ریحانه 🌱
#پارت71 ❣زبان عشق❣ بابا سرش رو پایین انداخت و به میز نگاه کرد همه ساکت بودن که با صدای زن عمو سر
#پارت72
❣زبان عشق❣
علی از آشپز خونه یه پارچ آب گذاشت روی میز، نگاهم رو آروم بالا آوردم تا به بابا نگاه کنم که متوجه پریسا شدم توی راهپله پشت میله های استیل کز کرده بود و به من نگاه می کرد با صدای یالله گفتن امیر و باز شدن در خونه گریه شدت گرفت
زهرا فوری رفت بالا تا لباسش رو عوض کنه امیر که صدای گریه ی من رو شنید سرش رو بالا اورد با یه نگاه متوجه جو متشنج خونه شد
بابا از جاش بلند شد و رو به امیر گفت
_تو با چه حقی دست رو امانت من بلند کردی، هفده ساله دخترمه، یه بار این کا رو نکردم چه حقی تو خودت دیدی که این کار رو کردی
امیر خواست حرف بزنه که بابا با دستش مانع حرف زدنش شد
_اگه به حرمت برادرم نبود، الان یه سیلی بهت می زدم که دفعه ی اخرت باشه این غلط رو میکنی.
بعد هم رو به مامان گفت
_بلند شید بریم
مامان بدون معطلی بلند شد ومن هم پشتش از خونه بیرون رفتیم و برگشتیم خونه ی خودمون
نمی دونستم باید چی کار کنم برم اتاقم یا باید پایین بمونم رفتم تو اشپز خونه و زیر اپن زانو هام رو بغل کردم سرم رو پاهام گذاشتم جرات گریه کردن هم نداشتم مدام به خودم لعنت می فرستادم که چرا به بابا گفتم تو راه چی شده با احساس دستی که روی سرم گذاشته شده بود ترسیدم و خودم رو جمع کردم
_منم دنیا جان
مامان بود لیوان ابی رو سمتم گرفت
_یکم بخور بلند شو برو اتاقت
_میخواستم اول برم ترسیدم بابا دعوام کنه
_بابا بیخودی دعوات نمی کنه. چقدر گفتم درست رفتار کن .از این روز می ترسیدم الانم دیر نشده سر نهار بیا از بابات عذر حواهی کن زود می بخشت
سرم رو تکون دادم یکم از اب خوردم و بلند شدم با احتیاط به اطراف نگاه کردم و دنبال بابا گشتم که مامان گفت
_تو اتاقه برو بالا
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت72
💕اوج نفرت💕
پروانه رو به عمو اقا گفت
_عمو فکر کنم اگه شما نبودید الان بیرونم میکرد.
اروم به دستش زدم تا ساکت شه ولی پروانه دست بردار نبود.
_ادم پدرش انقدر اجتماعی باشه بعد خودش دوستش رو وسط دانشگاه ول کنه بره.
احساس کردم اگه حرفی نزنم الان آبروم رو می بره.
_پروانه جان ناراحت نشو صد بار بهت گفتم من اجازه ی کافی شاپ رفتن ندارم.
رو به عمو اقا ادامه دادم:
_وسط دانشگاه گیر داده بیا بریم یه چی بخوریم، گفتم من نمیام، ناراحت شده.
لبخند رضایت روکه رو لب های عمو اقا دیدم جلوی پروانه ایستادم.
_عزیزم اگه از من ناراحت شدی، ببخشید.
صورتش رو بوسیدم کنار گوشش گفتم:
_الان دقیقا چته?
_من رو جلوی استاد ضایع می کنی?
_ساکت شو میریم اتاق حرف می زنیم.
ازش فاصله گرفتم .
_دخترم شما میری دانشگاه فقط درس بخونی برای خوردن قهوه و چایی، خونه وقت بسیار هست.
_اخه نگار که نمیاد خونه ی ما، منم خانوادم میگن رفت و امد. یه بار رفتی باید صبر کنی نگار بیاد بعد دوباره تو بری.
عمو سرش رو پایین انداخت و گفت:
_شرایط نگار یکم پیچیدس، من با بابات صحبت میکنم.
دست پروانه رو کشیدم سمت اتاق.
_بیا بریم اتاق.
رو به عمواقا گفت:
_ببخشید با اجازه.
عمو اقا با لبخند جوابش رو داد وارد اتاق شدیم در رو بستم رو به روش ایستادم.
_خیلی بدی، میدونی چقدر سختگیره بازم ...
_تازه اگه نگی استاد چی کارت داشت از این بد تر هم میکنم.
نفس عمیقی کشیدم نباید به کسی از حرف های استاد چیزی بگم حتی پروانه.
_گفت جزوه هات رو بده میخوام ببینم.
لب هاش رو اویزون کرد طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_این خصوصی بود?
رفتم سمت تختم.
_خودمم برام سواله.
_نگار رو پیشونی من چیزی نوشته?
دلخور نگاه ازش گرفتم و به سرامیک های کف اتاق خیره شدم.
_ماشالله چقدر هم رو داری.
عکس العمل نشون ندادم اومد کنارم نشست.
_بگو نمیخوام بگم. منم چهار پا فرض نکن.
نمی دونم تو این شرایط باید چی بگم که بیشتر از این دروغ نگم. پس فقط سکوت میکنم.
پاش رو روی پاش انداخت.
_بی خیال اومدم اینجا که بقیه ی زندگیت رو بشنوم.
_زندگی غم انگیز من چرا برات جالب اومده?
_اتفاقا غم انگیز نیست خیلی هم هیجان داره.
لبخند تلخی زدم دوباره به خاطراتم سفر کردم.
چند روز بعد از اینکه برگشتم خونه همه چیز اروم بود. احمد رضا ازم دلخور بود و حتی وقت های که ازش سوال می پرسیدم بدون اینکه نگاهم کنه جوابم رو میداد.
خیلی بهم خوبی کرده بود، دلم نمیخواست ازم ناراحت باشه. از طرفی بی خودی روی من دست بلند کرده بود و این باعث دلخوری منم بود. به همین خاطر برای اینکه از دلش در بیارم اقدامی نکردم.
همه چیز اروم بود تا یک شب یکی از فامیل های شکوه خانم شام دعوتشون کرد.
تو اتاق صدای التماس های احمد رضا به مادرش برای بردن منم به مهمونی میشنیدم.
من خودم دوست نداشتم به اون مهمونی برم. ولی نظرم مهم نبود. خوشبختانه شکوه خانم قبول نکرد احمد رضا با اخم های تو هم رفت مرجان با شرمندگی اینکه قراره من رو تنها بزارن صورتم رو بوسید و رفت.
شکوه خانمم مثل همیشه نگاه پر از فخری بهم انداخت.
_دختر جان دست به وسایل خونه نمی زنی تا بیایم. فهمیدی?
سرم رو پایین انداختم.
_بله.
_بیام ببینم به غیر از این بوده جوری تنبیهت میکنم که تا عمر داری یادت نره.
دلم برای خودم میسوخت که انقدر تنها و بی کسم.
_لالی?
یه لحظه بهش نگاه کردم و دوباره سر بزیر شدم.
_چی بگم خانم?
_هیچی همون لال باشی بهتره.
رفت و در رو بهم کوبید
به اتاق مرجان برگشتم خیلی دلم گرفته بود اما حتی تو نبود احمد رضا هم جرات رفتن به خونه ی خودمون رو نداشتم. سجاده ی مرجان رو پهن کردم چادرش رو روی سرم انداختم به مهر خیره شدم.
نفهمیدم چقدر تو اون حالت بودم که با بالا و پایین شدن دستگیره اتاق تمام بدنم یخ کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت72
🍀منتهای عشق💞
آب جمع شده توی بینیام رو به خاطر سرما بالا کشیدم.
_ خواستگاریت چی شد؟
نگاهش رو ازم گرفت و نفس سنگینی کشید.
_ هیچی؛ شرایطم رو که گفتم، گفت نمیتونم کنار بیام.
_ میتونم بپرسم شرایطت چی بود؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
_ شرایط من شماهایید. بهش گفتم مادرم، برادرام و خواهرام مسئولیتشون با منه تا به سرانجام برسن.
دختر خیلی خوبیه که حرفش رو اول زد.
از طرفی به خاطر جواب قطعیِ نهای که داده خوشحالم و ناخواسته لبخند روی لبهام نشست. اما از طرفی، از این که علی من رو خواهر خودش حساب میکنه، غمگینم.
شاید سکوت خودم باعث این حرف شده. کمرم رو صاف کردم و گفتم:
_ ببخشید زحمت من هم افتاده روی گردن تو.
دلخور نگاهم کرد.
_ این چه حرفیه میزنی!
_ نه دیگه حقیقتِ! من که خواهرت نیستم؛ زهره خواهرته. من از اول زندگی هوار زندگی شما شدم. تو میگی خواهر ولی در واقع من خواهرت نیستم؛ دختر عمو یا دختر خالهتم.
نچی کرد و دستش روی زانوش گذاشت و ایستاد.
_ این حرفا رو نزن مامان ناراحت میشه! تو واسه من مثل زهرهای. هیچ فرقی نداری. فردا بعد از مدرسه هم میبرمت سر خاک عمو و خاله.
سمت خونه رفت.
_ بلند شو بیا تو، سرما میخوری.
با حرص به روبرو نگاه کردم. من نمیخوام خواهرش باشم، چرا نمیفهمه!
با صدای بلند دوبارهاش که ازم میخواست به خونه برگردم، ایستادم. دَر رو به خاطر من باز نگه داشته بود. از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم.
نگاهی به خاله که پاهاش را دراز کرده بود و ماساژشون میداد، انداختم.
چرا من برای خاله در حد دخترخانم هم نیستم! اینقدر عصبانی و کفریام که مثل همیشه برای ماساژ پاهاش جلو نرفتم. از پلهها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
برام جای تعجب داره که زهره هنوز در حال خوندن درس زبانِ. حوصلهای برای درس خوندن ندارم، البته تمرکزی هم ندارم. امیدوارم که فردا معلم زبان از من درس نپرسه.
آنقدر فکر و خیال کردم تا خوابم برد.
با صدای خاله و علی چشم باز کردم.
_ لباسشون رو هم خودشون اتو نمیزنن!؟
_ چرا همیشه خودشون میزنن. دیشب داشتم لباس میشستم، گفتم مانتو بچهها رو هم بشورم؛ دیگه اتو هم زدم. تو امروز زودتر بیا.
_ من دیگه برای چی؟ خودتون برید حرف بزنید دیگه.
_ باشه میرم. انشاالله جواب مثبت بگیرم.
علی با لحنی که قصد اتمام حجت داشت، گفت:
_ مامان فقط بهت بگم از همین الان بهش بگو؛ علی از هیچ کدوم از شرایطی که توی اتاق بهت گفته، کوتاه نمیاد!
_ اینجوری که نمیشه مادرجان! تو هم باید کوتاه بیای، اونم باید کوتاه بیاد.
_ من اول راه کوتاه نمیام. نَه برای مریم و نَه برای هیچ دختر دیگهای. حرفم همونیه که گفتم!
یه سری شرایط رو بهش گفتم، که یکسری مربوط به خودم و زندگیم و خانوادهامِ؛ یک سریش هم مربوط به همسر آیندهام.
من از هیچ کدومشون کوتاه نمیام. اگر قبول میکنه بسمالله، اگر هم نَه! نمیخواد بری زیاد اصرار کنی.
_ لاالهالاالله! انگار تو نمیخوای راه بیای. بابا مگه نمیخوای زن بگیری!؟ رضا من رو گذاشته توی منگنه. من نمیتونم تا تو زن نگرفتی برای این اقدام کنم.
_ رضا بیخود کرده شلوغش میکنه. من خودم میرم با عمو حرف میزنم. شمام بیخیال شو! هیچ دختری حاضر نیست با شرایط من کنار بیاد.
_ من حریف هر کی بشم، حریف تو نمیشم.
دیگه صدایی نشنیدم. غمگین و ناراحت توی جام نشستم. نشستن و غصه خوردن فایدهای نداره؛ باید دنبال راهی باشم تا حرف دلم رو به علی یا خاله بگم.
زهره در حالی که دستش روی کتاب زبانش بود، خوابش رفته بود. خدا کنه همیشه همینقدر درس بخونه.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. خروج من با علی از اتاقهامون همزمان شد.
باهاش چشمتوچشم شدم. دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀