▪️🍃🌹🍃▪️
چهارشنبه و پنجشنبه در سراسر کشور تعطیل شد
🔹سخنگوی دولت: با توجه به گرمای بیسابقه هوا در روزهای جاری، بهمنظور حفظ سلامت شهروندان، هیئت دولت با پیشنهاد وزارت بهداشت مبنیبر تعطیلی روزهای چهارشنبه و پنجشنبه در سراسر کشور موافقت کرد.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
یک غزل بیش نبود ، حاصل عمرم ، به جهان ،
دلربایی داشتم ،
دل دادم و دل برد و رفت
🟢🟢
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت3
🍀منتهای عشق💞
از درس خوندن خسته شدم. کتاب رو کنار گذاشتم و چشمهام رو بستم. زهره هم غرغرکنان تشکش رو که به خاطر اینکه من پرتش کرده بودم و از حالت طبیعی خارج شده بود، پهن کرد و بعد از خاموش کردن لامپ اتاق، خوابید.
با تکونهای دستهای کوچک میلاد چشم باز کردم.
_ رویا پاشو، امروز جمعهس؛ قول دادی بریم حیاط تاب بازی. زود باش؛ پاشو.
چشم باز کردم و دستهاش رو گرفتم.
_ میلاد بس کن! میریم. بذار بیدار شم.
_ الان بیداری دیگه، پاشو.
دستش رو رها کردم و محکم به صورتم کشیدم.
_ ساعت چنده؟
_ هشت.
کش و قوسی به بدنم دادم.
_ دیشب ندیدی خان داداشت چه جوری دعوام کرد! گفت باید کمک خاله کنیم. بذار بره بیرون، میریم بازی.
_ واسه کار دعوات نکرد که؛ به مامان گفتی خاله، دعوات کرد. امروزم نیست؛ رفت سر کار.
سؤالی نگاهش کردم.
_ مطمئنی؟
_ آره. زنگ زدن گفتن بیا، اونم رفت.
خوشحال گفتم:
_ پلیس بودنش یه جا بدرد آرامش ما خورد.
با ضربهی آرومی که به پام خورد، سمت زهره برگشتم. هنوز دلخوریٍ از دست دادن پول تو جیبیش رو توی چشمهاش میشد دید.
_ تو چقدر بیانصافی. علی آرامش این خونه رو برده؟ چند ساله بهت میگه بگو مامان! میمیری بگی؟
طلب کار نشستم.
_ دوست ندارم بگم؛ مگه زوره؟
پشت چشمی نازک کرد و نشست.
_ میبینی که زوره. دیشب با اولین دادش به غلط کردن افتادی.
میلاد با صدای بلند خندید.
_ آره، بیخودی هی میگفتی مامان!
عصبی به میلاد نگاه کردم.
_ درد. اگه بردمت تاب بازی.
کمی نگاهم کرد و پر بغض گفت:
_ نبر.
ایستاد و به حالت قهر از اتاق بیرون رفت. زهره با صدای بلند گفت:
_ میلاد وایسا خودم میبرمت.
رختخوابش رو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.
حوصلهی جمع کردن رختخوابم رو مثل همیشه نداشتم. روسریم رو روی سرم انداختم. به اتاق علی که درش رو به روی اتاق خودمون بود، نگاه کردم. سرم رو چرخوندم، دَر باز اتاق رضا و میلاد کنجکاوم کرد تا ببینم رضا چکار میکنه.
به انتهای راهروی پهن طبقهی دوم رفتم و به اتاقش سرکی کشیدم. اتاق مرتب بود و هیچ کس داخلش نبود. اینجا همه سحر خیزند، جز من.
پلهها رو که با فاصلهی چند متری اتاق من و زهره بود پایین رفتم. واقعاً نمیفهمم چرا خاله رنگ سبز رو برای موکت خونه خریده!
وارد آشپزخونه شدم. همه دور سفرهای که خاله برای صبحانه پهن کرده بود نشسته بودند.
_ سلام.
نگاه کوتاه همه روی من افتاد و خاله مثل همیشه، بیش از حد تحویلم گرفت.
_ سلام عزیز دلم؛ صبحت بخیر.
لبخند زدم و کنار زهره نشستم.
زهره دلخور گفت:
_ مامان چرا اینقدر فرق میذاری!؟ من میگم سلام، فقط میگی سلام.
خاله لبخند مهربونی بهش زد:
_ این طور نیست.
_ هست. دیشب علی یکم صداش رو برد بالا، فوری بلند شدی کنار رویا ایستادی که نکنه علی یه چی بهش بگه؛ بعد چند روز پیش که داشت من رو دعوا میکرد از جات تکون نخوردی! فقط نگاه کردی.
_ تو حقت بود. بچم چند بار بهت گفته میخوای با کسی حرف بزنی بیارش توی حیاط، جلو در واینستا. گوش نمیکنی. اونم خسته مونده از سر کار اومد. چیزی هم بهت نگفت؛ گفت صد بار گفتم دم در واینستا.
دلخور گفت:
_ بله، فقط داد زد و گفت؛ ولی به اینم چیزی نگفتا، فقط گفت صد بار بهت گفتم خاله نه مامان.
خاله اخمهاش تو هم رفت.
_ خوبه، بسه دیگه!
رو به من ادامه داد:
_ امروز آقا مجتبی نهار اینجاس.
زهره گفت:
_ همون عمو داره میاد اینجا، هواش رو داری!
خاله صداش رو بالا برد.
_ زهره بس میکنی یا نه!؟
رضا با دست ضربهی آرومی به بازوی خواهرش زد.
_ بس کن دیگه! اول صبحی.
_ تو هیچی نگو که دیشب پول تو جیبی یک ماهمون رو به فنا دادی.
خاله کلافه گفت:
_ ای خدا! یه روز علی نیست، این خونه آرامش نداره.
رو به زهره ادامه داد:
_ بذار بیاد، تکلیفم رو با تو مشخص میکنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت4
🍀منتهای عشق💞
زهره اخمهاش تو هم رفت و سکوت کرد. خاله لیوان چایی رو جلوم گذاشت.
_ بخور عزیزم.
کمی شکر داخل لیوانم ریختم و با قاشق همش زدم. نگاهی به میلاد که هنوز باهام قهر بود انداختم.
چشمکی زدم و براش بوس فرستادم. فوری لبخند زد که زهره چیزی کنار گوشش گفت. نگاهش رو از من گرفت و مشغول خوردن صبحانه شد.
زهره تو قهر کردن و طرفدار جمع کردن، تبحر خاصی داره.
به پنجرهی بزرگ وسط دیوار آشپزخونه نگاه کردم. درخت گردوی حیاط به قدری بزرگ بود که کل پنجره رو گرفته بود و فقط از لای برگهاش نور کمی به اتاق میاومد؛ همون نور کم انعکاس زیبایی داشت.
_ خاله من بعد صبحانه میرم تاب رو ببندم با میلاد بازی کنم.
نگاه دلخور خاله رو پس زدم و رو به رضا گفتم:
_ کمکم میکنی؟
رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و گفت:
_ اون سری که میلاد از تاب افتاد، علی بازش کرد گفت دیگه تاب نبندید.
نگاهم به چشمهای ناامید میلاد افتاد.
_ حالا تا علی بیاد بازش میکنیم؛ من به میلاد قول دادم.
_ قول دادی! خودت هم ببند.
خواستم قانعش کنم که خاله گفت:
_ اولاً، به حرف برادرتون گوش کنید؛ توی این خونه حکم پدر رو داره. دوماً، گفتم امروز عمو مجتبیتون میاد اینجا.
رو به من گفت:
_ تو برو یه دوش بگیر. لباست رو اتو زدم، پایین توی اتاق منه؛ بپوشش.
رو به زهره و رضا گفت:
_ رضا تو برو خرید. تو هم توی آشپزخونه کمک من کن.
زهره به اعتراض گفت:
_ داره میاد اینو ببینه، نوکریش مال منه؟!
اخمهای خاله تو هم رفت.
_ عموی همهتونه!
_ بله؛ ملتفتم.
خاله سرش رو تکون داد. نگاهم به نگاه زهره گره خورد. از فرصت استفاده کردم، بیصدا لب زدم:
_ حسود هرگز نیاسود.
قیافش رو کج و کوله کرد و نگاهش رو ازم گرفت.
هنوز سفره صبحانه پهن بود که ایستادم و به سمت اتاق خاله که دَر ورودیش پشت آشپزخونه، با کمی فاصله در زیر راه پله باز میشد، رفتم.
از روی میز اتو کنار تخت خاله که چهار سالی میشد تنها روش میخوابید، پیراهن صورتی حریر آستین بلندی که تا بالای زانوم بود، به همراه شلوار سفیدِ تقریباً گشادی رو برداشتم.
به عکس چهار نفره بالای تخت نگاه کردم. عکس پدر و مادرم که هیچی ازشون یادم نمیاد به همراه خاله و عمو که پدر و مادری رو در حقم تموم کردن.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و از اتاق بیرون رفتم. صدای خاله باعث شد تا کنجکاو بشم.
_ فقط یه بار دیگه اینجوری حرف بزن، ببین میذارم کف دست علی یا نه؟
_ مامان چرا زور میگی!؟
_ باشه به علی میگم من زور گفتم، زهره تو روم ایستاد.
_ خب ببخشید.
_ من که نمیگم عذر خواهی کن؛ میگم درست رفتار کن.
_ چشم.
_ این چشم الکیتون بیشتر حرصیم میکنه.
شونهای بالا دادم. سمت حموم که درست روبروی اتاق خاله بود رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
:.
لاغــــری با جراحی بدون تیـــــــغ 🤯 🔪
رژیـــــــــم نمیدیم❌
قــــــــرص نمیدیم❌
ورزش نمیـــــدیم❌
اهلِ دمنوش و چای سبزم نیستیم❌
دیدی میری روی ترازو چه حس بدی داری⁉️
دیدی لباس های خوشگل، سایزت نیست ⁉️
دیدی مسخره ات میکنن غرورت میشکنه ⁉️
https://eitaa.com/joinchat/2132738373C60c2bf7a8c
لینک سریع پاک میشه ، جا نمونی 👆👆
هدایت شده از ریحانه 🌱
⛔️لاغــــری با جراحی بدون تیـــــــغ⛔️ 🔪
https://eitaa.com/joinchat/2132738373C60c2bf7a8c
❌ فقط اگه از رژیم خسته شدی بیا 👆
:.
🔻نقش محرم در افزايش امنيت اجتماعي
فرمانده انتظامی استان اصفهان :
تحقیقات نشان می دهند که ماه محرم به تنهايي به عنوان بهترين و كامل ترين عامل در كنترل جرایم و آسيب هاي اجتماعي محسوب مي شود و اين از ويژگي هاي منحصر به فرد اين ماه عزيز است چون عموم مردم و حتی مجرمان هم به این ماه و بخصوص دهه اول محرم احترام خاصی قائل بوده و مراقب هستند تا در این ایام خاص عمل خلاف و جرمی از آنان سر نزند .
🆔@farhangsaze_haya
دیده ام عاشـــــق، ولی بسیار، نه
مهربان بودند و بی آزار، نه
ڪَر شوم عاشق، چه باڪ از آبرو
دار بر پا ڪن، ڪنم انکار ؟ نه
«از زلیخا آبرو را بُرد و از یعقوب چشم
عشق را بخشنده می دیدم» ولی انڪَار، نه
ڪی به تعظیم ستم خم ڪَشت پشت؟
ڪارها کردم، ولی این کار، نه
ڪَفت: می آیم به دیدارت شبی
آمد او، بر قصدِ جان، دیدار، نه
#طارق_خراسانی
💠💠⊰⃟𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═