ریحانه 🌱
#پارت_127 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش م
#پارت_128
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
خوش بختانه از من گذشت و ازکنارم رد شد یک سینی شربت ریختم و به حیاط رفتم.
صبح با صدای الارم گوشی ام برخاستم. از اتاق خارج شدم زیبا که شب قبل خانه ما خوابیده بود. سرگرم چیدن میز صبحانه بود. جلو رفتم با او سلام و احوالپرسی کردم .امیر از پله ها پایین امدو رو به من گفت
تو تازه بیدار شدی؟ برو حاضر شو الان باید بری دارایی.
صبحانه بخورم میرم دیگه
الان ساعت هشته، یک ساعت دیگه کمیسیون تشکیل میشه و تو هنوز اینجایی.
با کی باید برم؟
امیر فکری کردو گفت
با ماشین خودت برو تا ساعت دوازده کمیسیون طول میکشه دوازده بیا شرکت از اونجا به من زنگ بزن
سرتایید تکان دادم و امیر ادامه داد
زیبا رو برسونم خونشون باید برم سپیدار ببینم اوضاع در چه حاله
در دلم شادی بر پا شد دلم برای مرتضی تنگ شده بود.
امیر با زیرکی نگاهی به من انداخت و گفت
چه فکری به سرت زد؟
لعنت به امیر،انگار مغزم را هم هک کرده و میخواند ارام گفتم
به کمیسیون
ابرویی بالا دادو گفت
امیدوارم.
صبحانه م را خوردم و از خانه خارج شدم. باید به شرکت میرفتم و مدارکم را برمیداشتم.
اتومبیلم را پارک کردم ووارد شرکت شدم. مسیر راه پله را پیمودم. اولین پاگرد را که پیچیدم با دیدن سعید محققی توقف کوتاهی کردم و به رسم ادب پاسخ سلام اورا دادم.
با تمانینه و وقار مردانه ایی گفت
عذر خواهی میکنم خانم عباسی ، از اخویتون شنیدم گویا امروز دارایی تشریف میبرید؟
لبخندی به لحن مودبانه او زدم چه تفاوت بارزی با برادرش داشت.
ارام گفتم
بله دارایی میرم.
میشه لطفا این نامه را با خودتون ببرید پیش اقای فتح خانی؟
بله حتما
نامه را از سعید گرفتم، سعید سر تاسفی تکان دادو گفت
کارهای شرکت زیاده، مجید خودش که زیاد پیگیر نیست بنده هم باید درس بخونم هم کارهای شرکت خودمو انجام بدم و هم کارهای عقب مونده مجیدو .
لبخندی زدم وگفتم
مگه کارهای شما باهم فرق داره
با غرور خاصی گفت
بله فرق داره، پروژه های من کوچیک تره و من کمتر کار میکنم اما سرمایه و کار از خودمه.
اخم ریزی کردم وگفتم
متوجه منظورتون نشدم.
شما از من نشنیده بگیرید .
پدرم وقتی فوت کرد همه اموالشو به نام مادرم زد در واقع سرمایه گذار پروژه های مجید مادرمه. تو شرکت من یه اتاق دارم و اون اتاق مخصوص کارهای خودمه ، من با پروژه های مجید کاری ندارم.
مکثی کردم و گفتم
به هرحال اگر دارایی کار دیگه ایی دارید من براتون انجام میدم.
نه دارایی که دیگه کار ندارم اما یه درخواست دیگه ایی هم ازتون دارم.
نگاهی به اطراف انداختم و کمی مضطرب شدم ، سعید ادامه داد
من دوست ندارم امیر یا مجید از کارم سر در بیارن، شما میتونید حسابداری کارهای منم به عهده بگیرید اما به کسی نگید؟
نفس راحتی کشیدم وگفتم
فشار کاری من زیاده اقای محققی ، متاسفم که نمیتونم پیشنهادتون را قبول کنم.
کار من هم زیاد نیست، حتی توی خونه هم نمیتونید؟
شما دوست داری امیر متوجه نشه منم که مدام جلوی چشم امیرم. عذر خواهی میکنم من نمیتونم اینکارو بکنم.
سعید فکری کردو گفت
ممنون
اما یه دوستی دارم که میتونه اینکارو براتون انجام بده
لبخندی از سر شوق زدو گفت
چقدر خوب ، این عالیه
اگر بخواهید حتی میتونه بیاد اینجا کارهاتونو انجام بده.
خیلی خوبه، میشه شمارشو به من بدهید
بله البته.
سپس گوشی ام را در اوردم ، یکی از شماره های شهره را از حفظ و دیگری را از گوشی ام برایش خواندم .و او در گوشی اش وارد کرد وگفتم
خانم شاه محمدی
با شنیدن صدای مجید مثل برق گرفته ها خشکم زد
به به، خانم عباسی،صبحتون بخیر، پارسال دوست امسال اشنا، دیروز تو کافه با من، امروز تو پا گرد گوشی به دست با برادرم.
کامل به سمت اوچرخیدم وگفتم
علیک سلام. بنده تو کافه باشما؟
نزدیکتر امدو گفت
بله دیروز غروب ت.. ..
حرفش را بریدم وگفت
تو کافه با برادرم و خانمش ....
اوهم کلامم را برید سرش راروی گوشی ام خم کردو گفت
میشه بپرسم چیکار داشتی میکردی؟
۱۲۹
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_127 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم ا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_128
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد وارد اشپزخانه شد دست مرا گرفت استرس وجودم را پر کرد دستم را کشید در اشپزخانه به سمت پشت باغ را باز کرد، ترس اجازه نمیداد قدم بردارم فرهاد در مقابل مقاومت من گفت
_بیا کارت دارم.
از اشپزخانه خارج شدم فرهاد در را بست مرا چند قدم دور برد و ایستاد ، پشت دستم را مقابل دهانم نهادم ، چشمانم پر از اشک بود، پلکی زدم اشکهایم غلطید ارام اشکهایم را پاک کردم فرهاد با کلافگی گفت
_چرا وقتی یه ریتا بهت اهانت میکنه جوابشو نمیدی؟
همچنان ساکت بودم لبم را گزیدم.
فرهاد تکرار کرد
_چرا جوابشو نمیدی؟
ارام گفتم
_خوب چی بگم؟
اینبار فرهاد ساکت شد من ادامه دادم
_ اقا شهرام و مرجان خانم، خیلی به من محبت کردند من به خاطر اونها ریتارو تحمل میکنم.
فرهاد به من خیره ماند نگاهش ارام تر شده بود.دستش را دور گردنم انداخت سرم را به سینه اش چسباند، من متعجب از حالت فرهاد ماندم روسری ام را عقب کشیدو روی موهایم را بوسید سپس ارام گفت
_من تورو خیلی دوستت دارم عسل، یه تار گندیده موت و با دنیا عوض نمیکنم، حرف گوش کن بزار زندگیمون ارام باشه. بابت حرفهای ریتا ازت معذرت میخوام، ممنون که مراعات پدر و مادرش رو میکنی و حرفی نمیزنی.
با صدای جیغ مرجان که فرهاد را صدا میزد رهایم کرد، سراسیمه به اشپز خانه رفت ،منم بدنبالش روان شدم مرجان گفت
_بدو فرهاد الان بچمو میکشه.
فرهاد از خانه خارج شد و به حیاط رفت روسری ام را مرتب کردم و گفتم
_مرجان خانم ترو خدا یه وقت از من ناراحت نشید .
مرجان دستم را گرفت و گفت
_شهرام راست میگه ریتا بی ادبه.
منو ببخش عسل.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁