ریحانه 🌱
#پارت95 ❣زبان عشق❣ با صدای پوف پریسا چشمم رو باز کردم گوشیم رو تو دستش گرفته بود با انگشتش بالا پا
#پارت96
❣زبان عشق❣
دلخور و عصبی نگاهم میکرد روبه پریسا گفت
_تو اینجا چی کار میکنی ؟
پریسا سر جاش ایستاد گفت
_سلام، دیشب از بابا اجازه گرفتم پیش دنیا بمونم
در اتاق رو باز کرد با سر اشاره کرد به بیرون
_برو خونه
_چرا بره داریم با هم حرف میزنیم
_چون من میگم
چپ چپ نگاهم کرد و رو به پریسا ادامه داد
_مگه با تو نیستم
پریسا حسابی هول کرده بود
_چشم میرم فقط مانتو روسریم پشت در آویزونه بپوشم برم
امیر خودش رو از کنار کشید پریسا به کم تر از ثانیه ای از اتاق بیرون رفت
به محض خروج پریسا امیر رو به من گفت
_تو چرا نمی زاری این دو تا خانواده رنگ آرامش ببینن
برای موفق شدن باید کاملا خودم رو بی اطلاع نشون بدم دستم رو روی سینه ام گذاشتم قیافه ی حق به جانب به خودم گرفتم
_من!؟
_عیدیت رو اوردی انداختی تو اشپزخونه رفتی ؟ مامان دید شاکی شد اول اومد سراغ من الانم پیش باباته
_عیدی تو جیب مانتومه
_پس اون چیه خونه ی ماست
_حتما از جیبم افتاده .صبر کن ببینم
بلند شدم و جیب مانتوم رو که دیشب پریسا به آویز پشت در آویزون کرده بود رو نمایشی گشتم برگشتم سمت امیر
_ای وای از جیبم افتاده حتما
از قیافش کاملا معلوم بود که حرفم رو باور نکرده
_اصلا چرا گذاشته بودی تو جیب مانتوت؟
_میخواستم پریسا ازم عکس بگیره
_گرفتی؟
_نه اخه یادم رفته بود گوشیم رو ببرم
چشم هاشو ریز گفت
_ببینم تو مگه دیروز خونه ی ما بودی؟
_اره فکر کنم ساعت ده بود اومدم تا شب هم همونجا بودم
_چرا نیومدی پیش من
_با پریسا کار داشتم
_اونوموقع که من گفتم برید خونه ی آقاجون کمک هم اونجا بودی
_بودم ولی مگه من کلفت خونه ی اونام که برم کمک. هر کی عرضه نداره کار هاشو کنه غلط میکنه مهمونی راه میندازه بگو شما که میخواید برید دیگه این برنامه ها دیگه چیه
_دنیا مودب باش . تو رو خدا مودب باش .الانم بلند شو برو پایین همین دروغ هایی که واسه من سر هم بندی کردی رو بگو بزار مامان آروم بشه
_بهش گفتی چرا عیدیه دنیا رو دیر بردی؟
دیشب قول دادی بگی
_تو میزاری؟ داشتم خودم رو اماده میکردم بگم که صدای داد و بیدادش بلند شد
سرم رو به نشونه ی تاسف تکون دادم
_اصلا بهت نمیومد بچه ننه باشی
_نیستم دنیا.
_برای اینکه بهش اعتراض کنی چرا به زنت احترام نذاشته باید خودتو اماده کنی
_اره
_چرا؟
_چون مادرمه بزرگتره احترامش واجبه باید اماده کنم طوری بگم که دلش نشکنه
_پس چرا اون به راحتی آب خوردن من رو ناراحت میکنه
_هر کی کار خودش رو میکنه وظیفه ی من احترامه
_عه اینجوریه . وظیفه ی من نشوندن ادمایی که قصد نشستن ندارن
_یه بار بهت هشدار دادم با مادر من درست صحبت کن
_اگه نکنم چی می شه اونوقت
پشت دستش رو نشونم داد چشم هاش رو ریز کرد
_یه دونه از اونایی که جلو آزمایشگاه زدم تو صورتت میزنم تو دهنت
انقدر بهم برخورد که با صدای بلند جیغ زدم
تلاش امیر هم برای ساکت کردنم بی فایده بود که با باز شدن در اتاق و ورود ناگهانی بابا و بعد هم مامان که کاملا منتظرشون بودم. امیر دستهام رو که برای اروم کردنم گرفته بود رها کرد و ایستاد
_اینجا چه خبره ؟
_عمو به خدا کاریش نداشتم بیخودی یهو شروع کرد به جیع زدن
_بیخودی امیر خان
رو به بابا ادامه دادم
_به من میگه میزنم تو دهنت
نگاه بابا تیز برگشت سمت امیر .امیر دست و پاش رو گم کرد گفت
_عمو میگم چرا عیدی رو پس فرستادی میگه مامانت رو میشونم سر جاش میگم درست صحبت کن گفت اگه درست حرف نزنم چی میشه
سرش رو انداخت پایین
_منم عصبی شدم اونجوری گفتم ببخشید
نگاه بابا طلبکارانه روی امیر مونده بود
مامان اروم بابا رو کنار زد وارد شد رو به من گفت
_قرار نیست هر چی دلت میخواد بگی بقیه هم نگات کنن
_هانیه خانم
_یه لحظه اجازه بده اقا رضا. برا چی عیدیت رو پس فرستادی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#پارت96
💕اوج نفرت💕
به رستوران سنتی که عمو اقا قصد داشت من رو اونجا ببره نگاه کردم.
چرا تو این چهار سال این کار رو نکرده. دو تا دلیلی بیشتر نمی تونم پیدا کنم.
یا میترا ازش خواسته، یا داره من رو اماده میکنه برای ازدواجش. انتظار بیجایی که فکر کنم من رو هم تو زندگی مشترکشون جا بدن.
دوباره به اسمون نگاه کردم خدایا چقدر دلم گرفته. من از وقتی پدر و مادرم رو از دست دادم احساس تنهایی داشتم. ولی الان خیلی بیشتره تا کی باید زیر ترحم اینو اون زندگی کنم.
دست گرم عمو اقا روی کمرم نشست.
_برو تو انقدر هم فکر نکن.
به چهره ی خسته ای که سعی داشت با لبخند بهم ارامش بده نگاه کردم و با لبخند بی جونی جوابش رو دادم.
وارد شدیم فضای سنتی، تخت هایی که دورش پشتی های قرمز گذاشته شده بود. حوضچه ای که ابنمای کوچکی داشت با اهنگی که تو فضا پخش بود کاملا همخونی داشت.
روی تخت نزدیکابنما نشستم بعد از سفارش غذا عمو اقا روبروم نشست.
_خوبی?
نمی دونم باید حرفم رو بزنم یا نه.
_عم...عمو اقا من از شما ممنونم که چهار سال به بهترین شکل کنارم بودید مثل یک پدر حمایتم کردید و...ولی
به اطراف نگاه کردم و دوباره ناخواسته پا هام شروع به لرزیدن کردن.
_ولی چی?
تو چشم هاش نگاه کردم.
_من ...قراره تنها باشم?
کف دستش رو به ته ریش توی صورتش کشید.
_چرا این فکر رو می کنی?
_اخه شما قراره...
_قرار من به تو چه ربطی داره?
اینمدل حرف زدن ازش بعید نبود و من عادت کردم.
_من با میترا صحبت کردم. همه چیز رو در رابطه با تو بهش گفتم ازش خاستگاری کردم ولی قبل خاستگاری گفتم که دخترم با ما زندگی می کنه اونم قبول کرد.
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
_حالا شاید یه روزی خودش در رابطه با علاقش به تو باهات صحبت کنه.
تو چشم هام نگاه کرد.
_دوست داشتم باهم یکم بگردیم. همین الانم اون قیافه رو به خودت نگیر زنگ بزن به پروانه بگو امشب بیاد پیشت.
تمام ناراحتی هام رو فراموش کردم. اومدن پروانه یعنی رسیدن به شماره ی استاد با لبخند کش اومده توی صورتم گفتم:
_شما شب نیستید؟
متعجب از تغییر حالتم گفت:
_نه.
_دوباره میرید خونه باغ؟
_نه با میترا...
حرفش به خاطر حضور مردی که لباس سنتی پوشیده بود و سفره ای رو روی تختمون پهن می کرد نصفه موند.
دیگه ناراحت نبودم فوری شماره ی پروانه رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق جواب داد:
_سلام خانم با کلاس.
بدون مقدمه گفتم:
_سلام. امشب میای خونه ی ما.
پروانه هم با خوشحالی گفت:
_پدر خوندت نیست؟
_نه جایی کار داره.
_اره عزیزم چرا نیام، این نامرد ها انشب همشون دارن میرن خاستگاری منو نمیخوان با خودشون ببرن.
_بهتر. پس منتظرتم.
_کی بیام?
الان بیرونیم، رسیدیم خونه بهت زنگ میزنم.
_باشه پس من منتظر تماستم.
گوشی رو قطع کردم. عمو اقا از بالای چشم نگاهم میکرد. گفتم:
_گفت میام
_بله، متوجه شدم.
به غذا که خیلی با سلیقه روی تخت چیده شده بود نگاه کردم.
_معلومه خیلی خوشمزست.
از اون همه شوق و اشتیاقم عمو اقا بالاخره لبخند ز. نهار رو که خوردیم هر چی اسرار کردم بریم خونه عمو اقا قبول نکرد.
من رو به چند تا مغازه برد و یکم برامخرید کرد و در نهایت بعد از سه ساعت به خونه برگشتیم.
وسایل ها رو جا به جا کردم چایی گذاشتم از غیبت عمو اقا که رفته بود دوش بگیره استفاده کردم و به پروانه هم خبر دادم.
برای اینکه بهونه ای دست عمو اقا ندم شام هم گذاشتم تا مثل دفعه ی قبل از بیرون نگیریم.
رفتارم کاملا تغییر کرد این باعث شک عمو اقا شد. اما انقدر برای رسیدن به صفحه ی پروفایل استاد امینی بی قرارم که هیچی برام مهم نیست.
عمو اقا کت و شلوار شیکی پوشید مثل همیشه به خودش ادکلن زد ولی بر عکس همیشه که خودش رو تو اینه نگاه می کرد روبروی من ایستاد.
_نگار خوب شدم?
مثل یک دختر که به پدرش محبت می کنه جلو رفتم دستی به سرشونش کشیدم.
_خیلی خوبید، مثل همیشه.
_نمیخوام مثل همیشه باشم چی کار کنم?
_اخه ادمخوشتیپ و خوش پوشی مثل شما که لازم نیست تغییر کنه.
با لبخند گفت:
_نه مثل اینکه نگار من دوباره داره شیطون میشه.
سوالی گفتم:
_من شیطنت دارم؟
_هر وقت حالت خیلی خوب باشه بله، داری، زیاد هم داری. ولی نمی دونم چی شده که حالت خوب شده. از وقتی فهمیدی من شب نیستم تو پوست خودت نمی گنجی.
هول شدم.
_ن...نه این چه حرفیه، اخه با پروانه خیلی خوش می گذره.
نگاهی به قابلمه ی غذا و چایی امادم کرد. ابرویی بالا انداخت و نفس عمیقی کشید سمت در رفت.
_نگار دیگه سفارش نکنم.
_خیالتون راحت.
کفشش رو پوشید. دوباره سفارش های تکراریش رو کرد و رفت.
تا اومدن پروانه کتابم رو باز کردم.
خوشبختانه فردا با استاد امینی کلاس داریم با عشق و علاقه شروع به خوندن کتاب کردم. سرگرم خوندن بودم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت96
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. هر دو دستم رو روی دَر فشار دادم.
صدای خاله ترسم رو صد برابر بیشتر کرد.
_ علی جان! بچهگی کرد؛ همینجوری یه حرفی زد!
_ غلط کرده با آبروی ما بازی میکنه!
_ عیب نداره. من خودم باهاش حرف میزنم.
_ چه حرفی مامان! جای حرف نذاشته.
صدای خاله بلندتر و التماسش بیشتر شد.
_ تو رو روح بابات کاریش نداشته باش! علی... علی...
صدای پای علی که از پلهها بالا میاومد رو شنیدم. ناخواسته عقبعقب از دَر فاصله گرفتم. لرزشی که از ترس تو کل بدنم افتاده، غیر قابل کنترلِ. جوری نفسم بالا و پایین میشه، که انگار کیلومترها دویدم.
صدای رضا هم به التماسهای خاله اضافه شد.
_ علی صبر کن!
_ یا فاطمة الزهرا... رضا جلوش رو بگیر! زهره زنگ بزن به دائیت.
نگاهم به کلید افتاد. جلو رفتم تا دَر رو قفل کنم که با شتاب باز شد و به دیوار کوبیده شد.
تو چشمهای عصبی علی ذل زدم. فوری داخل اومد و کاری که من باید از اول میکردم رو کرد. کلید رو توی قفل دَر پیچوند.
نگاه تند و تیزش رو بهم داد.
خاله پیدرپی به دَر میکوبید و با گریه التماس میکرد.
_ علی تو رو خدا دَر رو باز کن...
چشمهاش رو ریز کرد و قدمی سمتم برداشت. انگار زانوهام از ترس قفل کردن و توان تکون خوردن ندارن.
_ چه غلطی کردی پایین!؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم، اما نتونستم زبونم رو برای حرف زدن به حرکت دربیارم.
_ با آبروی من بازی میکنی آره!؟
قدم دیگهای سمتم برداشت. تن صداش رو بالا برد تا بین صدای گریه خاله و کوبیده شدن دَر واضحتر بشنوم.
_ مامان دوازده سال چهار چشمی مواظبتِ، اون وقت تو کی رفتی...
نفسش رو عصبی بیرون داد.
_ رویا! به قرآن قسم اگر جواب درست به من ندی، نمیذارم جنازت هم از این خونه بیرون بره. بلایی صد برابر بدتر از زهره سرت در میارم.
دو تا دختر نفهم، چوپ بیآبرویی برداشتید بزنید به آبروی مامان که با زحمت برای خودش جمع کرده!؟
صدای خاله برای لحظهای بلند شد.
_ تو رو خدا بسه! این دَر رو باز کن.
جلوتر اومد. دلم میخواد فرار کنم و یا قدمی ازش فاصله بگیرم، اما اصلاً در توانم نیست. با تهدید گفت:
_ میبینی برای تو داره چی کار میکنه! میدونی چرا تا الان یه جوری نزدمت که نتونی نفس بکشی؟
به دَر اشاره کرد.
_ چون اون هواخواهته! همونی که برات مهم نیست؛ امشب سکهی یه پولش کردی. بگو ببینم، کیه اون که به خاطرش جلوی همه آبروریزی کردی!؟
با نگاه پر از تهدیدش آروم به سمتم قدم برمیداشت و من وحشت زده عقبعقب میرفتم تا این که با دیوار برخورد کردم.
خودش رو بهم رسوند و دستش رو برای تهدید به زدن بالا برد.
_ حرف نمیزنی نه!
هر دو دستم رو سپر صورتم کردم، ولی باز هم نتونستم حرف بزنم. کاش زبونم باز میشد و یه کلمه میگفتم و تموم میشد، ولی انگار به دهنم مُهر زده بودند.
همونجور که دستم روی صورتم سپر بود، با صدای فریاد علی و همزمان صدای مهیب شکستن چیزی از جا پریدم و نگاهش کردم. ناباور نگاهم بین علی و آینهی بزرگ اتاقمون که حالا تکه تکه شده بود، چرخید.
_ دِ حرف بزن لعنتی! بگو چجوری ما رو بیآبرو کردی؟ بگو وقتی تو این خراب شده مامان بیچاره همه حواسش به تو بود، تو بیرون از این خونه هوش و حواست کجا بود؟
از ترس بود یا سنگینی حرفهاش، نمیدونم! ولی دیگه صدای هق هقم بلند شده بود و تموم صورتم خیس اشک.
تلاشها و التماسهای خاله و رضا، پشت دَر بیشتر شده بود و هر لحظه علی عصبیتر میشد.
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و هق میزدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همهی تکههای آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم.
_ حرف بزن رویا!
از دیدن صحنهی روبروم وحشتم بیشتر شد و بیچارهتر از قبل گریه کردم. تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد میزد.
_ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش اینجوری ما رو بیآبرو کردی!؟
تخفیف به مناسبت ماه ربیع
کل رمان ۳۵ تومن😍
فقط تا امشب😋
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀