ریحانه 🌱
#پارت_277 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم
#پارت_278
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
تشنت بود راستی
بطری را از دست او گرفتم و برخاستم. مجید هم بلندشد، از سالن که خارج شدیم فروشگاه روبرو را نشانم دادو گفت ّبریم اونجا خرید کنیم؟
مضطرب شدم و گفتم
چی بخریم ؟
بریم ببینیم چی داره؟
نه دیگه بریم خونه
چرا اینقدر بی ذوقی، حالا که معلوم شده بچه چیه دوست دارم براش لباس بخرم.
بعدأ خرید میکنیم.
مجید خیره به من گفت
چته امشب عاطفه؟ مشکوک میزنی اول منو پیچوندی به بهانه تشنگی و حالا الانم زوم کردی رو خونه رفتن.
چهره بی گناه به خودم گرفتم و گفتم
چمه؟ چرا باید مشکوک بزنم؟
مجید کمی به من خیره ماندو گفت ببین بچه، من ده یازده سال از تو بزرگترم، این روزگارهارو قبل تو گذروندم.
خودم را به اون راه زدم و گفتم
کدوم روزگارها مجید؟ چرا اینطوری شدی؟
_الان چرا دوست نداری بریم فروشگاه خرید کنیم؟
_چون خسته شدم، نیم ساعت اینجا وایسادیم تا بریم داخل، نیم ساعت هم تئاتر طول کشیده، من نشستم الان کمرم درد میکنه میخوام برم خونه
مجید نگاه مر موذی به من انداخت و گفت
خونه اره؟
خوب هرجا که تو میگی
من میگم بریم فروشگاه بگو چشم.
سکوت کردم، سابق هم مرتضی مجید را دیده بود و هم مجید مرتضی را، مجید که انگار متوجه ترس من شده بود گفت
راه بیفت بریم.
به ناچار دنبال او روان شدم.وارد فروشگاه شدیم با خودم گفتم
نیم ساعت ما تو سالن امفی تئاتر بودیم چند دقیقه هم با مجیدبحث میکردم. الان حتما از اینجا رفتند. مجید را به یک کودک سرا بردم. و او را سرگرم دیدن لباسهای نوزادی کردم.
مدتی بعد مجید از مغازه خارج شدو من هم بدنبال او راهی شدم. اشاره ایی به مغازه ساندویچی کردم و گفتم
بریم یه چیزی بخوریم ؟
مجید متعجب گفت
ساندویچ؟
نگاهی به اونداختم و گفتم
اره
سر تایید تکان داد و وارد ساندویچی شدیم.
گوشه ایی ترین جا را انتخاب کردم مجید رفت که سفارش غذا را دهد اطرافم را بررسی کردم با دیدن مرتضی در چند قدمی مجید خشکم زد. مجید پشت پیشخوان رفت و شروع به سفارش کرد, هزینه را حساب کردو سپس چرخید که به سمت من بیاید. همین که چرخید با مرتضی مقابل هم قرار گرفتند. لبم را از داخل گزیدم. مجید از مقابل او گذشت و به سمت من امد نگاهم را از روش برداشتم. سرمیز نشست عصبی شده بود من هم دست و پایم سردشده بود، با چشمش مرتضی را دنبال میکرد من که جرات نگاه کردن به مرتضی را نداشتم اما از روی نگاه مجید میتوانستم تشخیص دهم که با چند میز فاصله پشت ما نشسته.
مجید اخم کردو رو به من گفت
واقعا دلت ساندویچ میخواست یا چیز دیگه؟
خودم را به اون راه زدم و گفتم
یعنی چی؟
پوزخندی زد و گفت
صبر کن میریم خونه درستت میکنم.
از تهدید او جا خوردم و گفتم
چی میگی مجید؟ من خودم به اندازه کافی داغونم و فکرم در گیر زندگیمونه تو دیگه چرا تو...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت81 ❣زبان عشق❣ _نمی... نمیرم ، دیگه نمیخندم امیر تمام حرصش رو تو نگاهش ریخت و سر جاش نشست.
#پارت82
❣زبان عشق❣
بابا رو به امیر گفت
_سوال من جواب نداشت
امیر سرش رو بالا آورد
_ببخشید عمو شاید من زیادی باهاش جدی برخورد کردم
_چرا باهاش جدی هستی؟
امیر کمی مکث کرد
_عمو گاهی در برابر حاضر جوابش کم میارم خیلی تند جواب میده مخصوصا جواب مادرم رو
چشم هام گرد شد و کمی ترسیدم ای کاش جواب زن عمو رو نداده بودم اگه الان امیر بگه بابا حسابی عصبی میشه
_یه روز از قبل از اینکه نامزدیتون رسما اعلام بشه یادته چی بهت گفتم . گفتم دنیای من لوسه، حاضر جوابه، پروعه. اگه کم میاری نیا جلو. گفتی عمو ما از بچه گی با هم بودیم دنیا رو مثل پریسا می شناسم . البته دنیا به من قول داده دیگه جواب بزرگترش رو نده مخصوصا جواب فریبا رو بایدم سر قولش بمونه وگرنه خودم باهاش برخورد میکنم
استرس وجودم رو گرفته بود اگه امیر بگه به مامانش چی گفتم بابا اینبار دیگه کوتاه نمیاد زیر لب و خیلی اروم که فقط امیر بشنوه گفتم
_غلط کردم
بابا سرش رو پایین انداخت و چشم هاش رو بست نفس سنگینی کشید
_امیر! فکر نکنی به خاطر تفاوت سنی تون نقشی به غیر از نقش شوهر تو زندگی دنیا داری
_نه عمو، من معذرت میخوام قول میدم دیگه تکرار نشه مطمعن باشید
بابا از جاش بلند شد رو به مامان گفت
_هانیه جان سرم خیلی درد میکنه یه مسکن بیار اتاق خواب
روبه امیر گفت
_ببخشید عمو جان سر درد اجازه نمیده بیشتر از این پیشتون بشینم
امیر از جاش بلند شد
_خواهش میکنم عمو منم دیگه رفع زحمت میکنم
مامان که تا الان ساکت بود گفت
_بمون امیر جان . اصلا شب هم همینجا بخواب
با بیچارگی تمام به مامان نگاه کردم و با نگاهم بهش فهموندم که تعارف نکنه. ولی بدون توجه به من گفت
_فردام که تعطیلید سر کار نمی خوای بری که استرس داشته باشی همین جا بخواب
اینو گفت و رفت تو اتاق مشترکشون در رو هم بست. با سر رفتن مامان رو دنبال کردم اروم برگشتم سمت امیر دوباره فاصله ام رو با هاش زیاد کردم دلخور و سرزنش وار نگاهم کرد
_فکر کردم میخوای دعوام کنی
_حالا دعوا کنم. به این ابروریزی می ارزید
سرم رو پایین انداختم حق با امیر بود
_اگه گفتم گوشی رو با خودت بیار پایین می ترسیدم عمو یه وقت خدای نکرده...
حرفش رو عوض کرد
_دنیا تو رو خدا نزار کسی از دعوا هامون سر در بیاره . من و تو باید خودمون مشکلاتمون رو حل کنیم
_اخه تو خودت تو جمع من رو زدی
_من عصبی بودم
_منم ناراحت بودم
نگاهش رو به چشم هام دوخت بلند شد دستش رو سمتم دراز کرد
_کاری نداری
_میری
_اره، حال مامان خوب نیست خونه باشم بهتره
دستش رو گرفتم کمی فشار دادم
_امیر. میشه از دل پریسا در بیاری با من آشتی کنه
_کتکی که پریسا خورده حقش بوده صبر کن خودش آشتی میکنه
_یعنی راه نداره
_نه
ملتمس نگاهش کردم
_من نباید پیش خواهرم یه حرف داشته باشم
بحث با هاش فایده نداشت از حرفش کوتاه نمی اومد به سمت در حرکت کرد و منم دنبالش دلم خیلی براش سوخت
_امیر
برگشت سمتم
_خیلی دوست دارم
لبخند رضایت بخشی رو ی صورتش نشست
_تمام این دعوا ها و توبیخ ها به این یک جمله می ارزید
دستش رو پشت سرم گذاشت خم شد و گونم رو بوسید
سرم یخ کرد چشم هام گرد شد دیگه نمیتونستم به چشم هاش نگاه کنم و نگاهم رو به دکمه پیراهنش دادم این چه حرفی بود من زدم
_چت شد یهو
جواب ندادم که بلند خندید و خدافظی بیجوابی کرد و رفت سرجام خشکم زده بود اروم دستم رو بالا اوردم و جای بوسش رو پاک کردم به خودم به خاطر اون جمله ی مسخره لعنت فرستادم.
صورتم رو شستم و رفتم تو اتاقم این دومین بار بود که اینکار رو می کرد هر چند مامان بهم گفته بود که این حق امیره ولی هیچ جوره نمی تونستم باهاش کنار بیام
روی تخت به خودم جمع شدم و چشم هام رو بستم احساس گلو درد داشتم از امیر متنفر شدم هر جوری بود افکار رو از خودم دور کردم و خوابیدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت82 ❣زبان عشق❣ بابا رو به امیر گفت _سوال من جواب نداشت امیر سرش رو بالا آورد _ببخشید عمو ش
#پارت83
❣زبان عشق❣
با صدای بوق ممتد ماشین از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم هشت رو نشون میداد پتو رو رو سرم کشیم دوباره بخوابم. ولی مگه با این صدای ازار دهنده میشد. بلند شدم سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم علی وسط حیاط کاپوتش رو بالا داده بود و سعی داشت صدای بوق رو ساکت کنه.
کشو قوسی به بدنم دادم نگاهم افتاد به خونه ی عمو اینا پریسا روی تاپ نشسته بود این بهترین فرصتِ برای به دست آوردن دل پریسا با وجود زن عمو حالا حالاها نمی تونستم برم خونشون یه شال از تو کمدم برداشتم و از اتاقم با سرعت بیرون رفتم پایین پله ها با مامان روبه رو شدم
_صبح بخیر، خیره ان شاالله کجا اول صبحی
همون طور که با شتاب سمت در میرفتم گفتم
_میرم پیش پریسا
_بیا صبحانه بخور
_الان میام
در رو باز کردم پریسا هنوز رو تاب بود این باعث خوشحالیم شد خودم رو بهش رسوندم جلوش ایستادم
_سلام
از دیدن من جا خورد ولی فوری صورتش رو برگردوند طرف مخالف من
_پریسا ببخشید به خدا از دهنم در رفت
_حاصل دهن لقی تو شد یه کتک مفصل برای من از اون امیر وحشی
_به خدا خیلی ناراحت شدم
صورتش رو تیز برگردوند به سمتم
_ناراحتی تو به چه درد من میخوره
شرمنده نگاهش کردم
_به خدا از دهنم پرید ببخشید
_تو میدونی امیر بد پیله است، بی خیال هیچی نمیشه .
اشک تو چشم هاش جمع شد
_مامان بابام نبودن اگه علی هم نبود الان معلوم نبود زنده بودم یا نه
_تو رو خدا گریه نکن ببخشید
خودش رو از رو تاب کنار کشید به اشاره کرد که بشینم نشستم کنارش صورتش رو بوسیدم اشکش رو پاک کردم
_خیلی کتکت زد
_ول کن نبود . میگفت دوست نداشته تو بفهمی فکر می کنه تو نسبت به مهدی احساس داری
نفس عمیقی کشیدن به تاب تکیه دادم پای چپم رو ی زمین فشتر دادم تا کمی تاب حرکت کنه
_میخوای بگم خونمون دیشب چه خبر بود
دوباره شده بود همون پریسا، با دوق گفتم
_اره بگو
_مامانم از دستت گریه کرد یعنی از دست تو که نه به خاطر دروغش که تابلو شده بود ولی می خواست بندازه گردن تو بابامم هم فهمید ولی به روش نیاورد رفتن اتاق دلداریش داد
بابات با امیر چی کار داشت
یکم نگاش کردم نباید از ضایع شدن امیر براش تعریف می کردم
_خودش چیزی نگفت
_چرا اومد علی ازش پرسید گفت می خواستین شب نگهش دارین به خاطر مامان قبول نکرده
نفس عمیقی کشید با سر حرفش رو تایید کردم دیگه حرف نزدیم فقط اروم تاب میخوردیم صدای بوق علی قطع شده بود خواب به چشم هام برگشته بود
_خوابم گرفت
_با بوق علی بیدار شدی
_اوهوم
سرم رو روی شونه ی پریسا گذاشتم چشم هام رو بستم
_پری
_هوم
_تو برا من مثل خواهری خیلی دوستت دارم
انگشت های دستش رو لای انگشتهام کرد دستم رو روی پاش گذاشت کمی فشار داد چشم هام گرم خواب شده بودن که با صدای سلام گفتن پریسا بازشون کردم امیر با یه اخم وحشتناک روبه رومون ایستاده بود.
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت83 ❣زبان عشق❣ با صدای بوق ممتد ماشین از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم هشت رو نشون میداد پت
#پارت84
❣زبان عشق❣
خم شد بازوم رو گرفت بلندم کرد سمت خونه ی ما می رفت من رو دنبال خودش می کشید تلاشم برای آزاد کردن بازوم از دستش بی فایده بود
_عه چته ولم کن اولی صبحی رم کردی اومدی سراغ من.
_الان تکلیفم رو با عمو مشخص میکنم
_ول کن ببینم بابا
به خونه رسیده بودیم که پرتم کرد سمت در هر جور که می شد تعادلم رو حفظ کردم که زمین نخورم طلبکار برگشتم سمتش که خودم رو تو شیشه ی خونه دیدم تازه متوجه علت عصبانیتش شدم با همون بولیز شلواری که تو خونه بودم تواومده بودم حیاط مشرمنده به چشم هاش نگاه کردم
_ببخشید به خدا حواسم نبود
بدون توجه به من در رو باز کرد دستش و پشت کمرم گذاشت و با شتاب به جلو هولم داد اگه به بابا می گفت حتما تنبیهم می کرد تو شرایط دیگه بودیم شاید کاری باهام نداشت ولی تو این شرایط نه
دستش رو گرفتم
_ببخشید به خدا حواسم نبود
_چطور یادت نمیره شال سرت کنی مانتو رو یادت میره. برای اینکه برات اهمیت نداره
لبم رو دندون گرفتم و اطراف رو نگاه کردم
_امیر آروم . بابام خونس
_میدونم
صداش رو کمی بالا برد بابا رو صدا کرد
مامان از اتاق بیرون اومد یه نگاه به قیافه مضطرب من انداخت
_چی شده امیر جان
_سلام زن عمو . عمو نیستش
_حمومه
_زن عمو شما بگو من چند بار باید بگم
رو کرد به من
_چند بار باید بهت بگم دوست ندارم اینطوری بیای تو حیاط . زن عمو هر چی می گم بازم کار خودش رو می کنه شما الان بگو این وضعیت مناسبه
مامان به سر تا پای من نگاه کرد
_برا چی اینجوری بیرون رفتی
_به خدا یادم رفت
امیر یه قدم اومد جلو که ترسیدم پشت مامان پناه گرفتم
_نگو یادم رفت که بد تر عصبیم می کنی.
_خیلی خب باشه پسرم خوت رو کنترل کن
استرس اومدن بابا اذیتم می کرد دلم می خواست امیر زودتر بره از پشت مامان تند و سریع گفتم
_ببخشید اشتباه کردم قول میدم دیگه اینجوری نیام بیرون
_به خاطر من ببخش امیر
امیر صداش رو پایین آورد
_ بحث بخشیدن نیست زن عمو من میگم...
با صدای بابا که مامان رو برای دادن حوله صدا می کرد حرف امیر نصفه موند مامان با صدای ارومی گفت
_اقا رضا دیشب قلبش درد گرفته بود جلوش دعوا نکنین خواهش میکنم
بعدم رفت اتاق تا به بابا حوله بده
امیر یه کم چپ چپ نگاهم کردو بدون خداحافظی رفت
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت84 ❣زبان عشق❣ خم شد بازوم رو گرفت بلندم کرد سمت خونه ی ما می رفت من رو دنبال خودش می کشید
#پارت85
❣زبان عشق❣
به در خیره بودم خدا رو شکر می کردم که بی خیال شد و رفت با صدای مامان چشمم رو از در برداشتم و برگشتم سمت مامان
_رفت
با سر تایید کردن
_نگهش می داشتی صبحانه رو با هم می خوردیم
_مگه بیکارم. دق و دلی گریه ی دیشب زن عمو رو میخواد سر من خالی کنه
مامان متعجب گفت
_ مگه گریه کرده
_الان پریسا گفت
مامان کمی اخم کرد
_ببینم دنیا! تو هم از خونه خبر می بری بیرون
_نه، اصلا خونه ی ما که خبری نیست چی رو برم بگم
رفتم سمت آشپز خونه
_مامان به چی بده من بخورم مردم از گرسنگی
_چه اخلاقی داری دنیا بابات یه نگاه چپ به من کنه تا دو هفته حالم جا نمیاد الان امیر کم مونده بود بزنت با خیال راحت میگی صبحونه بخورم
_بله مامان خانوم بابام ارومه یه چپ نگاه می کنه بهت بر می خوره .من دو ماه نیست عقد امیر شدم دو بار کتک خوردم .
چشم هاشو ریز کرد
_چرا دو بار مگه به غیر مشهد بازم اینکارو کرده
لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه چی گفتم من خدایا اب دعنم رو قورت دادم
_همون دیگه
_گفتی دوبار
خودم رو به خونسردی زدم
_اخه الان بازومو گرفت دردم اومد واسه اون گفتم
نگاهم رو از چشم های دلخورش برداشتم خودم رو با نون های توی سبد نون مشغول کردم کمی خوردم لقمه هنوز توی دهنم بود که چشمم خورد به جعبه ای که دیشب برام عیدی آورده بودن
_مامان
دلخور بود از اینکه راستش رو بهش نگفته بودم جوابم رو نداد که ادامه دادم
_عیدی رو چرا برا عروس میارن
چایی رو جلوم گذاشت
_چطور
_همینجوری
_نمی دونم . یه جور رسمه
_کی باید بیارن
_معمولا چند شب مونده به عید
_چرا زن عمو برای من رو بعد از عید اورد
_دیشب که خودش گفت کار داشته
_پس چرا برای زهرا رو میبردن کار نداشته
_مهم اینه که بالاخره آوردن
_احترام مهم نیست
خیره نگاهم کرد
_تو مگه به اونا احترام میزاری؟
_اونا یعنی کی ؟ من فقط جواب زن عمو رو میدم .مامان دقت کن، جواب میدم، جواب، یعنی تا یه چی نگه من ساکتم .بی خودی که جوابش رو نمیدم هر دفعه یه چی بارم میکنه تازشم دیشب عملا دستش رو شد دروغگو خانم ...
_دنیا خانوم. اولا درست صحبت کن بزار عادت کنی. دوما زن عموت اشتباه کرده ولی تو حق نداشتی اونجوری بخندی و ناراحتش کنی
_چطور من اشتباه می کنم اون به همه میگه ولی اون اشتباه میکنه من نباید بخندم حالا بماند که اشتباه مال جوناست نه یه زن پنجاه ساله
_کی اشتباهت رو به همه گفت ؟
_عه! چه زود یادتون رفت دیروز نزدیک بود من رو به کتک خوردن بندازه
اداشو درآوردن
_با خواهر من بد حرف زد
مامان لبخندش رو به زور جمع کرد
_مگه چی گفتی به خواهرش
با فکر اینکه الان باید برا مامان تعریف کنم و از اونجایی که هرچی به مامان بگم دو دقیقه بعدش بابا میدونه تنم لرزید دنبال یه راه فرار بودم که بابا نجاتم داد
_قبلا ها صبر می کردین منم بیام بعد میخوردید
سلام دادم مامان لبخندی زد
_دنیا ضعف کرده بود من نخورم
داشتم لقمه میگرفتم که بابا گفت
_دنیا دو تا چایی بریز
لقمه رو رو میز گذاشتم از جام بلند شدم که تلفن زنگ زد مامان گفت
_خودم چایی میریزم تو گوشی رو جواب بده
سمت گوشی رفتم با دیدن شماره ی خونه ی آقاجون قیافم رو مشمعز کردم بابا از تو اینه ای که بالای میز تلفن بود قیافم رو دید محکم گفت
_جواب بده دیگه
دکمه ی سبز رو فشار دادم و با بی میلی گفتم
_بله
_بابات هست
این پیر مرد هیچ وقت سلام نمی کرد سلام هم می کردم جواب نمی گرفت
_بله هست گوشی
گوشی رو بردم تو آشپز خونه جلوی بابا گذاشتم
_کیه ؟
_آقاجون
صداش رو اروم کرد تا آقاجون نشنوه
_چرا سلام نکردی
_اون زنگ زده خودش باید سلام کنه
بابا تیز نگاهم کرد خودم رو یکم جمع کردم
_گوشی رو بردار، سلام کن معذرت خواهی کن به خاطر بی ادبیت، حال خودش و خانوم جون رو بپرس بعد گوشی رو بده به من
با تعلل نگاهش کردم که گفت
_زود
گوشی رو برداشتم
_سلام آقاجون
_گفتم گوشی رو بده به بابات
_ببخشید یادم رفت اول سلام کنم
جوابم رو نداد
_خودتون خوبید خانوم جون خوبن
_بچه من رو مچل نکن
_یه لحظه گوشی
گوشی رو گرفتم شمت بابا که تمام مدت با چشم غره نگاهم میکرد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
هدایت شده از ریحانه 🌱
لینک پارت اول زبان عشق👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/12524
لینک پارت اول عشق بی رنگ👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/1542
اعضا جدید خوش امدید❣❣❣
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
ریحانه 🌱
#پارت85 ❣زبان عشق❣ به در خیره بودم خدا رو شکر می کردم که بی خیال شد و رفت با صدای مامان چشمم رو از
#پارت86
❣زبان عشق❣
گوشی رو با حرص از دستم گرفت خواستم از جام بلند شم که محکم گفت
_بشین
از اینکه مجبور شده بودم احترام زوری بزارم ناراحت بودم اشک تو چشم هام جمع شده بود و تنها علتش زورگویی بابا بود از شدت ناراحتی هیچ صدایی رو نمی شنیدم
_با تو ام دنیا
با صدای فریاد گونه بابا متوجه شدم تماس رو قطع کرده
_ب..بله
_چرا جواب نمیدی
_حواسم نبود
_دنیا این بار دومه بهت تذکر میدم دفعه ی سومی وجود نداره فهمیدی
گریم گرفت و اشکم روی گونم ریخت
_شما اصلا می دونی آقاجون جواب سلام من رو نمیده میگم خوبید محل نمیده بعد من رو مجبور می کنید با هاش حرف بزنم.
_اصلا تو سلام کن بزار اقاجون فحش بده تو وظیفت احترام گذاشتنه
جواب ندادم و سرم رو پایین انداختم
_بققه ی صبحانت رو بخور
_اشتها ندارم
_به زور بخور
به مامان نگاه کردم که کمکم کنه ایینجور مواقع کاملا سکوت میکرد لقمه ی نصفه ای که کنار چاییم بود رو توی دهنم گذاشتم به زور از لای بغضم قورت دادم بابا که تمام مدت نگاهم میکردرو به مامان گفت
_فردا قراره برن روستا یه مهمونی گرفته خداحافظی کنه
_پس زودتر بخورید جمع کنم برم کمک خانوم جون
_تو برو دنیا اینجا رو جمع می کنه
_دنیا حالش خوب نیست خودم جمع می کنم
_ازش طرف داری نکن. یه سلام کرده حالش بد شده؟
_نه . اخه قبلش هم با امیر بحثش شده بود
چشم های از حدقه دراومدم رو به سمت مامان گرفتم اگه بابا بگه چرا چی میخواد بگه
_بله. صداشون رو شنیدن اونجام دنیا مقصر بود
آبروم رفته همه چی رو شنیده شرمنده سرم رو پایین انداختم
تن صداش رو ملایم کرد
_دخترم تو مسلمونی یه دختر مسلمون حجاب از یادش نمیره.
من اگه حرفی میزنم برای خودت میگم همیشه من نیستم ازت دفاع کنم یه وقت ها تنهایی طوری رفتار کن که نیاز به کسی برای دفاع نداشته باشی
الانم اگه صبحانت رو خوردی میتونی بری خودم اینجا رو جمع میکنم
بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم جعبه ی عیدی رو برداشتم رو رفتم بالا
گوشه ی اتاق کز کردم این رفتارهایی که بابا جدیدا با من داره همش تقصیر زن عمو وگرنه بابا قبلا خیلی مهربون بود باید حالش رو بگیرم جواب بی احترامی که بهم کرده رو هم باید بدم
سرم رو با حرص تکون دادم می دونم چی کار کنم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣