eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
610 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#رمانِ_حامی ❣ _عروس خانم وکیلم؟ دست امیرعلی رو محکم فشار دادم و با خجالت و ذوق بله دادم . صدای دست
بچه ها 10 پارت از رو خوندم عاشقش شدم خدایی👌😊 هنوز پارت 30 نشده هر روز پارتای طولانی و جذاب داره ... توضیح اضافه ندم 10 پارت اول رو بخونید اگه تونستید بقیشو نخونید😁💣 👆❤️🔥
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 قبل از شروع رمان دقت داشته باشید که شما فقط ۳۹۹ پارت این رمان رو رایگان میخونید الباقیش هزینه داره انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و به زهره فهموندم که ساکت باشه. پاورچین پاورچین پام رو روی پله‌ها که با موکت تقریبا کهنه‌ی سبز پرنگ پوشونده شده بود، گذاشتم. فضای تاریک راه پله به خاطر نور ضعیفی که از آشپزخونه بیرون می‌اومد قابل دید بود. من و زهره بیشتر مواقع اینجا به حرف‌های خاله و علی گوش میدیم. همیشه خدا رو شکر می‌کنم که آشپزخونه اُپن نیست و درش کنار راه پله‌س. چند تا پله مونده به آخر ایستادیم. صدای خاله رو از آشپزخونه می‌شنیدیم: _ علی جان! چرا اینقدر بهش سخت می‌گیری. بذار بگه خاله، برای من اصلاً مهم نیست. صدای علی که همراه با عصبانیت بود و سعی در کنترلش داشت، بلند شد. _ بیجا کرده، از پنج سالگی زحمتش روی دوش شما و بابا خدا بیامرز بوده؛ باید بهتون بگه مامان؛ مثل من، رضا، میلاد و زهره، هیچ فرقی با ماها نداره. _خب وقتی راحت نیست چرا زورش می‌کنی؟ دوازده ساله گفته خاله، یه شبه سختشه بگه مامان! بعدم خالشم دیگه؛ چه عیبی داره. _ اولاً، از این دوازده سال، ده سالش رو بهش گفتم؛ پس یه شبه نیست. دومأ، شما زن عموشم هستید، باید بگه زن عمو؟ مادر من! مهم نیست شما کیش هستید، مهم اینه چه زحمتی براش کشیدید. صدای خاله پر از بغض شد. _ بیچاره فاطمه خیلی دوست داشت سه تا بچه داشته باشه، ولی واسه این یکی هم نتونست مادری کنه. بیست و چهار سال عمر کوتاهیه. علی کلافه و پرغصه گفت: _ بسه مامان! گریه نکن. خاله نفسی تازه کرد: _ علی جان! من به زور پدربزرگ و عموت رو راضی کردم که رویا پیش ما بمونه. خودت شاهدی که از روز اول با التماس نگهش داشتم. بعد فوت بابات، اونا اصلاً دوست ندارن رویا اینجا بمونه. اگه رویا از این رفتارهات به عموت بگه، میان می‌برنش. یکم باهاش ملایم‌تر حرف بزن! _ عمو خودش می‌دونه. مامان کنترل دو تا دختر بچه‌ی هفده ساله سخته؛ اونم رویا! حالا زهره مطیع‌تره، ولی رویا رو شل بگیرم نمیشه جمعش کنی. اخم‌هام تو هم رفت. برگشتم سمت زهره، که با رضا که بالای پله‌ها نشسته بود، چشم‌تو‌چشم شدم. یک لحظه تمام بدنم یخ کرد. لبخند شیطانیش توی تاریکی راه پله کاملا مشهود بود. با حفظ لبخند به بالای پله‌ها اشاره کرد و بهمون فهموند که بریم بالا. به ناچار با زهره که حسابی ترسیده بود، بالا رفتیم. رضا ایستاد و سمت اتاق ما رفت. درش رو باز کرد و خونسرد وارد شد. زهره کنار گوشم غرید: _ همش تقصیر توعه، ببین تو چه هچلی من رو انداختی. طلبکار نگاهش کردم: _ به من چه! خودت دنبالم اومدی؛ مگه من به زور بردمت! به سرعتم اضافه کردم و زودتر از زهره وارد اتاق مشترکمون شدم. رضا دست به سینه کنار پنجره‌ی باز اتاق ایستاده بود. باد ملایمی که می‌وزید باعث تکون‌های ریز پرده سفید اتاق می‌شد. زهره هم کنارم ایستاد و گفت: _ تشنه‌مون بود می‌خواستیم آب بخوریم. رضا ابروش رو بالا داد و لبش رو پایین؛ رو به من گفت: _خب تو چی میگی؟ حالت دفاعی به خودم گرفتم. _ به‌ تو‌ چه؟ دستش رو انداخت و خونسرد گفت: _ به من که ربطی نداره. سمت در اتاق رفت. _ ولی به علی ربط داره. مطمئن بودم با وجود عصبانیت علی به خاطر، خاله صدا کردن من، بجای مامان، اگر رضا بهش بگه که ما داشتیم چکار می‌کردیم؛ ساعت خوشی رو پیش رو نداریم. فوری گفتم: _ خیلی خب. چی می‌خوای؟ با لبخند و خونسرد برگشت سمتمون. _ پس معامله می‌کنیم. تو اتاق رو نگاه کرد. سمت رختخواب ملافه پیچ شده من و زهره که گوشه‌ی اتاق گذاشته بودیم رفت و روشون نشست. دستش رو جلو آورد. انگشت‌هاش رو به نشونه خواستن تکون داد: _ خیلی وقته دلم هدفون می‌خواد، پول کم دارم؛ اندازه‌ی پول توجیبی‌هایی که دیشب علی بهتون داد. نگاهش بین من و زهره جابه‌جا شد و با لبخند که قصد حرص دادن ما رو داشت، ادامه داد: _ زود باشید تا پشیمون نشدم! با حرص سمت کمد چوبیٍ رنگ‌ و رو رفتمون، رفتم. کوله‌ی مشکیم رو درآوردم و زیپ طلایی وسطش رو باز کردم. چهار تا اسکناس رو که دیشب علی با کلی سفارش برای نگه داشتنش تا آخر ماه بهمون داده بود، درآوردم و سمتش پرت کردم. _ بیا بردار؛ سگ خورد. نگاهی به اسکناس‌های پخش و پلای وسط اتاق که روی فرش لاکیِ زوار در رفته ریخته بودم، انداخت. _ تا ده می‌شمرم؛ برمی‌داری با احترام میاری، خم میشی بهم میدی، وگرنه میرم بهش میگم! زهره جلو رفت و با ناراحتی پولش رو به برادرش داد.      ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗       ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا پول رو گرفت و رو به من گفت: _ بشمرم یا جمع می‌کنی؟ عصبی پول‌ها رو برداشتم و سمتش گرفتم. _ بگو بفرمائید. حرصی تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ بفرمائید. گرفت و ایستاد. اسکناس‌ها رو یکی کرد و توی جیب لباسش گذاشت. _ زورگیری خوبی بود. با حرص گفتم: _ خیلی خب، دیگه برو گمشو بیرون. ابروهاش رو بالا داد و یک قدم سمتم اومد که با صدای علی ایستاد. _ رضا کجایی؟ _ فوری به دَر چوبی که از چند جا به خاطر دعوای من و رضا شکسته بود و سوراخ شده بود، نگاه کرد. از فرصت استفاده کردم و بدون در نظر گرفتن دلخوری علی از خودم، با صدای بلند گفتم: _ اینجاست؟ اومدن به اتاق دخترا برای رضا ممنوع بود. از این فرصت می‌تونستم برای خراب کردنش استفاده کنم؛ ولی رضا همیشه خیلی مهربون‌تر از امشبه. این کارش هم حس شیطنت آمیز برادرانس. درسته که من با خانواده‌ی عموم یا همون خالم زندگی می‌کنم؛ ولی رفتارهای همه اعضای این خانواده با من مثل خواهر خودشونه و هیچ تفاوتی بین من و زهره قائل نیستن. هم تو تشویقات، هم تنبیهات. تنها تفاوت بزرگ من با زهره توی این خونه، داشتن حجابه. گاهی برام سخته ولی موندن تو این خونه رو به دلیل مهمی با تمام شرایط سختش دوست دارم. رضا درمونده نگاهم کرد. پول‌ها رو از جیب پیراهنش درآورد و گرفت سمتم. _ بگو صدام کردی بهم بگی از دل علی در بیارم. پول رو از دستش با شتاب کشیدم. _ در هر صورت تو نباید اینجا باشی. _ حالا تو بگو. صدای علی عصبی‌تر از قبل بلند شد: _ رضااا اب دهنش رو قورت داد و سمت در رفت. تفاوت سنی ده ساله‌ی علی با رضا و دوازده سالش با من و زهره باعث شده تا همه ازش حساب ببرن. شاید علت حساب بردن اعضاء خانواده اینه که علی خرج و مخارج همه‌مون رو میده. البته کرایه‌ی مغازه‌هایی که از عمو بهشون ارث رسیده هم هست ولی بیشتر خرج با علیٍ. زهره با التماس نگاهم کرد و ازم خواست کاری برای رضا انجام بدم. با وجود اینکه علی ازم عصبی بود، دنبالش رفتم. رضا در رو باز کرد و به چشم‌های پر از تهدید برادر بزرگش خیره شد. _ اونجا چی می‌خوای؟ قبل از اینکه رضا حرف بزنه جلو رفتم. سرم رو پایین انداختم: _ من صداش کردم. نگاهش رو به من داد. _ چکارش داشتی؟ به پول‌های توی دستم اشاره کردم. _ می‌خواستم بهش پول بدم هدفون بخره، نوبتی با گوشیش آهنگ گوش بدیم. دست به سینه شد و طلبکار گفت: _ مگه شما درس ندارید؟ از لحنش ترسیدم و کمی هول شدم. _ چرا داریم. نیم نگاهی به رضا که من رو تو این دردسر انداخته بود کردم و ادامه دادم: _ اوقات فراغت. جلو اومد و پول‌ها رو گرفت. بدون کوچکترین مقاومتی رها کردم. _ حتما پول زیاد دارید که قراره با پول این ماه‌تون خل بازی کنید! اوقات فراغت‌تون رو هم لطفأ برید به مامان کمک کنید. کلفت این خونه نیست که براتون همه کار کنه. _چشم. نگاهش رو به رضا داد. _ من به تو گفتم بشین میلاد ریاضی‌هاش رو بنویسه؛ تو ول کردی اومدی اینجا پی خل بازی! رضا حق به جانب گفت: _ نوشت. نگاه طلبکار علی روش طولانی شد. سرش رو پایین انداخت. _ آقا رضا، صد بار بهت گفتم تو نباید... نگاه چپ چپش رو به من و پشت سر من که احتمالأ زهره ایستاده بود داد. _ چی می‌خواید اینجا؟ برید اتاق‌تون دیگه! فوری رفتم داخل و در رو بستم. زهره دست به سینه شد. _ من چهل تومن رو از تو می‌خوام. اخم‌هام رو تو هم کردم و از کنارش رد شدم. _ به من چه! این دسته گل رضاست؛ برو از خودش بگیر. حرصی نگاهم کرد. _ خیلی رو داری رویا! شونم رو بالا دادم و بی‌تفاوت سمت رختخواب‌ها رفتم. تشک زهره رو بود. _ بیا تشکت رو بردار می‌خوام بخوابم. جوابم رو نداد. از حرصم تشکش رو به بدترین شکل ممکن روی زمین انداختم و مال خودم رو پهن کردم. بالشت و کتابم رو برداشتم، روی شکمم خوابیدم و شروع به خوندن درس پس فردام کردم. از شانس فقط پنجشنبه‌ها علی باهام لج میشه و فرداش باید مدام جلوی چشم هم باشیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزان رمان اوج نفرت تمام نشده هنوز تا آخر پارت‌گذاری میشه
مقام محمود 12.mp3
12.41M
▪️🍃🌹🍃▪️ ※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله. إِنَّ إِلَيْنا إِيابَهُمْ / ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ (غاشیه /۲۵ و ۲۶) • خداوند در سوره غاشیه و چندین سوره دیگر، برای حسابرسی قیامت از واژه "ما" استفاده میکند. • استفاده از "ما" بدین معناست که کسانی در کنار خداوند حسابرسی قیامت را بعهده دارند. یعنی چه کسانی؟ • آیا می توان به چنین جایگاهی نزدیک شد؟ 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎬 /خودسازی ※ یه اسم اعظم هست در مسیر خودسازی، که اگر در روح کسی ایجاد بشه؛ همه‌ی قدرتها رو با خودش میاره ! ※ یعنی قدرتهایی مثل صبر، گذشت، تدبیر، مهرورزی، توکل، عشق، چشم پوشی از خطاها، و ...... همه رو باهم افزایش میده! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
همدردیت کجاست؟ هوایِ دلم گرفت...
▪️🍃🌹🍃▪️ چهارشنبه و پنجشنبه در سراسر کشور تعطیل شد 🔹سخنگوی دولت: با توجه به گرمای بی‌سابقه هوا در روزهای جاری، به‌منظور حفظ سلامت شهروندان، هیئت دولت با پیشنهاد وزارت بهداشت مبنی‌بر تعطیلی روزهای چهارشنبه و پنج‌شنبه در سراسر کشور موافقت کرد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
یک غزل بیش نبود ، حاصل عمرم ، به جهان ، دلربایی داشتم ، دل دادم و دل برد و رفت ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از درس خوندن خسته شدم. کتاب رو کنار گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. زهره هم غرغرکنان تشکش رو که به خاطر اینکه من پرتش کرده بودم و از حالت طبیعی خارج شده بود، پهن کرد و بعد از خاموش کردن لامپ اتاق، خوابید. با تکون‌های دست‌های کوچک میلاد چشم باز کردم. _ رویا پاشو، امروز جمعه‌س؛ قول دادی بریم حیاط تاب بازی. زود باش؛ پاشو. چشم باز کردم و دست‌هاش رو گرفتم. _ میلاد بس کن! میریم. بذار بیدار شم. _ الان بیداری دیگه، پاشو. دستش رو رها کردم و محکم به صورتم کشیدم. _ ساعت چنده؟ _ هشت. کش و قوسی به بدنم دادم. _ دیشب ندیدی خان‌ داداشت چه جوری دعوام کرد! گفت باید کمک خاله کنیم. بذار بره بیرون، میریم بازی. _ واسه کار دعوات نکرد که؛ به مامان گفتی خاله، دعوات کرد. امروزم نیست؛ رفت سر کار. سؤالی نگاهش کردم. _ مطمئنی؟ _ آره. زنگ زدن گفتن بیا، اونم رفت. خوشحال گفتم: _ پلیس بودنش یه جا بدرد آرامش ما خورد. با ضربه‌ی آرومی که به پام خورد، سمت زهره برگشتم. هنوز دلخوریٍ از دست دادن پول تو جیبیش رو توی چشم‌هاش می‌شد دید. _ تو چقدر بی‌انصافی. علی آرامش این خونه رو برده؟ چند ساله بهت میگه بگو مامان! می‌میری بگی؟ طلب کار نشستم. _ دوست ندارم بگم؛ مگه زوره؟ پشت چشمی نازک کرد و نشست. _ می‌بینی که زوره. دیشب با اولین دادش به غلط کردن افتادی. میلاد با صدای بلند خندید. _ آره، بی‌خودی هی می‌گفتی مامان! عصبی به میلاد نگاه کردم. _ درد. اگه بردمت تاب بازی. کمی نگاهم کرد و پر بغض گفت: _ نبر. ایستاد و به حالت قهر از اتاق بیرون رفت. زهره با صدای بلند گفت: _‌ میلاد وایسا خودم می‌برمت. رختخوابش رو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. حوصله‌ی جمع کردن رختخوابم رو مثل همیشه نداشتم. روسریم رو روی سرم انداختم. به اتاق علی که درش رو به روی اتاق خودمون بود، نگاه کردم. سرم رو چرخوندم، دَر باز اتاق رضا و میلاد کنجکاوم کرد تا ببینم رضا چکار می‌کنه. به انتهای راهروی پهن طبقه‌ی دوم رفتم و به اتاقش سرکی کشیدم. اتاق مرتب بود و هیچ کس داخلش نبود. اینجا همه سحر خیزند، جز من. پله‌ها رو که با فاصله‌ی چند متری اتاق من و زهره بود پایین رفتم. واقعاً نمی‌فهمم چرا خاله رنگ سبز رو برای موکت خونه خریده! وارد آشپزخونه شدم. همه دور سفره‌ای که خاله برای صبحانه پهن کرده بود نشسته بودند. _ سلام. نگاه کوتاه همه روی من افتاد و خاله مثل همیشه، بیش از حد تحویلم گرفت. _ سلام عزیز دلم؛ صبحت بخیر. لبخند زدم و کنار زهره نشستم. زهره دلخور گفت: _ مامان چرا اینقدر فرق میذاری!؟ من میگم سلام، فقط میگی سلام. خاله لبخند مهربونی بهش زد: _ این طور نیست. _ هست. دیشب علی یکم صداش رو برد بالا، فوری بلند شدی کنار رویا ایستادی که نکنه علی یه چی بهش بگه؛ بعد چند روز پیش که داشت من رو دعوا می‌کرد از جات تکون نخوردی! فقط نگاه کردی. _ تو حقت بود. بچم چند بار بهت گفته می‌خوای با کسی حرف بزنی بیارش توی حیاط، جلو در واینستا. گوش نمی‌کنی. اونم خسته مونده از سر کار اومد. چیزی هم بهت نگفت؛ گفت صد بار گفتم دم در واینستا. دلخور گفت: _ بله، فقط داد زد و گفت؛ ولی به اینم چیزی نگفتا، فقط گفت صد بار بهت گفتم خاله نه مامان. خاله اخم‌هاش تو هم رفت. _ خوبه، بسه دیگه! رو به من ادامه داد: _ امروز آقا مجتبی نهار اینجاس. زهره گفت: _ همون عمو داره میاد اینجا، هواش رو داری! خاله صداش رو بالا برد. _ زهره بس می‌کنی یا نه!؟ رضا با دست ضربه‌ی آرومی به بازوی خواهرش زد. _ بس کن دیگه! اول صبحی. _ تو هیچی نگو که دیشب پول تو جیبی یک ماه‌مون رو به فنا دادی. خاله کلافه گفت: _ ای خدا! یه روز علی نیست، این خونه آرامش نداره. رو به زهره ادامه داد: _ بذار بیاد، تکلیفم رو با تو مشخص می‌کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗       @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره اخم‌هاش تو هم رفت و سکوت کرد. خاله لیوان چایی رو جلوم گذاشت. _ بخور عزیزم. کمی شکر داخل لیوانم ریختم و با قاشق همش زدم. نگاهی به میلاد که هنوز باهام قهر بود انداختم. چشمکی زدم و براش بوس فرستادم. فوری لبخند زد که زهره چیزی کنار گوشش گفت. نگاهش رو از من گرفت و مشغول خوردن صبحانه شد. زهره تو قهر کردن و طرفدار جمع کردن، تبحر خاصی داره. به پنجره‌ی بزرگ وسط دیوار آشپزخونه نگاه کردم. درخت گردوی حیاط به قدری بزرگ بود که کل پنجره رو گرفته بود و فقط از لای برگ‌هاش نور کمی به اتاق می‌اومد؛ همون نور کم انعکاس زیبایی داشت. _ خاله من بعد صبحانه میرم تاب رو ببندم با میلاد بازی کنم. نگاه دلخور خاله رو پس زدم و رو به رضا گفتم: _ کمکم می‌کنی؟ رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و گفت: _ اون سری که میلاد از تاب افتاد، علی بازش کرد گفت دیگه تاب نبندید. نگاهم به چشم‌های ناامید میلاد افتاد. _ حالا تا علی بیاد بازش می‌کنیم؛ من به میلاد قول دادم. _ قول دادی! خودت هم ببند. خواستم قانعش کنم که خاله گفت: _ اولاً، به حرف برادرتون گوش کنید؛ توی این خونه حکم پدر رو داره. دوماً، گفتم امروز عمو مجتبی‌تون میاد اینجا. رو به من گفت: _ تو برو یه دوش بگیر. لباست رو اتو زدم، پایین توی اتاق منه؛ بپوشش. رو به زهره و رضا گفت: _ رضا تو برو خرید. تو هم توی آشپزخونه کمک من کن. زهره به اعتراض گفت: _ داره میاد اینو ببینه، نوکریش مال منه؟! اخم‌های خاله تو هم رفت. _ عموی همه‌تونه! _ بله؛ ملتفتم. خاله سرش رو تکون داد. نگاهم به نگاه زهره گره خورد. از فرصت استفاده کردم، بی‌صدا لب زدم: _ حسود هرگز نیاسود. قیافش رو کج و کوله کرد و نگاهش رو ازم گرفت. هنوز سفره صبحانه پهن بود که ایستادم و به سمت اتاق خاله که دَر ورودیش پشت آشپزخونه، با کمی فاصله در زیر راه پله باز می‌شد، رفتم. از روی میز اتو کنار تخت خاله که چهار سالی می‌شد تنها روش می‌خوابید، پیراهن صورتی حریر آستین بلندی که تا بالای زانوم بود، به همراه شلوار سفیدِ تقریباً گشادی رو برداشتم. به عکس چهار نفره بالای تخت نگاه کردم. عکس پدر و مادرم که هیچی ازشون یادم نمیاد به همراه خاله و عمو که پدر و مادری رو در حقم تموم کردن. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و از اتاق بیرون رفتم. صدای خاله باعث شد تا کنجکاو بشم. _ فقط یه بار دیگه اینجوری حرف بزن، ببین میذارم کف دست علی یا نه؟ _ مامان چرا زور میگی!؟ _ باشه به علی میگم من زور گفتم، زهره تو روم ایستاد. _ خب ببخشید. _ من که نمیگم عذر خواهی کن؛ میگم درست رفتار کن. _ چشم. _ این چشم الکی‌تون بیشتر حرصیم می‌کنه. شونه‌ای بالا دادم. سمت حموم که درست روبروی اتاق خاله بود رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗        @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀