eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
600 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت54 ❣زبان عشق❣ _دنیا _ساکت شو نمی خوام صدات رو بشنوم از تو هرچی به تو مربوطه بیزارم _چرا
❣زبان عشق❣ اروم چشم هام رو باز کردم سرم روی سینه ی امیر بود حتما تکون های ماشین باعث ب شده بود بی افتم توی بغلش دستش رو از پشت سرم گذاشته بود فوری خودم رو جمع و جور کردم صاف نشستم اروم و باخنده ای که اصلا ازش خوشم نمی اومد گفت _خوب خوابیدی؟ نباید به این زودی ها باهاش آشتی میکردم دستش که الان پشت گردنم بود رو پایین انداختم و به بیرون نگاه کردم با دیدن فضای اطراف متوجه شدم که داخل شهریم رو به عمو گفتم _عمو کجاییم؟ _مشهدیم عمو جان نیم ساعت دیگه می رسیم. رو به زن عمو که من اصلا صورتش رو نمی دیدم گفت _اول بریم حرم یه بریم خونه ی باجناق اونم که به خاطر رسیدن به شهرش خوشحالی از صداش میباریدگفت _اول بریم خونه ی خواهرم یه حموم بریم بعد میریم حرم شاید کلا فردا صبح رفتیم روحن و جسمن خسته ایم یکم استراحت کنیم منظورش از روحن به من بود انگار نه انگار که امیر با اون کارش باعث ناراحتی همه ی شده همه چیز رو گردن می ندازه ولی داره اشتباه میکنه جون جواب این حرف هاش رو اساسی میدم به موقعش حالی ازش بگیرم که هیچ کس نتونه جمعش کنه بعد از کلی کوچه و پس کوچه رد کردن جلوی یه خونه ی قدیمی ایستادیم دیوار هاش اجری بود و در کوچیک سبز رنگی داشت که یکمم زنگ زده بود بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و عمو دستش رو روی زنگ گذاشت زن عمو با تن صدای پایین و صدایی که سعی در مهربون نشون دادنش بود رو به من گفت _دنیا جان خوب خوابیدی؟ ساکم رو که علی از صندوق عقب ماشین بیرون گذاشته بود برداشتم و نگاهش کردم .از اول تا حالا یک کلمه هم به غیر کنایه با من حرف نزده وقتی هم پسرش من رو توی خیابون زد بهش حقم داد حالا الکی مهربون شده حال من رو می پرسه الان حالیش می کنم نگاهم رو ازش گرفتم و به در زنگ زده ی روبروم نگاه کردم زن عمو سمت امیر رفت کنار گوشش چیزی گفت که با صدای باز شدن لولای در خونه ی خواهرش سرش رو به سمت در چرخوند در گیر داشت و به سختی باز شد و چهره ی زن خندانی پشت در نمایان شد چند باری اومده بودن خونه ی عمو اینا من با هاشون کم و بیش اشنا بودم وارد خونه شدیم و به غیر عمو همه با هاش روبوسی و احوال پرسی کردن. مراسم عقد من و امیر شرکت نکرده بود اومد جلو دستم رو که بی حالت اویزون کرده بودم رو گرفت و صورتم رو بوسید و تبریک گفت نه سلام کردم نه موقع احوالپرسی باهاش همکاری کردم سرد و بی روح به روبرم نگاه می کردم کمی از کم محلیم جا خورد ولی به روی خودش نیاورد نگاه معنی داری به زن عمو کردم رنگش از شدت ناراحتی پریده بود با چشم ابرو به امیر اشاره می کرد امیر کلافه نگاهی به من کرد و اهمیت نداد خاله سمت زن عمو رفت شروع به تعارف کردن برای ورود به داخل خونه کرد به باغچه ی پر از گلهای بهاری باغچه نگاه کردم و یاد باغچه ی خزون زده ی خونه ی خودمون افتادم یه تخت دو نفره کنارش بود و سمامور ذغالی گوشه ی همون تخت با فشار دست امیر پشت کمرم نگاهم رو از اون همه ریبایی برداشتم و به پله های روبرم نگاه کردم تلاش کردم دستش رو از پشت کمرم بردارم که مثل چسب چسبیده بود نتونستم سه تا پله ی روبرم رو بالا رفتیم و وارد خونه شدیم خبری از مبل نبود و همه روی زمین نشستیم خاله سمت اشپز خونه رفت و با به سینی چای بیرون اومد علی از جاش بلند شد و سینی چایی رو از خالش گرفت و شروع به تعارف کردن کرد جمله ای که توی دهنم اماده کرده بودم رو مرور کردم تک سرفه ای کردم و با صدای رسایی گفتم _فریده جون من کجا لباس هام رو عوض کنم همه به هم خیره شدن و چشم هاشون از اینکه من خاله ای که از مادرشون دو سال بزرگ تر هست رو به اسم کوچیک صدا کرده بودم گرد شده بود عمو لبش رو به دندون گرفت و زن عمو کم مونده بود غش کنه امیر هم مثل همیشه چهره اش سرخ سرخ شده بود خاله فریده لبخندی زد و گفت _بیا بهت بگم عزیزم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت54 💕اوج نفرت💕 فقط خدا کنه زود تر کارش تموم شه. چرخیدم و به چهره اش نگاه کردم برعکس تو کلاس
💕اوج نفرت💕 رو به پرستار گفتم: _ببخشید خانم‌میشه من یه زنگ بزنم. _گوشی نداری? _نه متاسفانه. _تلفن اینجا فقط داخلیه. دستش رو توی جیب مانتو سفیدش کرد و تلفن همراهش رو گرفت سمتم. _فقط شارژم کمه. گوشی رو گرفتم‌ و تشکر کردم شماره ی عمو اقا رو گرفتم. با خوردن اولین بوق جواب داد. صداش نگران و پر از استرس بود. _بله. آب دهنم رو قورت دادم میدونم که ساعات خوبی رو پیش رو ندارم. _سلام ع... با عصبانیت گفت: _نگار تو کجایی؟ _عمو اقا من بعد از دانشگاه داشتم... _فقط یک کلمه بگو کجا... تماس قطع شد نا امید به پرستار نگاه کردم. _گفتم که شارژم کمه. صدای گوشی بلند شد و شماره ی عمو اقا روی صفحه ظاهر شد گوشی رو رو به پرستار گرفتم _با من کار داره. نگاهی به شماره انداخت و با سر تایید کرد. جواب دادم و کنار گوشم‌گذاشتم. _الو شارژش تمو... با صدای دادش ساکت شدم _یک کلام کجایی؟ بغض توی گلوم رو قورت دادم. _بیمارستان. صداش نگران شد. _چی شده? _من خوبم. یکی از استاد هام حالش بد شد اوردمش بیمارستان... _دانشگاه به اون بزرگی فقط تو بودی. _نه اخه خیابون پشتی دانشگاه بودم. اونجا خلوته. با حرص گفت: _یه روز گفتم خودت برگرد. اونجا چه غلطی میکردی? نتونستم جلوی گریم‌رو بگیرم و با گریه ادامه دادم‌. _به خدا میخواستم یکم پیاده راه بیام. _کدوم بیمارستان؟ _همون که نزدیک دانشگاهمونه _عمو اقا من ... به گوشی نگاه کردم تماس رو قطع کرده بود. گوشی رو سمت پرستار گرفتم. اشکم رو پاک‌کردو گفتم: _خانم خیلی ممنون ببخشید شارژتون رو هم تموم کردم. به چشم های اشکیم نگاه کرد و گوشی رو گرفت. _خواهش میکنم. دیگه صبر نکردم تا بیشتر نگاهم کنه برگشتم به اتاقی که استاد داخلش بود. همونطور که رو تخت خوابیده بود با چشم‌های بسته داشت با گوشیش حرف میزد. _نه عزیز الان خوبم _نمیدونم بیهوش بودم‌ولی فکر کنم یکی از دانشجوهام اخه اون لحظه کنارم بود. بلند خندید. _نه بابا. _چه عجله ایه. _حالا بزار یکم بگردم _اونجایی که ادرس دادی رفتم ولی پیداش نکردم _نمیدونم همه میگن دو ساله... _عزیز شما چرا نمیاید. _باشه بزار برم خونه بهت زنگ میزنم. _قربانت خداحافظ. گوشی رو کنار گوشش رها کرد دستش رو روی پیشونیش گذاشت. برای اعلام حضور یکم سرفه کردم فوری چشمش رو باز کرد. _سلام‌استاد. قیافه ی جدی همیشه رو به خودش گرفت. _سلام. شما اینجا چی‌کار میکنید. چقدر هم‌ پروعه الان داشت تلفنی می گفت یکی از دانشجوهام اون لحظه کنارم بود. _استاد اگه حالتون بهتره من برم. نشست روی تخت. _خیلی ممنون بهترم. شما من رو رسوندی اینجا? _بله استاد. با کمک‌یه اقایی. _خیلی ممنون خانم لطف کردید. _پس با اجازتون‌من برم‌. _خواهش میکنم بفرمایید. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 .
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سرم رو روی زانوم‌ گذاشتم و بی‌صدا اشک‌ ریختم. _ رویا چی شد این چایی! اصلاً توانی برام‌ نمونده که بخوام بلند بشم و چایی بریزم.‌ صدای خاله هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. _ پس چی شد... چی شدی تو؟ کنارم‌ نشست و سرم‌ رو بلند کرد، ناباورانه گفت: _ گریه می‌کنی!؟ الهی خالت بمیره، از من‌ ناراحت شدی؟ نمی‌تونم دلیل اشک‌ و گریم رو بگم. سرم رو پایین انداختم. _ من‌ که چیزی بهت نگفتم! اشکم‌ رو پاک کردم و به سختی لب زدم: _ عیب نداره خاله. پشیمون‌ از لحن چند دقیقه‌ پیشِش، با مهربونی گفت: _ بلند شو دورت بگردم، یه آبی به دست و صورتت بزن. سایه‌ی علی رو روی خودم احساس کردم و بغضم سنگین‌تر شد. _ چی شده؟ خاله اشک باقی مونده روی صورتم‌ رو پاک کرد. _ هیچی، بچه‌م توقع نداشته خالش تند باهاش حرف بزنه. با کمک‌ خاله ایستادم.‌ توی این شرایط اصلاً دوست ندارم‌ به علی نگاه کنم. _ برو بشین‌ خودم برات چایی بریزم. _ نمی‌خوام خاله؛ دستت درد نکنه، میرم‌ بالا. _ از من دلخوری؟ سرم‌ رو بالا دادم.‌ _نیستم.‌ میشه برم‌ بالا؟ خاله غمگین‌ نگاهم کرد. _ برو دورت بگردم. رد شدن‌ از کنار علی، در این لحظه سخت‌ترین کار ممکنه. جلوی بغضم رو گرفتم‌ تا دوباره سر باز نکنه و از آشپزخونه بیرون رفتم. _ بیخودی گریه کرد؟ _ من اون جوری گفتم، ناراحت شد. _ حرفی نزدی که! _ روحیه‌ش حساس شده. _ اینقدر لی‌لی به لالاش نذار، پس‌فردا می‌خواد بره خونه‌ی شوهر، کم‌ میاره. _ وای علی! وقتی اسم شوهر کردن رویا میاد، تمام بدنم می‌لرزه. پام‌ رو روی آخرین پله گذاشتم‌ و دیگه صداشون رو نشنیدم.‌ وارد اتاق شدم.‌ زهره با دیدنم‌ هول شد و چیزی رو توی کیفش پنهان کرد. اینقدر غمگین و ناراحتم‌ که دیگه هیچ چیز برام مهم‌ نیست. _ خوبی؟ پتوم‌ رو برداشتم‌ و همون‌‌جا کنار رختخواب دراز کشیدم. _ زهره حوصله ندارم. از خدا خواسته دیگه ادامه نداد. پتو رو روی سرم‌ کشیدم و ترجیح دادم تو تاریکیِ زیر پتو، با بغضم، تنها بمونم. چه شرایط بدی دارم. دردم‌ رو به هیچ کس نمی‌تونم بگم. صدای اعتراض خاله بلند شد. _ باز کی این گوشی رو با خودش برده بالا؟ هر وقت می‌خوام‌ به یکی زنگ بزنم‌ باید دربدر دنبال گوشی بگردم. یعنی دنبال گوشی می‌گرده تا خواستگاری علی رو هماهنگ‌ کنه! _ رویا تو رو خدا بلند شو این گوشی رو یه جایی گم‌ و گور کن. متعجب پتو رو از روی صورتم کنار زدم. _ مگه دست توعه!؟ کیفش رو نشون داد. _ تو کیفمه.‌ زود باش یه کاری کن، الان مامان میاد بالا. معلوم شد زهره هنوز با برادر هدیه در ارتباطه. الان پیدا شدن گوشیِ خونه، به نفع من هم نیست. _ هولش بده زیر رختخواب‌ها. _ زنگ بزنن صداش در نیاد؟ _ نه از اون زیر دیگه صدا نداره!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀