ریحانه 🌱
#پارت53 ❣زبان عشق❣ دستم رو از دست امیر کشیدم و نشستم رو صندلی عقب ماشین علی زهرا خیلی اروم گفت
#پارت54
❣زبان عشق❣
_دنیا
_ساکت شو نمی خوام صدات رو بشنوم از تو هرچی به تو مربوطه بیزارم
_چرا چون دعوات کردم . سرت داد زدم. زیاده روی کردم درست. ولی دلیل داشته رفتارام یه درصد فکر نمی کنی با کارهات عصبیم کردی. تو خیابون جیغ میزنی؟ برای چی فرار میکنی؟
_من شروع کردم ؟ سر چیزی که من مقصر نبودم دعوام کردی تو صورتم زدی حتی قبول نمیکنی بی انصافی کردی
_کدوم بی انصافی هر کاری اون کرد تو هم کردی چون اون شروع کرد یعنی تو هم مجازی .الان مشکل تو معذرت خواهیه
_واقعا متاسفم برای درک پایینت
_لااله الی الله. الان اگه برم یه دونه بزنم زیر گوش پریسا دلت خنک میشه؟ دنیا تو حساسیت های من رو میدونی و این کار ها رو میکنی
_من دیگه با تو حرف ندارم طرف تو دیگه بابامه
چند دقیقه ای بی حرف ایستادیم و به چشم هایی نگاه می کردم که نا چند لحظه پیش شاهد کتک خورونم بودن به پریسایی که از بعد کتک خوردن من از ترس حتی به زور نفس می کشید به علی و زهرا که انقدر عاشقانه با هم حرف میزدن که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده واقعا هم برای اونها اتفاقی نیافتاده همیشه همه ی اتفاقای بد برای من بود با صدای امیر نگاه از اون دو تا برداشتم و بهش نگاه کردم مثل همیشه دستور داد
_بریم تو ماشین
دنبالش ره افتادم پیش بقیه که رسیدیم عمو گفت
_قیافه هاشون رو . عین پدر مرده ها شدن
_دور از جون بابام . عین شوهر مرده ها شدم
عمو با تاسف سر تکون داد
_خجالت بکش دختر دور از جون پسرم این حرف ها چیه ؟ با جون و دل بزرگش کردم که تو نفرینش کنی ؟
صدای بلند زن عمو بود
با حرص نگاهش کردم و یاد لبخند های عمیقش بعد از کتک خوردنم افتادم
_کاش یه کم تو تربیت و شعورش کار میکردی یادش می دادی چه جوری باید با یه دختر رفتار کنه. احترام بزاره. نه اینکه بد دلی کنه و زور بازوشو نشونش بده
عمو کلافه گفت
_بسه تو رو خدا بشینید بریم.
خیره به چشم های زن عمو نگاه کردم که دستم کشیده شو سمت ماشین به ناچار نشستم و راه افتادیم .
سرم درد میکرد و این به خاطر گریه های زیادم بود چشم هام رو بستم و سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و خوابیدم.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت53 💕اوج نفرت💕 نفس عمیقی کشیدم. بدون توجه به استاد نگاه کردم. شاید به خاطر ارامش اون روز ها
#پارت54
💕اوج نفرت💕
فقط خدا کنه زود تر کارش تموم شه.
چرخیدم و به چهره اش نگاه کردم برعکس تو کلاس که پر از جذبه و اخم هست. الان چقدر معصوم و مظلوم خوابیده. چه حس خوبی بهش دارم. با یاد اوری اون محرمیت لعنتی نگاه از ازش برداشتم و با کشیدن اهی به رو به رو خیره شدم.
یه احساسی تلاش داشت تا دوباره مجبورم کنه که نگاهش کنم.
بعد از ده دقیقه نزدیک ترین بیمارستان ایستاد با کمک دو تا پرستر مرد بردنش داخل، من هم بدنبالشون. راننده سمتم اومد و کیف و کت استاد رو دستم داد و فوری بیرون رفت.
پشت در اتاقی که استاد رو بردن داخل، ایستاده بودم. صدایی باعث شد تا حواسم رو بهشون بدم.
-چرا بیهوشه.
_نمی دونم دکتر. همینجوری اوردنش.
_کی همراهشه.
-یه اقا با همسرشون.
_به همسرش بگید بیاد داخل.
اینا منظورشون از همسر منم. وای خدایا شکر که استاد امینی بیهوشه این حرف ها رو نمی شنوه.
پرستار بیرون اومد رو به من گفت:
_خانم تشریف بیارید داخل دکتر کارتون داره.
دنبالش رفتم استاد رو روی تخت خوابونده بودن و دکتر با دستش چشم استاد رو باز کرده بود با یه چراغ قوه ی کوچیک نور رو توی چشم هاش مینداخت.
_سلام.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_شوهرت چشه?
برای بار دومخدا رو شکر کردم که استاد بیهوشه.
_ایشون همسرم نیستن. استاد دانشگاهم هستن. تو خیابون حالشون بد شد من دیدم...
_چش شده?
_داشتن سرفه میکردن. فکر کنم آسم دارن. اخه تلاش داشتن با کپسول به خودشون اکسیژن بزنن یه دفعه از حال رفتن.
دکتر بیخیال استاد شد و چیزی توی برگه نوشت خواست بره بیرون که گفتم:
_ببخشید الان خوبن؟
نیم نگاهی بهم کرد.
_حال تمام استاد هات برات مهمن.
از حرفش جا خوردم ولی خودم رو نباختم.
_نخیر، بنی ادماعضا یکدیگرند.
به حالت مسخره گفت:
_واسه اینه قرار نداری رسوندیش دکتر.
یه کلمه بگو خوبه یا بده انقدر حرف نزن. نگاهم رو ازش گرفتم که گفت:
_خوبه حالش، فقط بهش فشار اومده از حال رفته.
اینو گفت و بیرون رفت.
رو به پرستار گفتم:
_الان باید چی کار کنم.
_صبر کن سرمش تموم شه بیدار شه ببرش.
منتظر شنیدن جواب نشد و رفت
من که نمی تونمبالای سرش بایستم عمو اقا رو چیکار کنم.
صدای زنگ گوشی همراه استاد خبر خوب راحت شدن رو به من داد.
گوشی رو از جیبش کتش که دستم بود دراوردم خواستم جواب بدم که متوجه شدم تماس از کشور دیگه ایه.
شاید کار درستی نباشه که جواب بدم. اگه این تلفن از طرف خانوادش هم باشه اونا ایران نیستن که بخوان کمکش کنن. فقط دلشوره شون زیاد میشه. صدای گوشی رو قطع کردم و تو ی جیبش گذاشتم.
از ایستادن خسته شدم روی صندلی کنار تخت نشستم به چهرش نگاه کردم.
تا حالا پیش نیومده که به خودم اجازه بدم انقدر به چهره ی مردی نگاه کنم ولی حسم به این مرد متفاوته.
با دیدن صورتش تمام هستیم بهممیریزه.
یک آن انگار وجودش با وجودم اخت میگیره.
چیزی توی مغزم مدام میگه که اشتباه نکن ولی قلبم به قلبش چسبیده.
چرا از اینکه کنارشم و عاشقانه نگاهش میکنم عذاب وجدان ندارم.
تپش قلبمبالا رفت بالاخره عذاب وجدان سراغماومد و سیلی محکمی به صورتم زد.
فوری ایستادمکیف و کتش رو روی صندلی گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
کاش میتونستم به عمو اقا زنگ بزنم.
دلممیگفت برگرد تو اتاق ولی عقلم به واسطه ی شرع اجازه نمی داد.
سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت54
🍀منتهای عشق💞
جارو زدن حیاط تو این هوای سرد، برام لذت بخشه. پنهانی از خاله، بدون لباس گرم شروع به جارو زدن کردم.
تمام برگها رو جمع کردم و توی مشما ریختم. در حیاط باز شد. علی با میلاد داخل اومدن. روسریم رو جلو کشیدم.
میلاد گفت:
_ داداش بزار بمونم کوچه.
علی با مهربونی، روی یک پا روبروی میلاد نشست.
_ الان سرده، سرما میخوری. صبر کن یکم هوا گرم شه، بعد از نوشتن مشقهات با اجازه مامان برو تو کوچه؛ باشه؟
_ مامان نمیذاره!
_ من بهش میگم بذاره.
میلاد دستش رو مشت کرد و انگشت کوچیکش رو بالا آورد.
_ قول؟
علی خندهی صداداری کرد و با انگشت کوچیکش به روش میلاد، بهش قول داد.
_ برو تو تا سرما نخوردی.
ایستاد و تازه متوجه حضور من شد. با تعجب گفت:
_ تو چرا لباس گرم نپوشیدی!؟
هنوز شرمندگی دیشب از یادم نرفته.
_ سلام. دوست دارم یخ کنم.
کلافه سرش رو تکونداد.
_ پارسال هم همین کار رو کردی، یه هفته سرما خوردی.
با دست به خونه اشاره کرد.
_ بیا برو تو ببینم.
_ اونور رو جارو بزنم، میام.
سمتم اومد. جارو رو از دستم گرفت و روی زمین انداخت.
_ نمیخواد، بیا برو داخل.
سمت خونه رفتم. دلم نمیخواست باهاش چشمتوچشم بشم. اما چقدر خوبِ که به روم نمیاره.
وارد خونه شدم. خاله ذوق خرید ماشین رو داشت. علی رو، با اینکه کمتر از دو ساعت رفت و برگشتش طول کشیده بود، با استقبال گرم متعجب کرد.
خبر جور شدن پول خرید ماشین، علی رو هم خوشحال کرد.
_ مامان مگه چقدر بوده این قرعهکشی؟
_ همش که پول قرعهکشی نیست؛ پساندازم دارم.
فوری نگاهم به دستهای خالی از النگو خاله افتاد. خاله متوجه نگاهم شد. آستینش رو پایین کشید و با تشر به من گفت:
_ بلند شو برو بالا سر درست!
قیافهی حق به جانبی به خودم گرفتم. علی که از هیچی خبر نداشت، متعجب به خاله نگاه کرد. دوست دارم الان که علی خوشحاله، کنارش بمونم.
_ درسهام رو دیشب خوندم.
چپ چپ نگاهم کرد.
با غیض گفت:
_ بلند شو برو یه دوتا چایی بردار بیار.
این بهانه بهتر بود تا این که کلاً به بالا برم. هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که علی گفت:
_ رضا کجاست؟
_ قهر کرده تو اتاقشِ، نمیاد پایین.
_ من که دیشب گفتم براش بریم خواستگاری! دیگه چرا ناراحته؟
_ علی جان؛ من تا تو زن نگیری، برای رضا کاری نمیکنم.
حرف زن گرفتن علی که پیش میاد، دلم پایین میریزه. تصور اینکه کسی به غیر از خودم کنار علی باشه، دنیای کوچیکم رو به لرزه درمیاره.
وارد آشپزخونه شدم و به دیوار تکیه دادم. علی با لحنی که قصد قانع کردن خاله رو داشت، گفت:
_ الان که شرایط من جور نیست.
_ اونوقت برای رضا جورِ!؟ شغل داره؟ پس انداز داره؟ کجاش جوره که یه کاری براش بکنم.
_ میگم ماشین رو بیخیال شیم، بریم پولش رو هزینهی ازدواج رضا کنیم.
_ برای زن گرفتن تو و رضا، میخوام یکی از مغازهها رو بفروشم. این قرعهکشی رو هم از اول به نیت ماشین باز کرده بودم.
با شرایطی که دیروز عمو و پدربزرگت پیش آوردند، باید ماشین بخری تا جلوی حرفها رو بگیری. برای زن گرفتن رضا هم گفتم، تا تو نگیری من برای رضا هیچ اقدامی نمیکنم.
_ مامان من حالا حالاها نمیتونم ازدواج کنم.
_ چرا؟
_ من الان دارم خرج خونه میدم.
_ زن که بگیری، دیگه نمیخواد بدی.
_ اون وقت شماها رو چکار کنم!
_ خدای ما هم بزرگه. اصلاً از اول اشتباه کردم به حرفت گوش کردم و به تأخیر انداختم. یه چند تا دختر برات در نظر گرفتم، بهت میگم. هر کدوم رو که خودت خواستی تو همین هفته میریم صحبت میکنیم.
زانوهام خالی کرد و اشک توی چشمهام جمع شد. چرا من رو نمیبینن! چرا هیچکس حواسش به من نیست! اگر علی ازدواج کنه من میمیرم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀