ریحانه 🌱
#پارت_101 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم حرف عرفان اب سردی بود روی تمام بدنم. احساس کردم تما
#پارت_102
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
در راه پله امیر رو به من گفت
این طرز صحبتهای تو داره منو جلوی دوستام شرمنده میکنه
با اخم رو به امیر گفتم
من از این یارو بدم میاد امیر اینو ميفهمي؟
امیر سرش را پایین انداخت و گفت
برسم بالا ببینم دارایی چه خبر بود.
وارد شرکت شدیم. و گزارش کارهای امروزم را کامل به امیر دادم و سپس شرکت را به سمت خانه ترک کردیم، ساعت چهار بعد از ظهر بود، پر استرس رو به امير گفتم
امیر
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
جانم
عرفان گفت این مرتيکه امشب میخواد بیاد خانه ما
مرتيکه چیه؟ مجید؟
سر تایید تکان دادم امیر سرش را به علامت نه بالا داد و گفت
نمیاد
لبخندی زدم و گفتم
قرار بود بياد؟
آره
پس چی شد؟ حرفهای من بهش برخورد؟
امیر ابرویی بالا داد و گفت
نمیاد دیگه ،اگر ناراحتی بگم بياد
نه، من خیلی هم خوشحال م فقط میخواستم بدونم حرفهایی که زدم منصرفش کرده؟
امیر سرش را بالا داد و گفت
نه، من ازش خواستم یکم صبر کنه.
وارد خانه شدیم به مامان و بابا سلام کردم و به آشپزخانه رفتم و میز را چیدم ، مامان گفت
نهار نخوردید؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
رئیس شرکت من بی رحمه آخه مگه من اسیرم که منو تا این وقت روز گرسنه نگه داشتی؟
امیر لبخندی زدو گفت
نگفتی که گرسنته، والا برات غذا سفارش میدادم.
خوب من نگم تو انصافت کجا رفته؟
امیر سر میز نشست مامان صورت اورا بوسید و گفت
پسرم خیلی هم خوش انصافه.
سری تکان دادم و مقابل امیر نشستم. غذایش را خورد و کنار،بابا رفت.
ظرف هارا شستم و به هوای قدم زدن وارد حیاط شدم. روی تاپ نشستم و به این می اندیشیدم که آینده نامعلومم به کجا کشیده میشود .
صدای امیر متوجهم را جلب کرد
نمیشه که پدر من، بره یه مدت زندگی کنه و بعد برگرده بیاد اینجا خوبه؟
بابا گفت سر پوریا هم من داشتم زوری ميدادمش بره تو نگذاشتی اون بی عرضه هم قبول نکرد.
آخه زوری که نمیشه، الان دختر ه من بهش میگم کجا بودی ؟یه نگاه چپ بهش میاندازم حساب میبره، ذره سر خونه زندگی با مجید، با این مدلی که داره با اون حرف میزنه من بعید میدونم مجید نگهش داره، اونم مجیدی که من می شناسم.
صدای مامان آمد که گفت
دوتا بزنه تو دهنش درست میشه
عاطفه هليا نیست مامان، با اون خیلی فرق داره. مجید دست روی این بلند کنه عاطفه دودمانشان به باد میده ، من مجید و چند ساله می شناسم اهل اینکارها نیست که بخواد روزنش دست بلند کنه. وقتی با مهناز زندگی میکرد من خونه ش رفت و آمد داشتم دیگه، تذکر ميداداخر هم که اون حرف گوش نکرد طلاقش داد.
همه ساکت شدند امیر ادامه داد
امشب من بهانه آوردم که نیستیم. تا با شماها مشورت کنم. عاطفه با اون زندگی نمی کنه نیره و فقط انگ طلاق و بهمون ميچسبونه بر میگرده میاد آوار میشه رو سرمون دیگه هیچ کارشم نمیشه کرد.
خود مجید چی میگه؟
این صدای بابا بود و مامان درادامه اش گفت
اگر باهاش بد حرف میزنه پس چرا
۱۰۲
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_101 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم ل
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_102
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد قلیانش را اورد صبرکردم از اشپزخانه که خارج شد رفتم و با چای و میوه بازگشتم
فرهاد نگاه چپی به من انداخت و گفت
_عسل
صاف نشستم و با لب گزیده گفتم
_بله
_برو لپ تابتو بیار ، شارژرتم بیار
اوامر فرهاد را اطاعت کردم گوشی ام را به لپ تاب وصل کردو سپس عکس ها و فیلم هایم را به لپ تاب انتقال داد.
مرجان شلنگ قلیان را رو به من گرفت و گفت
_توأم بکش
_نه من دوست ندارم
_حالا یه ذره بکش
شلنگ را که از مرجان گرفتم متوجه اخم فرهاد شدم و گفتم
_نه سرم درد میگیره ممنون
سپس شلنگ را به مرجان برگرداندم مرجان پوفی کردو گفت
_باشه
با صدای زنگ ایفن برخاستم در را به روی شهرام گشودم صدای مرجان می امد که می گفت
_شهرامه، پاشو جمعش کن قلیونتو ، الان قلیونو ببینه میفهمه من کشیدم، دیشب سرهمین بحثمون بود.
فرهاد قلیان را جمع کردو گفت
_چرا؟
_با دوستام رفتم سفره خونه، اون دهن لق ریتارو هم بردم، رسیدیم خونه گذاشت کف دست باباش.
_الان کجاست؟
_ریتا؟
_اره
_خصوصی گذاشتمش زبان، معلم میاد خونه یادش میده
_بگو بیاد به عسل هم یاد بده
اخم هایم در هم رفت
از زبان خوشم نمی امد ، عمه هم به زور خودش به من زبان یاد میداد. روسری ام را پوشیدم
شهرام وارد خانه شد مشغول سلام و احوالپرسی شدم که دستم توسط فرهاد گرفته شد. نگاه پر استرس مرا که دید ارام گفت
_یه لحظه بیا
بدنبالش به اتاق خواب رفتم ، فرهاد در را بست و گفت
_سرم داره منفجر میشه، زودو سریع بگو جریان عکس هات چیه؟
ملتمسانه دستش را گرفتم وگفتم
_خواهش میکنم جلوی اینها ابرو ریزی راه ننداز
_من ساکت میمونم فقط گوش میدم بگو
کمی فکر کردم وگفتم
_توکه زنگ زدی با من حرف زدی بغل دستیم ازم پرسید دوستت بود؟
اخم های فرهاد به هم گره خورد ناخواسته اشک هایم روی گونه ام غلطید ،برای یک دانشگاه رفتن چقدر مؤاخذه ام میکند، این از روز اولم خدا بخیر کند بقیه را.
فرهادبا کلافگی گفت
_خوب؟
_گفتم نه شوهرم بود، بعد عکستو نشونش دادم
_مگه بهت نگفتم با کسی دوست نشو؟
_میشه اینها رفتن صحبت کنیم؟
_نه، الان بگو،گفتم یا نگفتم؟
_چرا گفتی ، اما من که باهاش دوست نشدم
_پس چرا عکس نشونش دادی.....
فکری کرد و ادامه داد
_صبر کن ببینم تو اون موقع تو حیاط بودی ،کدوم بغل دستی
بغل دستی سرکلاسم
فرهاد لبش را گزیدو گفت
_اشکهاتو پاک کن، گورتو گم کن برو اونور بشین تا اینها برن ،ادمت می کنم ،تو اخلاق منو فراموش کردی ،باید یاد آوری بشه بهت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁