eitaa logo
ریحانه 🌱
12.1هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
558 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 عمواقا راه افتاد که گوشیش دوباره زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت گوش رو سمتم گرفت و.کلافه گفت: _جواب بده بگو خودش نیست. با دیدن اسم مهین روی صفحه ی گوشیش حسابی ترسیدم. _م...من. تماس قطع شد فوری گوشی رو خاموش کرد. _ولش کن قطع شد شماره ای که میگم رو بگیر. _با گوشی خودم ? _اره، به میترا بگو کار داشت به این شماره زنگ بزنه. شماره رو گفت گرفتم با اولین بوق گوشی رو کنار گوشش گذاشتم. _خودتون بگید. ماشین رو پارک کرد و گوشی رو دستش گرفت. شروع کرد به صحبت کردن. نیم نگاهی به عمو آقا انداختم که در حال صحبت کردن با میترا بود یعنی اگر متوجه بشه که من توی دفتر با مهین خانم صحبت کردم ناراحت میشه یا نه? اصلا چرا مهین خانم فکر کرده که من همخونه عمو آقا هستم. نکنه پیش خودش تصور کرده که من با عمواقا قصد ازدواج داریم. بیچاره مهین خانوم خبر نداره عمو آقا یتیمی رو به خونش پناه داده. اما تمام فکر و خیالش برای برگشت و آشتی کردن با عمو آقا بی فایده است. چون من هم تا امروز نمی دونستم که کسی مثل میترا خودشو توی دل عمو اقا جا کرده. عمو آقا مرد سختگیری و اصولاً دل به کسی نمی بنده، حالا حتی حاضر نیز برای ثانیه ای از حالش بی خبر باشه. این یعنی اینکه عمو آقا هم عاشق شده، لبخندی بهش زدم عشقی که الان می تونم درک کنم. نمی تونم بگم در گذشته عاشق نبودم اما عشقی بود که به مرور زمان خودش رو توی وجودم جا کرد. اگر اون عشق بود پس اینی که الان نسبت به استاد توی وجودم در حال جوونه زدن هست چیه? نمی تونم بینشون قضاوت کنم و عشق واقعی رو پیدا کنم اما هر چیزی که هست دو تا حسه کاملا متفاوته. من همسرم رو از روی ترس و با درد از دست دادم روزی که بی رحمانه من رو توی انباری خونه کتک میزد با هر ضربه دستش که روی بدنم فرود می‌آمد ذره ذره عشق را از وجودم بیرون می کرد. التماس‌هایی که بابت توضیح بهش میکردم رو فراموش نمیکنم. اما نمیتونم ازش متنفر باشم شاید هنوز دوستش دارم. علاقم به استاد به قدری زیاد شده که تمام دوست داشتن هام رو پس میزنه. به قدری توی وجودم خودش رو جا کرده که حتی حس عذاب وجدانم رو از بین می بره. من تا به حال با وجود سخت ‌گیری‌های عمو اقا خودم هم تمایل به نگاه کردن یا صحبت کردن با هیچ مردی رو نداشتم. اما از روزی که استاد رو بیمارستان بستری کردم دیگه حس عذاب وجدانم از بین رفته شب و روزم رو فقط بهش فکر می کنم. ای کاش میتونستم پروانه رو زودتر ببینم. حالا اگر هم زودتر ببینم چجوری بهش بگم که شماره استاد رو به هم بده، می تونم بی اجازه از گوشیش بردارم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 اما دوست ندارم که پروانه به من بی اعتماد بشه و فکر کنه که من توی گوشیش دارم کنجکاوی می کنم. شاید بهتر باشه راستش رو به یک نفر بگم یعنی اون یک نفر می تونه پروانه باشه، کسی به غیر از پروانه توی زندگی نیست که بتونم باهاش حرف بزنم. نیم نگاهی به عمو آقا که در حال رانندگی بود انداختنم. عمو آقا هم هست. اما اصلاً مورد مناسبی برای گفتن این حرفها نیست. فکر کنم اگر از این حس من با خبر بشه کلا از شهر شیراز جمع می کنه و به هیچ کس هم نمی گه کجا رفتیم. میترا هم هست اما نه میترا تمام حرف‌ها رو به عمو اقا میزنه اصلا این چه داستانی که هر دو میدونن و من نمی دونم. منظورش از این که الان وقتش نیست که یک چیزی را به من بگن چی بود. کاش میتونستم از عمو آقا بپرسم. تجربه ثابت کرده کنجکاوی های بیش از حد در رابطه با اون خونه و سوال های بی جا وعمو آقا رو به سکوت فرو میبره و هر چی من بیشتر سوال میپرسم اون بیشتر سکوت میکنه اخر هم عصبی میشه و با یک بد اخلاقی و تهدید به اتمام میرسه. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم از پنجره به آسمون نگاه کردم. خدایا هیچ وقت نمی تونم درک کنم که چرا من رو اینقدر بی کس آفریدی، هیچ کس به غیر از خودت تو این بی کسی نقشی نداره. تو خواستی که من توی خانواده‌ای به دنیا بیام ، که هیچ چیز از مال دنیا نداشتن تو خواستی من را به پدر و مادری بدی که حتی شرایط زندگی مناسب رو هم ندارن. یکی شیرین عقل و اون یکی ناشنوا و لال، نمیخوام ناشکری کنم اما واقعاً این شرایطی که تو بدون دخالت هیچکس برای من رقم زدی. کاش یک روز دلیل این همه بدبختی برای یک نفر رو بهم بگی. چرا من باید به جای این که زیر سایه پدر و مادرم باشم با کسی زندگی کنم که هیچ نسبتی باهام نداره و فقط از سر ترحم من رو توی خونش را داده اون هم از گذشته که از وقتی یادم میومد، تحقیر و تحقیر. یعنی روزی میشه که من هم بتونم راحت زندگی کنم و بدون ترحم توی این دنیا سربلند کنم یعنی میشه روزی کسی من را به خاطره نداشته هام سرزنش نکنه. راحت زندگی کنم شاید اگر عشقم به استاد فرجامی داشته باشه اون هم از وضعیت زندگی من و پدر و مادرم با خبر بشه من رو پس بزنه و نخواد. من نباید عاشق بشم یا عشقم را بروز بدم چون خیلی بی کس هستم. ماشین ایستاد و به عمو اقا نگاه کردم با لبخندی که فکر نمی کردم به این زودی بهم هدیه بده نگاهم کرد اصلا متوجه نشدم کی صحبتش با میترا تموم شده _پیاده شو بریم نهار بخوریم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 به رستوران سنتی که عمو اقا قصد داشت من رو اونجا ببره نگاه کردم. چرا تو این چهار سال این کار رو نکرده. دو تا دلیلی بیشتر نمی تونم پیدا کنم. یا میترا ازش خواسته، یا داره من رو اماده میکنه برای ازدواجش. انتظار بیجایی که فکر کنم من رو هم تو زندگی مشترکشون جا بدن. دوباره به اسمون نگاه کردم خدایا چقدر دلم گرفته. من از وقتی پدر و مادرم رو از دست دادم احساس تنهایی داشتم. ولی الان خیلی بیشتره تا کی باید زیر ترحم این‌و اون زندگی کنم. دست گرم عمو اقا روی کمرم نشست. _برو تو انقدر هم فکر نکن. به چهره ی خسته ای که سعی داشت با لبخند بهم ارامش بده نگاه کردم و با لبخند بی جونی جوابش رو دادم. وارد شدیم فضای سنتی، تخت هایی که دورش پشتی های قرمز گذاشته شده بود. حوضچه ای که ابنمای کوچکی داشت با اهنگی که تو فضا پخش بود کاملا همخونی داشت. روی تخت نزدیک‌ابنما نشستم بعد از سفارش غذا عمو اقا روبروم نشست. _خوبی? نمی دونم باید حرفم رو بزنم یا نه. _عم...عمو اقا من از شما ممنونم که چهار سال به بهترین شکل کنارم بودید مثل یک پدر حمایتم کردید و...ولی به اطراف نگاه کردم و دوباره ناخواسته پا هام شروع به لرزیدن کردن. _ولی چی? تو چشم هاش نگاه کردم. _من ...قراره تنها باشم? کف دستش رو به ته ریش توی صورتش کشید. _چرا این فکر رو می کنی? _اخه شما قراره... _قرار من به تو چه ربطی داره? این‌مدل حرف زدن ازش بعید نبود و من عادت کردم. _من با میترا صحبت کردم. همه چیز رو در رابطه با تو بهش گفتم ازش خاستگاری کردم ولی قبل خاستگاری گفتم که دخترم با ما زندگی می کنه اونم قبول کرد. سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: _حالا شاید یه روزی خودش در رابطه با علاقش به تو باهات صحبت کنه. تو چشم هام نگاه کرد. _دوست داشتم باهم یکم بگردیم. همین الانم اون قیافه رو به خودت نگیر زنگ بزن به پروانه بگو امشب بیاد پیشت. تمام ناراحتی هام رو فراموش کردم. اومدن پروانه یعنی رسیدن به شماره ی استاد با لبخند کش اومده توی صورتم گفتم: _شما شب نیستید؟ متعجب از تغییر حالتم گفت: _نه. _دوباره میرید خونه باغ؟ _نه با میترا... حرفش به خاطر حضور مردی که لباس سنتی پوشیده بود و سفره ای رو روی تختمون پهن می کرد نصفه موند. دیگه ناراحت نبودم فوری شماره ی پروانه رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق جواب داد: _سلام خانم با کلاس. بدون مقدمه گفتم: _سلام. امشب میای خونه ی ما. پروانه هم با خوشحالی گفت: _پدر خوندت نیست؟ _نه جایی کار داره. _اره عزیزم چرا نیام، این نامرد ها انشب همشون دارن میرن خاستگاری منو نمیخوان با خودشون ببرن. _بهتر. پس منتظرتم. _کی بیام? الان بیرونیم، رسیدیم خونه بهت زنگ میزنم. _باشه پس من منتظر تماستم. گوشی رو قطع کردم. عمو اقا از بالای چشم‌ نگاهم می‌کرد. گفتم: _گفت میام _بله، متوجه شدم. به غذا که خیلی با سلیقه روی تخت چیده شده بود نگاه کردم. _معلومه خیلی خوشمزست. از اون همه شوق و اشتیاقم عمو اقا بالاخره لبخند ز. نهار رو که خوردیم هر چی اسرار کردم بریم خونه عمو اقا قبول نکرد. من رو به چند تا مغازه برد و یکم برام‌خرید کرد و در نهایت بعد از سه ساعت به خونه برگشتیم. وسایل ها رو جا به جا کردم چایی گذاشتم از غیبت عمو اقا که رفته بود دوش بگیره استفاده کردم و به پروانه هم خبر دادم. برای اینکه بهونه ای دست عمو اقا ندم شام هم گذاشتم تا مثل دفعه ی قبل از بیرون نگیریم. رفتارم کاملا تغییر کرد این باعث شک عمو اقا شد. اما انقدر برای رسیدن به صفحه ی پروفایل استاد امینی بی قرارم که هیچی برام مهم نیست. عمو اقا کت و شلوار شیکی پوشید مثل همیشه به خودش ادکلن زد ولی بر عکس همیشه که خودش رو تو اینه نگاه می کرد روبروی من ایستاد. _نگار خوب شدم? مثل یک دختر که به پدرش محبت می کنه جلو رفتم دستی به سرشونش کشیدم. _خیلی خوبید، مثل همیشه. _نمیخوام مثل همیشه باشم چی کار کنم? _اخه ادم‌خوشتیپ و خوش پوشی مثل شما که لازم نیست تغییر کنه. با لبخند گفت: _نه مثل اینکه نگار من دوباره داره شیطون میشه. سوالی گفتم: _من شیطنت دارم؟ _هر وقت حالت خیلی خوب باشه بله، داری، زیاد هم داری. ولی نمی دونم چی شده که حالت خوب شده. از وقتی فهمیدی من شب نیستم تو پوست خودت نمی گنجی. هول شدم. _ن...نه این چه حرفیه، اخه با پروانه خیلی خوش می گذره. نگاهی به قابلمه ی غذا و چایی امادم کرد. ابرویی بالا انداخت و نفس عمیقی کشید سمت در رفت. _نگار دیگه سفارش نکنم. _خیالتون راحت. کفشش رو پوشید. دوباره سفارش های تکراریش رو کرد و رفت. تا اومدن پروانه کتابم رو باز کردم. خوشبختانه فردا با استاد امینی کلاس داریم با عشق و علاقه شروع به خوندن کتاب کردم. سرگرم خوندن بودم‌ که صدای زنگ خونه به صدا در اومد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 سمت در رفتم از چشمی در مطمعن شدم که پروانس، بازش کردم. بعد از روبوسی گرم و صمیمی متوجه چشم های قرمز پروانه شدم. _گریه کردی؟ بغضش دوباره فعال شد و با سر گفت بله _چرا? _همشون رفتن خاستگاری من‌رو نبردن. _کیا عزیزم. _مامان و بابام و سیاوش، گفتن زشته من رو ببرن. اشک روی گونش ریخت دستش رو گرفتم. _عیب نداره، حالا برای مراسمات بعدی می برنت حتما. دستش رو از دستم کشید _تو هم حرف اونا رو می زنی. دلخور گفتم: _خب بشین گریه کن. طلب کار نگاهم کرد اشکش رو پاک کرد. _گریه نمی کنم. ولی سر مراسمات بعدی هم نمی رم. _ول کن تو رو خدا، ببین چه بی دلیل داره اشک می ریزه. _بی دلیل نیست من خواهر دامادم من رو اصلا حساب نکردن. _حالا کی هست دختره خونشون کجاست. _اهل تهرانن، سیاوش تو دانشگاه دیدش، یه دو سالی هست که با هم در ارتباطن. _الان باباتینا رفتن تهران. _نه بابا دختره هوله، پاشده اومده خونه ی خالش اینا. همشون تهران می شینن یه خاله دارن اونم به خاطر کار شوهرش که تو ارتشه اومده شیراز. گوشی تو دستش بود نا خواسته نگاهم رفت سمت گوشیش چه جوری باید بهش بگم که شک‌ نکنه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 متوجه نگاهم نشد روی مبل نشست. _اگه تو هم بهم زنگ نمی زدی تا صبح خل میشدم. کمی به اطراف نگاه کرد. _پدر خوندت نیست. کنارش نشستم. _نه رفته. یکم بو کشید و با لبخند حرص دراری گفت: _حسابی ازت چشم ترس گرفته ها. سوالی نگاش کردم.نگاهی به ساعت دستش کرد. _از الان شام گذاشتی? با لبخند نگاهم رو به میز دادم _اره _خب من مشتاقانه منتظرم بشنوم نفس عمیقی کشیدم. اصلا دوست ندارم نگار متوجه حسم به استاد بشه پس باید تو یه فرصت مناسب شماره رو بگیرم. _تا کجا گفته بودم. _تا اون روز که پدر خوندت بهت پول داد. یکم فکر کردم. _اون رو بعد از زنگ اخر منتظر رامین بودم ولی احمد رضا با ماشین منتظرمون بود. دلم حرف های قشنگ میخواست. دوست داشت دوباره با رامین بیرون برم. مرجان هم از دیدن احمد رضا خوشحال نشد. تو مدرسه بعد از اینکه باهاش اشتی کردم گفت که دیشب اگر مادرش نمی اومد خیلی بیشتر از یک سیلی از برادر عصبانیش میخورده. کلی هم ازم تشکر کرد که مادرش رو خبر کرده بودم. سوار ماشین احمد رضا شدیم. حسابی بد خلق و عصبی بود. من که اصلا حرف نمی زدم مرجان هم جرات حرف زدن نداشت. مسیر خونه رو نمی رفت ولی بالاخره ایستاد پیاده شد و با تمام شدت در رو بست کمی جلو رفت از اینکه ما پیاده نشدیم عصبی تر شد اوگد سمت ماشین در جلو رو باز کرد. _نمیخواید پیاده شید? فوری پیاده شدیم و کنار هم ایستادیم اون از جلو می رفت و ما هم دنبالش از پله های پاساژ بالا رفت جلوی یه مغازه ایستاد رو به من گفت: _برو تو تا بیشتر از این ابروم رو نبردی یه پالتو برات بخرم. _تازه متوجه علت عصبانیتش شدم احتمالا عمو اقا سرزنش کرده بود. احمد رضا همیشه دوست داشت بهترین باشه، تمام کار هاش رو بی عیب و نقص انجام میداد تا کسی بهش حرفی نزنه. براش سنگین تموم شده بود که عمواقا بهش گفته بود چرا نگار پالتو نداره. اروم لب زدم. _خیلی ممنون، نمیخوام. با دو قدم بلند خودش رو به من رسوند. مرجان بیشتر از من ترسیده بود فوری یک قدم عقب رفت احمد رضا از بازوم گرفت و تقریبا پرتم کرد سمت مغازه. _بیا برو تو ببینم. خدا رو شکر اون لحظه هیچ کس بیرون از مغازش نبود وگرنه کلی ابروم میرفت. تعادلم رو حفظ کردم. وارد مغازه شدم بغض امونم رو بریده بود. اما غرورم اجازه نمی داد تا به اشک تبدیل بشه. انقدر تو انتخاب پالتو بی ذوق بودم که خودش برام انتخاب کرد و خرید. با همون اخم و تخم به خونه برگشتیم. عمو اقا نهار اونجا بود. هیچ خبری از سند زدن نبود انگار فقط برای اینکه به من پول بده اومده بود. دلم نمیخواست از اتاق بیرون برم ولی از ترس، اولین نفر سر میز نهار نشستم. عمو اقا روبروی من نشست. دیگه خبری از اخم های احمد رضا نبود و این فقط به خاطر حضور عمو اقا بود. احمد رضا ادم بد خلقی نبود ولی شرایط اون چند روز حسابی کفریش کرده بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بعد از نهار همه بلند شدن و بیرون رفتن. من و مرجان اخرین نفری بودیم که قصد رفتن کردیم که با صدای بانو خانم برگشتیم رو به من گفت. _دختر جان مگه من کلفت توام، وایسا کمک کن بشور این ظرف ها رو. خواستم برم جلو که صدای احمد رضا باعث شد تا به سمت در اشپزخونه برگردم. _نگار هم تو این خونه مثل مرجانه بانو خانم. اگه خسته شدید بگید به فکر کس دیگه ای باشم. بانو خانم هول شد. _نه اقا جان. خسته نشدم گفتم یکم کار کنه یاد بگیره. بالاخره پس فردا میخواد بره خونه ی شوهر. احمد رضا با اخم و خیلی جدی گفت: _کی میخواد اینارو شوهر بده. حالا اینا باید درس بخونن. بعد هم رو به ما گفت _برید با کیفتون اتاق من، تا بیام. مرجان رفت من هم چشمی زیر لب گفتم چند لحظه بعد هر دو توی اتاقش پشت میزمون نشستیم. گوشی شکسته ی مرجان روی تخت بود. مرجان اهی کشید رو به من گفت: _همش تقصیر دایی بود. اخه ادم نصفه شب دلش برای کسی تنگ میشه. نیم نگاهی به من کرد _دلش برای تو تنگ شده بود. گفت فعلا نمی تونه بیاد اینجا میخواست تلفنی صدات رو بشنوه. مرجان حرف میزد و نمیدونست من دارم توی حرف هاش غرق میشم. کسی من دوست داره اونم در حدی که دلش برام تنگ بشه. این برام غیر قابل باور بود. اون روز تنها درس خوندیم. یعنی درس که نخوندیم مرجان در حسرت گوشی شکستش بود من هم غرق در حسی که فکر می کردن عشقه بودم. یک هفته گذشت. عمو اقا رفت. روز اخر قبل از رفتنش دوباره به من دور از چشم همه مبلغ زیادی پول داد. خبری از رامین نبود. من حسابی دلتتگ بودم بالاخره انتظارم به پایان رسید. ازمدرسه که اومدیم خونه رامین خونه بود از دیدنش تمام اجزای صورتم به وجد اومد. ولی اون نه تنها واکنش نشون نداد خیلی هم کم محلیم کرد. مثل گذشته که اصلا نمی دیدم. حسابی با مرجان شوخی کرد. مثل یخ وا رفته بودم یعنی از پیشنهادش پشیمون شده لبخندی که توی صورتم برای دیدنش مهمون شده بود زود جمع شد و رفت. سرم رو پایین انداختم و به اتاق مرجان رفتم. جلوی بغض توی گلوم رو نتونستم بگیرم. زانو هام رو بغل گرفتم و زار زار گریه کردم. دلم برای خودم سوخت. یک هفته انتظار برای دیدن کسی که مدعی بود عاشقانه دوستم داره. ولی با اولین برخورد انچنان سردم کرد که نمی تونم حسم رو تو اون لحظه وصف کنم. کمبود محبت به قدری بهم فشار اورد که چند بار قصد کردم برم بیرون و جلوی چشم هاش باشم شاید دوباره دوستم داشته باشه. اما یکم غروری که هنوز تو وجودم بود اجازه نداد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 خیلی حالم بد بود همش با خودم میگفتم من که جلو نرفتم خودش گفت پس چرا یه لبخند رو بعد از یک هفته ازم دریغ کرد. رامین قبل از اومدن احمد رضا رفت و من رو تو یه دنیا حسرت و ناامیدی تنها گذاشت. گوشه اتاق نشسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم. از مرجان خجالت می کشیدم، اون تنها کسی بود می دونست. خودم رو زدم به مریضی تا برای درس خوندن به اتاق احمد رضا نرم. اما احمد رضا اهمیتی به حالم ندادو گفت که حسابی عقب افتادم و نمیشه نرم. اصلا حواسم به خوندن نبود نا خود اگاه اشک می ریختم. صدای فین فین بینیم احمد رضا رو کلافه کرده بود ولی کوتاه نمی اومد. سرم رو گذاشتم رو میز که با صداش بهش نگاه کردم _بس کن ، حواست رو بده به درست. یکم بهم خیره شد _اصلا چرا انقدر گریه میکنی ? هنوز ازش دلخور بودم اون سیلی که بهم زد خیلی برام گرون تموم شده بود. کتاب رو بستم اروم گفتم: _حالم خوب نیست. فهمید که هنوز از دستش ناراحتم _پاشید برید. منتظر مرجان نشدم و فوری برگشتم به اتاق. زنجیر وپروانه ای که برام خریده بود رو از گردنم باز کردم و با حسرت بهش نگاه کردم. حالم خیلی بد بود بهم بر خورده بود تا اون روز کسی انقدر زیبا بهم ابراز علاقه نکرده بود. انقدر از خودم بدم اومده بود که دلم میخواست خودم رو کتک بزنم. اون حالم تا یه هفته باهام بود. نه حوصله ی مدرسه رفتن داشتم نه حوصله ی حرف زدن. مرجان هم سکوت کرده بود. شاید حالم رو درک می کرد. از سکوتش خوشحال بودم. بعد از یک هفته، یک روز که احمدرضا با مادرش بیرون رفتن من و مرجان تو خونه تنها بودیم مرجان با گوشی خونه مدام حرف میزد، من هم مثل همیشه تنها برای خودم یک گوشه نشسته بودم و به حال روز خودم غصه میخوردم. صدای زنگ خونه بلند شد مرجان به من نگاه کرد و ازم خواست تا در رو باز کنم اما انقدر بی حوصله بودم که اهمیتی به نگاه پر از خواهشش ندادم. بالخره گوشی رو قطع کرد با کلی غر بدون اینکه بپرسه کی هست در رو باز کرد و رفت سمت اشپزخونه. با فکر اینکه شکوه خانم برگشته بلند شدم تا به اتاق مرجان برم، که رامین از در اومد تو . دوباره با دو تا شاخه ی گل اومده بود. ناخواسته بهش چشم دوختم چشم هام پر از اشک شد با لبخند پر از محبتی نگاهم کرد اشک رو که تو چشم هام دید لبخند از روی لب هاش رفت. با تردید سمتم اومد به زور لب زدم: _س....سلام. _سلام. چرا گریه میکنی? نه توان حرف زدن داشتم نه راه رفتن که برم اتاق مرجان تا نبینمش. کاملا بهم نزدیک شد و با ناراحتی گفت: _کی اشک رو به چشم های قشنگ نگار من اورده? به من گفت نگار من، از سر تا پام یخ کرده بود اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت. نگاههش روی اشکم ثابت موند خیره تو چشم هام نگاه کرد. _دارم دیونه میشم نگار، کی اذیتت کرده? به زور لب زدم: _ش..شما. متعجب دستش رو گذاشت روی سینش و گفت: _من! با سر گفتم بله. _عزیزم من چی کار کردم که اشک تو رو دراوردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 نشستم روی مبل و به زمین خیره شدم. دو زانو نشست روی زمین و دستش رو گذاشت کنار پام روی مبل. _ببین من رو. لبم رو به دندون گرفتم. سرش رو خم کرد و توی چشم هام نگاه کرد. _نکنه واسه اون روز ناراحت شدی که نتونستم باهات حرف بزنم? دوست داشتم بگم حرف بزنی تو اصلا محل بهم ندادی. حتی نگاهم هم نکردی. ولی ترجیح دادم سکوت کنم و اشک بریزم. با گل توی دستش اشکم رو کنار زد. _حیف اون چشم ها نیست باهاشون گریه کنی. تو فقط باید با اون دوتا چشم زیبایی ها رو ببینی. پاک کن این اشک ها رو که مثل اسید داره قلبم رو سوراخ میکنه. دوباره قشنگ حرف میزد با سر انگشتم اشک ها رو پاک کردم و بهش نگاه کردم گل رو گرفت سمتم. لبخند روی لب هام ظاهر شد دست دراز کردم گل رو ازش بگیرم که شالم کنار رفت و زنجیر و پلاکی که برام.خریده بود روی لباس ابی رنگم معلوم شد. یکم سرش رو خم کرد شادی روی صورتش نشست. _چقدر بهت میاد. _مرسی. _بریم حیاط حرف بزنیم? الان فرصت مناسبیه. به سمت اشپزخونه نگاه کردم مرجان به دیوار تکیه داده بود خیره نگاهمون می کرد خیار میخورد. یکم خودم رو جمع جور کردم ولی رامین بدون تغییر حالت گل سفید رو سمتش گرفت. _بیا عشق دایی تو رو یادم نرفته. چند قدم جلو اومد و به گل توی دستم نگاه کرد. _اگه منو یادت نرفته چرا باز قرمزه رو دادی به نگار? رامین عاشقانه نگاهم کرد. _اخه تو جات روی چشم های منه ولی نگار تو قلبم. داشتم دیونه میشدم لبخند روی صورتم هر لحظه پهن تر میشد. اروم لب زدم: _جای شمام.تو... ق...قلب منه. با صدای بلند خندید. _وای خدا چی از این بهتر. مرجان خوشحال نبود فقط نگاه میکرد. رامین ایستاد. _بیاید تا احمد رضا نیومده بریم حیاط یکم راه بریم. مرجان سمت اتاقش رفت. _من دیگه چرا بیام خودتون برید اصلا دوست ندارم مزاحم باشم. رامین سمتش رفت و جلوش ایستاد دست توی جیبش کرد و گوشی سمتش گرفت. _بیا این بار اگه لو بری دیگه نمی خرم برات. مرجان هم خوشحال شد هم ناراحت گوشی رو گرفت. _اگه ببینه این دفعه میکشم. _خب خنگ بازی در نیار نمیبینه. گفتم بهت همیشه بزارش رو حالت سکوت. مرجان لبش رو کمی کج کرد و به من نگاه کرد. _تو نمیگی بهش? با سر گفتم نه. گوشی رو توی دستش جابه جا کرد یه دفعه پرید صورت رامین رو بوسید. _مرسی دایی. رامین مرجان رو از خودش فاصله داد _کم خودتو لوس کن. با ذوق سمت اتاقش رفت رامین رفتنش رو دنبال کرد در رو که بست نگاهش رو به من داد با سر به در اشاره کرد. _افتخار میدید? پر از هیجان بودم ایستادم و همراه با شاخه گل قرمزی که دستم بود باهاش همقدم شدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 هنوز چند قدم تو حیاط نرفته بودیم که روبروم ایستاد .مانع حرکتم شد. سوالی نگاهش کردم. _قبل از هر کاری اول باید ازت معذرت خواهی کنم بابت اون روز، من باید ابجی شکوه رو راضی کنم تا اون موقع جلوی اون نمی تونم رفتارم رو باهات تغییر بدم . باشه? لبخند زدم . با محبت نگاهم کرد. _می دونستی وقتی اینجوری میخندی چقدر دلربا میشی? هم خجالت می کشیدم هم خوشم می اومد حس میکردم که گونه هام قرمز شدن انتهای شاخه گلی که دستم بود رو گرفت کنارم ایستاد دوباره با هم همقدم شدیم تمام مدت حرف های عاشقانه بهم میزد. مدام جلوم می ایستاد تو چشم هام ذل میزد و حرف میزد خیلی بهم خوش میگذشت. اخر حرف هاش پیشنهادی داد که یکم ترسیدم. _فردا میام جلوی مدرسه باهم بریم نهار بخوریم. ایستادم اب دهنم رو قورت دادم. _نه نهار نمیشه. نا امید گفت: _چرا? _اخه اون بار اقا خیلی ناراحت شدن. _به اون چه ربطی داره ? تو یه دختر ازادی. سرم رو پایین انداختم. _هرچی باشه ایشون الان دارن خرج من رو میدن. با حرص لب هاش رو جمع کرد دستش رو روی گردنش گذاشت. _صبر کن، ابجی رو راضی کنم تموم میشه این روز هامون. صدای پیچیدن کلید تو در حیاط باعث شد تا رامین فوری به اون سمت نگاه کنه، شکوه خانم وارد شد و پشت سرش احمد رضا یکم هول شدم برگشتم از رامین بپرسم باید چی کارکنیم که دیدم نیست. نفهمیدم چه جوری فرار کرد. حالا من وسط حیاط با یه شاخه گل ایستاده بودم. از ترس گل رو پرت کردم توی باغچه ی بزرگ پر از بوته گوشه ی حیاط. شکوه خانم مسیر خودش رو رفت ولی احمد رضا متوجه حضور من شد اومد سمت من. _تو حیاط چی کار داری? اصلانمی دونستم باید چی بگم.اخه من از این اخلاق ها نداشتم برم حیاط راه برم. یه مدتی هم بود که به خاطر کم محلی رامین کلا حالم گرفته بود. سکوتم طولانی شد نگران گفت: _خوبی نگار? _ب...بله. _میگم اینجا چی کار میکنی? _ه...هیچی دلم گرفته بود. نگاهش بین.من.و.خونه ای که رفتن به سمتش برام ممنوع بود جا به جا شد دلخور گفت: _برو تو. _چشم. سرم رو پایین انداختم و سمت خونه رفتم. همش تو این فکر بودم چرا رامین یهو فرار کرد. مستقیم رفتم پیش مرجان رو تختش دراز کشیده بود با گوشیش بازی می کرد به محض ورودم فوری گوشی رو زیر بالش گذاشت. با دیدن من دستش رو روی قلبش گذاشت. _وای نگار سکته کردم. در رو بستم و رفتم کنارش نشستم _چرا تو همی. نگاهش کردم. _احمد رضا که اومد رامین فرار کرد! یکم جابه جا شد و پاهاش رو از تخت اویزون کرد. _نگار یه چی بهت میگم تو رو به روح مادرت نری بهش بگی. متعجب نگاش کردم _نمیگم بگو. _دایی من ادم قابل اعتمادی نیست من دوسش دارم، ولی اهل سرکیسه کردنه تا حالا بیشتر از ده تا دختر رو گول زده پول هاشون که تموم شده ولشون کرده. _من که پول ندارم. _منم تو همین موندم. تو که پول نداری چرا باهات مهربون شده. _ قسم خورد که راهش رو عوض کرده . لب هاش رو اویزون کرد _من که باور نمی کنم. _تو دلم رو خالی نکن مرجان. ایستاد و جلوی اینه خودش رو نگاه کرد. _از امروز روزی صد بار به خودت بگو به رامین وابسته نشو. بهش دل نبند. اینم بدون که اگه احمد رضا بفهمه تیکه بزرگت گوشته. از حرف های مرجان اصلا خوشم نمی اومد حس میکردم داره حسودی میکنه. با خودم گفتم باید رامین رو باور کنم تا خودش رو به همه ثابت کنه. روز ها پشت سر هم میگذشت و دیدار های من و رامین پنهانی شکل می گرفت. دیگه با هاش راحت بودم. هر وقت که مطمعن بود با مرجان تو خونه تنهام می اومد پیشمون. تو حیاط کلی با هم راه می رفتیم شوخی میکردیم. دنیام بهشت شده بود. احمد رضا یه چیز هایی فهمیده بود به روم نمی اورد. اما حسابی کلافه و عصبی بود. عمو اقا هم برگشته بود شیراز. یواش یواش عصبانیت احمد رضا از رامین به خاطر اون روز که بی اجازه ما رو برده بود بیرون، بعد هم گوشی خریدن برای مرجان، فرو کش کرده بود. شکوه خانم کلی باهاش حرف زده بود و راضیش کرده بود که رامین دوباره برگرده تو خونه کلن باهاش سر سنگین بود. تخفیف عید فطر شروع شد کل رمان فقط ۲۰ تومن😍 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 احمدرضا وارد خونه شد رامین روی بالاترین مبل خونه نشسته بود. با دیدنش از جاش بلند شد و به سمت احمدرضا رفت و با صدای بلند سلام کرد. احمدرضا جواب سلامش رو فقط با گفتن حرف س داد اونم به خاطر شکوه خانم بود تا دل مادرش رو نشکنه. بدون در نظر گرفتن این که رامین سمتش میره تا باهاش دست بده به طرف اتاقش رفت و اهمیتی نداد. رامین دستش رو توی هوا نمایشی تکون داد که شکوه خانم با صدای بلند و ملتمس گفت: _ احمدرضا جان، به خاطر من. احمدرضا ایستاد اما برنگشت چند ثانیه بعد شکو خانم دوباره گفت: _ احمدرضا. برگشت و توی چشم های شکوه خانم مایوسانه نگاه کرد. نگاه شکوه خانم هر لحظه ملتمس تر می شد. احمدرضا نگاهش رو به مادرش داد و سمت رامین رفت. دست رامین که توی هوا مونده بود رو گرفت کمی به هم نگاه کردند سرش را خم کرد و کنار گوشه رامین چیزی گفت بعد هم فاصله گرفت رامین لبخندش را عمیق تر کرد و گفت: _ باید ببینیم خودش چی میخواد. احمدرضا عصبی و حرصی فقط بهش نگاه می کرد نگاهشون روی هم طولانی شد که شکوه خانم سمت احمدرضا رفت و دستش را روی دست های هر دو گذاشت. احمدرضا دستشو رها کرده سمت اتاقش رفت شکوه خانم گفت: _وایسا ناهار. همون طور که سمت اتاق می رفت دستش را بالا برد و گفت: _ میل ندارم. توی اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید. صدای بانو خانم از آشپزخونه که خبر از آماده شدن نهار می‌داد اومد همه سمت آشپزخانه رفتند. بدون حضور احمدرضا دستم توی سفره نمی رفت. همان مقدار غذای کمی هم که می خوردم به خاطر این بود که احمدرضا توی بشقابم میریخت. رامین هم که گفته بود جلوی خواهرش نمیتونه به من ابراز محبت کنه. غذای کمی که برای خودم ریخته بودن زیر نگاه سنگین شکوه خانم خوردم و بلافاصله بعد از تموم شدنش فوری به اتاق برگشتم احمدرضا اعصابش خورد بود ما رو برای درس خواندن صدا نکرد روزهایی که این اتفاق می‌افتاد من من درس می خوندم ولی مرجان فقط با گوشیش بازی میکرد این کارش باعث شده بود تا همیشه تراز نمره هاش از من پایین تر باشه. تلفن خونه زنگ زد و صدای حال و احوال کردن شکوه خانم توی خونه پخش شد. از مکالمه اش فهمیدم که امشب قراره توی خونشون مهمون بیاد وقتایی که تو خونه مهمون بود من معمولا تو اتاق می موندم. شکوه خانم اصلا خوشش نمی اومد که من جلوی مهمان ها باشم. دوست نداشتم کمک کنم اما مجبور بودم رفتم توی آشپزخونه و هر کاری رو که بانو خانم گفت انجام دادم. از صحبت هاشون فهمیدم ملوک خانم، دختر عموی شکوه خانم قراره با خانوادش بیان. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 شب وقتی مهمون ها اومدن طبق معمول من رفتم تو اتاق و در رو هم بستم تا مزاحم مهمونیشون نباشم. خودم هم اینجوری راحت تر بودم و اصلا دوست نداشتم تو جمع هاشون باشم، چون جمع هاشون علاوه بر شکوه خانم بقیه اعضای خانواده هم من رو تحقیر می کردن. البته ملوک خانم زیاد تحقیر نمیکرد ولی از برخورد های مادر مرجان خجالت می کشیدم. کلا احساس مزاحمت میکردم. بهشون حق میدادم که از من خوششون نیاد. چون حضور من باعث ناراحتی شکوه خانم بود اون هام فامیل اون ، اگر اصرار بی جای احمدرضا نبود من توی خونه ی خودم بودم هیچ وقت این قدر تحقیر رو تحمل نمی کردم اما احمدرضا ناخواسته باعث اذیت شدن من بود. از سر و صدایی که می اومد متوجه شدم که همه اومدن خیلی شاد بودن می خندیدن با صدای بلند حرف می زدن این باعث می‌شد که من خیلی بهشون حسودی کنم که چرا من یه خانواده ندارم و نمی تونم این جوری باهاشون بگم و بخندم. خودم رو مشغول درس خوندن کردم که با صدای در اتاق بلند شدم روسریم رو روی سرم مرتب کردم سمت در رفتم. آروم دستگیره ی در رو پایین دادم و به بیرون نگاه کردم. احمد رضا پشت به من ایستاده بود با بازشدن در سمت من برگشت از جلوی در کنار رفتم در رو باز کرد و داخل آمد در را بست و رو به من گفت- _ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون. متعجب گفتم: _آقا من! سرش رو پایین انداخت دوباره گفت: _ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون کنار من بشین. به هیچکس نگاه نکن با هیچکس هم حرف نزن همه باید تورو به عنوان یکی از اعضای خانواده قبول کنند. چشمم از اون گرد تر نمی شد با تعجب گفتم: _اخه آقا... اخم هاش تو هم رفته دست به سینه ایستاد و گفت: چرا کاری را که میگم انجام نمیدی? _آخه آقا خانم ...خانم ناراحت میشن که من بیام بیرون، بار ها گفتن که دوست ندارن من تو مهمونی ها تون شرکت کنم. خیلی جدی گفت: _تو کاری رو بکن که من میگم. با مامان حرف زدم. اصلا روم نمیشد بگم که لباس ندارم تنها لباسی درست و حسابی که داشتم لباسی بود که رامین به سلیقه ی خودش برام خریده بود سمت کاناپه رفتم. اون روز ها هم تختم بود هم کمدم لباس رو روبه روی احمد رضا گرفتم. _فقط همین رو دارم. میدونست که اون لباس رو رامین خریده با دلخوری گفت: _دیگه چی داری ? سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم. _هیچی. پشتش رو به من کرد سمت در رفت. _همون رو بپوش بیا بیرون. در رو بست. لباس رو عوض کردم رنگ سبز روشنه ماتش خیلی به دلم مینشست. رنگ روسریم با لباسم جور نبود مرجان هم نبود که ازش روسری بگیرم. اصلا روم نمی شد با لباس سبز و روسری بنفش بیرون برم روی کاناپه نشستم. کاش احمد رضا ازم نمیخواست که تو گمهمونی شرکت کنم. در اتاق باز شد یالله ارومی گفت و چند لحظه ی بعد اومد داخل ایستادم حس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد یه طور خاصی نگاهم میکرد بالاخره دست از نگاهی که هیچی ازش سر در نیاوردم برداشت و گفت: _چرا نمیای بیرون? انگشت های دستم رو تو هم پیچوندم. _اخه ...روسریم... متوجه منظورم شد سمت کمد مرجان رفت روسری حریرصورتی خیلی ملایمی رو از کمد بیرون اورد. _اینو بپوش. _مرجان ناراحت نشه? سرش رو بالا داد _نمیشه بپوش بریم. پشتم رو بهش کردم روسری مرجان رو روی سرم انداختم و برای خودم رو دراوردم مرتب بستمش و برگشتم. ضربان قلبم بالا رفته بود منتظر حرف های سنگین شکوه خانم بودم حرف هایی که اجازه نداشتم جوابشون رو بدم. پشت سر احمد رضا راه افتادم و از اتاق بیرون رفتیم. مهمون هاشون چهار نفر بودن. دو تا خانوم دو تا اقا، قرار بود کنار احمد رضا بشینم ولی جدا نشستن زن ها از مرد ها باعث شد تا سمت خانم ها برم. خوشبختانه شکوه خانم نبود سلام ارومی گفتم و کنار ملوک خانم و دخترش نشستم. نگاه ملوک خانم روی من مات و مبهوت مونده بود مرجان دستم رو گرفت و با لبخند اروم گفت: _وای چه بهت میاد _ببخشید خودم بر نداشتم اقا داد. _این حرف ها چیه، هر چی دوست داشتی از کمدم بردار. با صدای ملوک خانم بهش نگاه کردیم با تردید گفت: _تو دختر مریمی? _بله. چشم هاش رو ریز کرد _این همه شباهت... صدای شکوه خانم باعث شد تا حرفش نصفه بمونه. _کی به تو گفت اینجا بشینی? فوری ایستادم. _ببخشید اقا... گفتن _اقا بیخود کرده، برو تو اشپزخونه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بغض توی گلوم گیر کرد، خواستم برم که گفت: _این لباس رو از کجا اوردی ? به مرجان نگاه کردم تا کمکم کنه _مامان دایی براش خریده. شکوه خانم به رامین که کنار میثم پسر ملوک خانم نشسته بود نگاه کرد و نفس سنگینی کشید. دیگه واینستادم رفتم سمت اشپزخونه تمام تلاشم این بود که اشک نریزم تا شخصیتم بیشتر از این خورد نشه. دلم گرفته بود. بانو خانم هم محلم نمیداد. رفتم تو حیاط و پشت پنجره ی اشپزخونه نشستم سردی هوا باعث شد تا توی خودم.جمع بشم. به اسمون نگاه کردم به حرف ملوک خانم فکر کردم. تو دختر مریمی این همه شباهت. اخه من اصلا شبیه مادرم نیستم. توی افکار م غرق بودم که صدای شکوه خانم که مخاطبش رامین بود حواسم رو به خودش جلب کرد. اومده بودن تو حیاط تا کسی متوجه حرف هاشون نشه. _رامین این کارت یعنی چی ? _چی کار کردم مگه? _فکر نکن نمی فهمم. رفتی برای این دختره لباس این رنگی خریدی. _رنگه دیگه ابجی. _تو میدونی من چی میگم. من تو دهنی نخورده به تو گفتم، تو هم داری اینجوری من رو تهدید میکنی تا به خواستت برسی. _من هر چی بخوام برای تو میخوام. _من نمیخوام. اگه تو ادامه ندی هیچ کس نمی فهمه همه چی همون جوری پیش میره که خودم خواستم. صدای باز و بسته شدن در باعث شد تا ساکت بشن. مرجان بود. _مامان ملوک خانم ناراحت شده بیا تو دیگه. _رامین بس می کنی ها. _حالا برو تو بعدا حرف می زنیم. _تو اخر سر من رو به باد میدی. رفتن داخل و در رو بستن من موندم به رنگ لباسم که تو تاریکی شب معلوم نبود نگاه کردم رنگ لباسم مگه چه مشکلی داره? نشستن توی اون سرما کار سختی بود دیگه دووم نیاوردم و برگشتم داخل همه سر میز شام بودن. ورودم به خونه همزمان شد با خروج احمد رضا از اتاق مرجان با دیدنم اخم هاش تو هم رفت و اومد سمتم. _مگه بهت نگفتم بشین همینجا. سرم رو پایین انداختم گفتن اینکه مادرش ازم خواسته تا کنارشون نشینم فایده ای نداشت. ببخشیدی زیر لب گفتم نگاه چپ چپی بهم انداخت با سر اشاره کرد به سمت میز . _برو بشین شام بخوریم. خیلی یخ کرده بودم بیشتر دلم میخواست کنار بخاری بشینم. سر میزنشستم وبی میل یه مقدار کمی غذا خوردم به اجبار تا اخر مهمونی نشستم. اخر شب که مهمون ها رفتن به اتاق برگشتم و روی کاناپم خوابیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕