eitaa logo
ریحانه 🌱
12.8هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
530 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_143 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم پله های گوشه سالن را بالا رفت و گفت بالا خونه خودمونه
به قلم راحت باش دیگه این کارتون اصلا درست نیست. به تقلید از من جمله م را تکرار کرد و سپس مقدار دیگری از مشروبش را سرکشیدو گفت برو بشقاب هم بیار چاقو بیار ،برام میوه پوست بکن. به اشپزخانه رفتم یک عدد میوه خوری و چاقو برداشتم و مقابلش نهادم. اینجوری که نه. برام پوست بکن تیکه تیکه کن. سرجایم نشستم و اهمیتی ندادم. دستی به موهای مشکی رنگم که تقریبا تا وسط کمرم میامد کشیدم، مجید لیوان لیوان پر میکردو میخورد من هم بی هدف و بیکار به اطرافم نگاه میکردم. برخاست. دو قدم از من دور شد کمی بی تعادل بود به سمت سرویس رفت . و در رابست. باصدای اشنایی که مجید را صدا میزد روسری م را برداشتم و پوشیدم تقه ایی به در خورد و در باز شد. نگاهم به سمت در چرخید با دیدن سعید انگار تمام بدنم از شرم داغ شد. متعجب از دیدن من گفت سلام سلامش را ارام پاسخ دادم مجید از سرویس خارج شدو رو به سعید گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ سعید همچنان که به من خیره مانده بود مبهوت گفت چی؟ مجید اخمی کردو گفت چرا اونجوری نگاش میکنی؟ نمیشناسیش؟ عاطفه س، گرفتمش، زنمه. سرم را پایین انداختم سعید گفت عاطفه خانم رو که میشناسم اما تقریبا سه ساعت پیش که از اینجا رفتم مجرد بودی الان ...... مجید به حالت جدیت گفت الان متاهلم مشکلی داری؟ نه،مبارک باشه ولی چرا بی خبر؟ پنج شنبه هم جشن عقدمونه. ب سلامتی و مبارکی باشه ایشالا ولی مامان چی؟ مامان که ازخداشه ماها زن بگیریم. اینجوری بیخبر و یه دفعه ایی؟ با بی تفاوتی بازگشت و سرجایش نشست. وگفت این حرفها رو ول کن، رفتی ؟ چیشد؟ هیچ جوره قبول نمیکنه مگه دست خودشه پس دست کیه داداش؟ دست پوله، قیمت وببر بالاتر راضیش کن میگه هیچ جوره نمیفروشم گه میخوره نمیفروشه، اصلا تو ولش کن من خودم میرم باهاش صحبت میکنم. سعید به سمت خروجی چرخیدو گفت من جایی کار دارم میرم اخر شب میام در را بست. مجید نزدیکم امدو با اخم سرجایش نشست و گفت مرتیکه یه دنده لجباز. اهمیتی به حرفش ندادم. در افکار خودم غرق بودم. فکر اینکه زین پس بخواهم در این خانه و با این مرد زندگی کنم ازارم میداد. از طرفی تکلیف نامشخصم برای ادامه زندگی استرسم را تشدید کرده بود. ارام سرم را بالا گرفتم نگاهم با مجیدی که خیره به من بود تلاقی کردو گفتم من با این لباس هام اومدم اینجا، منو ببر خونمون لباسهامو بردارم فردا میخوام برم شرکت با اینها که نمیتونم برم. کمی به من خیره ماندو گفت الان میریم برات چند دست میخرم. نفس راحتی کشیدم خدارو شکر قصد سلب اجازه کار کردن و شرکت رفتن من را نداشت . ارام گفتم من خونمون لباس زیاد دارم احتیاج نیست شما زحمت بکشید. زحمتی نیست وظیفه س، تو الان زن منی و مخارجت پای منه دیگه. سرم را پایین انداختم. حرفش حقیقت بود اما من دوست نداشتم این جمله را بشنوم. برخاست دستش را به سمت من دراز کردوگفت پاشو مضطرب به او خیره ماندم وگفتم چرا؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ _سلام ، منیره خانم شمایید؟ _سلام، شما _من گلجانم منیره خانم با اشتیاق گفت _سلام گلجان خانم ، خوبی؟ _ممنون ،شماخوبی؟ _کجایی خانم؟ صدایش غرق بغض شدو گفت _چرا نیومدی؟ بدبخت ننه طوبا چشمش به در خشکید تا جون داد. بغض کردم و گفتم _نتونستم بیام _بنده خدا تا نفس اخر میگفت؛ نیومد؟ اهی کشیدم و گفتم _چیکارم داشت؟ صدای منیره خانم شاکی شدو گفت _هر کاریش کردم نگفت، هرچی اصرارو التماس کردم که بگو چیکارش داری، لااقل اگه مردی من بهش بگم، گوشش بدهکار نشد، روز اخر گفت بفرستید دنبال ارباب بهجت، ارباب اومد بالاسرش، همه رو از اتاق بیرون کرد یه حرفی به ارباب زد، یهو دیدیم داد ارباب بلند شد. با اشتیاق از اینکه لااقل از دادو بیداد ارباب حالیم بشه که داستان چی بوده گفتم _ارباب چی میگفت فحش میداد به ننه طوبا، میگفت تو بیخود کردی، تو غلط کردی ، لکه ننگ به دامن من گذاشتی، خدا لعنتت کنه . من ترسیدم در رو باز کردم اقا کیانوش هم داخل اتاق بود. گفتم ارباب تروخدا این زن نفسای اخرشه ، داد زدگفت به جهنم نگاه کردم دیدم ننه طوبا مرد. اشک روی گونه اگ غلطیدو سریع گفتم _به هیچ عنوان شوهر من نفهمه که من با شما صحبت کردم ، خواهش میکنم برای من خیلی بد میشه با باز شدن در همزمان با مرجان هین کشیدیم ریتا چپ چپ نگاهمان کرد.و از اتاق خارج شد. مرجان سراسیمه گفت _الان میره به فرهاد میگه ، گردن نگیر عسل بگو دروغ میگه. روی تخت نشستم و گفتم _فرهاد و نمیشناسی؟ اینقدر شکنجه روحی و جسمی بهم میده تا همه چیز و بگم. _نباید بفهمه تو میدونی. کمی فکر کردو گفت _بگو یه ویس داشتم گوش میدادم، منم همینو میگم. با ترس ولرز گفتم _بریم خونه بدبختم. اینقدر منو میزنه که راستشو بشنوه. مرجان روی زمین نشست دستهایم را گرفت و گفت _خواهش میکنم عسل، برای من هم بد میشه. _شماره رو پاک کن. با صدای تق تق در برخودم مسلط شدم ، مرجان قهقهه خنده ایی زدو گفت _حالا اینو گوش کن عسل از حالت مرجان کمی متعجب شدم و خندم گرفت. فرهاد وارد اتاق شدو گفت _چیکار می کنید، مرجان روسری اش را مرتب کرد سپس با خنده گفت _بیا اینو گوش کن . خنده مرجان اینقدر طبیعی بود که ناخود آگاه فرهاد هم خندیدو گفت _چی گوش میدید؟ مرجان گوشی اش را کنار کشیدو گفت _زنونس. فرهاد دستش را دراز کردو با خواهش گفت _بده دیگه مرجان لبخندش را جمع کردو گفت _زشته فرهاد، خجالت میکشم. فرهاد کنارم نشست، مرجان گفت _یه گوشی برای عسل بخر ، براش برنامه بریز واسش بفرستم، اما اونجا هم نری گوش کنی ها ، مدیونی _چند روز دیگه تولد عسله، کادو براش گوشی میگیرم. بلافاصله گفتم _نه، من گوشی نمیخوام مرجان با حالت سوالی گفت _چرا؟ سرم را به علامت منفی بالاانداختم. مرجان فکری کردو گفت _صبر کن ببینم عسل متولد بیست فروردینه،الان ابانه اهی کشیدم و گفتم _سن واقعیم بیشتر از شناسناممه _چرا؟ _نمیدونم _واسه مدرسه رفتنت هم نبوده، چون در هر صورت تو اون سال نتونستی مدرسه بری _بابام اینطوری خواسته فرهاد با خنده گفت _یه جشن مفصل براش میگیرم. اندوه تمام صورتم را پر کردو گفتم _نه، خواهش میکنم . فرهاد با کلافگی گفت _چراهرچی من میگم تو مخالفت میکنی؟ میگم برو باشگاه ، نه، برو موسیقی، نه، گوشی بخرم ، نه، برات تولد بگیرم... حرفش را بریدم و گفتم _گوشی باعث شرو دعوا میشه، بیست ابان هم سالگرد مادرمه. مرجان و فرهاد سرشان را پایین انداختند. لحظه ایی همه ساکت شدند مرجان سکوت را شکست و گفت _مادرت بیمارستان زایمان کرده؟ سرتایید تکان دادم _اخه هفده سال پیش ، چرا باید یه نفر سر زایمان فوت شه؟ _نمیدونم. _کدوم بیمارستان بدنیا اومدی؟ _نمیدونم. من تبریز بدنیا اومدم. _چرا تبریز؟ فرهاد ادامه داد _باباش معلم بوده، اونجا تدریس میکرده ، پاشید بریم پبش شهرام ناراحت میشه تنهاست. برخاستم ابتدا مرجان از اتاق رفت ، سپس فرهاد روسری ام را مرتب کردم ، حین خروج از اتاق ریتا گفت _با دوست پسرت حرف میزدی؟ کمی مکث کردم ، خواستم بی اهمیت به او به راهم ادامه بدم که فرهاد را دیدم با غضب به سمت ریتا برگشت و گفت... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁