eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
543 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت94 ❣زبان عشق❣ از جام بلند شدم نشستم پریسا پشت چشمی نازک کردو گفت _تو که رفتی همه همدیگرو نگ
❣زبان عشق❣ با صدای پوف پریسا چشمم رو باز کردم گوشیم رو تو دستش گرفته بود با انگشتش بالا پایین میکرد با یاد اوری خواسته ی دیشبش از جام پریدم و گوشی رو از دستش گرفتم هینی گفت و خودش رو عقب کشید _چته؟ ترسیدم . اخم هام رو تو هم کردم _برا چی خوندی دیشب که گفتم اینا مسائل زن و شوهریه _برو بابا همش تهدیدت کرده بود از صد تا پیام یه دوستت دارم بود یه شب بخیر عشقم بقیش تهدید بود سرش رو تکون داد با شکلک گفت _مسائل زن و شوهری _اصلا هر چی. پری گفتم نخون. امیر حساسه الان ناراحت میشه بفهمه خوندی _از کجا میخواد بفهمه؟ _از اونجایی که من همه ی اتفاقات خونه ی شما رو میدونم _من به خاطر تو میگم _اونجام به خاطر امیر میگی . وای چه بد بختم من مشکلاتم با مامانت کم بود الان اینم بهش اضافه میشه صداش رو اروم کرد _دنیا به خدا نمیگم دلخور نگاهش کردم _پری تو رو خدا اگه از دهنت در بره _خب میگم خودم بی اجازه خوندم یکم صدام رو بالا بردم _یعنی میخوای بری بگی؟ _نه ، نمیگم اگه فهمید میگم بی اجازه خوندم پشتم رو کردم بهش پیام هارو دوباره خوندم حق با پریسا بود همش تهدیدم کرده بود _دنیا پاشو که یه خبریه برگشتم سمتش جلوی پنجره ایستاده بود _چه خبری ؟ _مامانم داره میاد اینجا امیر هم دنبالشه داره یه چی به مامان میگه مامان محلش نمیزاره حتما جعبه ی عیدی رو پیدا کرده لبخندی به موفقیت نقشم زدم و کنار پریسا ایستادم _دنیا مگه قرار نبود امیر اقاجونینا رو امروز ببره روستا _نمیدونم به من چیزی نگفته روی تخت نشستم پریسا اومد کنارم گفت _حیف شد یه نقشه کشیده بودم مشکوک نگاهش کردم _چه نقشه ایی ؟ _به علی گفتم یکم گل و درختچه بخره، امیر که میره تو باغچتون بکاریم مثل اینکه نرفته انقدر به کاشتن گل توی باغچه خونمون مشتاق بودم که اتفاقات اطرافم رو به کلی فراموش کردم _وای پریسا تو چقدر خوبی خدا کنه امیر بره با باز شدن در اتاق هر دو به در نگاه کردیم امیر اوند تو اتاق و در رو فوری بست از جام بلند شدم _یه در بزن شاید لباس تنمون نباشه https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رنگ نگاه همه تغییر کرد. آقاجون گفت: _ دلیلت چیه؟ سرم رو پایین انداختم تا از تیزی نگاه جمع در امان باشم. _ دلیلم رو به خودِ محمد گفتم. _ کِی؟ _ همون روز که عمو اومد بردم خونشون. لحظه‌ای به علی نگاه کردم.‌ از نگاهش هیچ چی نفهمیدم. آقاجون گفت: _ خب این دلیلت رو به ما هم بگو! چی باید بگم که برای همیشه فکر من رو از سرشون بیرون کنن. _ من... من... کس دیگه‌ای رو....دوست دارم. سکوت مطلق باعث شد تا کمی بترسم و سرم رو پایین‌تر بندازم. صدای پوزخند عمه سکوت رو شکست. _ تحویل بگیر زهرا خانم! آهسته و با احتیاط سرم رو بالا گرفتم. حرفم به همه شوک وارد کرده بود. همه با دهن باز نگاهم می‌کردن.‌ نگاه علی عصبی بود و رگ‌های گردنش بیرون زده بود.‌ از قفسه‌ی سینش که با حرص بالا و پایین می‌شد، شدت عصبانیتش کاملاً معلوم بود. حتی اگر کتک بخورم برام مهم نیست.‌ زن‌عمو که انگار از خداش بود، فوری ایستاد. _ آقا مجتبی می‌خواستی سنگ رو یخ بشیم که شدیم! بلند شو بریم. آقاجون ناراحت گفت: _ سوری بشین! رویا بچه‌س... _ نه آقاجون خیلی هم بزرگه و کامل می‌فهمه چی داره میگه. همین حرف رو به خود محمد هم گفته بوده! منتهی مجتبی دوست نداره باور کنه. تنها چیزی که توی جمع باعث ترسم‌ میشه، نگاه عصبی علیِ. زن‌عمو چادرش رو سرش کرد و رو به محمد گفت: _ بلند شو بریم عزیزم.‌ محمد و مهشید ایستادند. قبل از همه عمه سمت در رفت. _ اون‌ روزی که گفتم‌ که این بچه مثل خمیر می‌مونه، پاکه و باید پرورشش بدیم؛ اون روزی که گفتم‌ زهرا از پس تربیت این بچه برنمیاد و بسپریدش به من‌، همه گفتید خاله‌شه، دلسوزشه. الان تحویل بگیرید! تو سن هفده سالگی داره جلوی چند تا بزرگتر، پرو پرو حرف از دوست داشتن میزنه. زهراخانم‌ حواست به کجا بوده که یه دخترت رو کافی‌شاپ جمع می‌کنی یه دخترت رو اصلاً نتونستی جمع کنی؟! عمه قضیه‌ی زهره رو از کجا می‌دونه! زن‌عمو با تشر رو به عمو گفت: _ نمی‌خوای بلند شی!؟ این حرفش باعث شد تا خانم‌جون و آقاجون هم بایستن. خاله با ناراحتی گفت: _ من شرمندتونم! اصلاً نمی‌دونم باید چی بگم. بچه‌گی کرد، نفهمی کرد؛ خواهش می‌کنم اینجوری نرید! هیچ کس اهمیتی به حرف خاله نداد و قصد رفتن کردن.‌ عمو دنبال زن‌عمو بیرون رفت و علی هم بدنبالشون. یکی یکی همه بیرون رفتن و خاله از شرمندگی سر جاش ایستاد و برای بدرقه نرفت. میلاد کنار زهره ایستاد. خاله درمونده نگاهم کرد. _ دستت درد نکنه رویا! خوب جواب زحمت‌هام رو دادی. طلبکار و شاکی گفتم: _ خاله ازم خسته شدی که اینجوری می‌خوای شوهرم بدی! می‌خوای از این خونه برم، خب میرم خونه آقاجون و... بغضم‌ سر باز کرد و با گریه گفتم: لازم نیست بدون اینکه نظر من رو بخواید شوهرم بدید! اگه واسه زهره هم خواستگار بیاد، نظرش براتون مهم نیست!؟ یا من چون کسی رو ندارم به خودتون اجازه می‌دید اینجوری برای آیندم تصمیم بگیرید. من مهم نیستم!؟ هر وقت حرفش پیش اومد بهتون گفتم‌ نمی‌خوام! رضا سراسیمه در رو باز کرد. _ رویا بلند شو برو بالا. خاله نگران ایستاد و سمتم اومد‌. بازوم رو گرفت و سمت پله‌ها برد. _ برو بالا! دیگه نیا تا صدات کنم. خیره با ترس نگاهش کردم‌. رضا گفت: _ برو دیگه الان میاد می‌کشت! چرخیدم و با سرعت از پله‌ها بالا رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀