eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
544 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
چند قدمی آهسته سمتم برداشت نزدیکم‌شد.‌ دستش رو سمت صورتم آورد از ابهت نگاهش نتونستم عقب برم اما هر چی دستش سمت صورتم دراز تر میشد سرم رو عقب‌تر کشیدم. از کارم‌ناراحت شد و دستش رو همونجا نگه داشت و به همون آرومی که نزدیک‌آورده بود انگشت هاش رو بست و دستش رو پایین انداخت. نگاهش رو توی صورتم چرخوند. _از اول هم بهت گفتم تو با بقیه‌ برام فرق داری. یه حسی نسبت بهت دارم که به قبلی ها نداشتم.‌ ابروهاش رو بالا داد و آرنجش به طاغچه تکیه داد _برای همین هم دروغت رو باور میکنم‌ هم از خبطی که کردی و خودت رو عقب کشیدی برای آخرین بار میگذرم، الانم میگم‌ توران بیاد بالا و بشه ندیمه‌ت‌ و از تنبیهش چشم پوشی میکنم. فقط یه شرط دارم... https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
🔹🍃🌹🍃🔹 🌹پیامبر اکرم (ص) : هر کس در ازدواج زن و مردى تلاش کند، خداوند به تعداد هر مویى از بدنش شهرى در بهشت به او کرامت می‏فرماید. و پاداشش مانند کسى است که پیغمبرى را خریده و در راه خدا آزاد کرده و اگر موقع رفتن به خانه خود از دنیا برود، در قیامت جزو شهیدان خواهد بود... 📚ارشاد القلوب 🌺سالروز ازدواج پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و حضرت خدیجه (سلام الله علیها) مبارک باد. ‌‌ 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دیگه حرف نزدم و دنبالش راه افتادم‌. ماشین رو جلوی دَر خونه پارک‌ کرد و تأکیدی گفت: _ به کسی به غیر از من نگفتی که! _ نه نگفتم. پیاده شد و من هم به تبعیت ازش پیاده شدم. کلید رو توی دَر خونه پیچوند و هر دو وارد خونه شدیم. خاله روی ایوون نشسته بود. با دیدنمون، فوری ایستاد و جلو اومد.‌ علی گفت: _ هوا سرده مامان! اینجا چرا نشستی؟ خاله نگاهش رو توی صورتم چرخوند. _ دلم شور می‌زد. علی نیم نگاهی به من انداخت و وارد خونه شد. خاله جلوتر اومد. _ چی بهت گفت؟ _ هیچی؛ گفت اگر محمد رو نخوام، نمیذاره اجبارم کنن. خاله طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد.‌ برای اینکه از زیر نگاهش فرار کنم، دست‌هام رو روی بازوهام گذاشتم. _ چقدر هوا سرده! بریم داخل؟ از جلوم کنار رفت و کمی دلخور گفت: _ برو تو. فوری داخل رفتم. همه به غیر از علی پایین بودند. نگاهم رو تو جمع چرخوندم که رضا گفت: _ رفت بالا. زهره خبیثانه نگاهم کرد. _ چی کارت داشت؟ _ به تو چه؟ پوزخندی زد و به رضا نگاه کرد. _ دیدی گفتم! تنبیه توی این خونه فقط برای من و توعه. خانم همه جا پارتیش کلفته. _ چی داری واسه خودت میگی؟ مگه چکار کردم که تنبیه بشم! خب دوست ندارم زن... _ زن هر خری که دوست داری بشو؛ ولی اگر من گفته بودم یکی دیگه رو دوست دارم، این رفتاری که با تو شد با من نمی‌شد. رو به رضا ادامه داد: _ همین خود تو! برای اینکه بگی مهشید رو دوست داری، هزار بار بالا و پایینش کردی تا به مامان بگی.‌ چرا اینقدر باید تفاوت باشه توی این خونه؟ رو به من گفت: _ بیشتر از هزار بار توی این خونه گفته شده که فرقی بین ما نیست؛ اما فقط موقع خرید لباس این اجرا میشه. تو فقط توی پول‌هایی که ما باید باهاش لباس بخریم شریکی. کاش گورت رو گم‌ کنی از این خونه بری! حرف‌های سنگین زهره باعث شد تا بغض توی گلوم گیر کنه.‌ صدای عصبی خاله که نفهمیدم کی اومد داخل، بلند شد. _ تو این حرف‌های مفت رو از کجا در میاری میگی؟ اصلاً به تو چه ربطی داره! _ به من ربط داره مامان! الان عید می‌خوای برای من لباس بخری، مجبوری پول ما رو کم کنی بدی به این مزاحم. _ زهره به خدا یه کلمه‌ی دیگه بگی، می‌زنم تو دهنت! _ فقط زورت به‌ من می‌رسه... صدای قاطع علی باعث شد تا زهره حرفش نصفه بمونه و من شرمنده‌ی رازی که که بهش گفتم. تهدیدوار گفت: _ زهره می‌خوای من قانعت کنم! زهره بلافاصله از ترس سرش رو پایین انداخت. علی پله‌های باقی مونده رو پایین‌ اومد.‌ نگاهی به چشم‌های پر اشکم، که تلاش داشتم نبینشون؛ انداخت. _ چه‌تونه نصفه شبی!؟ خاله برای اینکه جو رو آروم‌ کنه گفت: _ خدا رو شکر که تموم شد. علی رو به زهره گفت: _ تمام حرف‌هات رو شنیدم‌. اگر یک‌بار دیگه بشنوم، من می‌دونم تو! فهمیدی؟ زهره جوابی نداد، که خاله گفت: _ فهمید. علی عصبی‌تر گفت: _ زهره با توام! فهمیدی؟ سر به زیر با صدای آرومی گفت: _ بله. با صدایی پر بغض لب زدم: _ من فقط به خاطر خاله اینجام. علی از بالای چشم‌ خیره نگاهم کرد. خاله کنارم ایستاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ الهی قربون بغضت برم؛ این جوری حرف نزن دلم‌ می‌گیره! دستم‌ رو گرفت و سمت آشپزخونه برد. اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک‌ کرد و صورتم‌ رو بوسید.‌ _ زهره از بچه‌گیش هم حسود بود.‌ درک موقعیت و شرایط رو نداره.‌ می‌دونم سخته، ولی به دل نگیر. _ خاله من دیگه لباس نمی‌خوام. _ چرا؟ _ شما داری با پول بچه‌های خودت برای من لباس می‌خری... _ اولاً که تو هم بچه‌ی منی. دوماً، بابات و عموت با هم شریک بودن؛ هر چی توی اون مغازه‌ها هست برای هر دوشون بود.‌ درسته همه چی به نام عموت خدا بیامرز بود؛ ولی خودمون خبر داریم که شریک بودن.‌ پس تو از مال پدر خودت داری استفاده می‌کنی. خیره به خاله گفتم: _ میشه این حرف‌ها رو به زهره و رضا هم بگید! _ به کسی ربطی نداره. توضیح بهشون پروترشون می‌کنه. لیوان آبی رو سمتم گرفت. _ یکم آب بخور برو بالا.‌ حواست رو هم بده به دَرسِت. لیوان رو ازش گرفتم‌ و کمی از آب خوردم.‌ _ خاله میشه من نرم بالا! زهره خیلی با حرف‌هاش ناراحتم می‌کنه. درمونده نگاهم کرد. _ باشه خاله جان. بیا برو تو اتاق من. _ همین تو هال پیش شما می‌خوابم. _ نه. چند باری هم که خوابیدی، عذاب وجدان داشتم. رضا و علی میان پایین خوب نیست. خودم میرم وسایلت رو میارم پایین.‌ روبروی اتاق علی خوابیدن برای من که دوستش دارم موقعیت خوبیه، اما تو شرایط فعلی باید از زهره دور باشم. _ خاله فقط کتاب‌هام رو بیار پایین. چند روز دیگه زهره یادش میره آشتی می‌کنیم. لبخندی زد و با مهربونی گفت: _ دورت بگردم که اینقدر قلبت پاکه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🔹🍃🌹🍃🔹 منطق گوساله ای رسانه های اصلاحات 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
وهم انتظار.mp3
8.04M
ویژه ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ مؤمن‌ِ مسجد نشین! مؤمن‌ اهل عرفان و سجاده! مؤمن‌ اهل ریاضت‌های طولانی! عالِم و مجتهد و آیت الله هم که باشیم: اهل سعادت و نجات نخواهیم بود تا وقتی که: ✘ نتوانیم تشخیص بدهیم که امام زنده من، از شخصِ من چه می‌خواهد! | 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به درخواست خودم تو اتاق خاله موندم. با اینکه تمام حواسم پیش علی و حرف‌هاشِ و نمی‌تونم تمرکز کنم، اما تمام تلاشم رو کردم تا کمی از درس‌های فردام رو آماده کنم تا این افت تحصیلی که خاله متوجه‌اش شده‌ رو جبران کنم. تو مدرسه تا حدودی تونستم‌ معلم‌ها رو راضی کنم.‌ نیم ساعتِ که با زهره به خونه اومدیم. نه خبری از خاله هست نه رضا. زهره پشت چشمی نازک کرد و از پله‌ها بالا رفت. وارد آشپزخونه شدم. مثل همیشه غذا آماده بود و سفره نیمه پهن وسط آشپزخونه. همه چیز رو آماده کرده بود تا دور هم بنشینیم و ناهار بخوریم. ناخنکی به غذا زدم که صدای تلفن خونه بلند شد. بیرون رفتم و گوشی رو برداشتم. _ بله! صدای عمو توی گوشی پیچید؛ غمگین و ناراحت: _ سلام حالت خوبه عمو جان! احتمالاً ناراحتیش برای جواب منفی هست که بهشون دادم. نباید تغییری تو صدام ایجاد کنم که احساس کنه من هم می‌خوام ادامه این ناراحتی رو دست بگیرم. _ سلام عمو، حالتون خوبه؟ _ خوبم عزیزم.‌ گوشی رو بده خاله‌ت. _ خونه نیست. _ کجا رفته؟ _ نمی‌دونم؛ ما که از مدرسه اومدیم هیچ کس نبود. _ باشه عموجان، اومد بهش بگو یه سری به عباس‌آقا بزنه. حالش بد شده آوردیمش بیمارستان؛ بردنش آی سی یو. عباس‌آقا شوهر عمه‌ست؛ با اینکه عمه به ما بدی کرده اما عباس‌آقا هیچ وقت مثل اون نبوده. همیشه با روی خوش با ما برخورد کرده و رفتار زشت همسر و دخترهاش رو جبران کرده. اما بیشتر مواقع توی مهمونی‌های خانوادگی شرکت نمی‌کنه و کار رو بهونه می‌کنه. احساس می‌کنم از خجالت رفتار همسرش باشه. _ چشم میگم. _ حتماً بگو! حالش زیاد خوب نیس. _ چشم عمو، اومد بهش میگم. _ کاری نداری عمو جان! _ نه خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم‌ که صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. چرا باید به خاله بگم که عباس‌آقا حالش بده، که بلند شه بره بیمارستان عمه دوباره ناراحتش کنه. عباس‌آقا که حالش بده، اصلاً متوجه نمیشه کی رفته عیادتش کی نرفته. عیادت خاله از عباس‌آقا برای آرامش دل عمه است که اونم اصلاً نیازی به حضور ما نداره! پس نمیگم. در خونه باز شد‌. فوری از کنار تلفن بلند شدم تا خاله سؤال پیچم نکنه که چرا کنار تلفن نشسته بودی یا کی زنگ زده بود؛ و من نتونم مواظب زبونم باشم و حرف از دهنم بیرون بپره و خاله بفهمه. _ سلام خاله. _ سلام عزیزم خوبی؟ _ ممنون، کجا بودید؟ _ خونه اقدس‌خانوم. با شنیدن اسم اقدس‌خانم دلم پایین ریخت. اون‌ها که جواب منفی دادن! چی کار داشته اون‌ جا‌؟ نگاهی به پله‌ها انداخت و گفت: _ زهره کجاست؟ _ بالا تو اتاق. _ رضا اومده؟ _ خبر ندارم. چادرش رو روی چوب لباسی جلوی دَر آویزون کرد و وارد آشپزخونه شد. میلاد خوشحال و سرحال از دَر داخل اومد. سلام کرد و با سرعت پله‌ها رو بالا رفت. تمام وجودم به هم ریخت. دلم رو به دریا زدم و سؤالم رو پرسیدم: _ خاله! _ جانم. وارد آشپزخونه شدم. _ خونه اقدس‌خانم چی‌کار داشتید؟ _ شله زرد گذاشته؛ رفتم‌ پای دیگ کمک کنم. _ این همه آدم هست. اونا که جواب منفی دادن، نباید برید خونشون. لبخند رضایت‌بخشی گوشه لب‌های خاله نشست. _ نه همچین جوابشون منفی هم نیست؛ مریم یه ذره نرم شده. دختر خوبیه، دلم نمی‌خواد از دستش بدم. با شنیدن این حرف از خاله سرم یخ کرد. انگار یه لیوان آب یخ روی سرم ریختند. دست از پا درازتر، با چهره آویزون سمت اتاق خاله رفتم. کیف و وسایلم رو که گوشه اتاق گذاشته بودم، برداشتم و وارد اتاق خواب شدم. کاش به جای علی، خاله راز دلم رو می‌فهمید. تنها اتاقی که توی خونه تخت داره ولی اصلاً ازش استفاده نمیشه، اتاق خاله است. روی تخت با همون لباس‌های مدرسه دراز کشیدم و چشمام رو بستم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای یاالله یاالله گفتن علی توی خونه پیچید. خواب نبودم اما فکر کنم حدود نیم ساعتی میشه که چشم‌هام بسته بود و تظاهر به خوابیدن کرده بودم. فوری روی تخت نشستم و به دَر خیره شدم. صدای احوالپرسی خاله و علی از آشپزخونه می‌اومد. گوشم رو تیز کردم تا صداشون رو بشنوم.‌ احساس کردم مقنعه مانع از خوب شنیدنم میشه. تو یه حرکت درش آوردم‌ و برای تمرکز چشم‌هام‌ رو بستم. _ خسته نباشی مامان. _ دورت بگردم عزیزم، ممنون؛ راستی امروز رفتم خونه‌ی اقدس‌خانم. دخترش رو دیدم، به نظرم پشیمون شده. احساس خفگی باعث شد تا بایستم. روسریم رو روی سرم انداختم‌. نفهمیدم چه جوری خودم رو پشت دَر باز آشپزخونه رسوندم‌. پام به دَر خورد و صدای لولای زنگ زدش بلند شد. علی فوری برگشت و نگاهم کرد. از خجالت سرم رو پایین انداختم‌ و آروم لب زدم: _ سلام. جواب سلامم رو با تأخیر چند ثانیه‌ای داد. سرش رو پایین انداخت و سمت خاله برگشت. خاله خواست ادامه حرفش رو بزنه که علی وسط حرفش پرید و گفت: _ ول کن مامان اعصاب ندارم! اینبار لبخند نامحسوسی گوشه لب‌های من نشست. _ خودت گفته بودی برم... بلافاصله لبخند از روی لب‌هام رفت. شاید نمی‌خواد جلوی من حرف بزنه. علی کلافه از کنارم‌ رد شد و از آشپزخونه بیرون رفت. خاله نگاهش رو به من داد. _ چش بود این!؟ احساس گُر گرفتگی تو صورتم‌ باعث شد تا کمی سرگیجه بگیرم. _ چی بگم من! لب‌هاش رو پایین داد و دستش رو با پایین دامنش خشک کرد. _ وسایل سفره رو بچین. _ چشم. دونه دونه وسایل سفره رو به سختی و با لرزش زیاد دستم، روی زمین گذاشتم. طولی نکشید که همه‌ی اعضای خانواده تو آشپزخونه جمع شدن و مشغول خوردن ناهار شدن. نامحسوس و ریز به علی نگاه کردم. انگار حرف‌های خاله اشتهاش رو کور کرده. بیشتر با غذا بازی می‌کنه تا بخوره. برعکس روزهای قبل، زودتر از همه بشقاب غذا رو نیمه رها کرد و ایستاد. _ دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود. خاله نگاهش بین بشقاب و علی جابجا شد. _ هیچ نخوردی مادر! نیم نگاهی به من انداخت که سرم رو پایین انداختم. _ یه خورده سرم درد می‌کنه، میرم بالا استراحت کنم شاید دوباره خوردم. از آشپزخونه بیرون رفت. زهره رو به خاله گفت: _ فکر کنم از این مریم خوشش نمیاد، شما که اسمش رو آوردی حالش بد شد. _ تو از کجا فهمیدی! _ تو پله‌ها بودم. خاله چشم‌ غره‌ای رفت. درمونده به دَر آشپزخونه نگاه کرد و سرش رو تکون داد. _ چی بگم! دو شب پیش که باهاش حرف زدم، گفت اگر بتونی رضایتش رو بگیری حرفی ندارم. چرا یهو این جوری شد! دو شب پیش علی دوباره رضایت داده تا با دختر اقدس‌خانم ازدواج کنه! نباید ناامید بشم، من تازه دیشب بهش گفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت114 🍀منتهای عشق💞 صدای یاالله یاالله گ
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بعد از جمع کردن سفره و مرتب کردن وسایل، به اتاق خاله برگشتم. کاش معلم‌ها از حال دلم خبر داشتند. از من درس نمی‌پرسیدن و انتظاری نداشتن. کتابم رو باز کردم‌ و شروع به ورق زدن صفحاتش کردم.‌ توی این شرایط تنها کاری که نمی‌تونم بکنم تمرکزِ؛ شاید دعا کردن باعث بشه تا هیچ کدومشون اسم من رو نیارن. صدای دَر اتاق بلند شد و خاله داخل اومد. _ یکم‌ گل‌گاوزبون دم کردم.‌ پام درد می‌کنه؛ تو می‌بری برای علی؟ تا قبل از اینکه بهش بگم، همش دنبال بهانه بودم که به اتاقش برم؛ اما الان حتی نمی‌تونم تو چشم‌هاش نگاه کنم. _‌ من خیلی کمرم درد می‌کنه.‌ نمیشه زهره ببره؟ نگران‌ گفت: _ تو چرا کمرت درد می‌کنه! _ چیزی نیست.‌ احتمالاً سرما خورده.‌ _ شب‌ ببندش تا صبح، اگر خوب نشدی نمی‌خواد بری مدرسه تا ببرمت دکتر. _ نه خاله دکتری نیست! تا صبح خوب میشم.‌ _ شب میام پیشت می‌خوابم؛ اگر دردت زیاد شد بفهمم بریم‌ دکتر. نگاهی به راه‌پله انداخت. _ گل‌گاوزبونم خودم می‌برم براش.‌ پا کج کرد و رفت.‌ کلافه نفسم رو بیرون‌ دادم.‌ کنار خاله خوابیدن‌، آرامش خاصی بهم میده.‌ خودم رو بهش نزدیک‌ کردم و چشم‌هام‌ رو بستم. از صدای نفس کشیدنش، فهمیدم‌ بیداره.‌ چشم باز کردم‌ و به نگاه پرغصه‌ش دادم. _ خاله چرا نمی‌خوابی؟ _ تو فکر علی‌ام. حالش رو نمی‌فهمم؛ نمی‌دونم چش شده! خودش گفت برو ببین‌ نظرشون چیه؟ بعد امروز نذاشت حرفم رو بزنم! علی به خاطر حرف من بهم ریخته. کاش اون شب نمی‌ترسیدم و حرف دلم‌ رو بهش نمی‌زدم.‌ نوازش‌وار دستش رو روی سرم کشید. _ تو بخواب عزیز دلم. چشم‌هام رو بستم‌.‌ کاش خجالت نمی‌کشیدم و یک‌ بار دیگه با علی حرف می‌زدم. اگر حضورم باعث ناراحتیش بشه، از این خونه میرم. صدای نماز خواندن علی از خواب بیدارم کرد. تا قبل از اینکه بهش بگم که دوستش دارم و از راز دلم با خبر باشه؛ از اتاق بیرون می‌رفتم و پنهانی نگاهش می‌کردم. اما الان اصلاً روم نمیشه به صورتش نگاه کنم. با این بی‌تفاوتی و کم محلی که علی به من می‌کنه، بهتره که واقعاً جلوش نباشم. پنهانی و دور از چشم، از اتاق بیرون اومدم. وارد سرویس که جلوی ورودی اتاق خاله بود شدم و وضو گرفتم. به اتاق برگشتم و نمازم رو خوندم. از استرس اینکه نکنه معلم‌ها از من درس بپرسن، شروع به خوندن کتاب‌ها بدون تمرکز کردم. خاله قصد داره با علی صحبت کنه تا ببینه چرا نظرش نسبت به مریم عوض شده و چرا دیشب نذاشت در رابطه باهاش صحبت کنه. مثل همیشه برای صبحانه‌ی دسته‌‌جمعی، صدامون‌ نکرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀