#پارت110
💕اوج نفرت💕
شکوه خانم دستش رو روی برنج گذاشت و گفت:
_ این که سرد شده دیگه نمیشه خوردش بلند شو گرمشون کن.
احمدرضا حسابی از دستم کفری بود. دیس برنج به سمتم سر داد و گفت:
_ پاشو گرمش کن.
اصلا آدم خشن و نامهربونی نبود اما یک انسان هیچ وقت باورش نمیشه که مادرش بد جنسه. اصلا باورش نمی شد که مادرش بخواد دروغ بگه.
بلند شدم برنج توی قابلمه ریختم و زیرش رو روشن کردم با خورشت هم همین کار رو کردم چند دقیقه بعد دوباره همه را توی دیس کشیدم و جلوشون گذاشتم. از خستگی داشتم میمردم. کمرم حسابی درد گرفته بود وقتی میشستم به سختی صاف می شدم. خیلی کار کرده بودم بیشتر از خستگی، عذاب روحی هم کشیده بودم.
شکوه خانم قاشقش رو توی بشقابش پرت کرد و گفت:
_ این غذا را دیگه میشه خورد اینقدر بد ریخت شده، زرشک و زعفران قاطی شده سیب زمینی با مرغ قاطی شده.
با حرص از سر میز بلند شد و رفت
رامین از بالای چشم خواهرش رو نگاه می کرد. انتظار داشتم چیزی بگه اما نگفت احمدرضا با حرص بهم گفت:
_ این نتیجه رفتار ماست . این همه محبت به تو میشه به جای اینکه قدر شناسی کنی یه کاری می کنی که مادر من نتونه غذا بخوره واز سر میز? بره الان به خیال خودت تلافی کردی?
قاشق رو توی بشقاب انداخت و اون هم رفت. من موندم و مرجان و رامین.
رامین دیس برنج رو برداشت و کمی کشید و گفت:
_ این برنج قاطی هم شده باشه خوشمزه است.
می خواست آرومم کنه اما اصلا موفق نبود نمی تونستم آروم باشم خیلی بهم برخورده بود. زحمت کشیده بودم. زمان گذاشته بودم. حوصله به خرج داده بودم تا راضیشون کنم. اما شکوه خانم با خودخواهی، با دروغش، با نقشه ای که کشیده بود خستگی را به تنم گذاشته بود.
دلم میخواست جلوی اشکم رو بگیرم اما موفق نبودم بیمهابا اشک روی گونه ام می ریخت، بدون صدا، بدون اینکه حرفی بزنم یا هق هقی بکنم.
به برنج به هم ریخته و خورشت داغونی که جلوم بود نگاه کردم به بشقاب خالی شکوه و احمدرضا.
رامین یه مقدار برنج تو بشقابم ریخت و گفت:
_ فکر نکن بخور
مرجان هم دلش برام سوخته بود دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_عیب نداره بخور.
هر دو شروع به خوردن کردن، اون هام بیمیل بودن. معلوم بود همه از این قضیه ناراحت شدن اما سعی داشتند برای خوشحالی من خودشون رو عادی جلوه بدن. بغض نمیذاشت غذا بخورم با این که حسابی گرسنه بودم یه دفعه قاشق پر از برنج را جلوی دهنم دیدم.
سرم را بالا آوردم به چشمای مهربون رامین نگاه کردم قاشق رو تکون داد گفت:
_ باز کن دهنت رو.
از این همه محبت به وجد اومدم
اما اون لحظه به دردم نمیخورد
دهنم رو باز کردم و قاشق پر از برنج رو خوردم به سختی جویدم.
اون همه غذا مونده بود نه رامین میل به غذا خوردن داشت نه مرجان.
با مرجان کمک کردیم و تمام میز رو جمع کردیم ظرف ها رو شستیم به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشت فرو کردم زار زار گریه کردم.
مرجان تحمل گریه های من رو نداشت چند بار سعی کرد تا ارومم کنه و موفق نشد بالاخره از اتاق بیرون رفت چند لحظه بعد برگشت. ناراحت بود اما با احساس موفقیت به من نگاه می کرد کنارم نشست و گفت:
_همه چیز رو به احمدرضا گفتم.
نگاهش کردم.
_چی رو گفتی?
_ گفتم که صبح مامان گفته برو نون بخر بعد به تو اون جوری گفته.
گفتم الانم خودش گفت سفره رو رو زمین بچینی.
_ چرا گفتی?
_ چرا نباید بگم? نگار چرا فکر می کنی گاهی وقتا سکوت چاره سازه? باید بگی.
_آقا باور نمی کنه.
_ آره باور نمیکنه. اما دفعه بعد حواسش رو جمع می کنه. منم که گفتم باور نکرد خیلی هم دعوام کرد اما حواسش رو جمع می کنه سری بعد که این اتفاق بیفته مطمئناً اینجوری نمیگه. نمیگم به مامان توهین کنه یا بد حرف بزنه اما حواسش به تو هم هست.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت111
💕اوج نفرت💕
به چشم های خیس پروانه نگاه کردم.
_ناراحتت کردم ببخشید.
_نه عزیزم ولی خیلی شرایطت سخت بوده.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
_هنوز به سختی ها نرسیدیم.
_یعنی شرایطت از این بد تر هم میشه.
کمر صاف کردم و ایستادم.
_بزار بقیه اش رو بعد شام بگم
رفتم سمت اشپزخونه پروانه از ته سالن با صدای بلند گفت:
_پدر خوندت کجاست?
با همون تن صدا جوابش رو دادم
_جایی کار داشت?
_دوباره مهمون تهرانی داره?
_نه مهمونش امشب خاصه.
صداش از نزدیک اومد
_کمک نمیخوای
برگشتم نگاهم مستقیم رفت سمت گوشیش که توی دستش بود.
_نه کاری نیست الان برنج میزارم میام.
گوشیش رو روی اپن گذاشت.
_پس من برم سرویس.
اینو گفت و سمت سرویس رفت
نگاهم روی گوشیش قفل شد. اینکه بدون اجازه از گوشیش شماره بردارم کار خیلی بدیه ولی من که نمیخوام شماره ی خصوصی بردارم.
استاد به همه شماره داده پس عیب نداره.
دستم رو سمت گوشی دراز کردم ولی پشیمون شدم و برگشتم سمت سینک. برنج رو شستم و روی گاز گذاشتم.
شاید اگه به خودش بگم بهتر باشه از بی اجازه برداشتن خیلی بهتره.
دو تا چایی ریختم و روی میز اشپزخونه گذاشتم. همیشه عمو اقا وقتی تنهام میگذاشت چند بار بهم زنگ میزد ولی اینبار فرق داره حتی یک بار هم تماس نگرفت.
توی فکر رفتم اگه عمو اقا بخواد با میترا خونه باغ زندگی کنن یعنی من تنها میمونم یا شایدم مجبورم کنه برگردم تهران. خودش گفت که اینکار رو نمیکنه ولی بعید نیست. نباید توقع داشته باشم که به خاطر من ازدواج نکنه.
با تکون دستی جلوی صورتم از فکر بیرون اومدم.
_اووووه، کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم.
_ببخشید تو فکر بودم.
صندلی رو عقب کشید و نشست.
_چه فکری?
نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_فکر بدبختیام. ولش کن بزار بقیش رو بگم به بدبختیام هم میرسم.
اون شب رو با گریه خوابیدم خیلی دلم پر بود صبح زود به هیچ کس نگفتم و از خونه زدم بیرون. دم عید بود و مدرسه ها تق و لق
وارد مدرسه شدم حیاط خلوت بود دلم گریه میخواست. گوشه ی حیاط مدرسه چند تا درخت قدیمی و بزرگ بود اگه کسی میرفت اونجا مشخص نمیشد. به خاطر همین ورود به اون قسمت ممنوع بود.
بی اهمیت به قوانین مدرسه پشت بزرگ ترین درخت نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و اروم اشک ریختم.
دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود دلگیر بودم، از خلقتم، از بیکسیم. ولی دلم نمی اومد به خدا بگم چرا. دوست داشتم شکر گزار باشم ولی دهنم به شکر باز نمیشد.
چی رو شکر میکردم. به غیر از سلامتی هیچی نداشتم. به قول معلم دینیمون برای شکر یک نعمت هم کافیه، ولی روزگار خیلی بهم سخت میگذشت. شاید کسی نتونه درکم کنه ولی خیلی سخت بود. تنهایی، بیکسی، یک دنیا تحقیر، احساس مزاحمت، همشون دست به دست هم داده بودن تا یه دختر بچه ی شونزده ساله رو از پا دربیارن.
تنها روزنه ی امیدم عشق نسیه ی رامین بود. عشقی که نمی فهمیدمش. گاهی بود، گاهی نبود.
صدای زنگ مدرسه رو شنیدم ولی دوست نداشتم این تنهایی پر از ارامشم رو از دست بدم. دلم میخواست غصه بخورم. دوست داشتم گریه کنم، اشک چشم هام قصد خشک شدن نداشتن. با شنیدن صدای زنگ مدرسه متوجه شدم بیشتر از دو ساعته که اون پشت نشستم.
تو فکر بودم که سایه ی سنگین کسی روم افتاد.
سر بلند کردم و با خانم ضیاعی روبرو شدم.
_صولتی!شما اینجایی? کل مدرسه رو بهم ریختی.
چشم های اشکیم رو که دید لحنش کمی اروم شد ولی از عصبانیتش کم نشد.
_بلند شو بیا بیرون ببینم.
حرفی برای گفتن نداشتم. سر بزیر پشت سرش راه افتادم. خانم ضیاعی با صدای تقریبا بلند گفت:
_ابنجاست. پیداش کردم.
سر بلند کردم تا مخاطبش رو ببینم.
احمد رضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و به ما نگاه میکرد. عینک دودیش اجازه نمیداد تا حالت چشم هاش رو ببینم. حسابی ترسیده بودم.
نمیدونستم الان چه برخوردی باهام میکنه.
خانم ضیاعی غر غر کنون گفت:
_این چه کاریه اخه دختر، بدبخت از صبح داره دنبالت میگرده. الان سه ساعته هی میره دوباره برمیگرده.
_خانم... ما... میترسیم.
_اتفاقا ترس خیلی خوبه. یکم بترس به جای این دلهره و اضطرابی که ما دادی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت113
💕اوج نفرت💕
هر چی به احمد رضا نزدیک تر میشدیم زانو هام توانشون رو برای راه رفتن از دست میدادن.
من تو ده قدمی احمد رضا ایستادم ولی خانم ضیاعی جلو تر رفت
سر احمد رضا سمت من بود ولی نگاهش رو به خاطر عینک نمیدیدم.
دست هام رو بهم قلاب کردم لب پایینم رو به دندون گرفتم.
بالا پایین شدن سینش به وضوح دیده میشد.
با صدای خانم ضیاعی سرش رو به سمتش چرخوند.
_اقای پروا اگه به خاطر نمره های خوبش نبود تو این مدرسه نگهش نمیداشتم. اون از غیبت طولانیش.
اون از اون دفعه که مدرسه رو تو ساعت درس ول کرد رفت. اینم الان که رفته قایم شده.
احمد رضا دستش رو روی سینش گذاشت.
_این لطف شما رو میرسونه من معذرت میخوام.
مدیر نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_برو سر کلاست.
خواستم برم که با حرفی که احمد رضا زد سر جام خشکم زد.
_اگه اجازه بدید من نگار رو با خودم ببرم.
ملتمس به لب های خانم ضیاعی نگاه کردم دست به دامن خدا شدم که بگه نه.
_مشکلی نداره ببریدش. دیگم نیارید تا بعد از تعطیلات. یکم صبر کنید تا خواهرتون رو هم صدا کنم اونم ببرید.
زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا من ارامش نداشته باشم.
_اونو نذاشتم امروز بیاد.
_باشه، فقط اقای پروا یه کار دیگم باهاتون داشتم.
_درخدمتم.
_من تراز نمرات دانش اموزای مدرسم رو هر ماه نگاه میکنم.
متاسفانه نمرات مرجان هر روز داره پایین تر میاد.
_علت اونم امروز فهمیدم به همین خاطر نذاشتم بیاد مطمعن باشید بعد از عید جبران میکنه. نمرات نگار چطوره?
نیم نگاهی به من کرد.
_گفتم که، اگه نمرات خوبش نبود الان اینحا نبود، با این همه بی نظمیش.
_این بی نظمی هم دیگه تکرار نمیشه.
_اگر تمام والدین مثل شما پیگیر بودن ما هیچ مشکلی نداشتیم من وظیفم اینه که به والدین اطلاع بدم.
_خیلی ممنون لطف دارید شما. اگه با من کاری ندارید از خدمتون مرخص شم.
تعارفاتشون تموم شد خانم ضیاعی رفت
احمد رضا عینکش رو برداشت نگاه تند و تیزش رو به من داد دلم یهو پایین ریخت.
با سر به در مدرسه اشاره کرد لب زد:
_راه بیافت.
ایستاد و منتظر شد تا برم چاره ای نداشتم با حفظ فاصله از کنارش رد شدم و به سمت در خروجی حرکت کردم.
به محض اینکه پام رو از مدرسه بیرون گذاشتم بازوم رو گرفت و کشیدم سمت ماشین ریموت در رو زد بازش کرد پرتم کرد داخل ماشین در رو به شدت به هم کوبید.
خیلی ترسیده بودم
ماشین رو دور زد و نشست پشت فرمون برگشت سمتم با حرص گفت:
_این مسخره بازیا چیه از خودت در میاری ?هان. دو ساعته اسیر کوچه و خیابون شدم
تا میتونستم خودم رو به در ماشین چسبونده بودم.یکی از دست هام روی پام بود اون یکی رو جلوی صورتم حائل کرده بودم
جرات ببخشید گفتن هم نداشتم
_الان لالی?
با سر گفتم نه.
_چی...بگم ..ا..اقا
دستش رو بلند کرد از تزس جیغ زدم اون یکی دستم رو هم بالا اوردم و جلوی صورتم گرفتم و چشم هام رو بستم.
منتظر بودم تا دستش روی دست های سپر شدم فرود بیاد وقتی کاری نکرد اروم چشمم رو باز کردم نگاهش کردم.
دستش رو انداخته بود عصبی نفس میکشید.
برگشت سمت فرمون محکم روی فرمون کوبید
ماشین رو روشن کرد راه افتاد
حالتم رو حفظ کردم و دلم نمیخواست ترکش کنم. احساس امنیت نداشتم.
چند دقیقه ای نرفته ای بودیم که ماشین رو برد تو خاکی و محکم ترمز کرد. از ماشین پیاده شد
تازه گریم گرفت خیلی می ترسیدم
سعی میکردم طوری نگاش کنم که متوجه نشه.
دستش رو توی جیبش کرد و از ماشین فاصله گرفت. تمام حرصش رو با لگد زدن به زمیین خالی کرد. چند لحظه بعد دوباره برگشت توماشین و راه افتاد با فریاد گفت:
_درست بشین.
طرز نشستنم دست خودم نبود میترسیدم.ولی یکم صاف شدم و سرم رو پایین انداختم
با مشت روی فرمون کوبید
_درستتون میکنم صبر کن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت113
💕اوج نفرت💕
دوباره دستش رو روی فرمون کوبید با صدای بلند تری گفت:
_درستتون میکنم.
جرات نداشتم سرم,رو بالا بیارم با هر دادش بیشتر توی خودم جمع میشدم.
از حرف هاش فهمیدم که تو خونه هم خبری بوده
چون نمی گفت درستت میکنم، جمع می بست.
معلوم بود از جای دیگه عصبانیه و فقط من علت عصبانیتش نیستم.
بالاخره به خونه رسیدیم قبل از اینکه دوباره سمتم بیادو بخواد با زور پیادم کنه خودم پیاده شدم
داشتم اروم سمت خونه میرفتم که با تشر گفت
_راه برو.
حس ترس به تمام حس هام غلبه کرده بود
به سرعتم اضافه کردم وارد خونه شدم.
_از جلوی چشمم دور شو
بعد هم با صدای بلند گفت:
_بی غیرتم اگه نتونم شما دو تا رو جمع کنم.
فوری سمت اتاق مرجان رفتن در رو باز کردم و وارد شدم صدای داد و بیداد احمد رضا خونه رو برداشته بود.
مرجان روی تخت نشسته بود سرش رو ذوی زانوهاش گذاشته بود و گریه میکرد. خواستم برم سمتش که صدای پیچیدن کلید توی در حواسم رو به پشت سرم جلب کرد.
در رو روی ما قفل کرد صدای گریه ی مرجان بالا رفت.
شکوه خانم سعی داشت تا ارومش کنه
_انقدر بزرگش نکن.
_مامان چی رو بزرگ نکنم. مرجان چرا باید به فاصله یک هفته که گوشیش رو گرفتم دو تا گوشی دیگه داشته باشه.
پس علت این همه عصبانیش مرجان بود.
صدای احمد رضا هر لحظه بالا تر میرفت.
_همش هم تقصیر رامینه، شما بهش رو دادی که تو کار من دخالت میکنه. فقط میخوام یه بار دیگه پاش رو بزاره اینجا. اون وقت ببین چه بلایی سرش بیارم.
_تو از کجا میدونی رامین بهش داده?
_فقط خدا بهش رحم کنه که کار رامین باشه.
با ضربه محکم دستش به در خودم رو.جمع کردم و از در فاصله گرفتم
_مرجان تا وقتی که نگی از کجا اوردیشون جلوی چشمم نیا.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود
به سمت مرجان که گریه اش به هق هق تبدیل شده بود رفتم
کنارش نشستم و دستم رو روی پاش گذاشتم.
سرش رو بلند کرد باورم نمیشد
گوشه ی لبش خون خشک شده بود. زیر چشمش یکم کبود بود
جای دست هم روی صورتش مونده بود.
نگاهم متعجب توی صورتش چرخید که گریش شدت گرفت و خودش رو توی بغلم انداخت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت114
💕اوج نفرت💕
دستم رو پشت کمرش گذاشتم کنار گوشش گفتم:
_چی شده?
اروم بین هق هق گریش گفت:
_گوشیا ...رو ...دید ... من رو زد.
باورم نمیشد احمد رضا اصلا همچین اخلاقی نداشت همیشه یکم عصبی میشد داد و بیداد میکرد بعدشم فوری از دلش در میاورد.
ازم فاصله گرفت.
_کجا بودی?
_مدرسه.
_گفت اومده اونجا نبودی.
_دلم گرفته بود پشت درخت گوشه ی حیاط نشسته بودم حوصله نداشتم برم سر کلاس خانم ضیاعی پیدام کرد.
اب بینیش رو بالا کشید.
_از کجا فهمید گوشی ها رو?
_صبح یه چند بار صدات کرد جواب ندادی اومد تو اتاق منم دستشویی بودم. بیرون که اومدم گفت نگار کجاست گفتم نمیدونم نشست روی تخت یهو بالشت رو برداشت گذاشت روی پاش گوشی ها رو دید.
هر چی گفت از کجا اوردی نگفتم ترسیدم با دایی دوباره دعوا کنن یه دفعه حمله کرد سمتم.
دوباره زد زیر گریه.
_الهی بمیرم تقصیر من شده.
سرش رو بالا داد و اشکش رو پاک کرد.
_به تو هیچی نگفت?
_تهدیدم کرد.
با پیچیدن کلید توی قفل در هر دو ایستادیم. احمد رضا فوری اومد تو در رو از پشت قفل کرد. تیز برگشت سمت مرجان نا خواسته از مرجان فاصله گرفتم.
صدای التماس شکوه خانم از پشت در میاومد. مدام اسم احمد رضا رو صدا میکرد و ازش میخواست در رو باز کنه.
یه قدم جلو اومد با حرص گفت:
_گوشی رو از کجا اوردی?
مرجان از ترس نفس هم نمیکشید احمد رضا چشم هاش رو ریز کرد
_حرف نمیزنی نه.
بازم سکوت مرجان.
احمد رضا دستش سمت کمربندش رفت سگکش رو که باز کرد مرجان با گریه گفت:
_میگم ...میگم ...دایی داده.
احمد رضا که معلوم بود قصد زدن نداره و فقط برای ترسوندن اینکار رو کرده بود گفت:
_دو تا گوشی برای تو خریده?
_یکیش برای نگاره.
چشم هر دو تا مون گرد شد. مرجان هر وقت کم میاورد مینداخت گردن من.
متعجب ولی با اخم سرش رو اروم سمت من چرخوند.
_برای توعه?
اب دهنم رو قورت دادم یک قدم به عقب رفتم.
_نه. برای من نیست. یعنی چیزه... هست. ولی من قبول نکردم.
با صدای دادش تو خودم جمع شدم و گریه کردم.
_درست حرف بزن ببینم.
_اقا... گوشی رو اقا رامین داد به من، من قبول نکردم. داد به مرجان.
نگاه حرصیش بین من و مرجان جابه جا شد. رو به مرجان سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد در رو باز کرد از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.
بلافاصله شکوه خانم اومد داخل دخترش رو در اغوش گرفت. من ولی گوشه ی اتاق توی خودم جمع شدم تنهایی گریه کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت115
💕اوج نفرت💕
اصرار شکوه خانم برای بیرون بردن مرجان فایده ای نداشت.
چند قدم سمت در رفت یکدفعه ایستاد به من نگاه کرد
_هر چی شر و فتنس، از گور تو بلند میشه.
یه قدم دیگه جلو اومد که ایستادم
_کدوم گوری بودی?
سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
_مدرسه.
_فکر کردی این اراجیف رو من باور میکنم.
قدم دیگه ای سمتم برداشت که با صدای احمد رضا متوقف شد.
_مامان.
برگشت سمت احمد رضا.
_مامان چی? مگه نمیگی باهاش مثل مرجان رفتار کنم. اگه مرجان سه ساعت غیبش بزنه من چی کارمیکنم ? الانم بزار کارم رو بکنم.
_خودم باهاش حرف زدم.
با صدای بلند گفت:
_حرف! سه ساعت معلوم نیست سرش تو کدوم اخور بند بوده...
خیلی راحت میتونستم جوابش رو بدم اما هم از احمد رضا می ترسیدم هم به خاطر رامین نمیخواستم جوابش رو بدم.
احمد رضا سمت من اومد جلوم ایستاد رو به مادرش گفت:
_جایی نبوده مدرسه بوده. برو بیرون مامان
دست به کمر شد و با حرص گفت:
_چرا انقدر از این حمایت میکنی? احمد رضا این پنبه رو از گوشت بیرون کن من بزارم تو با این ...
صدای معترض احمد رضا حرف مادرش رو قطع کرد.
_مااامان
_من حرف هام رو با تو زدم.
_منم گفتم چشم. الانم برو بیرون.
از پشت پسرش چپ چپ نگاهم کرد و بیرون رفت.
احمد رضا برگشت سمتم و مایوسانه نگاهم کرد با صدای ارومی گفت:
_یه بار دیگه این طوری بدون اطلاع از خونه بزاری بری من میدونم با تو.
سرم رو پایین انداختم.
_چشم.
_ بعد ازظهرحاضر باش ببرمت بهش زهرا دلت تنگ شده برو بهشون سر بزن.
لبخند روی صورتم نشست اروم گفتم :
_چشم.
نگاه چپ چپی به مرجان انداخت و بیرون رفت.
از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم. خیلی وقت بود که سرخاک پدر و مادرم نرفته بودم. حرف احمد رضا تمام استرس اون چند ساعت رو ازم دور کرد.
برای نهار بیرون نرفتیم کسی هم دنبالمون نیومد.
خیلی گرسنم بود و بوی غذا تو خونه پخش بود صدای در اتاق بلند شد. مرجان پتو رو روی سرش کشیده بود اروم فین فین میکرد. روسریم رو مرتب کردم. در رو باز کردم. خانم جوانی با یه سینی که توش غذا بود وارد شد و گفت:
_سلام خانم. اینو اقا دادن کجا بزارم.
جواب سلامش رو با لبخند دادم و سینی رو ازش گرفتم.
_دستتون درد نکنه خودم میزارم رو میز
لبخندم رو با لبخند پاسخ داد و رفت
سینی رو روی میز گذاشتم
_مرجان نهار میخوری?
پتو رو کنار زد به غذا نگاه کرد
_میخوام بخورم ولی لب هام درد میکنن دهنم باز نمیشه.
الکی میگفت بهش برخورده بود مثلا میخواست اعتصاب غذا بکنه.
با ذوق رفتن به بهشت زهرا غذام رو تا ته خوردم.
مرجان نگاهم میکرد لقمه رو قورت دادم و پرسیدم:
_این خانونه کیه?
_این چند روزی که بانو خانم نیست این اومده جاش.
یکم فکر کرد و ادامه داد.
_به نظرت احمد رضا منم میبره سر خاک بابام.
شونه ای بالا دادم .
_فکر نکنم خیلی از دستت عصبانیه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت116
💕اوج نفرت💕
لیوان چایی رو برداشتم رو به پروانه گفتم:
_انقدر سرگرم حرفیم چاییمون یخ کرد برم عوض کنم.
دستش رو سمت لیوان اورد گرفتش.
_نه من سرد دوست دارم. بالاخره رفتید سرخاک?
نفس سنگینی کشیدم.
_نه، حاضر شدم تا اومدیم سوار ماشین بشیم که بریم بیرون، در خونه باز شد عمو اقا اومد. احمد رضا هم گفت فردا میریم.
_پدر خوندت کلید داشت?
_اره، کل اون خونه به غیر از خونه ی ارسلان خان برای عمو اقا بود کلید هم داشت. احمد رضا رفت سمت عمو اقا منم سلام کردم خواستم برم که صدام کرد به احمد رضا گفت برو تو یالله بگو در واقع فرستادش دنبال نخود سیاه اونم فهمید یکم قیافش درهم شد ولی رفت.
_چی کارت داشت?
به چشم های مشتاق پروانه نگاه کردم دوباره رفتم تو خاطراتم
رفتن احمد رضا رو با چشم دنبال کردم با صدای عمو آقا سمتش برگشتم.
_خوبی?
_ممنون.
_اومدم...
به چشم هام عمیق نگاه کرد با غم زیادی که اشفتش کرده بود ادامه داد.
_اومدم تهران ببینم تو برای عید خرید کردی یا نه?
از حرفش حسابی تعجب کردم من اصلا برای عمو آقا مهم نبودم. تغییر صدوهشتاد درجه ای رفتارش با من واقعا شک برانگیز بود سوالی گفتم:
_من?
_خریدی?
اب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا دادم.
_نه.
_چرا? احمد رضا نبردت?
_نمی دونم. اصلا یادم نبود اخه من که کسی و ندارم. عید برای من فرقی نداره با روز های دیگه.
احساس کردم غم عمو اقا بیشتر شد.
_فکر کن همه کس تو منم. اصلا کل عید رو میمونم تهران با تو بریم بگردیم. خوبه?
واقعا تعجب کرده بودم. لبخند روی صورتش به دلم نشست.
_برو حاضر شو بریم خرید.
نگاه ازش گرفتم و چند قدم فاصله گرفتم که یاد مرجان افتادم برگشتم سمتش.
_میشه مرجانم بیاد?
_چرا? با من راحت نیستی?
_نه این چه حرفیه، آخه اقا مرجان رو دعوا کرده داره گریه میکنه.
_چرا دعواش کرده.
نمی دونستم باید بگم یا نه یکم به اطراف نگاه کردم دنبال حرف میگشتم که صدای احمد رضا باعث شد به عقب برگردم.
_تو برو تو خودم میگم
دلخور نگاهم میکرد با خودش فکر کرده بود دارم فضولی نیکنم ولی قصدم این نبود.
_نه اقا، عمو اقا میخواد منو ببره جایی گفتم مرجان رو هم ببریم.
چند قدم جلو اومد و اروم گفت:
_من و تو با هم حرف داریم. برو تو
منتظر جواب نشد رو به عمواقا گفت:
_بفرمایید داخل.
یکم استرس گرفتم ولی رفتم داخل به مرجان گفتم و هر دو حاضر شدیم با صدای دخترا گفتن احمد رضا بیرون رفتیم.
صورت مرجان دیگه قرمز،نبود ولی زیر چشمش یکم کبود بود.
عمواقا نگاهش بین صورت مرجان و احمد رضا با اخم جابه جا شد.
مرجان بغض کرد ولی احمد رضا حق به جانب نگاه میکرد.
با وجود مخالفت های شکوه خانم رفتیم خرید دوست داشتم به جای احمد رضا رامین بیاد اما عملا دوباره ورودش به اون خونه ممنوع شده بود.
همه چیز برام خریدن رنگ تمام لباس هام رو سبز روشن مات برداشتم.
رنگی که رامین میگفت بهم میاد خودم رو تو اینه با مانتو و شال ستی که پوشیده بودم نگاه کردم.
دلم خواست نظر مرجان رو بدونم از اتاق پرو بیرون رفتم به محض اینکه بیرون رفتم
عمو اقا متعجب و با چشم های گرد نگاهم میکرد. چشم هاش پر اشک شد و نگاهش رو از من گرفت.
اون روز ها رفتار های عمو اقا من رو می ترسوند.
مرجان رو صدا کردم با دیدنم لبخند پر از شیطنی زد و کنار گوشم گفت:
_میخوای دلبری رامین روبکنی یا حرص مامان من رو دربیاری?
_مامان تو!
_اخه از این رنگ خیلی بدش میاد سر اون لباسه کلی غر زد به بهش.
چرا شکوه خانم باید از یه رنگ انقدر بدش بیاد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت117
💕اوج نفرت💕
خرید کردیم و برگشتیم. عمو آقا کل سیزده روز، عید رو با من بود. حتی من رو خونه ی چند تا از اشناهاش هم برد.
احمد رضا دوست داشت من با اونا برم. ولی به غیر از خودش همه مخالف بودن.
روز چهاردهم عید عمو اقا یه جوری با من خداحافظی کرد که دلم میخواست گریه کنم.
بیش از حد دلتنگ رامین بودم اخرین باری که دیدمش، همون روزی بود که گوشی برام خریده بود.
چهاردهم افتاده بود جمعه احمد رضا بیرون رفته بود که صدای رامین تو خونه پیچید.
_آبجی شکوه.
دلم یهو پایین ریخت دوست داشتم برم بیرون و ببینمش. مرجان که حسابی دلتنگ داییش بود خوشحال زود تر از من بلند شد و سمت در رفت. در رو که باز کرد
لبخندش اروم اروم جمع شد و با تعجب به بیرون نگاه کرد.
کنجکاو شدم رفتم کنارش. رامین بیش از حد به خانم جوانی که به جای بانو خانم اومده بود نزدیک بود.
طوری که اصلا نمی پسندیدم. سرش رو تو گوشش کرده بود و حرف میزد اونم با ناز و عشوه میخندید.
سرم یخ کرد نا امید برگشتم و روی کاناپه نشستم. مرجان کنارم نشست.
_من میدونستم، بهت گفتم به دایی من دل نبند. اون روزم میخواستم ببرمت یه جایی که پاتوق داییمه نشونت بدم چند تا دختر اویزونشن. دیگه تو تنها رفتی گوشیمم لو رفت نتونستم.
بغض گلوم حسابی اذیتم میکرد ولی دوست نداشتم گریه کنم و بیشتر از این جلوی مرجان بشکنم.
صدای در اتاق بلند شد مرجان فوری جلوش ایستاد و بارش کرد
_سلام.
_سلام خانوم دلت برای من تنگ نشده.
لبخند زورکی زد.
_ چرا تنگ شده.
_باز گوشی رو لو دادی من و اواره کردی. با این داداش خل و چلت.
نگار اینجاست?
مرجان زیر چشمی نگاهم کرد.
_اره ولی حالش خوب نیست.
صدای رامین نگران شد.
_چرا ?
مرجان به پشت سر رامین اشاره کرد با کنایه گفت:
_نمی دونم والا.
_یالله بگو بیام داخل.
_یالله هست ولی الان وقتش نیست، دایی برو.
_من دیگه وقت ندارم. اومدم با نگار قرار مدار هام رو بزارم برو کنار.
_نه دایی، الان نه.
مرجان رو کنار زد و روبروم ایستاد. دلم لرزید دلخور بودم، ولی بیخیالش نبودم.
قیافه ی درهمم رو که دید سرش رو کج کرد و با لبخند پر از حرفش نگاهم کرد.
_سلام بر بانوی زیبای این خانه.
صورتم رو ازش برگردوندم با صدایی که سعی میکرد دلبری کنه گفت:
_ای وای نکن اینکارو با من الان سکته میکنما.
روی زمین جلوی پام نشست.
_باز چی شده خانم ناز نازی خودم?
دلم میخواست قهر باشم تا بازم بگه.
_عروس خانم من اومدم با شما تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنم.شما قهری با من?
دلخور نگاهش کردم.
_چی شده?
دلخور و طلب کار بدون مقدمه گفتم:
_چرا انقدر چسبیده بودی به اون دختره?
از حرفم تعجب کرد.
_کدوم دختره?
_همین که جای بانو خانم اومده.
_اهان اونو میگی.
کنارم نشست.
ابجی شکوه زنگ زد گفت این دختره رفته تو خط احمد رضا بیا یه کاری کن فکر احمد رضا رو ازسرش بیرون کنه. بعدشم ردش کن بره.
با لبخند نگاهش کردم.
_واقعا?
_اره عزیزم.
دلخور به مرجان نگاه کرد.
_بهت گفتم میخوام با اعتمادتو خودمو به دیگران ثابت کنم نگار خواهش میکنم خرابش نکن.
شرمنده شده بودم.
_ببخشید.
لبخند با محبتش رو بهم هدیه کرد.
_عیب نداره فقط امادگی شو داشته باش پس فردا میخوام بیام خاستگاریت.
چشمکی زد.
_با گل و شیرینی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت118
💕اوج نفرت💕
از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم.
با خودم گفتم از این خونه میرم با رامین خوشبخت زندگی میکنم.
رامین کلی شوخی کرد خندوندم. بعد هم قبل از اومدن احمد رضا رفت.
مرجان سنگین نگاهم میکرد به نظر اون رامین دروغ گفته بود و من نباید انقدر راحت حرف هاش رو باور میکردم ولی من رامین رو باور کرده بودم. شایدم حس تنهاییم نمیذاشت درست فکرکنم.
بعد از تعطیلات عید اولین روزی بود که قرار بود به مدرسه بریم
احمد رضا هنوز با مرجان سر سنگین بود. تو تعطیلات عید هم هر وقت فرصت پیدا میکرد مرجان رو مجبور به درس خوندن میکرد.
بعد از کلی سفارش دادن پول تو جیبی به هر دو تامون راهی مدرسه شدیم.
دو روز بعد رامین گفت که یه سفر کاری به ترکیه داره قول داد که بعد از سفر کاریش بیاد و من رو خاستگاری کنه.
مرجان مدام کنارگوشم میگفت
این نمیاد، دروغ میگه، رامین اصلا اهل کار کردن نیست که سفر کاری داشته باشه. من ولی باور نمی کردم به خاطر سابقه ی خرابش هیچ کس جز من باورش نداشت.
روز ها پشت سر هم میگذشت و علاقه ی من و رامین بیشتر میشد.
تا یه روز موقع نهار تلفن زنگ خورد شکوه خانم به مرجان گفت که جواب بده مرجان بابی میلی بیرون رفت گوشی رو جواب داد با ذوق جیغ زد.
_دایی سلام.
با شنیدن اسم دایی شکوه خانم لبخند عمیقی زد و سمت گوشی رفت. منم دوست داشتم برم ولی جرات نداشتم.
_دایی کجایی? چرا نمیای?
_اینجاست از ذوق تو خودش اومده پای گوشی.
شکوه خانم میخواست گوشی رو بگیره ولی مرجان مقاومت میکرد.
_یه دقیقه وایسا مامان. دایی برا من چی خریدی+
شکوه خانم گوشی رو گرفت.
_بده ببینم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_سلام عزیزم کجایی تو?
شروع کرد به گریه کردن.
_اخه من به غیر تو کی رو دارم
مرجان دلخور گفت:
_مامان ما سیب زمینی ایم!
شکوه خانم دستمالی از جعبه ی کنار تلفن برداشت و اشکش رو پاک کرد.
_دلت ریش میشه? سه هفتس پیدات نیست.
شکوه خانم طلب کار به من که ذل زده بودم بهش نگاه کرد فوری نگاهم رو گرفتم.
_چرا خوب نباشه. مفت میخوره و میخوابه.
_ذل زده به من.
_اره جلوی خودش میگم. زورم به احمد رضا نمیرسه وگرنه الان تو جوب میخوابید.
_رامین میشه بس کنی.
_از کجا میخواد بفهمه.
_من اگه از تو کمک نخوام باید چی کار کنم?
نفس سنگینی کشید و گوشی رو با حرص به مرجان داد.
_بده به اون دختره.
مرجان گوشی رو گرفت و سمت من. اومد و داد دستم معذب بودم زیر نگاه شکوه خانم نمی تونستم حرف بزنم کنار گوشم گذاشتم اروم گفتم:
_الو.
_با این الو گفتنت قلبم پاره پاره کردی که.
خیلی خوشم می اومد اونجوری حرف میزذ
_سلام.
_سلام عزیزم، دلتنگتم به قران.
_منم دلتنگم.
_پس فردا بر میگردم همه چیز رو تموم میکنم. ابجی شکوه هم تا حدودی راضی شده.
_باشه.
_دوستت دارم نگار. خیلی دوستت دارم. با اعتماد تو انگیزه گرفتم. این سفر فقط و فقط به عشق تو بوده. دست پر برمیگردم دنیا رو برات بهشت میکنم.
انقدر ذوق داشتم که متوجه عکس العمل هام نبودم.
_منم دوستت دارم. زود تر بیا.
_چشم عشقم.کاری نداری?
_خداحافظ.
_خداحافظ چی?
متوجه منظورش نشدم.
_چی?
_خداحافظ خالی!
_خب چی باید بگم.
_بگو خداحافظ عشقم، عزیزم ،مرد من .
خندم گرفت توی خودم جمع شدم نگاهی به اطراف انداختم.اروم گفتم:
_خداحافظ عشقم.
_یعنی انقدر واردی، دلبری میکنی ادم نمی تونه بمونه من فردا میام.
_از کارت نمونی.
_کار من تویی، زندگی من تویی، بهت مدیونم. نگار مدیونم.
حس کردم گریش گرفت.
_خداحافظ.
منتظر جواب نشد و قطع کرد.
به گوش نگاه کردم لبهام رو جمع کردم اروم خندیدم .
تو خوشحالی خودم غرق بودم که صدای کوبیده شدن در اتاق باعث شد به جای خالی شکوه خانم نگاه کنم.
_نگار، چی گفت که اینجوری میخندیدی?
_میخندیدم?
_اره بابا بلند بلند، مامان بیچارم سکته کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت119
💕اوج نفرت💕
اون شب رو با ذوق دیدن رامین با خوشحالی سر کردم.
فردا هر چی منتظر موندم رامین نیومد خیلی بد قول بود و من به این اخلاقش عادت داشتم. روز بعدش وقتی از مدرسه به خونه می اومدیم مرجان گفت بریم یکم بگردیم. هر وقت میفهمید احمد رضا دیر میاد خونه می پیچوند میرفت. من ولی جرات اونو نداشتم.
قبول نکردم بعد از کلی قول گرفتن که به کسی نگو راهمون رو از هم سوا کردیم.
تو راه انقدر خوشحال بودم که بی خودی میخندیدم هر دخترو پسر جوونی رو میدیدم با لبخند نگاهشون میکردم خودم و رامین رو کنار هم تصور می کردم.
به خونه رسیدم دررو باز کردم و وارد شدم.
نگاه پر از حسرتی به خونه ی خاک گرفته ی پدر و مادرم انداختم اهی کشیدم احمد رضا حتی فرصت نداد عکسشون رو بردارم.
دلم براشون تنگ شده بود. شاید اگر میگفتم برام میاورد ولی میترسیدم در رابطه با خونه باهاش حرف بزنم.
به سمت خونه ی شکوه خانم قدم برداشتم که با دیدن کفش های رامین پشت در سر جام ایستادم.
خوشحالی اون لحظم وصف نکردنیه.
بقیه ی مسیر رو دویدم اروم در رو باز کردم و داخل رفتم صداش از تو اتاق شکوه خانم می اومد.
تو اینه ی جلوب در به خودم نگاه کردم دوست داشتم بعد از این مدت طولانی من رو زیبا ببینه.
اروم و پاورچین وارد اتاق مرجان شدم.
تونیک بالای زانویی که عمو اقا برام خریده بود رو همراه با روسری که مرجان بهم داده بود پوشیدم.
خودم رو حسابی مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
با خودم گفتم باید جلوی شکوه خانم باهاش حرف بزنم تا بفهمه که منم دوسش دارم صدای رامین که یکم عصبی بود باعث شد تا بایستم.
_شکوه تو رو خدا به حرفم گوش کن.
_ رامین من چند ساله خودم دارم پیش میرم. تو داری خرابش میکنی.
_چی رو پیش میبری? انقدرم تلاش کردی فقط یه خونه تو پایین شهر قسمتت شده که فروختینش همه چیز شده واسه اردشیر.
_اونم تقصیر توعه. ای کاش لال میشدم به تو نمی گفتم چی کار کردم که هم سه تا جنازه رو دستم نذاری هم نخوای ادای ادم های عاشق رو دربیاری.
_به من اعتماد کن.
_که بگیریش?
_برای ابد که نمیگیرمش عقدش میکنم. دو ماه مست عشقش میکنم میبرمش ترکیه یه وکالت تام اختیار ازش میگیرم بعدم سر به نیستش میکنم.
چشم هام از تعجب گرد شدن مطمعن شدم که در رابطه با من حرف میزدن چون تقریبا اخر تمام مکالمات حضوریمون ختم میشد به وکالت نامه ای که رامین همیشه ازش حرف میزد.
صدای شکوه خانم درمونده شد
_یعنی واقعا عاشق نشدی?
_من صد تا دختر همه کاره ریختن دور و برم خلم بیام عاشق این بچه بشم.
بغض توی گلوم گیر کرد
_اردشیر پیگیرش میشه.
_به اون چه? میبرمش اون ور کارم که تموم شد میکشمش میام اینجا ناله میکنم میگم مرد. یه ختم هم براش میگیریم.
دیگه هیچی نشنیدم باورم نمیشد برای یه خونه ی کوچیک ته باغ که عمو اردلان زبونی به پدرم بخشیده بود نقشه کشیده بود خودش رو عاشق نشون بده بعد هم من رو بکشه.
چرا من انقدر خنگم چقدر دیر فهمیدم.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریم بلند نشه تمام بدنم یخ کرده بود یه لحظه ترسیدم عقب عقب رفتم پام خورد به پایه ی میز و یکم به عقب رفت. فوری به میز نگاه کردم و به شانس بدم لعنت فرستادم.
با صدای ایجاد شده رامین سرش رو از اتاق بیرون اورد
از نگاهم فهمید که حرف هاشون رو شنیدم. اومد سمتم که از ترس از خونه بیرون رفتم و با تمام سرعت فرار کردم. صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم. در حیاط رو باز کردم فقط میدویدم.
به پشت سرم نگاه کردم ببینم کجاست. اصلا دنبالم نمی اود.
دو تا کوچه جلو تر نفسم بند اومد برای اینکه یه وقت پیدام نکنه توی کوچه رفتم رو روی زمین نشستم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم زار زار گریه کردم.
برای اون همه عشق دروغی. برای وابستگی شدیم به رامین. برای اون همه انتظار.
گاهی عشق وجود نداره و ادم از سر بی کسی به کسی دل میبنده. بعد وقتی اون کس از زندگیت میره دنیات نابود میشه. شاید اگر انقدر بیکس نبودم انقدر راحت دل نمی دادم. رامین یک نفر بود ولی تمام دنیای من بود.تمام دنیام خراب شد.
بغض گلوم باز شد بی اختیار اشک روی گونم ریخت نفس سنگینی کشیدم و اشکم رو پاک کردم .
خیلی ترسیده بودم همش تو این فکر بودم که از این به بعد باید کجا بخوابم.
مطمعن بودم احمد رضا پیدام میکنه و برم میگردونه تو اون خونه اگر بهش میگفتم چی شنیدم باور نمیکرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت120
💕اوج نفرت💕
گریم شدت گرفته بود حدود یک ساعتی بود اونجا نشسته بودم که صدای ترمز ماشینی باعث شد تا بهش نگاه کنم.
اشک هام که دیدم رو تار کرده بودن پاک کردم.
احمد رضا بود. حسابی ترسیده بودم. ایستادم . دوست داشتم بهش پناه ببرم حتی اگر کتکم میزد.
از ماشین وپیاده شد و با اخم اومدسمتم.
_تو چرا عین کش همش در میری?
متوجه لباس هام شد و با تشر گفت:
_این چه وضعیه?
نمیتونستم حرف بزنم با حرص گفت:
_ بشین تو ماشین.
حرفش رو گوش کردم کنارمنشست.
_ چته تو?
منتظر جواب بود ولی من قصد جواب دادن نداشتم.
_تو شرکت بودم مامان نگران زنگ زد گفت نگار با رامین حرفش شد از خونه گذاشت رفت.
سرم رو پایین انداختم گریم شدت گرفت.
لحن صداش آروم شد.
_دختر خوب، مگه دختر هم میره خواستگاری آخه.
تو اوج گریه متعجب بهش خیره شدم.
دلخور نگاهش رو ازم گرفت.
_اخه رامینچی داره که اینجوری عاشقشی، رفتی ازش خاستگاری کردی که اون بگه نه بهت بربخوره?
از پستی این خواهر و برادر مونده بودم ولی تو اون لحظه بهترین حرف بود برای فرار از بازجویی احمدرضا.
ماشین رو روشنکرد.
با گریه گفتم:
_میشه... نریم... خونه.
ناراحت گفت:
_پس کجا بریم?
_بهشت زهرا.
باشه ای زیر لب گفت و حرکت کرد سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و اروم اشک ریختم. ماشین ایستاد و پیاده شد.
چند دقیقه بعد درو باز کرد و نشست.
_اینو بپوش.
نفس سنگینی کشیدم و اروم برگشتم سمتش
برامچادر خریده بود ازش گرفتم و تو همون ماشین روی سرم انداختم
دوباره راه افتاد.
به بهشت زهرا رسیدیم. کنار ماشین موند. تنها سر خاک پدر و مادرم رفتم. سنگ قبر براشون گذاشته بودن به جز احمد رضا کار هیچ کس نمی تونست باشه.
خودم رو روی قبرشون انداختم و زار زدم. نه برای دلتنگی، نه برای دل شکستم، از ترس.
انقدر گریه کردم اروم شدم متوجه احمد رضا شدم که با چند تا شاخه گل بالای سرم ایستاده.
خودم رو مرتب کردم که روی یه زانو نشست کنارم سرش رو پایین انداخت و ارومگفت:
_بسه دیگه، خودت رو کور کردی.
گل ها رو روی سنگگذاشت
_خیلی ممنون بابت سنگ.
سرش رو تکونداد و شروع به خوندن فاتحه کرد.
_پاشو بریم.
نزدیک های غروب بود چاره ای نداشتم. همراهش شدم به خونه که رسیدیم گفتم:
_اقا من شام نمیخورم صدام نکنید
_نهار همنخوردی ضعف میکنی چیزی نشده که. اتفاقا برات خوب بود. یاد گرفتی که صبر کنی. رامینم ادم درستی نیست اونم میخواست من نمیزاشتم باهاش ازدواج کنی. تو هم خیلی بیجا کردی رفتی عنوان کردی.
از حرف هاش خجالت میکشیدم
_ اگه معذبی ببرمت خونه ی عمو ارسلان. اونجا خالیه، فعلا هم به کسی نمیگم اونجاییم تا حالت جا بیاد. خوبه ?
با سر حرفش و تایید کردم.
_از فردا بهش میگم دیگه نیاد اینجا.
کوچه رو دور زد و از در پشتی ماشین رو داخل برد وارد خونه ی ارسلان خان شدیم من تا حالا اونجا نرفته بودم. زنش آرزو رو هم ندیده بودم. یکی دو باری هم که ارسلان خان اومده بود ایران تصویری ازش تو خاطرم نبود. با اینکه سال ها کسی اینجا زندگی نمی کرد ولی همه چیز از تمیزی برق میزد و این تمیزی به خاطر حضور بانو خانم تو این خونه بود ساخت و نمای هر دو ساختمون یکی بود با این تفاوت که وسایل های این خونه قدیمی کهنه بودن.
روی مبل نشستم و نگاهم رو به فرش دستباف لاکی زیر پام دادم.
احمد رضا شام رو هم از بیرون گرفت به اجبار بی اشتها خوردم.
چند باری شکوه خانم زنگ زد که احمد رضا گفت داره دنبالم میگرده
خونه سرد بود تا احمد رضا شومینه رو روشن کنه و خونه گرمشه زمان زیادی برد. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم احمد رضا روم پتو انداخت ولی ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم.
به پروانه که با چشم های پر از اشک نگاهم میکرد لبخند زدم.
_الهی بمیرم برات چقدر سخت بوده برات.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_سخت تر از این هم داشتم.
_وای، مگه میشه?
غمگین نگاهش کردم.
_نگار شکوه خانمگفت سه تا جنازه منظورش چی بود.
_من از اول هم شک کردم که اون تصادف و کشته شدن عمو اردلان و ارسلان خان با زنش کار رامینه.
_اخه چرا?
شونه هام رو بالا دادم.
_چه میدونم.
بلند شدم و زیر غذا رو خاموش کردم.
_بزاز بقیش رو بعد شام بگم.
_ادم باورش نمیشه سر خونتون میخواسته سر به نیستت کنه.
_منم زیاد بهش فکر میکنم ولی من که به غیر از اون خونه چیزی نداشتم. تازه سند همنداشتم فقط زبونی بخشیده بود به پدرم.
_چه مشکوکه.
برنج رو توی دیس کشیدم
_بیا بخور ببین چی پختم برات.
_نگار به هچ کس نگفتی?
_نه.
_حتی به پدر خوندت?
_برای اثبات بی گناهیم گفتم بهش.
_باور کرد.
_اره، خیلی زود، حتی سوال پیچم هم نکرد.
پروانه لبش رو پایین داد و برای خودش برنج کشید خورشت رو جلوش گداشتم شروع به خوردن کردیم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از پست برتر
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
#حضرت_مولانا
#مولانای_جان
#مولانا
#شعر