دیگه _برا چی به من نگفتی مراسم عقده لبخند عمیقی زد _چون مخالفت میکردی با حرص و نفرت نگاهش کردم که اروم گفت _پاشو بریم تو حیاط من رو بزن دلت خنک شه خوبه؟ _اره از پیشنهادت به خوبی استقبال میکنم. از جام بلند شدم و فوری سمت حیاط رفتم چند لحظه بعد اومد و روبروم ایستاد قدش خیلی از من بلند تر بود به همین خاطر خم شدو صورتش رو جلو اورد _بیا بزن دلت خنک شه دستم رو بردم بالا و با تمام قدرت زدم توی صورتش ، باورش نمی شد بزنم تیز نگاهم کرد _این اندازه ی اون چکی که جلوی ازمایشگاه بهم زدی درد نداشت _خجالت نکش بازم بزن _اگه تا حالا هم نزده بودمت چون محرم نبودیم دلم نمیخواست بهت دست بزنم بر عکس تو که مدتم این کار رو میکردی امیر خان من رو بزنی منم میزنمت. یه لحظه متوجه حضور محمد و مهدی شدم با تعجب به ما نگاه میکردن یعنی دیده بودن من به امیر سیلی زدم خودشون رو زدن به اون راه سلام کردن و رفتن داخل نگاهم رو به امیر دادم با اخم نگاهم میکرد دستش رو مشت کرده بود و جلوی دهنش گرفته بود _بیا برو تو تا کار دست خودم ندادم شونه هامو بالا دادم و از کنارش رد شدم که با صدای دنیا گفتنش به سمتش برگشتم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
💕اوج نفرت💕 با اینکه خیلی ناراحتم ولی تمام حواسم رو به درس دادم تا خوب یاد بگیرم. بالاخره کلاسش تموم شد و بیرون رفت. دانشجوها یکی یکی از کلاس بیرون رفتن پروانه فوری کنارم اومد. -به خدا این مشکل روحی روانی داره، عین جن میمونه، سرش پایینه، میبینه داریم چی کار می کنیم! توی چشم هام نگاه کرد. -الهی بمیرم برات که از اول صبح بد آوردی. -مهم نیست. -پاشو بریم بیرون. ایستادن و باهاش همقدم شدم. وارد حیاط شدیم. تا شروع کلاس بعدی نیم ساعت وقت مونده، روی صندلی گوشه ی حیاط نشستیم. -حوصله داری بقیه اش رو بگی? -اره عزیزم. دوباره به خاطرات چهار سال پیش سفر کردم. فکر می کردم عمو اقا با هام موافقه و میتونم برگردم خونه ی خودمون، ولی تیرم به هدف نخورد. ساعت اخر مدرسه بود. دلم میخواست برم سر خاک پدر و مادرم. ولی باید تا پنج شنبه صبر میکردم که خود احمد رضا ببرم. نمی تونستم صبر کنم، هنوز زنگ نخورده بود که از مدرسه بی اجازه بیرون اومدم. ماشین گرفتم‌و مستقیم رفتم سر خاکشون. کنار پدر و مادرم نشستم و فقط گریه کردم. درد دل کردم. از بی کسیم گفتم، از تنهاییم‌گفتم، از بی بزرگتریم گفتم، از حرف های سنگین شکوه خانم، از سیلی که بهم زد، از اجبار برای موندنم تو اون خونه، از گرسنگیم. اصلا حواسم به ساعت نبود. همونجا انقدر گریه کردم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. ترسیده بودم. هم از تاریکی هوا هم از برخورد احمد رضا بلند شدم خودم رو جمع جور کردم و با سرعت به سمت خیابون دویدم. ساعت دستم نبود و نمیدونستم الان چه ساعتیه. هیچ ماشینی تو خیابون نبود گریم‌گرفته بود و بی هدف به اطراف نگاه می کردم. نور چراغ ماشینی از دور بهم‌نزدیک میشد. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. یعنی این ماشین کمکم‌میکنه، یا اذیتم‌میکنه. خیلی ترسیده بودم با خودم‌گفتم کاش صبر می‌کردم تا پنج شنبه. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن. با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم. احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد. عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم. ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم. اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت: -صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم با صدای تقریبا بلندی گفت: -چه حرفی عمو. رو به من ادامه داد: دختره ی نفهم، از مدرسه فرار کردی ا ومدی اینجا? 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ رویا جان، جواب هیچ کس رو نده. _ جواب کی رو ندم! _ همین اول دارم بهت میگم، جواب هیچکس! دو ساعت صبر کن؛ شام بخوریم و برگردیم. میلاد گفت: _ واقعاً دو ساعت؟ الان که هنوز روزه! پس شام‌ چی؟ رضا لپش رو کشید. _ داره به عنوان مثال میگه. علی جدی به میلاد گفت: _ اونجا آبروریزی نکنیا! دَر خونه باز شد. همه سمت دَر چرخیدیم. عمو مجتبی با لبخند گفت: _عِه...‌ شما که رسیدید، چرا جلوی دَر ایستادید! بفرمایید داخل. با تعارف عمو، همه وارد شدیم. طبق معمول من رو بیشتر از بقیه تحویل گرفت.‌ زن عمو سوری هم تو حیاط بود که با حفظ لبخند ظاهری، جلو اومد و با خاله و علی، حال و احوال کرد. رضا به سمت محمد که گوشه‌ی حیاط مشغول درست کردن آتیش بود رفت. به همراه عمو و زن عمو وارد خونه شدیم. حضور عمه مریم و دختر‌هاش جو رو برای ما سنگین کرد. از فوت عمو که عمه زنگ زد خونه و سر مراسمات با خاله بحثش شد‌ و بعد هم قهر کرد، دیگه با هم ارتباط نداشتیم و همدیگه رو نمی‌دیدیم، مگر خونه‌ی آقاجون. پشت سر خاله وارد خونه شدم. سارا و سمانه کنار در ایستاده بودن و طبق معمول به خاله سلام نکردن. خاله سمت اقاجون قدم برداشت و شروع به حال و احوال کرد. زهره هم بدنبال خاله به طرف آقاجون رفت. نگاه پر از نفرت سارا به خاله و پچ پچ کردنش در گوش سمانه و آروم خندیدن تحقیر آمیزشون، ناراحتم کرد. هر کاری کردم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و حرکت زشتشون رو تحمل کنم. با صدای بلند رو به‌ هر دوشون گفتم: _ درد‌‌ بی‌درمون! همه متعجب از عصبانیت و حرفی که زدم‌، نگاهم کردن به جز زن عمو که به همسرش معنی‌دار نگاه می‌کرد. عصبی ادامه دادم: _ به چی می‌خندید؟ علی که هنوز پشت سرم بود، آهسته گفت: _ برو بشین ادامه نده. برگشتم سمتش، ناراحت گفتم: _ به خاله نگاه می‌کنن، می‌خندن! _ بسه رویا! همه دارن نگات می‌کنن؛ برو بشین. _ یعنی اینا... بازوم‌ رو گرفت و به جهت مخالف هلم داد و عصبی زیر لب گفت: _ برو بتمرگ‌ کنار مامان! نگاه عمو روی دست علی بود. اگر علی جلوم‌ رو نمی‌گرفت، امروز اساسی حال همشون رو می‌گرفتم.‌ عمه با نگاه، دخترهاش رو شماتت کرد و رو به خاله گفت: _ علیک سلام رویا خانم! سلام کردن یادت ندادن؟! اسم‌ من رو می‌گفت؛ ولی مخاطبش خاله بود. خاله هیچ وقت جواب عمه رو نمی‌داد. نباید بی‌جواب بزارمش. با لبخند نگاهش کردم. _ آدم سلام‌ نکنه خیلی بهتره تا مسخره کنه. با آرامش از گوشه چشم‌ نگاهم کرد. _ اینا همه از تربیته، دختر جان. _نه که شما خیلی موفق بودید! سنگینی نگاه علی رو احساس کردم که محکم و جدی گفت: _ رویا برو بشین پیش مامان! علاقه‌ی بیش از حد خانم‌جون و آقاجون باعث شده تا از هیچ کدوم از رفتارهای من ناراحت نشن. کنار هم نشسته بودن و با عشق نگاهم می‌کردن. _ سلام دختر عزیزم. بیا پیش ما ببینم! رو به جمع با صدای بلند سلامی گفتم؛ هر دوشون رو بوسیدم و بینشون نشستم.‌ خاله دلخور نگاهم کرد. علی با عمو که کمی از رفتارش ناراحت شده بود، مشغول شد. عمه ایستاد و سمت آشپزخونه رفت. رو به خانم‌جون گفتم: _ چرا ما رو با عمه اینا دعوت می‌کنید! _ چون دوست دارم بچه‌هام‌ دور هم جمع شن. خواست خدا این بوده که دو تا پسرهام پیشم نباشن. کاش جواب عمت رو نمی‌دادی! _ یه دونه نمیزنه تو دهن دختراش! متأسف سرش رو تکون داد. علی با چشم اشاره کرد که پیش خاله بشینم. خواستم بلند بشم که آقاجون گفت: _ اونجا خوبی؟ نگاهی به چهره‌ی پر از غصه‌ش انداختم. _ بله خوبم. _ اذیت نمیشی؟ _ نه خیلی هم خوش می‌گذره. _ چند شب پیش علی، برای چی داد و بیداد می‌کرد؟ متعجب پرسیدم: _ شما از کجا می‌دونید؟ نفس سنگینی کشید. _ اونش مهم نیست. می‌خوام بدونم سر تو داد میزده یا نه؟ سرم رو بالا دادم. _ نه با من نبود. _ با کی بود پس؟ درمونده به خاله نگاه کردم. نباید از اون خونه حرف بیرون بیارم. الان باید چی بگم! _ با رضا. _ سر چی؟ _ من نفهمیدم. معنی‌دار نگاهم کرد و سکوت کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀