ریحانه 🌱
#پارت61 ❣زبان عشق❣ برای اولین بار از شنیدن صدای امیر خوشحال شدم سرم رو آوردم بالا و فوری بلند شدم
#پارت62
❣زبان عشق❣
گوشی رو قطع کرد ولی هنوز نگاه خیره و پر از حرفش بهم بود
لب هام رو با زبونم تر کردم آروم گفتم
_خب هیچ کس تو خونه نبود ناراحت شدم ترسیدم
_کف دستم رو بو نکرده بودم انقدر زود بیدار میشی
_منم علم غیب نداشتم بدونم تو رفته بودی صبحانه بخری با بقیه نرفتی
_اره تقصیر منه، همش تقصیر منه، مقصر فقط منم . اماده شو ببرمت پیش بقیه.
_سرم درد میکنه قرصم رو کجا گذاشتی؟
_از بس گریه کردی؛ با شکم خالی نمیشه قرص بخوری یه چی بخور الان قرصت رو میارم
یکم خوردم و فوری جمع کردم وضو گرفتم لباس پوشیدم و راهی شدیم
رفتیم حرم چشمم که به حرم افتاد دوباره گریه کردم همه چیز رو برای امام رضا تعریف کردم شکایت آقاجون، زن عمو، امیرهمه رو بهش کردم بعد از کلی درد و دل به ساعت نگاه کردم از یه ساعتی که امیر گفته بود تو حرم بمونم یه ربعش مونده بود نمازم رو خوندم رفتم بیرون با چشم دنبالش کردم تو حیاط روبروی حرم نشسته بود با دستمال با دستمال بینیش رو میگرفت بی صدا رفتم جلو از تکون های شونه ش متوجه شدم که داره گریه میکنه دلم ریخت اصلا طاقت دیدن گریه ی کسی رو ندارم یعنی از دست من گریه می کنه شاید حق با اون بود دیروز تو جاده اصلا کارم با پریسا و فرارم از رستوران کار درستی نبود. انقدر عصبانی بودم که فقط می خواستم خشمم رو خالی کنم. یعنی دلش از من شکسته. نشستم پشتش دستم رو روی کمرش گذاشتم فوری برگشت لبخند بی جونی بهش زدم
_از دست من گریه میکنی
بینیش رو بالا کشید
_نه درد و دل می کردم
سرم پایین انداختم
_امیر
_جانم
_ببخشید
نفس سنگینی کشید
_تو ببخش نباید تو جاده دست روت بلند می کردم خیلی عصبی بودم. ببخشید.
_کلا که نباید دست روم بلند کنی ولی دیروز من هم مقصر بودم
از پرو بازیم خنده اش گرفت باید اعتمادش رو جلب می کردم می دونم چرا برام شارژ نمی خره یا اجازه نمی ده شمارم رو به کسی بدم
_یه چیزی بگم قول میدی دعوام نکنی
_تا چی باشه
_راستش من ... میدونم...
سرم رو پایین انداختم لب پایینم رو به دندون گرفتم خیره نگاهم میکرد
_میشه نگاهم نکنی
_نه؛ بگو دیگه
_چه جوری بگم، اخه می ترسم
کمی جا به جا شد و نگران گفت
_چیزی شده دنیا؟کاری کردی؟
_نه هولم نکن. میگم
سرم رو پایین انداختم نفس عمیقی کشیدم
_اگه من دو تا خاستگار داشتم . یکیش تو بودی
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهش کردم
_یکیش... مهدی، من تو رو انتخاب میکردم
چهرش عصبی شد ولی سعی داشت خودش رو کنترل کنه
_پریسا بهت گفت
_نه
کمی مکث کردم
_باور کن اون نگفته
_می دونم با هاش چی کار کنم . پاشو بریم
بلند شد و عصبی و تند تند راه می رفت منم دنبالش می دویدم بازوش رو گرفتم
_صبر کن . چقدر تند راه میری ؟ میگم اون نگفته
تیز برگشت سمتم
_دروغ هم میگی ؟
_دارم راست میگم اون نگفته
_اون موقعی که عمه عنوان کرده فقط مامانم و زن عمو بودن با پریسا . مامان و زن عمو رو که مطمعنم نگفتن. پریسا گفته دیگه
یه دفعه اخمش زیاد شد و چشم هاش رو ریز کرد
_نکنه مهدی باهات حرف زده
چشم هام گرد شد و فوری گفتم
_نه. نه. همون پریسا گفت
انگشتش رو گرفت سمتم
_دیگه دروغ نگو از دروغ بیزارم دنیا
شرمنده سرم رو پایین انداختم قصد اروم کردنش رو داشتم ولی حسابی خرابکاری کرده بودم تمام جراتم رو جمع کردم باید بداد پریسا می رسیدم
_امیر
جواب نداد
_میشه به پریسا چیزی نگی
_نه
_تو رو خدا من بهش قول داده بودم
_چرا سر قولت نبودی
_اخه تو داشت گریه می کردی می خواستم خوشحالت کنم
ایستاد و نگاهم کرد
_از اینکه فهمیدم اگه توی اون شرایط بودی من رو انتخاب می کردی خیلی خوشحال شدم
_پس دیگه هیچ وقت گریه نکن
لبخند زد و گفت
_باشه
دوباره راه افتادیم
_دنیا کاش به عمو نمی گفتی
_اگه باهام مهربون بودی نمی گفتم
کلافه سرش رو تکون داد
بالاخره رفتیم پیش بقیه جلوی ورودی بازار رضا ایستاده بودن امیر تا چشمش بهشون خورد دستم رو گرفت خواستم دستم رو از دستش بکشم که کمی فشار داد و نذاشت فکر کنم با این کارش می خواست به بقیه بفهمونه که آشتی کردیم
❣❣❣❣❣❣❣❣
#پارت62
💕اوج نفرت💕
نگاهم رو دوباره به کتاب دادم.
من تا کی باید اینجا تحقیر بشم. فردا بعد از مدرسه میرم خونه ی خودمون هر چی هم میشه بشه. مرگ یه بار شیون یه بار.
برای شام به اجبار بیرون رفتم روی صندلیم نشستم و زیر نگاه تحقیر امیز شکوه خانم شروع به خوردن کردم. لقمه ها رو به زور قورت میدام. حتی دستم برای خوردن اب هم به سختی روی میز میرفت. ایستادم و رو به شکوه خانم گفتم :
_خانم خیلی ممنون.
حتی نگاه هم نکرد. احمد رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و رو به من گفت:
_نوش جان.
رامین که کنار احمد رضا نشسته بود بلند شد کفکیر برنج رو برداشت.
_چرا انقدر شما زود سیر میشی؟ خیلی کم خوردی.
کفکیر رو سمت بشقابم آورد.
_اینقدر کم میخوری که لاغر موندی، بخور بزار جون بگیری.
شکوه خانم با چشم های گرد نگاهش میکرد. منم دست کمی از خواهرش نداشتم. هنوز دستش به بشقاب نرسیده بود که احمد رضا مچ دستش رو گرفت خیلی جدی گفت:
_خودم براش میریزم.
_چه فرقی داره احمد جان من میریزم.
_فرق داره، شما بشین خوب نیست انقدر رو میز خم بمونی.
کفگیر رو با حرص از رامین گرفت و محتویاتش رو توی بشقاب من خالی کرد و تو چشم های رامین خیره شد.
مجبور به نشستن شدم ولی اصلا میل نداشتم.
شکوه خانم گفت:
_خب بسه. به خاطر یه پاپتی به جون هم نیفتید. نترسید این بلده چه جوری خودش رو سیر کنه. یه عمره با گدایی سیر شده. الان که سفره ی رنگین جلوش پهنه نخوره؟
سرم داغ کرد میتونستم بهش بگم پاپتی تویی که منتظری عمو اقا بهت مال و اموال بده. تویی که به زور خودت رو تو این خانواده جا کردی. ولی ترسیدم جواب بدم، از احمد رضا ترسیدم. حتی جرات نداشتم برم اتاق مرجان بغض توی گلوم امونم رو برید و تبدیل به اشک های گرمی روی گونم شد.
احمد رضا خیلی اروم گفت:
_عه مامان!
_چیه به خانم بر خورد؟ بلند شو اشک تمساح نریز .گمشو برو تو اتاق. حالم از صدای گریهت بهم میخوره.
_ابجی این حرف ها چیه میزنی؟
نفهمیدم چه جوری به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشتم فرو کردم و با صدای بلند جیغ زدم گریه کردم و خدا رو صدا زدم.
با تکون های دستی از خواب بیدار شدم.
_نگار بلند شو،مدرسه دیر شد.
به زور چشم هام رو باز کردم بلندشدم تو سرویس داخل اتاق صورتم رو شستم وسایلم رو اماده کردم کیف و کتاب هام رو برداشتم در رو باز کردم و مستقیم به حیاط رفتم منتظر مرجان نموندم و از حیاط هم بیرون رفتم. تا مدرسه اروم اروم اشک ریختم و خدا رو صدا کردم. هوا سرد بود و صف تشکیل نشد.
مستقیم وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم.
سرم رو روی میز گذاشتم پف چشم هام انقدر زیاد بود که همه نگاهم می کردن. صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد، باعث شد تا سر بلند کنم. مرجان نگران نگاهم میکرد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بیرون رفت چند لحظه ی بعد برگشت و کنارم نشست.
_چرا تنهایی اومدی؟
جوابش رو ندادم.
_احمد رضا انقدر از دستت عصبی بود که فقط شانس اوردی توی مدرسه بودی.
بازم جوابش رو ندادم
_واسه حرف های دیشب مامان قهر کردی؟
_مرجان ولم کن.
_تو که رفتی هم دایی هم احمد رضا کلی با مامان حرف زدن.
_برام مهم نیست. نمیخوام بگی.
از حرفم ناراحت شد کمی نگاهم کرد و دیگه حرف نزد.
کلاس ها که تموم شد منتظر مرجان نشدم و سمت خونه راه افتادم صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم ولی اهمیت ندادم بالاخره نفس نفس زنون بهم رسید.
_تو چرا با من قهری! به من چه؟
_قهر نیستم اعصابم خرابه
حالمرو درک کرد و تا خونه دیگه حرف نزد. با کلید در رو باز کردم. مرجان سمت خونشون رفت و من سمت خونه ی خودمون.
_نگار!
ایستادم.
_به خدا الان وقتش نیست. بزار یه موقعیت دیگه.
اهمیت ندادم و سمت خونمون حرکت کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت62
🍀منتهای عشق💞
با شنیدن صدای خاله، عین برق گرفتهها از جا پریدم.
محمد فوری گفت:
_ من باور نمیکنم. تو داری این حرف رو تحت فشار علی و زنعمو میزنی!
حواسم به حال و احوال خاله با عمو و زنعمو بود.
_ من حرفم رو بهت زدم.
_ گفتم که تحت فشاری!
_ الان کی اینجاست...
در اتاق باز شد و خاله بهم خیره شد. چشم غرهای رفت و گفت:
_ خیلی دیره. زود باش!
_ زهرا خانم این کارت اصلاً درست نیست!
خاله نگاه پر از تهدیدش رو، از روی من برداشت و گفت:
_ آقا مجتبی، من کلی برای رویا زحمت کشیدم. مثل به مادر بودم براش. اونوقت این کار شما درسته!؟ رویا رو بدون اطلاع من آوردی اینجا که برای زندگیش تنهایی تصمیم بگیره!
رو به من گفت:
_ امروز حساب تو هم میرسم، که بار آخرت باشه بیاجازه جایی بری.
_ من اصرار کردم.
_ مقصر نه شمایید نه اینا! مقصر منم که نتونستم دخترهام رو درست تربیت کنم که به حرفم گوش کنن. ولی امروز میدونم چکار کنم.
این بار به حالت دعوا، با صدای کمی بلند، رو به من گفت:
_ زود باش بریم.
با اینکه میدونم خاله خیلی عصبانیه، ولی ترجیح میدم باهاش برم. بازوم رو گرفت و بدون توجه به حضور عمو، سمت در هل داد.
فشارش روی دستم انقدر زیاد بود که دلم میخواست جای دستش رو ماساژ بدم؛ اما الان وقتش نبود.
زهره هم کنارم ایستاد. خداحافظی سردی کردیم و از خونه بیرون رفتیم.
خاله جلوی در چند قدم سمتم برداشت.
_ مگه من به تو نگفتم حق نداری...
_ خاله به خدا از مدرسه زنگ زدم بهت بگم، جواب ندادی! به علی هم زنگ زدم؛ دایی گفت نیست. بعد دایی اجازه داد، گفت باهاش بریم.
گوشهی مقنعم رو گرفت و توی دستش فشار داد.
_ مگه اجازهی تو دست داییته!؟ بعد هم دایی گفت، باهاش برید خونه یا گفت بری تو اتاق با محمد حرف از آینده بزنی!
با حرص دستش رو روی قفسهی سینم کمی فشار داد.
بغض توی گلوم گیر کرد و با گریه گفتم:
_ به من چه همه اینجا بزرگتر من شدن! من از هر طرفی بچرخم یکی ناراحت میشه. شما بگو وقتی عمو میاد دنبال من، بهش چی بگم! میشه بهش بگم من با شما جایی نمیام؟ خب عمومه!
اشک من همیشه دل خاله رو نرم میکرد.
_ خیلی خب گریه نکن.
با دست به ماشینی که کمی جلوتر ایستاده بود، اشاره کرد.
_ سوار شید بریم ببینم چه خاکی تو سرم بریزم!
زهره آهسته گفت:
_ علی کجاست؟
تیزی نگاه خاله با اینحرف دامنگیر زهره شد.
_ تو چرا پاشدی اومدی اینجا! تو که اداعای صد تا بزرگتر داشتن، دنبالت نیست!
زهره کمی به عقب رفت و با احتیاط گفت:
_ یعنی رویا رو تنها میذاشتم.
_ الان رویا دوست شدی؟
بی اهمیت به هر دومون سمت ماشین رفت. نگاهی به زهره انداختم.
_ خدا کنه دایی به علی گفته باشه.
_ گفتنش که حتما گفته؛ اگر حرف حالیشون بشه.
_ بیاید دیگه.
صدای عصبی خاله باعث شد تا هر دو با عجله توی ماشین بشینیم. تا رسیدن به خونه دل تو دلم نبود.
سرکوچه رسیدیم. دیدن دایی کنار علی جلوی دَر، بهم قوت قلب داد. خاله کرایه رو حساب کرد و سمت خونه راه افتادیم.
جرأت حرف زدن و سؤال پرسیدن از خاله رو نداشتم. علی و دایی متوجه ما شدن. اخمهای علی تو هم بود و دایی مثل همیشه خونسرد، با لبخند نگاهمون میکرد.
نزدیک خونه که شدیم، ناخواسته از سرعت قدمهای من و زهره کم شد و کنار هم ایستادیم.
علی از جلوی در کنار رفت و با سر به داخل اشاره کرد. دایی متوجه ترس ما شد و بین ما و علی ایستاد. از فرصت استفاده کردیم و با عجله وارد حیاط شدیم.
صدای توضیح دادن خاله به علی رو میشنیدم.
_ عموت رفته دنبالشون. نهار بردشون خونه.
_ کیا خونه بودن.
_ خودش و زنش. بچهها بیرون بودن.
از دروغ خاله نفس راحتی کشیدم. کفشهامون رو درآوردیم، وارد خونه شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀