#پارت_145
#عشق_بی_رنگ
🦋به قلم #فریده_علیکرم🦋
دستشرا تکانی دادو گفت
بلند شو کارت دارم.
بی اهمیت به دست او برخاستم نگاهش را روی دستش انداخت و همچنان حالت خودش را حفظ کرده بود. قلبم تند و محکم میتپید.
دستش را انداخت و به سمت اتاق خواب رفت و گفت
بیا
سرجایم میخکوب شدم. بغض راه نفسم را بست در را باز کرد خودش داخل نرفت و گفت
بیا دیگه، چرا رنگت پرید.
ارام به سمت او حرکت کردم در چند قدمی او ایستادم وگفتم
بله
وارد اتاق شدو گفت
چند وقت پیش خواهرم ایتالیا بود. بهش گفته بودم میخوام زن بگیرم. هرچی که دیدی و خوب بود برای خانم من هم بگیر.
مکثی کردو گفت
کوشی پس؟
ارام ارام لای درگاه در رفتم وگفتم
اینجام.
نگاهم به اتاق افتاد تخت دو نفره ایی با روتختی بسیار زیبایی از جنس مخمل قرمز با حاشیه های گیپوری سفید وسط اتاق بود و در دو طرفش عسلی های نسبتا بلندی بود. یک طرف اتاق که مجید در ان سمت بود کامل کمد دیواری داشت. عکس قدی مجید روی شاسی به دیوار اتاق نصب بود. یک طرف اتاق کامل پنجره بود و گویا تراس بزرگی هم پشتش بود . طرف دیگر اتاق دیوار کامل از اینه پوشیده بود و مقابلش چراغ خواب زیبایی هم قرار داشت.
مجید در کمد را باز کردو گفت
بیا چیزهایی که خریده رو ببین. اگر کم و کسر داره الان که میریم خرید بگیریم.
مکثی کردم وگفتم
من چیزی لازم ندارم. اگر بریم خونمون لباسهامو بر میدارم.
حالا بیا نگاه کن
ممنون، بعدا میبینم.
نگاه خیره ایی به من انداخت کمی جدی شدو گفت
چرا نمیای؟
از نگاهش هول ورم داشت و سپس ارام وارد اتاق شدم و نزدیک او رفتم.
همچنان به من خیره بود. نزدیکش ایستادم تمام قدمن تا سرشانه او بود. از مقابل کمد رفت و روی تخت نشست.
در کمد را باز کردم داخلش پر بود از هر چیزی که خانم متاهلی به ان نیاز داشت.
از لباس مهمانی و کت و دامن گرفته تا لباس زیر و خواب. لوازم ارایش شال و روسری و حتی کلاه و شال گردن بافت.
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
ممنون ، خیلی خوبه، همه چیز هست.
نگاهش رو به من با کلافگی همراه بود و خبری از ان ادم شوخ طبع نبود. سپس با لحنی جدی گفت
میشه اون شال مشکی و از سرت در بیاری ختم که نیومدی.
نگاهم به مجید خیره ماندو گفتم
من اینجوری راحت ترم. شما چیکار به شال من داری؟
سرش را به علامت تهدید تکان دادو برخاست ناخواسته یک گام به عقب رفتم. نزدیکم شدو گفت
اینجوری راحتی اره؟
از ترس تمام بدنم میلرزید سعی کردم برخودم مسلط شوم اخم کردم وگفتم
بله، من نمیتونم چند لحظه از محرمیتم با شما نگذشته حجابم را بردارم.
به حالت تمسخر گفت
نوبت من که شد یاد خدا و پیغمبر افتادی؟
نوبت چیتون شده الان؟ مگه صف بوده که الان نوبت شما بشه؟
چهره مجید سرخ شدو گفت
یکدفعه دیگه هم بهت گفتم نمیخوام در بدو ورودت یه خاطره تلخ برات درست شه بهتره حرف دهنتو بفهمی.
کمی عقب تر رفتم وگفتم
من حرف دهنمو بفهمم؟ من اصلا با شما حرفی ندارم که بفهمم یا نفهمم. شما با من صحبت نکن من یک کلمه هم ....
حرفم را بریدو با حالتی که معلوم است به دنبال بهانه میگردد گفت
با کی حرف داری اونوقت؟
عدم اطمینان از امنیت جانی م باعث شد فقط به او خیره بمانم.
ادامه داد
جواب بده دیگه با من حرف نداری با کی حرف داری؟
کمی به او نگاه کردم اشنایی با او نداشتم که بتوانم ادامه رفتارش را حدس بزنم برای همین ارام گفتم
متوجه منظورتون نمیشم.من اونجا واسه خودم نشسته بودم. تو لاک خودم بودم. منو اوردی اینجا که بیا این وسیله هارو ببین بعد گیر دادی به روسری من حالاهم سوالی میپرسی که جواب خاصی نداره.
سوال من خیلی هم واضحه،من می
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_145
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_حرف دهنتو بفهم ریتا، والا تو دهنی بهت میزنم که تاحالا از بابات نخورده باشی.
شهرام سراسیمه سمت ما امدو گفت
_چی شده؟
فرهاد با اخم رو به من گفت
_لباس هاتو بپوش بریم
شهرام هاج و واج گفت
_چی شد اخه؟
فرهاد رو به شهرام چرخیدو گفت
_اینقدر که وقت میزاری واسه نصیحت من ، اگه نصفشو گذاشته بودی واسه تربیت ریتا ، اینقدر بی ادب ونفهم نبود.
شهرام رو به ریتا گفت
_چی گفتی؟
ریتا شاکی گفت
_خودم دیدم عسل داشت تو اتاق با گوشی مامان صحبت میکرد، به عمو گفتم...
فرهاد کلام اورا قطع کردو گفت
_با تلفن صحبت نمیکردند داشتند ویس گوش میدادن.
شهرام اخمی کردو رو به ریتاگفت
_تو همیشه باید یه شرو دعوایی بپا کنی؟
ریتا معترضانه گفت
_بابا به جون خودت داشت با تلفن صحبت میکرد.
صدای شهرام بالارفت و گفت
_به تو مربوطه؟
مکث کردو ادامه داد
_چند بار بهت گفتم فضولی نکن؟ چند بار بهت گفتم عمو از این کارهای تو ناراحت میشه؟ الان بهشون برخورده، دارن میرن، خیالت راحت شد ؟
شهرام ساکت شد نگاهی به مرجان انداخت و گفت
_حرف هم بهش میزنم، تو میخوای سکته کنی.
مرجان ارام گفت
_ریتا برو تو اتاقت
من هاج و واج اطرافیانم را نگاه میکردم فرهادروبه من با اخم گفت
_با تو بودم ها. برو لباس هاتو بپوش بریم.
به اتاق خواب برگشتم مانتویم را پوشیدمو خارج شدم شهرام داشت با فرهاد صحبت میکرد.
فرهاد با دیدن من گفت
_بیا بریم
شهرام ارام گفت
_دیوونه شدی فرهاد ، اون بچه س
صدای فرهاد بالا رفت و گفت
_بچه س؟
_من به جای ریتا معذرت میخوام،خوبه؟
_اگر اون موقع که تو شمال اون غلط اضافه رو کرد، ملاحظه تو و مرجان را نکرده بودم و خودم باهاش برخورد کرده بودم، الان تو روی من به عسل این حرف و نمیزد.
سپس روبه من گفت
_چرا معطل میکنی؟ مگه بهت نگفتم بیا بریم؟
چند قدم برداشتم ورو به شهرام گفتم
_خداحافظ
سپس مرجان را بوسیدم و گفتم
_منو ببخش بازم باعث دردسر شدم
مرجان سر تاسفی تکان دادو با فرهاد از خانه خارج شدیم .
در ماشین را باز کردم وگوشه ایی ترین کنج در نشستم. فرهاد هم سوار شد
با استرس به او نگاه کردم، نیمه نگاهی به من انداخت، سر تاسف تکان دادو حرکت کرد.
لحظاتی گذشت همینکه حس ارامش در درونم بازگشت با تن صدای بالا گفت
_تو لالی عسل؟
قلبم هری پایین ریخت، خدا خدا میکردم در دلش شک نکند که شاید ریتا راست میگوید.
کنار خیابان متوقف شد، دستش را به علامت تهدید مقابلم تکان دادو گفت
_فقط یکبار دیگه عسل، اگر کسی چیزی بهت بگه وایسی مثل مجسمه نگاهش کنی ، با من طرفی، فهمیدی؟
_بله
لحنش ارام شدو گفت
_خوب تو هم یه چیزی بهش میگفتی
برای اینکه با سکوتم عصبانی اش نکنم ارام گفتم
_خوب چی باید بگم؟
فرهاد اهی کشید از ماشین پیاده شد در را قفل کردو به سوپر مارکت رفت مدتی بعد با چند پاکت سیگار بازگشت یک نخ را روشن نمود و سوار ماشین شد
.
با صدای زنگ اس ام اس، گوشی اش را در اورد و پیام را خواند و سپس گوشی را محکم با جلوی ماشین کوباند ناخواسته جیغی کشیدم گوشی فرهاد زیر پایم افتاد
خواستم گوشی را بردارم چشمم به صفحه گوشی خورد
_چطوری زن خوشگل
نگاهی به مخاطب انداختم با دیدن اسم کیانوش جا خوردم گوشی را قفل کردم و در دستم گرفتم.
مقابل خانه ترمز کرد با ریموت در را زد و وارد حیاط شد، از ماشین پیاده شدم و وارد خانه شدم دوباره صدای اس ام اس فرهاد بلند شد، از پشت گوشی را از دستم گرفت، سپس صفحه را نگاه کرد،گوشی اش را خاموش نمود و گفت
_یدونه از اون قرص ارامبخش های منو با یه لیوان اب بیار
وارد آشپزخانه شدم جعبه داروهاروباز کردم و گفتم
_نداری
_دوتا داشتم
تنم لرزید ای وای من خوردمشون...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مدیر کانال زوج خوشبخت تربیت فرزند مگه شما پایین این رمان نمی خونی که زده کپی حرام پس چرا باز در کانالت میگذاری، و همینطور در چند کانال واتساپ، خانمی هستی یا آقا این کار رو نکن چون نویسنده راضی نیست
#کپی_رمان_عسل_حرام🚫⛔️
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁