ریحانه 🌱
#پارت_10 #عشق_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم به سمت اتومبیل من به حرکت در امد. با دیدن ماشینم هینی
#پارت_11
🦋#عشق_بیرنگ🦋
به قلم #فریدهعلیکرم
من که تقاضای اضافه ایی ازت نکردم؟ من از هشت سالگی خودم و چهار سالگی تو توخونتون بزرگ شدم. به مامانت نمیگم خاله میگم مامان، الانم کارت دارم هیچ حرف نامربوطی هم باهات ندارم. فقط و فقط ازت خواهش میکنم مثل دو تا خواهر و برادر، به یاد قدیمها که باهم بازی میکردیم ، درس میخوندیم، باهم بزرگ شدیم. بیا من ببینمت
در پی سکوت من گفت
ادرسو برات اس ام اس میکنم.
ارتباط قطع شد. دو دل مانده بودم که چه کنم پیام که برایم امد نگاهی به ادرس کردم و برایش نوشتم یک ساعت طول میکشه تا من بیام اونجا.
سپس به سمت کافه ایی که پوریا ادرس داده بود رفتم.
ماشین را پارک کردم، خدا خدا میکردم که پوریا ماشین را نبیند حوصله توضیح دادن به اورا نداشتم.
وارد کافه که شدم اهنگ محمد لطفی پلی شد و بارانی از گلبرگ های سفیدو قرمز برسرم بارید .
نگاهی به چشمان ذوق زده پوریا انداختم و به اهنگ گوش دادم
در پی سکوت من گفت
ادرسو برات اس ام اس میکنم.
ارتباط قطع شد. دو دل مانده بودم که چه کنم پیام که برایم امد نگاهی به ادرس کردم و برایش نوشتم یک ساعت طول میکشه تا من بیام اونجا.
سپس به سمت کافه ایی که پوریا ادرس داده بود رفتم.
ماشین را پارک کردم، خدا خدا میکردم که پوریا ماشین را نبیند حوصله توضیح دادن به اورا نداشتم.
وارد کافه که شدم اهنگ محمد لطفی پلی شد و بارانی از گلبرگ های سفیدو قرمز برسرم بارید .
نگاهی به چشمان ذوق زده پوریا انداختم و به اهنگ گوش دادم
در قلبتو رو کسی وا نکنی ها
خودتو تو دل کسی جا نکنی ها
منو تنها نزاریا
هرچی هم بد بشی بازم تورو میخوام
بغض راه گلویم را بست ، اشک در چشمانم جمع شد ، دستم را جلوی دهانم گذاشتم. دلم برای پوریا میسوخت، اخه بی انصاف اینقدر با احساس من بازی نکن. .
گوشه لبم را گزیدم و با هق و هق گریه به پوریا پشت نمودم نزدیکم امد بوی عطر همشگی اش شامه م را پر کرد شاخه گلی را از پشت مقابلم گرفت و گفت
ولنتاین مبارک عشقم.
گل را از دستش گرفتم و به سمتش چرخیدم. اشکهایم را پاک کردم وبا صدای پر از بغض گفتم
خواهش میکنم اینکارهارو نکن. پوریا ما به درد هم نمیخوریم.
پایین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا به سمت یکی از میزها برد.
در کافه به ان بزرگی فقط من و پوریا بودیم.
روی صندلی نشستم اشکهایم را پاک کردم و ملتمسانه گفتم
بخدا با اینکارهات منو عذاب میدی
تو بگو چرا منو نمیخوای ؟ منو قانع کن.
ازدواج علاقه میخواد پوریا ، من نمیتونم تورو بعنوان
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_11
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
به پاش بلند شدم که سلام کنم بلکه بتونم راهی تو دلش باز کنم ولی همچین در رو محکم با عصبانیت بست که کلاً لال شدم، اومد سمت تخت بالش برداشت پرت کرد زمین رو کرد به من
بگیر بخواب صبح زود باید بریم شاگردم رو رد کردم بره، خوش ندارم فردا کنار من میشینی بخوابی
برق رو خاموش کرد پیراهنش رو در آورد، گذاشت کنارش، با زیر پیراهنی، دراز کشید روی پتو، چند ثانیه بعد نشست، توپید به من
اینجا بهت چیزی نمیگم برسیم تهران بریم خونمون اونجا حوصله این ادا و اطفار بازی هات رو ندارمها
نفس عمیقی بی صدا کشیدم و سرم رو انداختم پایین و رفتم روی تخت نشستم
صداش اومد
بگیر بخواب
ترسیدم یکهای خوردم فوری روی تخت دراز کشیدم
باید بیدار بمونم مطمئن بشم خوابش رفته بعد من بخوابم، چند دقیقه گذشت صدای خروپف ضعیفی ازش بلند شد.
خاطرم جمع شد خوابش رفته، چشمهام رو گذاشتم روی هم، ولی فکر و خیال و نگرانی از فردا و فرداهای زندگیم نمیگذاره بخوابم
تا اذان صبح بیدارم، بعد ازاذان بلند شدم وضو گرفتم نماز صبح رو خوندم یک نگاه کردم به وحید این اهل نمازِ، اگر نمازش قضا بشه بفهمه بیدارش نکردم حتماً صبح ازم شاکی میشه رفتم نزدیکش صدا زدم
آقا وحید آقا وحید
چشمهاش رو باز کرد خمارآلوده گفت
_چی شده؟
هیچی، اذان دادن اگر می خواهید پاشید نمازتون رو بخونید
کشو غوصی به بدنش داد نشست
_ تو خوندی؟
_ بله شما خواب بودید من خوندم
بلند شد برق اتاق رو، روشن کرد رفت سمت دستشویی
کتاب دعا رو از تو کیفم در آوردم به زیارت عاشورا خوندن از دستشویی اومد بیرون همین طوری که داره دست و صورتش رو با دستمال کاغذی خشک میکنه خم شد سرش رو آورد توی کتاب دعا، منم سرم رو گرفتم بالا، فکر کردم کاری داره، نگاهی بهم انداخت، لبش رو برگردوند، سرش رو تکون داد
_ زیارت عاشورا هم میخونی؟؟
از طرز حرف زدنش خیلی دلم شکست، جوابش را ندادم، بغض کردم چشمهام پر از اشک شد، نتونستم جلوشون رو بگیرم، اشکم سرازیر شد، اشک چشمم رو که دید زیر لب زمزمه کرد
قسم حضرت عباست رو باور کنم، یا دم خروس رو
از این حرفش، دلم گرفت به خودم گفتم، آخه مرد حسابی تو مگه چیزی از من دیدی که اینطوری در موردم قضاوت می کنی.
اصلاً تو که حرف های پشت سر من رو باور کردی پس برای چی من رو عقد کردی.
اون حسی که تو وجودم اومده بود که بخوام قلقش رو به دست بیارم واقعیت رو بهش بگم، ازش کمک بخوام تو وجودم از بین رفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾